در صفت آفرینش حوّا گوید
همان جان آفرین کالبد ساز
که او را نیست مثل و جفت و انباز
چو یکتا بود آدم طاق نگذاشت
ز جانش بار هجر جفت برداشت
سبکخوابی بر آدم شد حوالت
سرِ تختی بخسبید از ملالت
هنوز آدم نه در خواب و نه بیدار
به فیروزی و فتح از امر جبّار
خطاب آمد به جبریل از سر ناز
که از پهلوی آدم همدمش ساز
چنان جبریل پهلویش در آورد
که مویی بر تن آدم نیازرد
اگر چندان که یک پشهاش گزیدی
بر آدم زان سبب رنجی رسیدی
ز چپ یک پهلویش بیرون کشیدند
حوّا را صورت خوب آفریدند
چو حوران بهشت آراستندش
انیس و جفت آدم ساختندش
چو شد بیدار آدم دیده بگشاد
حوّا را دیدم آدم خرم و شاد
به سر تاج و به رخ ماهی مقنّع
نشسته بر سر تختی مرصّع
فرو پوشیده کسوتهای زر دوز
به ناز و نازنینی جنّت افروز
به شیرین نطقی و صاحب نهیبی
مسلم گشت بر آدم فریبی
چو دید آدم حوّا را خوب زیبا
ز عشق روی او شد ناشکیبا
حوّا دشمن شدی بر جان آدم
نگشتندی به هم دمساز و خرّم
دل آدم گرفتار هوا شد
به دام عشق حوّا مبتلا شد
به صد رغبت نظر بر وی نهاده
ملائک در نظاره ایستاده
بپرسیدند ازو از آزمایش
چو آدم کرد ایزد را ستایش
در آن حالت که میگفتند اتجعل
چنین آمد خطاب از رب عادل
که من داناترم در حکمت خویش
کسی سرّم نمیداند کم و بیش
چه گر آمد به خلقت ناتمام است
زغیبش منعفت باخاص وعام است
ثنای او ملائک چون شنودند
دران دم علم آدم آزمودند
که با آدم بگو تا این صنم کیست
چه دارد نام واصلش ازعدمچیست
بگفت از جسم و جانم ساز دادند
از این رو نام او حوّا نهادند
که او از زندهای شد آفریده
حوا نامیست از حی برگزیده
چو بشنیدند از شرح فذالک
ثنا گفتند بر آدم ملائک
نبود از وی عجب اوهام و ادراک
که او را بُد معلم ایزد پاک
به مهر آدم حوا را نزد خود خواند
حوا از شرم در حیرت فرو ماند
نشد حوّا و در حیرت فرو شد
ز بیصبری هم آدم نزد او شد
میان این آدم سنّت افتاد
که نزدیک عروس آرند داماد