باب محرّمات حج
آنچه در حج روا نمیدارند
در شمارم که نیک در کارند
جامهی دوخته نپوشیدن
باز تطییب و ناخنان چیدن
مرد چون سر بپوشد و زن روی
یا کند زن مباشرت با شوی
صید و جلق و جماع و عقد نکاح
در حج این جمله را مدار مباح
شد تمام این کفایت الاسلام
هرکه این یاد کرد یافت نظام
نظم این مختصر محرم بود
سال هشتصد ولی یکی کم بود
طالبان را ملول میدیدم
زان به خیر الکلام کوشیدم
اندرین مختصر زیاده از این
نتوان کرد مرد را تلقین
مبتدی را از این گریزی نیست
و اندرین دور حقپذیری نیست
خلق در قید جهل محبوسند
همه در بند نام و ناموسند
بیشتر در فساد میکوشند
حق به تلبیس و مکر میپوشند
آن کسان کاهل حرمت و ادبند
که کمال صلاحیت طلبند
بازیابند از طریق نجاح
اندرین مختصر کمال فلاح
همه را یا مفتح الابواب
بنما راه خیر و صدق و صواب
نعمت الله را ببخشایی
که سمیع و بصیر و دانایی
نعمت الله کزین هر دو سرا
حل هر مشکلی به فضل خدا
[۶]
هرکه ما را کند به نیکی یاد
نام او در جهان به نیکی باد
هرکه خواند دعا طمع دارم
زان که من بندهی گنهکارم
هزاران درود و هزاران سلام
ز ما بر محمد علیه السلام
تمّت تمام شد
[۶] در کتاب کفایة الإسلام این بیت به این صورت آمده است:
نعمت الله راست در دو سرا
حل هر مشکلی به فضل خدا
«ناشر»
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که غیر از وی خدا نیست
بجز بر وی خداوندی روا نیست
خداوندی که ذاتش لایزال است
رحیم و رهنما و ذوالجلال است
خدایی کو به کس حاجت ندارد
نگار و صورت و آلت ندارد
خدایی کز عدم ملک جهان ساخت
زمین گسترد وکاخ اختران ساخت
شهی کو را وزیر و پاسبان نیست
مکانش در زمین و آسمان نیست
به قدرت خالق خلق دو کون است
بریازخوردوخوابوجفتوعوناست
اگر چه چشم را زو روشنایی است
ز چشم اندر حجاب کبریایی است
ز چشم و صورت ما گر نهان است
چوصدخورشیدپیشجانعیاناست
خداوندیش بر کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست
بداند هر که او را جسم و جان است
که خلّاقش خداوند جهان است
که ورا نیست مثل و جفت و انباز
خداوند است بر انجام و آغاز
جهانی را به هر نوع آفریده
و زیشان کرد آدم برگزیده
ز آب و گل پدید آورد آدم
ز بهر مسکنش گسترد عالم
به نطق و عقل و هوش و سمع و ابصار
مزیّن کرد آدم را به مختار
لباس معرفت بر دوشش افگند
ز عشق معرفت پر جوشش افگند
تنش را خلعت تشریف جان داد
ز جان جان دگر بهتر ز جان داد
تمام اهل ایمان را یقین است
که ایمان جان جان اهلِ دین است
هر آن کس کو ز ایمان جان ندارد
حقیقت دان ز ایمان جاودان است
هر آن جانی کز ایمانِ عطایی
بماند باری از فضل خدایی
میان باغ جنت شادمانه
به عزّ و ناز ماند جاودانه
دگر جانی کز ایمان است نومید
بود در آتش سوزنده جاوید
در آن آتش بود کاوش چنان زار
که مرگش آرزو باشد ز دادار
خداوندا تو ما را جان جان ده
به ایمانمان حیات جاودان ده
چون جان ما کند از تن جدایی
به ما بگذار ایمان عطایی
دل ما را پر صدق و صفا کن
به محشر حشر ما با مصطفی کن