در شناختن احوال خود گويد
بگویم نکتهای زیبا و شیرین
چو آب زر به روی لوح سیمین
پدر مادر ز روی مهربانی
دمی با هم زدند از کامرانی
ز یک دیگر مرادی میربودند
ز حال فطرتت آگه نبودند
خدای مهربان فرد اکبر
ترا انداخت اندر بطن مادر
ز نطفه نقطهی یک ذرهی خاک
ترا بخشید جسمی چست و چالاک
به مایحتاج تن از روی ظاهر
به غایت زیرک است و جَلد و قادر
ز بهر راحتت کرده زمین مهد
ز بهرت آفریده شکر و شهد
ز هر نعمت که در روی زمین است
خواص هر چه اندر خافقین است
ز مأکولات و ملبوسات و حیوان
که هستند اندرین پاکیزه ایوان
ز بهر تست ایزد آفریده
ز خلق هر دو کونت برگزیده
ز فضلش با بسی ناز و نعیمی
ولی بگذار لذّات بهیمی
به چشم معرفت در وی نظر کن
تو خود را بین و عالم مختصر کن
فراوان نعمتت بخشیده در تن
نمیدانی تو لیکن بشنو از من
ببین با خود ز نعمتهای ظاهر
ز فضل ایزدی چندین جواهر
کسی کو کرد ما را کالبد ساخت
به نعمت ظاهر و باطن بیاراست
ز ظاهر بین زبان و دیده و گوش
زباطن عقل و فهم و فکرت و هوش
اگر لالی خرد نطق زبانی
نیابد گر دهد ملک جهانی
دگر کوریکه برچشمراست محتاج
خرد چشمی نیاید با دو صد تاج
برای کور اشنفت گوش باید
اگر صد مملکت بدهد نیاید
ز حق بر تست هر سه رایگانی
و لیکن قدر این نعمت ندانی
از آن به داده عقل و نور و ادراک
بدان بشناسی از هم زهر و تریاک
خدا را کن سپاس و شکر و منّت
کزین بهتر به ما داده است نعمت
زبان و چشم و گوش و عقل با جان
نماید مختصر در نزد ایمان
هزاران شکر الطاف خدایی
که ما را داده ایمان عطایی
اگر من غیبت آن در دل آرم
که نعمتهای ایزد بر شمارم
نشاید نعمت ایزد شمردن
بود واجب ثنا و شکر کردن
چو در نعمت شمردن عجز داریم
چگونه شکر نعمتها گزاریم
کسی چون در حق تو نیکویی کرد
کمربندی تو در پاداش آن مرد
ز ایزد بر تو نعمت بیشمار است
یکی گر من بگویم صد هزار است
ز حق حق کرم چندان که داری
به صد چندان دگر امیدواری
به نعمتهای حق شکری نکردی
ز بدکرداری اندوهی نخوردی
به نو نو میخوری هر لحظه رزقی
دمادم میکنی هر لحظه فِسقی
برو منشین که شرمی از خودت باد
که نعمتهای ایزد ناوری یاد
نداری از خدا و معصیت شرم
برآر آخر دمی سرد از دل گرم
ترا از فسق پر شد کاخ و گلشن
بر آن فسق از ندامت آتشی زن
ز عشق افروختی تو آتش تیز
ز چشم آبی بران آتش فرو ریز
سیه شد رویت از فسق و مناهی
به آب چشم برشو آن سیاهی
به غفلت از تو شد سال و مه و روز
شبی آهی برآور از سر سوز
گذشت از تو خطاب بر تو فراوان
ز جرم آن بنه بر نفس تاوان
که گر ده روزی دگر عمر داری
ده تن در ادای حق گزاری
چنان هستی بدین دنیای دون شاد
که مبدأ و معادت رفت از یاد
فراموشت شد آن میثاق و پیمان
که بستی در ازل با خالق جان
دل و جان تازه کن در عهد الله
بکن توبه بگو استغفر الله