فصل دوم
۱۳۷۱ - [۲] (صَحِیح)
عَنْ أَبِی الْـجَعْدِ الضُّمَیْرِیِّ قَالَ: قَالَ رَسُولُ الـلّٰهِ ج: «مَنْ تَرَكَ ثَلَاثَ جُمَعٍ تَهَاوُنًا بِهَا طَبَعَ اللهُ عَلَى قَلْبِهِ». رَوَاهُ أَبُو دَاوُدَ وَالتِّرْمِذِیُّ وَالنَّسَائِیُّ وَابْنُ مَاجَهْ والدارمی [۲۰۷].
۱۳۷۱- (۲) ابوالجعد ضَمْری س گوید: رسول خدا ج فرمودند: «هر کس که سه جمعه را از روی مُسامحه و غفلت و بیتوجهی و اِهمال ترک کند، خداوند بر قلبش مهر (غفلت) میزند».
[این حدیث را ابوداود، ترمذی، نسایی، ابن ماجه و دارمی روایت کردهاند].
۱۳۷۲ - [۳] (صَحِیح)
وَرَوَاهُ مَالك عَن صَفْوَان بن سلیم [۲۰۸].
۱۳۷۲- (۳) این حدیث را مالک از صفوان بن سُلیم س روایت کرده است.
۱۳۷۳ - [۴] (صَحِیح)
وَرَوَاهُ أَحْمد عَن أبی قَتَادَة [۲۰۹].
۱۳۷۳- (۴) و احمد بن حنبل نیز آن را از ابوقتاده س روایت نموده است.
شرح: برخی از افراد چنان در غفلت و بیتوجهی و عیاشی و خوشگذرانی و بیبند و باری فرورفتهاند که حسّ تشخیص را از دست دادهاند؛ بدین گونه که چشمی که پرهیزگاران با آن، آیات خدا را میدیدند و گوشی که سخنان حق را با آن میشنیدند و قلبی که حقایق را به وسیلهی آن درک میکردند، در این افراد از کار افتاده است؛ این طور که عقل و چشم و گوش دارند، ولی قدرت «درک» و «دید» و «شنوایی» ندارند؛ چرا که اعمال و کردار زشتشان و لجاجت و عنادشان و پیروی از خواهشاتشان، پردهای در برابر این ابزار شناخت شده است.
به راستی، انسان تا به این مرحله نرسیده باشد، قابل هدایت است - هر چند گمراه باشد - امّا به هنگامی که حسّ تشخیص را بر اثر اعمال زشت خود از دست داد، دیگر راه نجاتی برای او نیست؛ چرا که ابزار شناخت ندارد و طبیعی است که عذاب عظیم در انتظار او باشد.
نخستین سؤالی که در اینجا مطرح میشود؛ این است که اگر طبق این حدیث، خداوند بر دلها و گوشهای این گروه مهر نهاده و بر چشمهایشان پرده افکنده است، پس آنها مجبورند که در گمراهی و دوری از احکام و دستورات شرعی باقی بمانند؟ در این صورت، آیا این جبر نیست؟ و آیا سلب قدرت تشخیص، دلیل بر جبر نیست؟
پاسخ این سؤال را خود قرآن کریم و احادیث نبوی دادهاند؛ و آن این که: اصرار و لجاجت آنها در برابر اوامر و فرامین الهی، تعالیم و آموزههای نبوی، احکام و دستورات شرعی و حقایق و مفاهیم والای قرآنی و ادامه به نافرمانی و سرکشی، سبب میشود که پردهای بر حسّ تشخیص آنها بیافتد. خداوند بلندمرتبه میفرماید
﴿...بَلۡ طَبَعَ ٱللَّهُ عَلَيۡهَا بِكُفۡرِهِمۡ...﴾[النساء: ۱۵۵]
«خداوند به واسطهی کفرشان، مهر بر دلهایشان نهاده است».
و نیز میفرماید
﴿...كَذَٰلِكَ يَطۡبَعُ ٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ قَلۡبِ مُتَكَبِّرٖ جَبَّارٖ ﴾[غافر: ۳۵].
«این گونه خداوند مهر مینهد بر قلب هر متکبر ستمگر».
