در مراقبت احوال خود گوید
بدان بنگر ز روی علم و بینش
که مقصود خدا از آفرینش
به غیر از این حکایت نیست بشنو
چو بشنودی به قولم نیک بگرو
که از اخلاص بشناسی خدا را
چو بشناسی به دست آری رضا را
رضای حق بجز فرمانبری نیست
ولی فرمانش کار سرسری نیست
بدان تو شرع از ایمان و اسلام
که سید امتان را داد اعلام
بدان ایمان شش و اسلام پنج است
چو دانستی به از بسیار گنج است
بیار از صدق دل ایمان بهشش چیز
از اول بر خدا و بر ملَک نیز
به مجموع کتاب بر رسولان
به روز حشر و خیر و شر زحق دان
به این شش چیز ایمان تمام است
بدان اکنونکه اسلامت کدام است
چو توحید و نماز پنجگانه
زکات و روزه وانگه حج خانه
پس آن گه دل به الطاف خدا بند
که جرمت عفو فرماید خداوند
اگرچه معتبر امر کبیر است
ره آسان کرده و ایزد خبیر است
صحیحاست این سخن نهلاف دعواست
که این هر دو بنا محکم به تقواست
ز راه دور تا این جا رسیدی
که وصف دوریش از من شنیدی
به جای دور از این جا رفت باید
بریدن راه بیتوشه نشاید
دل دانادلان از غصه ریش است
که پرخوف وخطرراهی زپیش است
دل دانادلان از غصه قدید است
که راهِ بس دراز و بس بعید است
چه راه دور دشوارست این راه
بباید ساخت آخر توشهی راه
وزین جا بر کجایت رفت باید
درین رفتن چه منزل پیشت آید
از این جا بر که آن جا نیست توشه
درخت آن جا نه بَر
[۱۲]دارد نه خوشه
فرستادند ده روزت به دنیا
که سازی توشهی عقبی مهیّا
بکن در شرع احمد تا توانی
به تقوی و به طاعت زندگانی
یقینبشنوکه شک اصلاً دریننیست
که نقد هر دو عالم غیر ازین نیست
تن ما هر یکی مثل جهانیست
روان ما دران فرمانروا نیست
فرستاده است تقدیر الهی
میان جسم، روح ما به شاهی
ز اعلا روح و از اسفل تن آمد
تنت تاریک و روحت روشن آمد
که روح و جسم با هم یار کردند
ازیشان دو ولد اظهار کردند
ز روح آید پسر عین جهان است
به جان جمله جسدها را روان است
دل دانا در این قولم گواه است
که جان اندر تن ما پادشاه است
در اعضا روح ما شاه امیر است
به امر ایزدی عقلش وزیر است
دهد فرمانش از گفتار و کردار
نخواهد جز رضای ربّ دادار
کند تعلیم روح ما به طاعت
به فرمان بردن صبر و قناعت
در ان کشور که شخصی شاه باشد
همش دشمن همش بدخواه باشد
ز جسم آید یکی دختر پدیدار
که میخوانند او را نفس امّار
به غایت سرکش است و تند ومغرور
همه کردارش از راه خدا دور
عدو روح باشد نفس امّار
ز شرّ نفس ما یارب نگه دار
تو شرّ نفس را کمتر شناسی
بگویم با تو تا زان بر هراسی
جوان تازه دل در نوجوانی
هوا در سر هوس در دل تو دانی
نوردد دائم طعام شهوتانگیز
هم از چربی و شیرینی دلآویز
دل ما را که هست از گوشت پاره
که بر جانش نباشد دست چاره
به پهلوی جگر از چپ نهاده
درِ حرص و هوا بر وی گشاده
[۱۲] بر = ثمره، میوه. مصحح