رفتن جبرئیل÷به طلب خاک آدم
در آن ساعت به امر حیّ تنزیل
از آن حضرت خطاب آمد به جبریل
که از روی زمین یک قبضه بردار
در این ساعت برو خاک به نزد آر
که گر مستغنی از اهل زمینم
زمین را والی ای میآفرینم
که از نسلش بود پیغمبرانم
ولیان مطیع ره برانم
که ایشان از خلائق برگزیدم
بهشت از بهر ایشان آفریدم
جز ایشان را نخواهم داد بر کس
تمتع از بهشت ایشان بود بس
به حکم کردگار آن لحظه جبریل
بر خاک زمین آمد به تعجیل
به دلجویی بشارت خاک را داد
که رو خاکا که گشتی خرم و شاد
ترا ایزد همی خواهد به درگاه
به مخلوقات نسلت میکند شاه
نبیّ و عالم و شیخ و شهیدان
ز تو میآفریند پاک یزدان
که بر تخت سعادتشان نشانند
میان خلد جاویدان بمانند
تو را اقبال و دولت یاوری کرد
که نسلت بر خلائق سروری کرد
ز نسلت مؤمنان آیند بسیار
همه لائق به فردوس و به دیدار
ازو چون خاک بشنید این حکایت
دلش خرم شد و شادان به غایت
بشاشت کرد بر دولت بنازید
تفاخرها نمود و سر فرازید
که بر خلقان همه مختار گشتم
سزای رؤیت دیدار گشتم
رسَم بر روضهی فردوس و دیدار
شوم ایمن ز شرّ دوزخ و نار
ازو جبریل چون دید این بشاشت
بدو بنمود حالی این اشارت
که بعضی از تو اند اهل سعادت
کمر بندند در دین و عبادت
به تقوی و به طاعت بگذرانند
خدا را بندهاند و مهربانند
خداشان جنّت المأوی ببخشد
بهشت و حور و طوبیشان ببخشد
ولیکن از تو بعضی کافرانند
عدوّ خالق و پیغمبرانند
به معبودیش اقراری ندارند
به حکم و امر حق سر بر نیارند
کنند اندر جهان دعوی خدایی
ز دوزخ نیست ایشان را رهایی
خدا فرمود کاندر دوزخ و نار
عذاب وجدان ببینند کفّار
چو خاک ازجبرئیل اینقصّه بشنید
ز هیبت هفت اندامش بلرزید
چو بید از باد لرزان گشت ناشاد
به سوز و لابه اندر گریه افتاد
ز بیم دوزخ و تعذیب آتش
تنش لرزان شد و خاطر مشوّش
زبان بگشاد آمد در مقالت
که جبریلا به حق ذوالجلالت
به تعظیم خدایی بر تو سوگند
به نور اعظم گیتی خداوند
که بگذاری و بر من رحمت آری
زمن مقدار یک جو بر نداری
چو از من میروند به نیران
ز جان بیزارم از فردوس و رضوان
نمیخواهم وصال آشنایی
چو در بیگانگی یابم رهایی
پس آن گه جبرئیل از بیم سوگند
نبرد از خاک هیچ وگشت خورسند
خطاب آمد به میکائیل او هم
به سوگندی نزد در بردنش دم
ز اسرافیل کردند آن حوالت
نکرد از بیم سوگندش ملالت