و همچنین میفرماید:
﴿ أَفَرَءَيۡتَ مَنِ ٱتَّخَذَ إِلَٰهَهُۥ هَوَىٰهُ وَأَضَلَّهُ ٱللَّهُ عَلَىٰ عِلۡمٖ وَخَتَمَ عَلَىٰ سَمۡعِهِۦ وَقَلۡبِهِۦ وَجَعَلَ عَلَىٰ بَصَرِهِۦ غِشَٰوَةٗ ﴾[الجاثیة: ۲۳].
«آیا مشاهده کردی کسی را که هوای نفس را خدای خود قرار داده است؟ از این رو، گمراه شده و خدا مهر بر گوش و قلبش نهاده و پرده بر چشمش افکنده است».
و نیز میفرماید:
﴿ وَلَقَدۡ ذَرَأۡنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلۡجِنِّ وَٱلۡإِنسِۖ لَهُمۡ قُلُوبٞ لَّا يَفۡقَهُونَ بِهَا وَلَهُمۡ أَعۡيُنٞ لَّا يُبۡصِرُونَ بِهَا وَلَهُمۡ ءَاذَانٞ لَّا يَسۡمَعُونَ بِهَآۚ أُوْلَٰٓئِكَ كَٱلۡأَنۡعَٰمِ بَلۡ هُمۡ أَضَلُّۚ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡغَٰفِلُونَ١٧٩ ﴾[الأعراف: ۱۷۹].
«ما بسیاری از جنّیان و آدمیان را آفریده و (در جهان) پراکنده کردهایم که سرانجام آنان دوزخ و اقامت در آن است. (این بدان خاطر است که) آنان دلهایی دارند که بدانها (آیات رهنمون به کمالات را) نمیفهمند و چشمهایی دارند که بدانها (نشانههای خداشناسی و یکتاپرستی را) نمیبینند و گوشهایی دارند که بدانها (مواعظ و اندرزهای زندگی ساز را) نمیشنوند. اینان (چون از این اعضاء چنان که باید سود نمیجویند و منافع و مضارّ خود را از هم تشخیص نمیدهند)همسان چهار پایانند و بلکه سرگشتهترند (چرا که چهارپایان از سنن فطرت پا فراتر نمیگذارند؛ ولی اینان راه افراط و تفریط میپویند). اینان واقعاً بیخبر (از صلاح دنیا و آخرت خود) هستند».
ملاحظه میکنیم که سلب حسّ تشخیص و از کار افتادن ابزار شناخت در آدمی در این آیات، معلول عللی شمرده شده است که عبارتند از: کفر، تکبّر، ستم، پیروی از هوسهای سرکش و لجاجت و سرسختی در برابر حق؛ و در واقع، این حالت، عکسالعمل و بازتاب اعمال و کردار خود انسان است نه چیز دیگر.
در حقیقت، این یک امر طبیعی است که اگر انسان به کار خلاف و غلطی ادامه دهد؛ به تدریج با آن، اُنس و اُلفت میگیرد؛ این طور که در مرحلهی اول، یک «حالت» است و در مرحلهی بعد، یک «عادت» میشود؛ سپس تبدیل به یک «ملکه» میگردد و جزو تار و پود و جود انسان میشود؛ و گاه کارش به جایی میرسد که بازگشت برای او ممکن نیست؛ امّا چون خودآگاهانه این راه را انتخاب کرده است، مسئول تمام عواقب آن میباشد، بیآن که جبر لازم آید؛ درست همانند کسیکه آگاهانه با وسیلهای، چشم و گوش خود را کور و کر میکند تا چیزی را نبیند و نشنود.
و اگر میبینیم که این موارد به خدا نسبت داده شده است، به خاطر آن است که خداوند این خاصیت را در این گونه اعمال نهاده است.
عکس این مطلب نیز در قوانین آفرینش به طور کامل مشهود است؛ یعنی کسیکه پاکی و تقوا و درستی و راستی را پیشه کند، خداوند حسّ تشخیص او را قویتر میسازد و درک و دید و روشنبینی خاصّی را بدو ارزانی میکند؛ چنان که خداوند میفرماید:
﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِن تَتَّقُواْ ٱللَّهَ يَجۡعَل لَّكُمۡ فُرۡقَانٗا ...﴾[الأنفال: ۲۹].
