خاتمه در کتاب و نصیحت اولوالالباب گوید
عزیز من ترا احوال این است
گر در دل ترا صدق و یقین است
کمر بند از برای بندگی خاص
به روزوشب عبادت کن به اخلاص
به استحقاق حق را بندگی کن
بمیران نفس و بر جان زندگی کن
بکن خدمت خدا را از طمع دور
اگر خواهی که بدهد طاعتت نور
به دنیا باش دایم دل شکسته
دل از غیر خدا کلّی گسسته
سه چیز اندر جهانت اختیار است
که با آن هر سه مهرت بیشمار است
یکی عمر و یکی فرزند و یک مال
که داری دوست اندر کل احوال
بدانی گر به عقل هوشیاری
که هر سه عاریت در دست داری
خردمندان عالم جمله دانند
که آخر عاریت را وا ستانند
هوای عاریت از سر به در کن
به چشم دل به کار خود نظر کن
تصور کن که در دنیا غریبی
ز مال و ملک دنیا بینصیبی
زن و فرزند مال و ملک و اسباب
سرابستان نقد و جنس هر باب
بریده میکنند از تو به ناگاه
ترا فریادرس نبود جز الله
اگر داری فراوان درّ و دینار
دلت باشد به مهر آن گرفتار
یقینت این حکایت هست معلوم
که هر کت میکند از جمله محروم
به کلی از تو خواهند این جدا کرد
بمیری و بخسبی در لحد فرد
همان بهتر که در کام ارادت
ز دنیا بگذرانی خوی و عادت
هوای اهل و فرزندان و خویشان
ز دل بر کن به سر بر چون غریبان
دل از دنیا و مافیها جدا کن
به کلی رو به درگاه خدا کن
به شوقو ذوق در هر گاه و بیگاه
به سوز سینه میکن یاد الله
مشو از ذکر حق یک لحظه خاموش
مکن حق را ز جان و دل فراموش
ترا در ذکر چندان سعی باید
که جز ذکر از زبانت در نیاید
زبان خاموش پس ذاکر شو از دل
ز ذکر دل شود مقصود حاصل
به ذکر دل چنین آید پدیدت
به حالی قفل بگشاید کلیدت
شود روشن به تو سر نهانی
به نور دل یقین آن گه تو دانی
کسی نبود معینت جز خداوند
به اخلاص و یقین دل در خدا بند
قدم در نه قلم در کش ز هستی
مکن کاری به غیر از حقپرستی
حجاب از پیش چشمت بر گشادم
ز منزلها یکایک شرح دادم
به هوشیاری در آ از خواب هستی
به کلی بگذر از دنیاپرستی
ز کار خویش چون گشتی خبردار
خردمندی کن و قولم به فعل آر
چو مردان سالک راه خدا باش
کمر در بند و جویای لقا باش
عملها خاصه بهر خدا کن
بهشت و دوزخ از خاطر رها کن
چه گر من این نصیحت میگذارم
ز تقصیر خود از حق شرمسارم
به سوز جان و دل میگویم الله
ز قول بی عمل استغفرالله
ز تقصیرات طاعت شرمسارم
تولا جز به عفو حق ندارم
خداوندا سعادت یار ما کن
شفیع المذنبین در کار ما کن
سلام بیشمر صلوات بیحد
ز ما بر مصطفا و آل احمد
خدایاهر که این دفتر بخواند
به روح روح دین حمدی بخواند
کند پس بر دعای روح دین یاد
که رحمت بر روان روح دین باد
تن او در بهشت جاودان بر
به ذات پاکت ای دانای داور
هزاران درود و هزاران سلام
ز ما بر محمد علیه السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
ای به خواب اندر به غفلت از تو رفته روزگار
میندانی عمر رفته بازیابی سال پار
ای برادر تا توانی دست از این عالم بشو
رو مجرد خانه گیر و عاقبت کن اختیار
دل بر از صحبت خلقان به خالق یار شو
تا که روز حشر نشر آنگه ترا آید بهکار
چند گوییکه مرا ملک هست ایناسباب من
با بهخشمآلوده یکدم اینحکایتگوشدار
در زمین شام بودش یک سر از زین و نگار
