در آفرینش قندیل ارواح گوید
به قدرت کرد قندیلی پدیدار
به عرش آویخت همچون کز شجر نار
بزرگ و روشن و از نور کَونش
بسان نار تو بر تو میانش
که طول و عرض آن بس معتبر بود
نشاید گفت کان چندان قدر بود
بگویم نکتهای تا تو بدانی
که تو اندازهی او را ندانی
خدای خالق رزّاق دانا
به هر قدرت چنان است و توانا
که در جوزی نهد مجموع عالم
نه مهتر جوز و نه عالم کند کم
به این عالم ز روی صنع تقدیر
حساب جسموجان خود چنین گیر
که خواندم در روایتها چنین من
که عالم نیست جای روح یک تن
چو روح جملهی عالم دران است
یقین قندیل پیش این و آن است
دران قندیل بود ارواح ما شاد
دران قندیل جای روح ما داد
میانش توبه تو زیر و زبر بود
صفِ اهل سعادت در نظر بود
مدد میدادشان فضل الهی
به یکتاییش دادندی گواهی
به نورش معرفت مییافتندی
سر از هر معصیت میتافتندی
همه روز و شب و اوقات و ساعات
گذشت از روح شان در ذکر طاعات
بساط قدس از آن قندیل پر نور
شد اندر معرفت آباد معمور
گه و بیگاه در تسبیح و تهلیل
سر مویی نمیکردند تعطیل
دگر صف کز سعادت دور بودند
از آن فیض و بدو مهجور بودند
ره اندر معرفت اصلاً نبردند
میان آب حیوان تشنه مردند
هزاران سال هر سالی هزاران
گذشت از روح آن جا روزگاران
که هر روزی کزان اندر شمارست
به دور سال و مه چون یک هزارست
ارادت کرد آن ساعت خداوند
که سازد روح را با جسم پیوند