«ای مؤمنان! اگر تقوا پیشه سازید، خداوند وسیلهی تشخیص حق از باطل را به شما ارزانی میکند».
این حقیقت را در زندگی روزمرّهی خود نیز آزمودهایم؛ افرادی هستند که عمل خلافی را شروع میکنند و در آغاز، خودشان معترفند که صد در صد خلافکار و گنهکارند و به همین دلیل، از کار خود ناراحتند؛ ولی اندک اندک که با آن انس گرفتند، این ناراحتی از بین میرود و در مراحل بالاتر، گاهی کارشان به جایی میرسد که نه تنها ناراحت نیستند بلکه خوشحالند و آن را وظیفهی انسانی و یا وظیفهی دینی خود میشمارند.
در حالات «حجّاج بن یوسف» - آن ابر جنایتکار روزگار - میخوانیم که برای توجیه جنایات هولناک خویش میگفت: «این مردم، گنهکارند که من باید بر آنها مسلّط باشم و به آنها ستم کنم؛ چرا که مستحق آن هستند». گویی وی، این همه قتل و خونریزی و جنایت را مأموریتی از سوی خدا برای خود میپنداشت.
و نیز میگویند: یکی از سپاهیان چنگیزخان مغول، در یکی از شهرهای مرزی ایران سخنرانی کرد و گفت: مگر شما معتقد نیستید که خداوند عذاب را بر گنهکاران نازل میکند؛ ما همان عذاب الهی هستیم، پس هیچگونه مقاومت نکنید.
«طبع الله علی قلبه»:
در آیات قرآن و احادیث گهربار پیامبر ج برای بیان سلب حسّ تشخیص و درک واقعی از افراد، تعبیر به «ختم»، «طبع» و «رین» شده است.
معنای «ختم» از آنجا گرفته شده است که در میان مردم، رسم بر این بوده است هنگامی که اشیایی را در کیسهها یا ظرفهای مخصوصی قرار میدادند و یا نامههای مهمی را در پاکت میگذاردند، برای آن که کسی سر آن را نگشاید و دست به آن نزند، آن را میبستند و گره میکردند و بر گره آن مهر مینهادند؛ امروز نیز معمول است که اسناد رسمی املاک را به همین منظور با ریسمان مخصوصی بسته و روی آن، قطعه سربی قرار میدهند و روی سرب، مهر میزنند، تا اگر از صفحات آن چیزی کم و زیاد کنند، معلوم شود.
و در تاریخ، شواهد فراوانی دیده میشود که رؤسای حکومتها، کیسههای زر را به مهر خویش مختوم میساختند و برای افراد مورد نظر میفرستادند؛ این برای آن بوده که هیچگونه تصرّفی در آن نشود تا به دست طرف برسد؛ زیرا تصرّف در آن بدون شکستن مهر، ممکن نبود. امروز نیز معمول است که کیسههای پستی را لاک و مهر میکنند.
در لغت عرب برای این معنا، کلمهی «ختم» به کار میرود؛ البته این تعبیر دربارهی افراد بیایمان لجوجی است که بر اثر گناهان بسیار، در برابر عوامل هدایت، نفوذناپذیر شدهاند و لجاجت و عناد در برابر مردان حق در دل آنان، چنان رسوخ کرده است که درست همانند همان بسته و کیسهی سر به مهر هستند که دیگر هیچ گونه تصرّفی در آن نمیتوان کرد؛ و به اصطلاح، قلب آنها لاک و مهر شده است.
«طبع» نیز در لغت به همین معنا آمده است و «طابع» و «خاتم» نیز هردو به یک معنا میباشند؛ یعنی چیزی که با آن مهر میکنند. اما واژهی «رین» به معنای زنگار یا غبار یا لایهی کثیفی است که بر اشیاء گرانقیمت مینشیند؛ این تعبیر در قرآن نیز برای کسانی که بر اثر خیره سری و گناه زیاد، قلبشان نفوذناپذیر شده به کار رفته است. در سورهی «مطففین»، آیهی ۱۴ میخوانیم:
﴿ كَلَّاۖ بَلۡۜ رَانَ عَلَىٰ قُلُوبِهِم مَّا كَانُواْ يَكۡسِبُونَ١٤ ﴾[المطففین: ۱۴]
«چنین نیست؛ اعمال زشت آنها زنگار و لایه بر قلب آنها افکنده است».
