در مناظره کردن طفل با فرشته گوید
پس از نه ساعت و نه ماه و نه روز
که نه ساعت فزاید از دهم روز
ز حضرت یک ملک پیغامش آرد
برات روزی و عمرش بیارد
که اینت روزی و عمر است
برو با شغل دنیا اندر آویز
اگر باشد ز حق خوشنود و شاکر
ببوسد نامه را و شاد خاطر
ز مادر خوش به آسانی بزاید
که رنجی بر تن مادر نیاید
و گر طامع و ناخشنود باشد
نصیب از نور و عقلش دور باشد
بگوید مدت دنیا دراز است
در آنجا گه نشیب و گه فراز است
بدین عمر دراز و روزی خُرد
به بیبرگ و نوا نتوان به سر برد
اگر ایزد کند خوشنودم از خویش
که بفزاید مرا روزی از این بیش
به فرمانش به دنیا رفتنم به
و الا هم در این جا ماندنم به
ملک این قصه با حضرت رساند
خطاب آید که این گمره نداند
تو میدانی که اندر حکم تقدیر
سر مویی ندارد هیچ تغییر
ولیکن چون امیدی دارد این حال
توقع میکند از حضرتم مال
برو در دست او کن مال بسیار
ز اجناس قماش و درّ و دینار
ز رزق دیگران چندان امانت
بگو تا گوش دارد بیخیانت
که نتواند کزو رختی بپوشد
وزان یک شربت شیرین بنوشد
نیارد کرد ازان بر کس عطایی
بود در دست او همچون بلایی
بهصد بیم وهراس وترس و وسواس
شب و روزش به چالاکی کند پاس
چو وقت آید امانت وا ستانیم
به روزی خوارهی اصلی رسانیم
ملک چون بشنود فرمان ز دادار
ز حق بر وی پیام آرد دگر بار
بدو گوید که الطاف الهی
عطا فرموده هر نعمت که خواهی
برو از نقد و جنس و درّ و دینار
تصرف مینما و گوش میدار
حریص بسته دل در بزم دنیا
به حرص مال سازد عزم دنیا
کنون بنگر به تقدیر خدایی
که چون مییابد از مادر جدایی
به نیرو در رحم بادی در آید
که طفل از جای چون کَه در رباید
چنان باشد عذاب مادرش سخت
که گویی از جهان بر میبرد رخت
چنان گردد ز درد و رنج پیچان
که پنداریکه خواهیگشتبیجان
ز درد و رنج حال طفل و مادر
بود با کندن جانی برابر
به هیبت طفل را برباید از جای
سرش زیر آورد بالا برد پای
به زیر آرد به جای پایها سر
نکو سازش برون آرد ز مادر
چو بیرون آید او بر وی وزد باد
بود بر وی چو بر ما زخم فولاد
چو بنهد دایگان دستش بر اعضا
بود مانند آتش بر تن ما
حقیقت حال آن یک گوشت پاره
برهنه زار و درمانده ز چاره
ندارد پای تا از وی گریزد
نه دست آن که در منعش ستیزد
نه نطق آن که خواهد زینهاری
بگرید زار همچون سوگواری
دل مادر به مهر او بجوشد
به دایه گوید و رختش بپوشد
بر او سر از گریبان در کشیدن
بود چون پوست از سر در کشیدن
ز جامه دست بیرون آوریدن
بود چون پوست از دستش بریدن
به حکم شحنهی تقدیر ایام
همهاش تلخ وهمهاش شیرین بود کام
نخستین طعمهای از یک نواله
بود هم تلخ و شیرین حواله
عسل با کندرش دایه چشاند
که باد اندرانش را براند
ولی معنیش در معنی نه این است
حقیقت بایدت معنیش این است
که دنیا تلخ و شیرین بگذرانی
همه شاد و همه غمگنی نمانی
گهی زهرت دهد دوران بد عهد
گهی عیشت کند شیرینتر از شهد
گهی بر مسند شاهی نشاند
گهی از غصه صد رنجت رساند
گهی در عیش و ناز و شادمانی
گهی دل تنگ و ناخوش زندگانی
مسلم نیست کس را شادمانی
نه کس در غم بماند جاودانی
جهان چون شکل افعی دون است
برون پر نقش و پر زهر اندرون است
مباش ایمن به این چرخ به
گهی مهر آورد گاه آورد کین
چون مهر آرد به وقت مهربانی
کف قصد هلاک زندگانی
به کینه سخت گردد وقت کینه
که آهن بشکند چون آبگینه
حقیقت منزلی مانند خانیست
دران خلق جهانچون کاروانیست
کسی رد خان نماند جاودانه
رسیدی شام و در صبحی روانه
درین منزلکه مهلت جز شبی نیست
دراینجا دل نهادن به کسی نیست
خردمندی برد سود از میانه
که پیش از آمدن گردد روانه
به مهر و کین دنیا دل نبندد
نه افسونش به مهر و کین نخندد