مجموعه مبدأ و معاد

فهرست کتاب

در آفرینش جسم‌ها یگان یگان گوید

در آفرینش جسم‌ها یگان یگان گوید

ارادت چون کند بی‌چون خداوند
که از صلب آورد در بطن فرزند
زن و مردی که کردند از قضا جفت
شوند ازخوش‌دلی هم‌ناز و هم‌خفت
هوا مرد و هوس زن را بگیرد
حجاب از چشم و دل‌هاشان بمیرد
به بوس و بازی اندر هم شتابند
سر از کام و مراد هم نتابند
لب اندر لب نهند و پای در پای
کنند آن هر دو در آغوش هم جای
چو لختی بگذرد از بوس و بازی
کند شهوت به ایشان تُرک تازی
جدا گردد ز پاهاشان سراویل
به‌صدرغبت رود در سرمد [۱۱]آن‌میل
به رغبت هر دو در شهوت گرایند
به دمسازی و طنّازی در آیند
دل دانا در آن دارد گواهی
که آمد شد کند در حوض ماهی
چو گردد ماهی از آمد شدن سست
برون آید ز صلب سین‌ها چست
به قدر نقطه یا پشه را بال
کند آن نطفه زیشان هر دو انزال
فتح اندر کف موکل به ارحام
ببین تا چون همی سازند اجسام
رخ اندر آسمان آرد به تعجیل
بگوید با نیاز از روی تبجیل
کزین نطفه که خوردن را نشاید
کسی از بهر بوییدن نیاید
ارادت کرد خلاق جهان را
کزو سازد تن و بخشد روان را
چو یابد رخصت از حضرت درین باب
که باید ساخت [طفلی] را ازین آب
بیامیزد به هم آب دوگانه
نهد با خاک قبر اندر خزانه
ز جای قبر او چندان برد خاک
به وزن از گران گر برکشی پاک
چهل چندان چو بنهی در ترازو
نگرداند به وزنش سر ترازو
شود آن آب در اعضای زن عرق
رگ پی استخوان از پای تا فرق
بود چل روز آن جا آب راوِق
که ایزد خواند او را ماء دافق
شود بر حکم خلاق یگانه
پس از چل روز جمع‌ اندر خزانه
چو اجزایش به هم پیوسته گردد
پس از چل روز خون بسته گردد
دگر مضغه شود بعد از چهل روز
به حکم کردگار گیتی افروز
چنان در وی عجائب‌ها نگارد
که در اشیا نظیر خود ندارد
بسازد قامتش چون سرو بستان
رخش زیباتر از گل در گلستان
ز سر تا پای عضوش موی بر موی
به هم پیوند والا تخته‌ی روی
ه از آن صنع ید کردگار است
بهای آبرو زان صد هزار است
نهد از موی بر فرقش دو گیسوی
که تا گیسو بود او را ز هر سوی
ز مغزش از برای سمعه و هوش
یکی دروازه بگشاید ز هر گوش
نهد در چم نرگس نور ابصار
که مثلش نیست اندر هیچ گلزار
میان نرگس و گلزار بینی
ز بهر شم گشاده راه بینی
لب کامی به خوبی و ملاحت
در آن شیرین زبانی و فصاحت
ز گردن تخته زیر سر نهاده
چو شاهی بر سر تخت ایستاده
به سر پیوسته گردن را دو شانه
رواق سینه را کرده خزانه
نشاید گفت وصف اندرونی
که بر بیرون بسی دارد فزونی
به معنی دل که سلطان تن ماست
ز چشم خلق پناه است آن جاست
دل ما را به تن زان پادشاه است
که دل جایی نظرگاه اله است
جگر با رودگان آویزه کرده
شکم بر روی آن‌ها پرده کرده
شکم را دیگ معده در میانه
در آن بنهاده مقعد با مثانه
برد یا بنده دست و پایش از پشت
به خدمت هر یکی را پنج انگشت
سر انگشت یک تخته ز گوهر
نماینده چنان کز چرخ اختر
شده محکم به بی‌پیوستنی‌ها
گره نبود میان بستنی‌ها
دوچشم وگوش ودست وپای با سر
به امر ذوالجلال فرد اکبر
به شکل همدگر موزون کند راست
یکی را نام چپ باشد یکی راست
بسازد هر دو اطرافش به ده روز
تمام و خوب و زیبا و دل‌افروز
چو شد فارغ از اطراف دوگانه
دران منزل کند روح یگانه
چو در جسم آورد جان عزیزش
به پیشانی نویسد چار چیزش
که رزقت زین نه کاهد نه فزاید
دوم عمر از تنت چندین بر آید
عمل در عالمت این است در خور
شقی یا نیک‌بخت آیی به محشر
پس از خلقت دو صد پنجاه و نه روز
که نه ساعت فزاید از دهم روز
بماند در شکم آن طفل نادان
دمش نبود ولی با جسم و با جان
بود بر پشت مادر تکیه کرده
به زیر سینه‌اش تا حدّ گرده
ز گرمی جان او در بطن مادر
چنان باشد که باشد اندر آذر
خداوندی که او را پروراند
ز ناف مادرش روزی رساند

[۱۱] سرمد = سرمه دان. مصحح