و مهم آن است که انسان مراقب باشد که اگر - خدای ناکرده - گناهی از او سر میزند، در فاصلهی نزدیک، آن را با آب توبه و عمل صالح بشوید، مبادا به صورت رنگ ثابتی برای قلب درآید و بر آن مهر نهد.
در حدیثی میخوانیم که هیچ بندهی مؤمنی نیست مگر این که در قلب او یک نقطهی وسیع سفید و درخشندهای است؛ هنگامی که گناهی از او سر زند، در میان آن منطقهی سفید، نقطهی سیاهی پیدا میشود؛ اگر توبه کند، آن سیاهی برطرف میگردد و اگر به گناهان ادامه دهد بر سیاهی افزوده میشود تا تمام سفیدی را بپوشاند؛ و هنگامی که سفیدی پوشانده شد، دیگر صاحب چنین دلی، هرگز به خیر و سعادت بازنمیگردد.
«طبع الله علی قلبه»:
مقصود از «قلب» در آیات قرآن و احادیث نبوی:
شاید کسی سؤال کند که چرا در قرآن و سنّت، درک حقایق به قلب نسبت داده شده است؛ در حالی که میدانیم قلب، مرکز ادراکات نیست؛ بلکه تلمبهای است برای گردش خون در بدن؟!
در پاسخ باید گفت که:
«قلب» در قرآن، به معانی گوناگونی آمده است؛ از جمله:
۱- به معنای عقل و درک؛ چنان که در سورهی «ق» میخوانیم: ﴿ ذَٰلِكَ لَذِكۡرَىٰ لِمَن كَانَ لَهُۥ قَلۡبٌ... ﴾[ق: ۳۷] «در این مطالب، تذکّر و یادآوری است برای آنان که نیروی عقل و درک داشته باشند».
۲- به معنای روح و جان؛ چنان که در سورهی «احزاب» آمده است: ﴿ وَإِذۡ زَاغَتِ ٱلۡأَبۡصَٰرُ وَبَلَغَتِ ٱلۡقُلُوبُ ٱلۡحَنَاجِرَ ﴾[الأحزاب: ۱۰] «هنگامی که چشمها از وحشت فرومانده و جانها به لب رسیده بود».
۳- به معنای مرکز عواطف؛ چنان که در سورهی «انفال» آمده است: ﴿...سَأُلۡقِي فِي قُلُوبِ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱلرُّعۡبَ... ﴾[الأنفال: ۱۲] «به زودی در دل کافران ترس ایجاد میکنم».
و در جایی دیگر میفرماید: ﴿ فَبِمَا رَحۡمَةٖ مِّنَ ٱللَّهِ لِنتَ لَهُمۡۖ وَلَوۡ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ ٱلۡقَلۡبِ لَٱنفَضُّواْ مِنۡ حَوۡلِكَ ﴾[آل عمران: ۱۵۹]. «اگر سنگدل بودی، از اطرافت پراکنده میشدند».
توضیح این که:
در وجود انسان، دو مرکز نیرومند به چشم میخورد:
۱- مرکز ادراکات که همان «مغز و دستگاه اعصاب» است؛ از این رو، هنگامی که مطلب فکری برای ما پیش میآید، احساس میکنیم با مغز خویش آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهیم؛ اگر چه مغز و سلسله اعصاب، در واقع وسیله و ابزاری هستند برای روح.
۲- مرکز عواطف که عبارت است از همان قلب صنوبری که در بخش چپ سینه قرار دارد و مسائل عاطفی در مرحلهی اول، روی همین مرکز اثر میگذارد؛ از این رو، اولین جرقه از قلب شروع میشود؛ و ما هنگامی که با مصیبتی روبهرو میشویم، فشار آن را روی همین قلب صنوبری احساس میکنیم؛ و همچنان وقتی که به مطلب سرورانگیزی برمیخوریم، فرح و انبساط را در همین مرکز احساس میکنیم.