قصر دیگر بر سرش زیبا پر از نقش و نگار
کاخ و ایوان باغ و بستان داشت او
پر گل و پر سنبل و پر برگ بودی نوبهار
قصر او مانند قصری بود مطلق از بهشت
پر زر و پر سیم و پر لؤلؤ پر درّ شهوار
دو برادر از برای آن سرا کردند جنگ
آنیکیقدهمچوسروآندیگرانچوننوبهار
بغض یکدیگر گرفتند از غضب چون دیگران
مکر کرد آن مهترین باکهترین از روی کار
دست وی بگرفت آن گه برد وی را در سرا
در ببست آغاز کرد آن کینهای پر غبار
از قضا در جست ناگه آن برادر را گرفت
بر زمین زد آن جوان را تا کند وی را فگار
دستوپایش را ببست وانگهی خنجر کشید
تا ببرد او به ناحق حلق او را زار زار
زیر خنجر گفت درنا کشت خواهی تو مرا
تو خطم نادیده کامم ای برادر زینها
آب صبرت را بریز و آتش خشمت بکش
کور کن شیطان برادر جرم ما را گذار
آن به پیشین ای برادر پس مرا یادآوری
بس پشیمانی خوری آن گه ترا ناید به کار
سرزنشت اینجهان و آنجهان بر خود مگیر
از جوانی خود بنوش و از خدا شرمی بدار
اسپشیطان کورکن اینکوس ناحق میزنی
ای ز حق بیزار گشتی دست از جانم بدار
مال و ملک من ترا باشد همه قصر و سرا
با دوصد دینار مصری بر سرش کردن نثار
در جوابش گفت ای درنا چه میگویی مگو
جانت اکنون منبریزم برسر اینخاکخوار
این بگفت و بر کشیده تیغ بر حلقش نهاد
وانگهی فریادرس شد خالق پروردگار
وز میان خشت دیواری کسی آواز داد
کای غریب اینجهان و آن جهان را یاد دار
خشت دیوار توام از حال من آگاه شو
پادشاه مصر بودم با سپاه بیشمار
سیهزار و سیصدم بودی غلامان روز جنگ
ده هزارم پیل جنگی ده لکم
[۲۵]بودی سوار
ساقیان مجلس خود سی صد و پنجه بدند
خادمانم بیحساب و خواجگانم بیشمار
چار صد بودی امیر و چارصد بودی وزیر
چارصد گنج بودی با گوهر شاهانهوار
همچنان شاهی که بودم با سپاه و با حشم
چون مرا هنگام مرگ آمد الا ای هوشیار
ناگهانم تب در آمد لرزهی مرگم گرفت
روز دیگر ای برادر جان خود کردم نثار
زیر خاکاندر شدم عمرم از سی صد گذشت
استخوانم خاک گشت اندر میان خاکسار
از قضا بادی در آمد درین دریا فگند
پانصدی دیگر میانم موج افگند در کنار
از قضا مردی در آمد و اوستاد خمرهگر
خمرهگردان اوستاد از من چو خمّی آبدار
مدتی در خمره بودم آن زمان اشکست شد
شصت دیگر خاک بودم در میان کشتزار
از قضا یک خشتساز آمد مرا در خشت کرد
پس مرا بردش به آتش آتش بس بیقرار
چون خلاصم شد ز آتش پس مرا بفروختش
در بها داد آن، دو درهمهای عیار
سالم از صد در گذشت و خشت دیوار توام
عبرتی گیر ای برادر زین جهان بیوقار
من نمیدارم رواگر تو همی داری روا
کز برای ملک فانی میکشی او را به زار
چون شنید این قصه او درنا برادر را بگفت
ای مرا تو نور دیدهای مرا تو غم گسار
دستوپایش را گشوده بردوچشمش بوسهداد
گوشه را کردند رها و کنج کردند اختیار
هر دو را از راه شیطان یاور رحمان شدند
کار ایشان خیر بود و طاعت پروردگار
خانمان و مال و بستان جمله را بگذاشتند
هر دو بودند آن برادر از ولیان کبار
احمد مداح گفت این قطعه را از امر حق
خواب غفلت وقت مردن جملگی بیدار دار
خفتگان خواب غفلت روز محشر دست گیر
اهل ایمان را ببخشا جرم ایشان در گذار
تمّت بالخیر
[۲۵] لک = صد هزار. مصحح