آنگاه که نسیم ایمان وزید

فهرست کتاب

امانت و دیانت دشمنان

امانت و دیانت دشمنان

در مجاهدان تعالیم و آداب اسلامی (که تربیت علمی و تزکیه‌شان توسط خود رهبر و مربی‌شان انجام گرفته بود) چنان راسخ شده بود که آن‌ها در همین رنگ، رنگین و این اخلاق و آداب جهالت ملکه و خصوصیات طبیعی در آمده بودند، که بین دوست و دشمن، بستگان و بیگانگان، هیچ‌گونه امتیاز و تبعیضی قایل نبودند، در سفر و حضر، خوشحالی و ناگواری در هیچ حال از دست نمی‌دادند. در این قسمت نمونه‌ای از این امانت و دیانت تقدیم می‌گردد، که آرم طبیعت و خصوصیت‌شان قرار گرفته بود، در سرشت و رگ و ریشهشان پیوست شده بود.

یکی از مجاهدین پنجتار بنام فتح علی بمنظور معالجه نیاز پیدا کرد که پیشاور برود، آنجا با یک افسر سیک برخوردی پیش آمد و این دوران، دورانی بود که بین مسلمانان و سیک‌ها درگیری و جنگ ادامه داشت.

افسر گفت: آقا! بفرمایید شما چکاره‌اید از کجا می‌آیید و کجا می‌خواهید بروید و همچنین در مورد خودتان توضیح کامل بدهید.

فتح علی با کمال شهامت و قاطعیت گفت: من از هند همراه با امیرالمؤمنین حضرت سید احمد آقا، اینجا آمده‌ام و یکی از سربازان لشکر ایشان هستم و پیروان امیرالمؤمنین نه دروغ می‌گویند و نه کسی را فریب می‌دهند، اعم از اینکه طرف دوست شان باشد یا دشمن، چون امیر آن‌ها را بهمین صورت تربیت فرموده‌اند و خود امیرالمؤمنین دارای اخلاق عالیه‌ای هستند، بی‌نهایت سخی، بزرگوار، در وعده راستگو، در قرارداد و پیمان‌ها ثابت قدم، خلاصه اینکه زبان از مدح‌شان قاصر است، اگر شما خودشان را ببینید شیفته‌ی او می‌شوید.

این افسر سیک گفت: آقا جان! آنچه گفتی، راست گفتی، من قبلاً نیز در این‌مورد چیزهایی را شنیده‌ام و من خیلی علاقه دارم که ایشان را از نزدیک ببینم و تصمیم دارم به خدمت ایشان بروم، برادرم از لاهور برگردد یا خودم می‌آیم یا او را خواهم فرستاد.

او گفت: شما بطور محرمانه و پنهانی از خصوصیات امیرتان بیشتر برایم تعریف کنید من می‌خواهم در مورد روزانه اطلاعات جدیدی بیابم، وسع دل، نرمی و شفقت‌شان بقدری است که کسی چند لحظه پیش ایشان بنشیند چنان شیفته می‌شود که دلش نمی‌خواهد ایشان را ترک کند، من پس از چهار یا پنج روز برمی‌گردم آرزو دارم یک بار هم که شده قلعه‌ی خیر آباد ببینم چون مردم از من در مورد صفات آقا می‌پرسند و آنگاه نمی‌توانم چیزی بگویم.

افسر گفت: آقا جان! شما هم آدم عجیبی هستید، از طرفی با ما درگیر هستید و با دشمنان ما هم پیمان هستید، چگونه جرأت می‌کنید که من شما را داخل یک قلعه‌ی مستحکم و قرارگاه نظامی ببرم و نشان دهم شما از این نمی‌ترسید؟

فتح علی پاسخ داد: از چه چیزی بترسم؟ یاران امیرالمؤمنین بجز از خدا از کسی دیگر نمی‌ترسند، چون من شما را جوانمرد دیدم این خواهش را مطرح کردم، تا توسط شما این قلعه را ببیینم.

افسر سیک با شنیدن این حرف خندید و گفت: شما کاری دیگر نمی‌خواهید بکنید، حرف‌های من شوخی بود، من الان برایت یادداشتی می‌نویسم شما او را به نگهبان دهید به شما اجازه‌ی ورود می‌دهند.

سپس او قلم و دوات خواست و بنام نگهبانان یادداشتی نوشت و به دست فتح علی تحویل داد، فتح علی با یادداشت رفت و اجازه‌ی ورود یافت و در داخل قلعه خوب گردش کرد، هنگام غروب برگشت افسر میزبانش را دید که در عالم مستی هذیان می‌گوید، او در گردن بند طلایی و در گوش، گوشواره‌های طلایی داشت و در کنار او شمشیری بود که دسته‌اش از طلا بود، هنگامی که چشمش به فتح علی خان افتاد پرسید: آقا جان! شما قلعه‌ی اتک را دیدید؟ فتح علی گفت: بله، سپس او مجدداً به حالت گیجی رفت و به خواب رفت، فتح علی می‌گفت: او به خواب سنیگنی افتاد و من ترسیدم که در این حالت دزدی یا آدم ولگردی از راه برسد، این همه طلا ببیند بغارت ببرد، می‌گوید من چوبی برداشتم و دم درب خانه‌اش نگهبان شدم نیمه‌های شب افسر بیدار شد و دید من دارم نگهبانی می‌دهم، گفت: شما هنوز بیدارید؟ من گفتم شما نشه بودید و بعد هم به خواب رفتید و این همه وسایل باارزش رها بود، ترسیدم که مبادا دزدی یا کسی آن‌ها را ببرد، یا به خود شما آسیبی برساند، گفت: شما درست می‌فرمایید برای فردی مثل من، مسکرات و نشئه عیب بزرگی است و سپس دوباره به خواب رفت.

صبح روز بعد پس از طلوع خورشید او مرا مجدداً برای دیدن قلعه‌ی خیر آباد برد و سپس با خودش برگشتیم.

من تا هشت روز با او بودم او هر روز از من در مورد سیدآقا سؤالاتی می‌کرد و من هم چیزهای جدیدی برایش تعریف می‌کردم، یک روز گفت: شما یک روز مرا از مسکرات منع کردید، لذا من از این به بعد اینقدر نمی‌خورم که از حال بروم.

فتح علی می‌گوید سپس من تحت اللفظ به شکر خودم رسیدم.