درست است که مرکز اصلی «ادراکات» و «عواطف»، همگی روان و روح آدمی است، ولی تظاهرات و عکسالعملهای جسمی آنها، متفاوت است؛ این طور که عکسالعمل درک و فهم، نخستین بار در دستگاه مغز آشکار میشود، ولی عکسالعمل مسائل عاطفی از قبیل: محبت، عداوت، ترس، آرامش، شادی و غم در قلب انسان ظاهر میگردد؛ به طوری که به هنگام ایجاد این امور، به روشنی اثر آنها را در قلب خود احساس میکنیم.
نتیجه این که، اگر در قرآن و حدیث، مسائل عاطفی به قلب (همین عضو مخصوص) مسائل عقلی به قلب (به معنای عقل یا مغز) نسبت داده شده، دلیل آن همان است که گفته شد و سخنی به گزاف نرفته است.
از همهی اینها گذشته، قلب به معنای عضو مخصوص، نقش مهمّی در حیات و بقای انسان دارد؛ به طوری که یک لحظه توقف آن با نابودی همراه است. بنابراین چه مانعی دارد که فعلیتهای فکری و عاطفی به آن نسبت داده شود. [ر.ک: تفسیر نمونه ج ۱ صص ۸۲-۸۸]
۱۳۷۴ - [۵] (ضَعِیف)
وَعَن سَمُرَةَ بْنِ جُنْدُبٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ الـلّٰهِ ج: «مَنْ تَرَكَ الْـجُمُعَةَ مِنْ غَیْرِ عُذْرٍ فَلْیَتَصَدَّقْ بِدِینَارٍ فَإِنْ لَمْ یَجِدْ فَبِنِصْفِ دِینَارٍ». رَوَاهُ أَحْمد وَأَبُو دَاوُد وَابْن مَاجَه [۲۱۰].
۱۳۷۴- (۵) سمرة بن جندب س گوید: رسول خدا ج فرمودند: هرکس بدون عذر، نماز جمعه را ترک کند، باید یک دینار در راه خدا صدقه بدهد؛ و هرکس توان پرداخت یک دینار را نداشت؛ پس نیم دینار دَهش کند».
[این حدیث را احمد بن حنبل، ابوداود و ابن ماجه روایت کردهاند].
شرح: «فلیتصدّق»: این امر برای وجوب نیست؛ بلکه بر مبنای این حدیث، مستحب است که هرکس جمعه را از روی عذر ترک نموده، یک دینار - و در صورت عدم توان - نیم دینار، در راه خدا بپردازد.
«دینار»: از کلمهی لاتینی «دناریوس» (Denarius) مسکوک طلا که در قدیم رواج داشته و به وزن ۴ گرم و ۲۵ میلیگرم بوده است؛ و قدیمیترین دینار عربی در سال ۶۹۵ میلادی در زمان عبدالملک بن مروان رواج یافته است.
۱۳۷۵ - [۶] (ضَعِیف)
وَعَنْ عَبْدِ الـلّٰهِ بْنِ عَمْرٍو عَنِ النَّبِیِّ ج: «الْـجُمُعَةُ عَلَى مَنْ سَمِعَ النِّدَاءَ». رَوَاهُ أَبُو دَاوُد [۲۱۱].
۱۳۷۵- (۶) عبدالله بن عمرو س گوید: پیامبر خدا ج فرمودند: «هر کس که اذان جمعه را میشنود، گزاردن نماز جمعه بر وی واجب است؛ (زیرا خداوند بلندمرتبه میفرماید:
﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَوٰةِ مِن يَوۡمِ ٱلۡجُمُعَةِ فَٱسۡعَوۡاْ إِلَىٰ ذِكۡرِ ٱللَّهِ وَذَرُواْ ٱلۡبَيۡعَۚ ذَٰلِكُمۡ خَيۡرٞ لَّكُمۡ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ٩ ﴾[الجمعة: ۹].
«ای مؤمنان! هنگامی که روز آدینه برای نماز جمعه اذان گفته شد، به سوی ذکر و عبادت خدا بشتابید و داد و ستد را رها سازید. این چیزی که بدان دستور داده میشوید، برای شما بهتر و سودمندتر است اگر بدانید و متوجّه باشید)».
[این حدیث را ابوداود روایت کرده است].
