چرا مسلمان شدم
من با تمرینات صبد [۵۹]که در عرض ۹ سال اخیر ادامه دادهام به اسلام نائل شدم. نوکیش دیگری به نام محمود رضوان (دوبون) هم همین شیوه را ادامه داد، اما در مورد او این تمرینات روحی کوتاهتر بوده است. ظاهراً طول مدت برای اشخاص مختلف فرق میکند و حتی در سنین مختلف هم فرق دارد. چون آن طور که من تجربه کردهام افراد جوانتر زودتر به نتیجه و تصمیم میرسند و افراد مسنتر دیرتر. آقای محمد رضوان بین بیست تا سی سال سن داشت و من در اواخر سی و چند سالگی هستم. شاید هم اصلا مسئله مربوط به سن نباشد و بیشتر با وضع روحی افراد مختلف سر و کار داشته باشد. شاید هم اساساً عوامل دیگری در این مسئله دخالت داشته باشد. زیرا ما همه وابسته به خواست خداوند هستیم.
در حقیقت داستان اسلامآوردن من با داستان شروع تمرینات روحی «صبد» آغاز میشود. من تمرینات روحی «صبد» را با شکیبائی زیاد و با ایمان به خداوند شروع کردم. در اوایل سال ۱۹۶۰ در کشور خود یعنی انگلستان بودم و از نظر روحی وضع بحرانی داشتم. زندگی من در وضع ناراحتکننده و نا امیدکنندهای بود. علت آن گناهان بسیار و اشتباهاتی بودند که من مرتکب شده بودم. درست در موقعی که من دیگر در انتهای راه بودم و نمیدانستم به کجا بروم و یا از که کمک بخواهم خداوند به من کمک کرد.
ناامیدانه دعا میکردم تا خداوند به من کمک کند و گاهی به کلیسا میرفتم، ولی هرگز مذهب خود را آن چنان جدی تلقی نمیکردم، زیرا من هیچگاه آن کمکی را که از مذهب میخواستم دریافت نکرده بودم. بعدها دوست شوهر خواهرم راجع به «صبد» با من صحبت کرد. «صبد» در انگلستان چیز تازهای بود ولی دوست شوهر خواهرم و پدرش خیلی نسبت به آن علاقه داشتند. بلافاصله توسط او با کسانی که از این تمرینات روحی مطلع بودند آشنا شدم. فکر کردم که این چیزیست که من دنبالش بودم. اما به هرحال لازم بود که در بارهاش بیشتر مطالعه میکردم تا مبادا با بینش مذهبی که من با آن رشد کردهام مغایر باشد.
به من اطمینان داده شد که این تمرینات روحی به هیچوجه با مذهب ربط ندارد، ولی هنوز کمی مردد بودم و دائماً برای راهنمائی خود به درگاه خداوند دعا میکردم، تا اینکه چیز عجیبی دریافتم. این واقعه در زندگی من به قدری عجیب بود که میتوانم بگویم: هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. من میدانم که چنین چیزی هرگز دیگر برای من اتفاق نخواهد افتاد، اگرچه کسی نمیداند که در آینده چه خواهد شد ولی به هرحال همه چیز به موجب خواست خداوند پیش میآید.
برای من واقعهای رخ داد که مرا از جسم خویش جدا کرد. در آن موقع در لندن بودم و آپارتمانی داشتم که با دو دختر دیگر باهم مشترکا در آن زندگی میکردیم. همۀ ما برای امرار معاش کار میکردیم و من منشی یک اداره در غرب لندن بودم. آپارتمان ما در «هورونتون» در نزدیکیهای «کنزینگتون» بود. یک روز صبح خیلی زود (حدود فوریه سال ۱۹۶۰) بیدار شده و دیدم که به طور معلق بالای تخت خوابم در هوا دراز کشیدهام. بدن من درست در زیر من و روی رختخواب است و یک شبح سایه مانندی در کنار من ایستاده است. شگفت آن که من هیچ ترسی نداشتم، بلکه بالعکس خیلی خوشحال و در آرامش کامل بودم. گوئی که میدانستم نباید برگشته و به این شبح نگاه کنم و ناخود آگاه نمیدانم چگونه بود که من خود به خود از این مسئله آگاهی داشتم که اگر به او نگاه کنم همه چیز از بین خواهد رفت. در حقیقت او را از گوشۀ چشمم میدیدم ولی جرأت اینکه کاملا سرم را برگردانم نداشتم.
