ابوبکر صدیق رضی الله عنه بر ترین صحابی و مستحق ترین فرد به خلافت

فهرست کتاب

ماجرای سفر ابوبکر با پیامبر صدر هجرت به مدینه

ماجرای سفر ابوبکر با پیامبر صدر هجرت به مدینه

بخاری در صحیح خود از عروه و او هم از عایشهلروایت نموده که وی گفت: «گروهی از مسلمانان به حبشه هجرت نمودند و ابوبکر خود را برای هجرت آماده نمود [۶٩]. آنگاه پیامبرصبه وی گفت: آرام باش، چون من امیدوارم که به من اجازه هجرت داده شود . ابوبکر گفت: پدرم فدایت باد آیا برای هجرت امیدواری؟ پیامبرصفرمود: بله. پس ابوبکر در نزد پیامبرصماند تا همراه و رفیق او باشد. و به مدت چهار ماه از برگ درخت طلح به دو شتری که نزدش بود، علف داد. عروه گوید که عایشه گفت: هنگامی که روزی از روزها در اول نیم روز در خانه‌مان نشسته بودیم، یکی به ابوبکر گفت: این شخص، رسول خداست که با جامه‌ای خود را پوشانده و دارد می‌آید، عجیب است که در این وقت به نزد ما می‌آید. ابوبکر گفت: پدر و مادرم فدایش باد! به خدا قسم، در این وقت برای کاری آمده است. پیامبرصآمد و اجازه ورود خواست. به او اجازه داده شد و او داخل شد. هنگام دخول به ابوبکر فرمود: اینان را از نزد خود بیرون کن. ابوبکر گفت: ای رسول خدا، پدرم فدایت باد اینان خانواده تو هستند. پیامبرصفرمود: بله همانا به من اجازه خروج از مکه داده شده است. ابوبکر گفت: پدر و مادرم فدایت باد ای رسول خداص، پس من همراه تو هستم؟ پیامبرصفرمود: بله. ابوبکر گفت: پدرم فدایت باد ای رسول خدا، پس یکی از این دو شتر را بگیر و سوار آن شو. پیامبرصفرمود: در مقابل عوضی آن را می‌گیرم» [٧۰].