۱۳۷۶ - [۷] (ضَعِیف جدا)
وَعَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ عَنِ النَّبِیِّ ج قَالَ: «الْـجُمُعَةُ عَلَى مَنْ آوَاهُ اللَّیْلُ إِلَى أَهْلِهِ». رَوَاهُ التِّرْمِذِیُّ وَقَالَ: هَذَا حَدِیث إِسْنَاده ضَعِیف [۲۱۲].
۱۳۷۶- (۷) ابوهریره س گوید: پیامبر خدا ج فرمودند: «نماز جمعه بر کسی واجب است که (بتواند پس از گزاردن نماز جمعه، رهسپار خانه و کاشانهی خویش شود و) به خانه و خانوادهی خویش برسد».
[این حدیث را ترمذی روایت کرده و گفته است: اسناد این حدیث، ضعیف است].
شرح: امام ابوحنیفه و پیروان وی، بر مبنای این حدیث، بر این باورند که نماز جمعه بر کسی واجب است که میان وطن او و مکانی که در آنجا نماز جمعه برپا میگردد، مسافتی باشد که بتواند پس از گزاردن نماز جمعه تا پیش از فرارسیدن شب، به خانه و کاشانهی خویش بازگردد؛ البته مشروط بر آن که خانهی وی از توابع شهر و روستای بزرگی باشد که در آنجا نماز جمعه برپا میگردد.
۱۳۷۷ - [۸] (ضَعِیف)
وَعَنْ طَارِقِ بْنِ شِهَابٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ الـلّٰهِ ج: «الْـجُمُعَةُ حَقٌّ وَاجِبٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ فِی جَمَاعَةٍ إِلَّا عَلَى أَرْبَعَةٍ: عَبْدٍ مَمْلُوكٍ أَوِ امْرَأَةٍ أَوْ صَبِیٍّ أَوْ مَرِیضٍ». رَوَاهُ أَبُو دَاوُدَ وَفِی شَرْحِ السُّنَّةِ بِلَفْظِ الْـمَصَابِیحِ عَنْ رَجُلٍ مِنْ بنی وَائِل [۲۱۳].
۱۳۷۷- (۸) طارق بن شهاب س گوید: رسول خدا ج فرمودند: «گزاردن نماز جمعه همراه با جماعت، بر هر فرد مسلمان و حقگرایی واجب است؛ مگر بر چهار گروه: بردهای که در مالکیت ارباب و خواجهاش باشد؛ زن؛ کودک و بیمار».
[این حدیث را ابوداود روایت کرده است؛ و در «شرح السنة» این حدیث به روایت مردی از قبیلهی «بنی وائل» به لفظ کتاب «المصابیح» روایت شده است].
شرح: نماز جمعه به دلیل قرآن کریم و سنّت پاک نبوی و اجماع امّت اسلامی، واجب است. خداوند بلندمرتبه میفرماید:
﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَوٰةِ مِن يَوۡمِ ٱلۡجُمُعَةِ فَٱسۡعَوۡاْ إِلَىٰ ذِكۡرِ ٱللَّهِ وَذَرُواْ ٱلۡبَيۡعَۚ ذَٰلِكُمۡ خَيۡرٞ لَّكُمۡ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ٩ ﴾[الجمعة: ۹].
«ای مؤمنان! هنگامی که روز آدینه برای نماز جمعه اذان گفته شد، به سوی ذکر و عبادت خدا بشتابید و داد و ستد را رها سازید. این (چیزی که بدان دستور داده میشوید) برای شما بهتر و سودمندتر است اگر بدانید و متوجّه باشید».
و پیامبر گرامی اسلام ج در حدیثی میفرمایند:
«لقد هممتُ ان آمر رجلاً فیصلّی بالناس ثمّ اُحرّق علی رجال یتخلّفون عن الجمعة بیوتهم» (مسلم)؛ «تصمیم داشتم که مردی را تعیین کنم تا برای مردم امامت کند؛ سپس خود بروم و خانهی کسانی را که از نماز جمعه تخلّف کردهاند، بسوزانم».
