در حسابنمودن امّت محمدص
رسول ما خلایق را حبیب است
به درد امّتش خالق طبیب است
خدا از سید ما شرم دارد
گناه ما به روی او نیارد
گناه ما ز سید باز پوشد
بدان تا در شفاعتمان بکوشد
حکیم و آشکارا و نهان است
به فضل و لطف بر ما مهربان است
گناه ما ز اوّل تا نهایت
بپوشد خودکند با ما حکایت
به حضرت یکبهیک شان حاضر آرند
که قول و فعل ما بر ما شمارند
خلائق نامه در دست ایستاده
نظر در کرده و گفته نهاده
ندا آید ز حق هان کیستی تو
چهکردی درجهان چون زیستی تو
خدا بهتر ازو داند که او کیست
چهکرده درجهان و حال او چیست
بگوید بندهام من بنده زاده
پدر نام مرا صالح نام نهاده
در ایام جهانت بنده بودم
عبادت کردهام تا زنده بودم
بگوید صادقی کردی عبادت
ولی چون عمرت از سی شد زیادت
فلان سال و فلان ماه و فلان روز
در آن شهر و در آن کاخ دل افروز
در آن ساعت فلان خانه نشستی
در خانه به روی خلق بستی
چنین افعال ناشایسته کردی
ز من کت
[۲۱]خالقم شرمی نکردی
چو باشد نامه خوان از صف کردار
کند بر کردهی خود حالی اقرار
بگوید کردهام زان شرمسارم
هلاکم عاجزم عذری ندارم
علیم آشکارا و نهانی
اگر گیری و گر بخشی تو دانی
ز قول بنده خالق را خوش آید
در غفران رحمت بر گشاید
ببخشاید به رحمتهای فضلش
نگیرد بر سیاستهای عدلش
غم و ترس از دلش کلی بسوزد
ز فضل و لطف خود با بنده گوید
که بودم در جهان من با تو ستار
ز رحمت در قیامت بر تو غفّار
حساب سهل و آسانش نماید
قیامت زود بر چشمش سر آید
اگر باشد ز جمع اهل فجّار
کند با فعل خود با خالق انکار
بگوید پادشاها من نکردم
رام و خمر هرگز من نخوردم
خدا گوید گواهدارم که کردی
مکن با من به شوخی هم نبردی
کرامالکاتبین حاضر کند حق
گواهی بر گنه بدهند مطلق
بگوید خالقا من کس ندیدم
نه آوازی نه نزد کس شنیدم
از آن مجلس گرم بدهند گواهی
بود صدق و دران نبود تباهی
گواه از نفس او آرد خداوند
زبانش را نهد مهر زبانبند
سخن گوید به حالی دستهایش
دگر پاها گواهِ کرد پایش
خجل گردد به غایت مرد فجار
کند با جسم قهر از بهر اقرار
بگوید من ترا در کار بودم
که با خالق درین انکار بودم
من از بهر تو کردم با حق انکار
تو کردی بر گناه خویش اقرار
ز حسرت چشم او خونبار گردد
سزاوار عذاب نار گردد
چنین تا یک به یک نامه بخوانند
اقرار کرده از ایشان ستانند
پس آن گهشان به وزن آرند اعمال
به مثقال ذره افعال و اقوال
هر آنکس کفهی نیکی گران است
سعادتمند از اهل جنان است
ندا آید که آن کس نیکبخت است
سزاوار بهشت و تاج و تخت است
کسی کو را سبک گردید میزان
شقی گردید و چو شد بید لرزان
ندا آید که این بدبخت و بدکار
سزاوار است اندر دوزخ و نار
سر پل صراط آیند ازان پس
گذشتن را ز کس فرق است تا کس
ز ابرار و اخیار و ز اشرار
بود اندر میانشان فرق بسیار
یکی زان بگذرد در طرفة العین
که نبود در میانشان هیچ مابین
یکی چون برق دیگر شخص چون باد
به آسان بگذرند و خرّم و شاد
چو اسپ تیزرو شخصی به رفتار
یکی دیگر بسان اسپ رهوار
یکی دیگر بسان مرد رنجور
به رفتن ناتوان و زار و مقهور
[۲۱] کت = مخفف که ترا. مصحح