در حاضر گردانيدن دوزخ جهت كفّار گويد
خطاب آید که دوزخ را بیارید
عذاب کافر و فاسق بدارید
مؤکل بر سقر چندین فرشته
ز رحمت وز سیاستشان سرشته
زبانیه مؤکل بر زبانه
سقر چون است ایشان تازیانه
سبکرو وچست وچالاک و هنرمند
ز فرمان خدای عاصی نگردند
بر ایشان آن چه فرمایند فرمان
به چالاکی به جا آرند فرمان
که هریک را ز ایشان از سر و دوش
بود پانصد سنین تا نرمهی گوش
همه گویندهی تسبیح و تهلیل
کشان آرند دوزخ را به زنجیر
صراط اندر سرِ دوزخ کشیده
رهِ دشوار چون آن کس ندیده
ز موی باریکتر برّان چو شمشیر
به غایت سهمناک و آتش زیر
شنیدستم که راهش سه هزار است
چو شیب افروز الفی هاموار است
به پای پل سوزان کرده میزان
ز مشرق تا به مغرب کفهای زان
ثواب و معصیت بر وی بسنجند
به مثقال و ذره میزان بگنجند
جهنم را به دشت محشر آرند
به زنجیر سیاست باز دارند
ببیند طعمهی خود را موافق
ز عاصی و ز کافر و ز منافق
چنان از خشم و از غیرت بغرد
که زور و زهره از مردم بدرد
همه این المعز گویان و گریان
چو شاخ بید و نی از باد لرزان
یکی عقرب برون آید ز دوزخ
که خلق از دیدنش گویند آوخ
ز ارض با سماء بالا بود بیش
سرش هفتمسماء هفتمزمین نیش
همین عقربکه نام او حریش است
که زهر بیحدش در دم نیش است
برارد از جگر بنگی به غیرت
فتد خوف و فزع بر خلق حیرت
بگوید جبرئیل او را چه خواهی
بگوید فاعل الخمس المناهی
سر هفت آسمان بالای کیوان
یکی دریاست نامش بحر حیوان
یکی دریاست آن جا آفریده
هنوز از آب آن کس ناچشیده
همه آب حیات نازنین است
ز سر تا قعر آن پانصد سنین است
بز کوهی میانش آفریده
به زانو آب دریا نارسیده
کند دربار ابر آن آب حیوان
بفرماید که در عالم بباران
کشد در روی عالم ابر در حال
ببارد در زمین آن تا چهل سال
که هم چندان نیاساید ز مدرار
که مرغی در زند در آب منقار
ز کوهی گر زمین بالاتر آید
چهل گز آب از آنش بر سر آید
به زیر آن به امر ایزد پاک
بپا گردد چهل گز از زمین خاک
غبار قالب پوشیدهی ما
به هم پیوسته گردد اندران ماء
چه جای ما که عضو جمله حیوان
به هم پیوندد اندر آب حیوان
ز لحم و عظم اعضای رمیده
جسد گردد از نو آفریده
زهر نسبی که بودش جسم و جانی
حیاتی یافت در عالم زمانی