و در روایتی دیگر میفرمایند:
«لینتهینّ اقوام عن ودعهم الجمعة اولیختمنّ الله علی قلوبهم ثم لیکوننّ من الغافلین» (مسلم)؛ «کسانی که نماز جمعه را ترک میکنند، اگر از آن عمل دست نکشند و به نماز جمعه نروند، خداوند قلبشان را مهر میکند و هدایت به دلشان راه نمییابد؛ سپس از زمرهی غافلان و ناآگاهان خواهند شد».
و همچنین میفرمایند:
«رواح الجمعة واجب علی کلّ محتلم» (نسایی)؛ «رفتن به نماز جمعه، بر هر مسلمانی که بالغ شده باشد، واجب است».
و در حدیثی دیگر چنین وارد شده است:
«من ترك ثلاث جُمع تـهاوناً بـها، طبع الله علی قلبه» (ابوداود و ترمذی)؛ «هر کس سه نماز جمعه را از روی سهلانگاری ترک کند، خداوند بر قلب وی مهر (غفلت) میزند».
ابن منذر/، اجماع امت اسلامی را بر فرض عین بودن نماز جمعه، حکایت کرده است؛ و ابنعربی گفته است: به اجماع امّت، نماز جمعه فرض است.
شرایط نماز جمعه:
شرایط وجوب نماز جمعه، هفت چیز است:
۱- مسلمان بودن؛ زیرا نماز، عبادت و تقرّب به خداست و کافر، اهل آن نیست.
۲- حرّیت و آزادگی.
۳- بلوغ.
۴- داشتن عقل.
۵- ذکورت و مرد بودن.
۶- تندرست بودن.
چون پیامبر ج فرمودهاند:
«الجمعة واجبة علی کلّ مسلم الّا علی اربعة: عبد مملوك وامرأة وصبیٍ ومریض» (ابوداود)؛ «نماز جمعه بر هر فرد مسلمانی واجب است جز بر چهار نفر: بردهی مملوک، زن، کودک و بیمار».
نماز جمعه بر دیوانه به آن جهت واجب نیست چون او مکلّف نمیباشد؛ و بر بیمار قیاس میشود کسیکه برهنه است و لباس و پوشش عورت ندارد؛ و کسیکه از ظالمان و پیروان آنان میترسد و کسیکه بیماری اسهال دارد و قادر به نگه داشتن خود نیست؛ و اگر کسی جنازهای داشته باشد و نگران منفجر شدن یا بوی گرفتن آن باشد، برای دفن آن، ترک جمعه جایز است و عذرش مقبول میباشد و باید برای تدفین و تجهیز آن بکوشد.
۷- مقیم بودن و غیر مسافر بودن که بر مسافر، نماز جمعه واجب نیست؛ چون از پیامبر اکرم ج نقل شده است که در مسافرت، نماز جمعه خوانده باشد؛ و علاوه از آن، چنین نیز روایت شده است:
«لاجمعة علی مسافر» (بیهقی)؛ «بر مسافر، نماز جمعه واجب نیست».[۲۰۷]- ابوداود ۱/۶۳۸ ح ۱۰۵۲؛ ترمذی ۲/۳۷۳ ح ۵۰۰؛ نسایی ۳/۸۸ ح ۱۳۶۹؛ ابن ماجه ۲/۳۵۷ ح ۱۱۲۵؛ دارمی ۱/۴۴۴ ح ۱۵۷۱؛ و مسند احمد ۳/۴۲۴. [۲۰۸]- موطأ مالک ۱/۱۱۱ ح ۲۰، «کتاب الجمعة». [۲۰۹]- مسند احمد ۳/۳۳۲. [۲۱۰]- ابوداود ۱/۶۳۸ ح ۱۰۵۳؛ نسایی ۳/۸۹ ح ۱۳۷۲؛ ابن ماجه ۱/۳۵۸ ح ۱۱۲۸؛ و مسند احمد ۵/۸. [۲۱۱]- ابوداود ۱/۶۴۰ ح ۱۰۵۶؛ دارقطنی ۲/۶ ح ۲، «باب الجمعة علی من سمع النداء». [۲۱۲]- ترمذی ۲/۳۷۶ ح ۵۰۲. [۲۱۳]- ابوداود ۲/۶۴۴ ح ۱۰۶۷؛ دارقطنی ۲/۳، ح ۲ «باب من تجب علیه الجمعة».