ام المؤمنین عایشه بانوی دانشمند اسلام

فهرست کتاب

خانوادۀ هجرت و جهاد

خانوادۀ هجرت و جهاد

کانون گرمی که عائشهل در آن پرورش یافت، همۀ افرادش در همان لحظه‌های اول به اسلام گرویدند و همۀ ‌شان به شرف هجرت نیز نایل شدند، بجز عبدالرحمن برادر عائشه که اسلامش تأخیر افتاد.

عبدالرحمن در غزوه‌های بدر و احد در صف مشرکان علیه مسلمانان جنگید. در روز بدر پیش آمده و مسلمانی را به مبارزه طلبید که پدرش (ابوبکر) برای مبارزه برخاست، اما رسول خدا ج بدو اجازه نداده فرمودند: «ابوبکر مرا از وجودت محروم مساز». در صلح حدیبیه، خداوند سینۀ عبدالرحمن را با نور ایمان آلایش داد و ایشان به اسلام گرویدند.

تاریخ اسلام هیچ خانواده‌ای را سراغ ندارد که چون خانوادۀ پر مهر صدیق اکبرس به اسلام خدمت کرده باشند. بزرگ‌ترین شرف و فخر که زیبندۀ این خانواده شد همان خدمتشان در هجرت پیامبر اکرم ج از مکه به مدینه بود، که همه اعضای خانواده دوشادوش هم سختی‌ها و مشکلات آن را با جان و دل خریدند و هجرت که بزرگ‌ترین تحول در تاریخ اسلام و بشریت بود، که بعدها مسلمانان با توجه به اهمیت و بزرگی آن، آن را آغاز و مبدأ تاریخ اسلام شمردند، را رقم زدند.

سهل بن سعد می‌فرماید که: یاران رسول خدا ج روز بعثت و حتی وفات آن حضرت را به اندازۀ روز تشریف فرمایی شان به مدینه مهم و حیاتی تلقی نکردند [۱۷].

حضرت عمر فاروقس می‌فرماید که: یاران رسول خدا ج سالروز هجرتشان به مدینه را مبدأ تاریخ قرار دادند که چرا هجرت ایشان رمز جدائی میان حق و باطل بود [۱۸].

تمامی افراد این خانوادۀ با ایمان، چه زن و چه مرد، در صحنۀ هجرت نقش بسیار بزرگی ایفا نمودند و با جهاد و مردانگی و ثبات خویش چرخ هجرت را بسوی موفقیت و پیروزی به جلو راندند تا اینکه پیامبر اکرم ج به مدینه تشریف فرما شدند.

حال شایسته است که به بخشی از قصۀ هجرت، به روایت مادرمان ـ به نقل از بخاری ـ دقت نماییم تا بزرگی و عظمت این خانواده و نقشی که در طرح ریزی نقشۀ هجرت ایفا کردند بر ما روشن شود:

«... ابوبكرس نیز خود را برای هجرت به مدینه، آماده ساخت. رسول الله ج به او گفت: «كمی صبر كن. امیدوارم به من نیز اجازه هجرت بدهند». ابوبكر گفت: پدرم فدایت باد. آیا چنین امیدی وجود دارد؟ فرمود: «بلی». پس ابوبكر س بخاطر اینكه رسول خدا ج را همراهی كند، از هجرت خودداری نمود. و دو شتر را به مدت چهار ماه با برگ درخت مغیلان، ‌تغذیه كرد.

روزی، هنگام ظهر در خانه پدرم؛ ابوبكر، نشسته بودیم كه شخصی به او گفت: این، رسول خدا ج است كه سر و رویش را پوشانده است و بر خلاف عادت گذشته، در این ساعت، آمده است. ابوبكر گفت: پدر و مادرم، فدایش باد. سوگند به خدا، كار مهمی او را در این ساعت به اینجا آورده است.