ابن اسحاق گوید: هنگامی که رسول خداصتصمیم گرفت از مکه خارج شود، نزد ابوبکر بن ابوقحافه آمد. سپس هردو از روزنه دیوار ابوبکر در پشت خانه‌اش، بیرون رفتند [٧۱]. در روایتی از بخاری آمده است: «سپس هردو سوار شتر شدند و به راه افتادند تا اینکه به غار ثور رسیدند. آنگاه در آن پنهان شدند» [٧۲]. و در صحیح بخاری و صحیح مسلم از براء بن عازب آمده که گوید: ابوبکرس از عازب، پالان شتری را به سیزده درهم خرید. ابوبکر به عازب گفت: به براء بگو که این پالان شتر را برایم بیاورد. عازب گفت: نه، این کار را نمی‌کنم تا اینکه برای ما نقل کنی که تو و رسول خداصچه کار کردید هنگامی که از مکه بیرون رفتید و حال آنکه مشرکان به دنبال شما بودند. ابوبکر گفت: از مکه کوچ کردیم و شب و روز در راه بودیم و نخوابیدیم تا اینکه به ظهر رسیدیم. نیم روز فرا رسید و راه خلوت بود و احدی در آن عبور نمی‌کرد، تا اینکه به تخته سنگ بزرگی رسیدیم که سایه داشت و هنوز خورشید بر آن نتابیده بود. در نزدیکی آن پیاده شدیم. آنگاه به طرف آن تخته سنگ آمدم و با دستم جایی را هموار و صاف کردم تا پیامبرصدر سایه آن بخوابد. سپس پوستین را گسترانیدم و گفتم: ای رسول خدا، بخواب و من اطرافت را برانداز می‌کنم و نگهبانی می‌دهم مبادا دشمنی باشد. من اطرافش را به دقت نگاه می‌کردم که ناگهان چوپانی را دیدم که با گوسفندانش به طرف آن تخته سنگ می‌آمد و همانند ما می‌خواست در سایه آن استراحت کند. به او برخورد کردم و گفتم: تو پسر کی هستی؟ گفت: پسر مردی از قبیله قریش. نامش را برد که من آن را می‌شناختم. سپس به او گفتم: آیا در گوسفندانت شیر هست؟ گفت: بله. گفتم: آیا مقداری شیر را برایم می‌دوشی؟ گفت: بله. سپس گوسفندی را گرفت. گفتم: پستانش را از مو و خاک و خاشاک پاک کن. آنگاه شیر را در کاسه‌ای که به همراهش بود برایم دوشید و آن را پر از شیر کرد. گفت: مشکی دارم، آن را برای رسول خداصپر از آب می‌کنم تا از آن بنوشد و وضو بگیرد. ابوبکر گفت: پس نزد پیامبرصآمدم و دوست نداشتم از خواب بیدارش کنم. نزدیکش رسیدم دیدم که بیدار شده است. بر روی شیر، آب ریختم تا تهِ آن خنک شود. گفتم: ای رسول خداص، از این شیر بنوش. پیامبرصآن قدر نوشید تا من راضی شدم. سپس فرمود: آیا وقت آن نرسیده که حرکت کنیم؟ گفتم: چرا. آنگاه بعد از ظهر به راه افتادیم. سراقه بن مالک به دنبال ما آمد در حالی که ما در زمینِ هموار و سخت بودیم. گفتم: ای رسول خدا، او دارد به ما می‌رسد. پیامبرصفرمود: غم مخور، چرا که خدا با ماست. آنگاه پیامبرصاو را نفرین کرد. اسب سراقه تا شکمش در زمین فرو رفت و نتوانست از آن خارج شود. سراقه گفت: من می‌دانم که شما علیه من دعا کرده‌اید، اینک برای من دعای خیر کنید، چون خداوند با شما بوده که من نتوانستم به شما گزندی برسانم. آنگاه خداوند را به فریاد طلبید و نجات یافت. سپس برگشت و به هر کس می‌رسید، می‌گفت: آنچه که اینجا بوده برای شما بس است و به هیچ وجه نمی‌توانید از آن عبور کنید. پس هر کس را می‌دید، او را برمی‌گرداند. ابوبکر گفت: و به نفع ما کار را به اتمام رسانید. تا آنجا که راوی گوید که ابن شهاب گفت: عبدالرحمن بن مالک مدلجی که برادرزاده سراقه است گفت: فرستاده قریش نزد ما آمدند و دیه هر کدام از رسول خداصو ابوبکر را مقرر کردند برای کسی که او را بکشد یا اسیرش گرداند [٧۳].

در آن شبی که پیامبرصاز مکه خارج شد، صبحش مشرکان فهمیدند که وی خارج شده و این خبر انتشار یافت. مشرکان به دنبال رهگذران فرستادند و به آنان پول هنگفتی جهت کشتن یا اسیر کردن پیامبرصو ابوبکر دادند. اینکه مشرکان پول هنگفتی به کسی می‌دادند که ابوبکر را بیاورد، دلیل بر آن است که آنان رابطه محبت و دوستی ابوبکر با رسول خداصرا می‌دانستند و فهمیده بودند که ابوبکر دشمنشان است [٧۴].

[۶٩] در لفظ دیگری آمده است: «ابوبکر اجازه هجرت خواست ....». [٧۰] بخاری آن را روایت کرده است (ک ٧٧، ب ۱۶ و ک ۶۴، ب ۲۸). [٧۱] البدایة والنهایة: ۳/۱٧٧. [٧۲] صحیح بخاری: ک ٧٧، ب ۱۶. [٧۳] صحیح مسلم: ک ۵۳، ح ٧۵؛ صحیح بخاری: ك ۶۱، ب ۲۵، ک ۶۲، ب ۲ و ک ۶۳، ب ۴۵. گویم: ماجرای هجرت به مدینه در کتاب‌های تفسیر و حدیث و سیره به تفصیل آمده است. و هدف از آوردن بخشی از ماجرا در اینجا، تنها بیان فضائل خاص ابوبکر است. [٧۴] منهاج السنة: ۴/۲۵٧-۲۵٩.