آنگاه که نسیم ایمان وزید

فهرست کتاب

پس نامش را احمد بگذارید

پس نامش را احمد بگذارید

حضرت سید احمد شهید/ در سال ۱۳۳۳هـ.ق مناطق دهلی و سهارنپور را جهت تبلیغ و ارشاد، اصلاح و تزکیه مردم، گشت زن بودند، در شهرها و روستاها هرچند روز گاهی سر می‌زدند و حتی چندین هفته اقامت می‌گزیدند و مسلمانان را برای اتباع سنت و ترک بدعات، دعوت می‌فرمودند. و به تزکیه‌ی نفس و تهذیب اخلاق متوجه می‌کردند. در این سفر مولانا محمد اسماعیل که نماینده‌ی سیدآقا و سخنگوی جماعت بودند، معمولاً وعظ می‌کردند. در این سفر مبارک به فضل و کرم خداوند متعال هزاران نفر، هدایت شدند و عده‌ی کثیری موفق شدند تا توبه کنند.

یک خاطره از خاطرات این سفر به نقل از زبان خود صاحب خاطره، به خدمت تقدیم می‌گردد.

حاجی شیخ احمد می‌گوید که سیدآقا به مولوی شاه رمضان اهل درکی خلافت نیابت داده بودند تا به روستاهای اطراف و اکناف جهت تعلیم و ارشاد مردم، سفر بکنند. مولوی مذکور به محل جاتکا که وطن اینجانب است، رسیدند. در این محل در مسجدی وعظ فرمودند. من در آن ایام، نُه ساله بودم و هندو بودم. من پایین مسجد نشسته بودم و وعظ ایشان را گوش می‌کردم. ایشان فقط در فضایل نماز، روزه و دیگر اعمال نیک داشتند وعظ می‌فرمودند. من تا سه روز پشت سرهم، وعظ ایشان را، گوش می‌کردم. در ذهنم خطور کرد که دین مسلمانان خیلی خوب است و علاقمند به اسلام شدم و این علاقه‌ روز به روز اضافه می‌شد. روز سوم تصمیم گرفتم که به خدمت جناب مولوی برسم و مسلمان شوم. من وارد مسجد شدم، دیدم جمعیتی از مسلمانان برای گوش کردن وعظ ایشان نشسته‌اند که هیچ، پایین مسجد تعداد زیادی، هندو جدا جدا به جاهای مختلف ایستاده‌اند، من هم در گوشه‌ای جا گرفته، ایستادم. چند لحظه بعد در دل چنان نشاط و سروری پیدا شد، گویا در اثر آن من نشئه و مدهوش شدم. بی‌اختیار جلوی جناب مولوی ایستادم و عرض کردم که من می‌خواهم مسلمان شوم، مرا به اسلام راهنمایی کنید. جناب مولوی مرا در کنارش نشاند و پرسید که شما می‌خواهید مسلمان شوید؟ عرض کردم: بلی، ایشان مرا همراه یکی از برادرانش، پیش سیدآقا، به سهارنپور فرستاد و من با همان شور و شوق بدست ایشان مسلمان شدم (و بیعت کردم).

محسن خان و محمد حسین سهارنپوری نقل می‌کنند: هنگامی که این کودک در سهارنپور به خدمت سیدآقا رسید، سید آقا او را در کنار خویش نشاند و بار بار به سرش دست می‌کشید و می‌فرمود: شأن آن هادی مطلق را، نگاه کنید. وقتی نور هدایت او در دلی بتابد به جستجوی، راه راست می‌آید و تلاش می‌کند و سپس خطاب به مولانا عبدالحی فرمودند: «که بنام خدا، این کودک را کلمه‌ی توحید، تلقین کنید و در این امر خیر، یک لحظه درنگ نکنید».

مولانا که کلمه‌ی توحید را تلقین کردند، سیدآقا فرمودند که برایش اسم جدیدی بگذارید. مولانا عرض کردند: «کریم الدین».

در این لحظه، جمعیت بزرگی از اهالی شهر، در مجلس حاضر شدند. همگی عرض کردند که با این نام، بسیاری از اهل محل، دلخور می‌شوند. چون بسیاری از ریش سفیدان، با این نام موسوم هستند. سیدآقا فرمودند: خوب پس نام ایشان را بگذارید «احمد»، چون این نام خودم هست. و سپس این کودک را به حکیم مغیث الدین سپردند و فرمودند به او نماز یاد دهید و قرآن آموزش دهید و از احکام و مسایل دین کاملاً او را مطلع سازید. هرگاه به شما وقت سفر حج، ابلاغ کردیم این کودک را با خود بیاورید که ان‌شاءالله حاجی خواهد شد.

سپس سیدآقا کلیه‌ی همراهان سفر و از اهالی محل، جمعی را که حاضر بودند و همچنان مولانا عبدالحی و مولانا محمد اسماعیل را جمع فرمودند، خطاب به این دو بزرگوار فرمودند که برخی از امور جهالت در مغز مردم چنان فرو رفته و رسوخ کرده است که اگر این امور از مغزشان بیرون آورده نشود، خطر این است که، رفته رفته دین و ایمان شان، از دست برود. اول این که یکی از فرزندان کسی بمیرد اسم او را روی فرزند بعدی نمی‌گذارند و می‌ترسند که مبادا این دومی هم بمیرد.

دوم اینکه، هیچ یک از مسلمانان فقیر، حق ندارد، نام کسی را، از رؤسا و سران شهر برای فرزندش انتخاب کند.

سوم اینکه، عده‌ای از سرمایه‌دار و به اصطلاح امرا و اشراف، دعوت فقراء را، قبول نمی‌کنند و آن را نوعی خفت و ذلت می‌دانند.

چهارم اینکه، غذایی که در خانه‌های ما (اشاره به اشراف) پخته می‌شود، فقراء حق ندارند، بپزند. چون در آن صورت با ما برابر می‌شوند.

علاوه براین، چند موضوع خرافی، خودساخته و استکباری را رد فرمودند. بعد به مولانا عبدالحی دستور وعظ دادند. مولانا هم‌چنان بلیغ و رسا، وعظ فرمودند که اشک همه سرازیر شد. و هریک آمنا و صدقنا را ورد زبان داشتند. در پایان وعظ، برای توفیق اطاعت از احکام الهی، دعا فرمودند. افرادی که قبل از جلسه، از نام‌گذاری کریم الدین منع می‌کردند، آن‌ها توبه کردند، از نو بیعت کردند.