همه چیز در اطاق کاملا برایم آشنا بود و کاملا بیدار بودم. پنجرهای که روبروی اطاقم بود نشان میداد که درست تیغ آفتاب است و نور خورشید تازه بر آسمان تابیده و روشن کرده است. در دیوار روبروی پنجره به طرف راست پنجره و بلافاصله در انتهای تخت من یک نور خیرهکنندهئی مانند یک ستارۀ بزرگ پدیدار شد و از میان این نور صدای بسیار قشنگی که هرگز مانند آن نشنیدهام به گوشم رسید. کسی با نوائی بسیار ملکوتی و دلپذیر و زنگدار همانند صدای زندگی بزرگ چنین گفت:
نگذارید قلبتان شما را عذاب دهد. شما به خدا اعتقاد دارید، به من هم ایمان داشته باشید. در خانۀ پدر من قصرهای زیادی هستند. اگر نبود به شما میگفتم. صلح، من شما را با آرامش و صلح ترک میکنم و به شما آرامش میبخشم. نه مانند آرامشی که در جهان دارید. مگذارید قلبتان شما را عذاب دهد و نترسید.
و بعد آنچه دیدم محو شد، اما من در یک صلح و آرامشی سرشار از نشاط و خرمی غوطهور شده بودم که نظیر آن در این دنیا پیدا نمیشود. من با این واقعه عجیب که تمام وجودم را احاطه کرده بود کاملا تحت تأثیر قرار گرفته بودم. بلافاصله از رختخواب بیرون آمدم و با عجله به طرف بقیه ساکنین آپارتمان رفتم تا ببینم آیا آنها هم این واقعه را دیدهاند و یا صدا را شنیده اند؟ زیرا صدا آنقدر بلند و آشکار بود که من مطمئن بودم تمام کسانی که آنجا با من زندگی میکنند صدا را شنیده و بیدار شدهاند. اما کاملا گیج و مبهوت شدم، زیرا همۀ آنها کاملا در خواب بودند. سپس به ساعت نگاه کردم، ساعت ۶ صبح بود و کلماتی که شنیده بودم هنوز در گوش من طنین داشتند و کاملا به طور محونشدنی در خاطرۀ من نقش بسته بودند درحالی که من به خاطر نداشتم که هرگز چنین کلماتی را آموخته باشم ولی به طور عجیبی آشنا بودند. مطمئناً چنین به نظر میآید که آنها از تورات و انجیل باشند. در صورتی که سالها بود که من حتی یک بار هم تورات و انجیل را باز نکرده بودم... اطاق را جستجو کردم تا بلکه تورات را در خانه پیدا کنم و بالاخره در کتابخانۀ دوستم پیدا کردم، ولی چون نمیدانستم در کجا و در چه قسمتی این کلمات را باید یافت لذا کوشش من بیفایده بود.
اکنون زمانی فرا رسیده بود که میبایستی برای رفتن به محل کارم آماده میشدم. لذا تورات را کنار گذاشتم. چهار روز تمام در این حال خوشنودی و آرامش به سر میبردم. طوری که گوئی در آسمانها سیر میکردم و هیچگاه در زندگی چنین چیزی احساس نکرده بودم، با آن که این احساس به تدریج محو گردید، اما من همچنان در جستجوی این کلمات بودم. به کتابخانه رفتم و در آنجا یک تورات مرجع یافتم و در قسمتی که مربوط به حضرت یحیی÷ است در فصل چهاردهم، آیههای اول و دوم و بیست و هفتم آن کلمات را یافتم. بالاخره فکرکردن در این مورد حاصلی نداشت. چون ظاهراً چیز طبیعی نبود و با تفکر، فهمیدن آن مقدور نبود. به هرحال من جواب خود را یافته بودم و به این علت به درگاه خداوند شکرگذار بودم. پس معلوم شد که برای من ادامه این تمرینات روحی راه درستی بوده است بدون درنگ در ۳۱ مارچ همان سال در دورۀ مخصوص «صبد» نامنویسی کردم. و آن روز، روز اول پس از تاریخ تولد من بود.
بعد از آن به تمرینات «لاتی هان» که تمرینات روحی «صبد» است مرتباً دو یا سه مرتبه در هفته ادامه دادم و تا ۹ سال به همین ترتیب مشغول بودم و در هرجا و در هر نقطۀ جهان که بودم تمرینات را رها نکردم. ادامۀ این تمرینات همیشه آسان نبودند. اتفاقات بیساری در آن زمان برای من پیش آمد و حتی در بعضی موارد اشتباهاتی هم داشتم، چون به هرحال هیچکس یک مرتبه از گناهان پاک نمیشود.