به هرحال، رسول الله ج آمد و اجازه ورود خواست. به او اجازه دادند. وارد خانه شد و به ابوبكر گفت: «اطرافیانت را بیرون كن». ابوبكر گفت: ای رسول خدا! پدرم فدایت باد. اینها، اهل تو هستند. آنحضرت ج فرمود: «به من اجازه خروج (هجرت) رسیده است». گفت: ای رسول خدا! پدرم فدایت باد. آیا می‌توانم همراه تو باشم؟ آنحضرت ج فرمود: «بلی». گفت: ای رسول خدا! پدرم فدایت باد. یكی از این دو شتر را بردار. رسول اكرم ج فرمود: «فقط آن را در قبال پول، برمی دارم».

ما آن دو شتر را به سرعت، آماده كردیم و برای آنان، غذایی در یک سفره چرمی، تدارک دیدیم. آنگاه، اسماء دختر ابوبكر، از كمر بندش، قطعه‌ای پاره كرد و دهانه سفره را با آن بست. بدین جهت، او را ذات النطاقین می‌گویند.

آنگاه، رسول الله ج و ابوبكر به غاری كه در كوه ثور، قرار دارد، رفتند و سه شب در آنجا مخفی شدند. و عبد الله بن ابی بكر نیز كه جوانی هوشیار و زیرک بود، شبها را با آنان می‌گذارند. و هنگام سحر از آنجا حركت می‌كرد و طوری صبح زود، به مكه نزد قریش می‌آمد كه گویا شب را آنجا بوده است.

او تمامی توطئه‌های قریش را بخاطر می‌سپرد و در تاریكی شب، نزد آنان باز می‌گشت و آن‎ها را با خبر می‌ساخت.

از طرفی دیگر، عامر بن فهیره؛ غلام آزاد شده ابوبكر س؛ گوسفندان شیردِه را در آن حوالی می‌چرانید و هنگامی كه پاسی از شب می‌گذشت، آن‎ها را نزد آنان می‌برد و اینگونه آنان شب را با نوشیدن شیر تازه و داغ، سپری می‌كردند. سپس در تاریكی، بانگ می‌زد و گوسفندان را از آنجا می‌راند. و هر سه شب، چنین كرد....» [۱۹]).

أسماء دختر ابوبکر ـ به نقلِ ابن اسحاق ـ قصه را چنین تعریف می‌کند:

«پیامبر خدا ج عازم هجرت شده ابوبکر را نیز به همراهی خویش انتخاب فرمودند، ابوبکر همۀ دارایی‌اش که بیش از پنج و یا شش هزار درهم بود را نیز با خود گرفت تا صرف مخارج سفرشان کند، پدربزرگم ـ أبوقحافه ـ که از فرط پیری نابینا شده بود چون از قصه باخبر شد به خانۀ ‌‌مان آمده گفت: به نظر می‌آید که ابوبکر همۀ پول‌هایش را با خود برده و شما را در فقر و بی‌چار‌گی رها نموده! من در جواب گفتم: نه پدر جان، بابا پول زیادی هم برای ما گذاشته و سپس مقداری سنگ جمع کرده در صندوقچۀ پول‌ها گذاشتم و پارچه‌ای رویش کشیدم. دست پیرمرد را گرفته به آنجا بردم و گفتم: بابا بزرگ، به این پول‌ها دست بزن تا خیالت راحت شود. او نیز دستی روی پارچ کشید و گمان کرد که زیرش مبلغی پول است با خیال راحت گفت: پس اشکال ندارد ابوبکر برایتان مبلغی گذاشته که تا مدتی کفافتان کند.

و در حقیقت پدرمان هیچ چیزی برایمان نگذاشته بود، فقط من می‌خواستم خیال پیرمرد را راحت کنم» [۲۰].

[۱۷] صحیح البخاری. [۱۸] فتح الباری۷/۲۰۹. [۱۹] صحیح بخاری. [۲۰] حیاة الصحابة ۲/۳۳۷.