ام المؤمنین عایشه بانوی دانشمند اسلام

فهرست کتاب

عروسِ هجرت

عروسِ هجرت

با خواستگاری پیامبر اکرم ج از عائشه، ایشان به خاندان نبوت پیوستند، اما بنا به کوچکی عمر ایشان و مشغولیت‌های فراوانی که پیامبر اکرم ج قبل از هجرت با آن درگیر بودند ازدواج تا مدت زمانی تأخیر افتاد.

وقتی حادثۀ تاریخ ساز هجرت از مکه به سرزمین امن و امان مدینه روی داد و پیامبر اکرم ج همراه با یار غار خویش به مدینه هجرت نمود، عائشه از جمله خاندان پیامبر ج بود که تا رسیدن فرمان رسول خدا همراه با سایر اعضای خانوادۀ ابوبکر در مکه ماند. ماجرای هجرت از زبان عائشهل چنین روایت شده است:

«پیامبر خدا ج به مدینه هجرت فرمودند، ما و دختران آن حضرت در مکه مانده بودیم، آن حضرت به محض رسیدن به مدینه زید بن حارثه و ابو رافع را به همراه ۲ شتر در پی ما فرستادند و به آن‎ها مبلغ ۵۰۰ درهم که از ابوبکر گرفته بودند را نیز داده بود تا مایحتاج سفر را تهیه کنند.

ابوبکر نیز همراه ۲ یا ۳ شتری که با عبدالله بن أریقط لیثی فرستاده بود نامه‌ای به پسرش عبدالله نوشته بود که ترتیب هجرت خانوادۀ ما که من بودم و مادرم أم رومان و خواهرم أسما را بدهد. زید نیز با آن مبلغ از منطقه قدید ۳ شتر خریده به مکه آورد. در آن هنگام طلحه تصمیم گرفته بود که خانوادۀ ابوبکر را به مدینه ببرد بنابراین همگی با هم همسفر شدیم. زید و ابو رافع، فاطمه و ام کلثوم و سوده و أم أیمن و أسامه را همراهی می‌کرد. به منطقه بیض رسیده بودیم که شتر من رَم کرده از قافله دور شد، مادرم که در هودجی پیشاپیش من حرکت می‌کرد با دیدن شتر من، فریاد زد: وای دخترم، وای عروسم، کمک کنید... شما را به خدا دخترم را نجات دهید... و با سروصدای او مردم متوجه شده توانستند شتر را آرام کنند.

ما وقتی به مدینه رسیدیم که مسلمانان هنوز مشغول بنای مسجد بودند» [۳۳].

بنا به روایات نقل شده، عائشهل در دوران سفر با خطر بسیار جدی‌ای روبرو شدند که لطف و عنایت الهی شامل حالشان شده از خطر مرگ نجات یافتند. این موضوع را از روایت دیگری بطور مفصل‌تر می‌خوانیم:

«در سفرمان بسوی مدینه به گردنه بسیار تنگ و خطرناکی رسیدیم، ناگهان شتر من دیوانه‌وار بصورت بسیار وحشتناکی رمید. به خدا سوگند که هنوز هم صدای مادرم که فریاد می‌کشید، آی مردم عروسم را نجات دهید... کمک کنید... در گوش‌هایم است. شتر سرش را بالا گرفته بود و بدینسو و آنسو می‌تازید. صدایی شنیدم که می‌گفت: مهار شتر را رها کن، من هم طناب زمام را که در دستم بود انداختم، شتر بدور خودش چرخی زد و آنچنان آرام شد که گویا انسانی آن را مهار کرده باشد» [۳۴].

«بودن من با حضرت رسول مانند هیچ یک از زنان او نبود چرا که من خوشبخت‌ترین اینان بودم».

[۳۳] سیر أعلام النبلاء. [۳۴] طبرانی در کتاب (مجمع الزوائد) این روایت را ذکر کرده و اسنادش را نیز (حسن) برشمرده است.