بعدها سفری به اندونزی کردم و حدود سه ماه در منزل شخصی به نام یاپک محمد صبوح که راهنمای دورۀ صبد است ماندم. مدتی بعد برای زندگی به نیوزیلند رفتم. در آنجا ازدواج کرده و دارای فرزند شدم. ولی در تمام طول این مدت تمرینات روحی را ادامه دادم. من در تمام این مدت در زندگی پست و فراز زیادی را طی کردم و تجربیات بیشماری از خوب و بد داشتم، اما هیچیک مانند آنچه تعریف کردم نبودند. من اکنون با مذاهب عمده آشنا شدهام. دورههائی را که در مذهب یهود است پشت سر گذاشته و تقریباً به جائی رسیدم که میتوانستم مذهب یهود را بفهمم و سپس به مطالعه مسیحیت پرداختم و بعد در طی دورۀ «لاتی هان» از مرحلهئی که در آن مذهب عیسی÷را تحت تجربۀ روحی قرار میدهند عبور کردم و بعد از آن دوباره در طی دورۀ «لاتی هان» در دورۀ دیگری قرار گرفتم و در ضمن طی این دوره خود به خود کلمات عجیب و غریبی بر زبان میآوردم که خودم از معانی آن چیزی نمیفهمیدم و حقیقتاً هیچ مفهومی برایم نداشتند. یکی از کسانی که در جلسه بود میگفت: که من به یک زبان خارجی تکلم میکردم و شخص دیگری که با من در دورۀ «لاتی هان» شرکت میکرد گفت: که تو شبیه عربها سخن میگفتی درحالی که من هیچ وقت در عمرم نه عربی آموخته بودم و نه آن را میفهمیدم.
ولی بلافاصله برای اینکه بدانم چه میگویم تحقیق نکردم. چون در طی این دوره کسی نباید اندیشۀ خود را مورد سئوال قرار دهد. زیرا در این تمرینات حالات مختلفی به انسان دست میدهد و فقط باید آن را قبول کند. اعتقاد بر این است که در طی دورههای مختلف، فهمیدن و ادراک، اگر خداوند بخواهد به دنبال تجربه خواهد آمد. سپس من به تدریج به اسلام علاقمند شدم. و توجه کردم که در ضمن تمرینات «لاتی هان» اغلب نام «الله» را بر زبان میآورم درحالی که هرکسی از یک انگلیسی زبان انتظار دارد تا در این مواقع کلمۀ GOD را بکار برد. سپس من چند کلمهای دربارۀ اسلام در کتابخانۀ محل مطالعه کردم، اما آن کتابها همه توسط اروپائیان نوشته شده بودند و اکثر آنها نقطه نظرهای انحرافی داشتند. و نمیدانستم که کجا میتوانم کتابهای بدون تحریف پیدا کنم، زیرا این قبیل کتابها در کتابخانهها بسیار کم است تجربات زندگی و تمرینات روحی مرا به مرتبهای رسانید که من هرچه بیشتر احساس کردم که اسلام راهی است که من در جستجویش بودهام. یکی از دوستانم بعداً به من کتابی داد که حاوی دعاهای قرآنی بود که هم به عربی و هم به انگلیسی نوشته شده بود. پس از مطالعۀ این کتاب دریافتم که کلماتی که من به زبان میآوردم قسمتی از دعای مسلمانان است. و مثلا یکی از جملههائی که در ضمن تمرینات «لاتی هان» خود بخود ادا کرده بودم این جمله بود: لا إله إلا الله، الله أکبر والحمد لله. پس از اینکه فهمیدم این جملهها چه بوده و معنی آنها چیست بیش از پیش به طرف اسلام جذب شدم و سپس ضمن بیماری در سال آخر (۱۹۶۸) تجربۀ دیگری داشتم که فهمیدم مسلمانبودن مفهومش چیست. از آن تاریخ به بعد من معتقد شدم که بهتر است اسلام را بپذیرم. بعداً به انگلستان برگشتم و در مسجد بیرمینگام اسلام آوردم.
و این داستان مسلمانشدن من است که پس از ۹ سال تمرین روحی به وسیله لاتی هان و صبد به آن دست یافتم.
البته باید بگویم: که این یک تجربۀ شخصی است. مردان و زنان بیشماری از هر طبقه و هر قشر به «صبد» روی میآورند. اما هرکسی که توسط این تمرینات به اسلام راه مییابد تجربیات مشابهی نخواهد داشت. زیرا هرکس نیازهای بخصوصی دارد و من نمیدانم که آیا هرکسی که به این تمرینات روی آورد بالاخره اسلام خواهد آورد یا خیر. شاید این هم چیزی است که فقط خداوند میداند.
(قسمتی از یک نامه به آقای افضل رحمان در لندن که در مجله «مسلم نیوز اینترناشنال» انتشار یافته است).
[۵۹] Subud