عاشقی شیوهی رندان بلاکش باشد
مولانا ولایت علی عظیم آبادی یک نجیبزاده و چشم و چراغ خانوادهای از اشراف بودند، پرورش ایشان با همان ناز و نعمت که معمولاً (فرزندان) خوانین و امراء پرورش مییابند، انجام گرفته بود، پدر ایشان مولانا فتح علی، یک روحانی نامدار و عالمی باوجاهت و صاحب نفوذ بود و پدر بزرگ مادریشان جناب رفیع الدین حسین خان حاکم ایالت بیهار بود.
تحصیلات ابتدایی ایشان در خانه بود و سپس به شهر لکهنو که پایتخت اوده و مرکز فرهنگ و ادب، علم و دانش بود رفتند. اینجا هم با کمال رفاه و آسایش کافی گذراندند. بهترین و گرانبهاترین لباسها را میپوشیدند و خوشبو و عطرهای زیادی استفاده میکردند.
هنگامی که سیدآقا به لکهنو تشریف آوردند، مولانا محمد اشرف لکهنوی با شاگردش ولایت علی، بدیدن حضرت سید آقا تشریف آوردند و هدفشان این بود که سیدآقا، از شاگردش جهت سنجش استعدادش، یک امتحان و آزمون (مختصری) بعمل آورند و شاید شاگردش هم بهمین منظور همراه استاد آمده بود که از موفقیت استاد خویش، لذت ببرد. مولانا محمد اشرف، خدمت سیدآقا عرض کردند که میخواهم تفسیر ﴿وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِين﴾ ]الأنبیاء: ۱۰۷[ «و (ای پیامبر!) تو را جز رحمتی برای جهانیان نفرستادیم.» را از زبان مبارک شما بشنوم.
سیدآقا آن را به روش خاص خودشان، تشریح و تفسیر فرمودند و این مضمونی بود که مولانا محمد اشرف آن را در هیچ کتابی نخوانده بود و از آن بقدری متاثر شدند و گریه کردند که محاسنشان از اشک خیس شد.
سپس هردو نفر، بدست سیدآقا بیعت کردند و شاگرد ایشان مولوی ولایت علی چنان بدامن سید آقا، چنگزدند که تا دم مرگ جدا نشد. ایشان همراه سید آقا به وطن وحی «رأی بریلی» رفتند. حالا این نوجوان (که بنام بانکه پتنه معروف و نازدانهای ناظم بهار در رفاه و تجمل نظیر نداشت) از زرق و برق ظاهری و آرایشهای تصنعی کاملاً بینیاز و بیاعتناء شده بودند، از لذیذ خورد و نوش و پوشیدنی خیلی بالاتر، دل ایشان به حقایقی لطیفتر، اسیر شده بود. در این آبادی کوچک (دایره شاه علم الله) ایشان چنان زندگیای را مشاهده کردند که از زندگی قبلی، به مراتب زیباتر و به فطرت، خیلی نزدیکتر بود. او در این زندگی کاملاً محو شد، همچنان که دیگر دوستانشان در خدمت و تلاش معروف بودند. ایشان نیز سرگرم فعالیت بودند و احساس میکردند که در این ایام به نسبت گذشته در آرامش و سکون بیشتر، بسر میبرند و آن لذت و لطفی که اینجا دارند، در خانهی خودشان نداشتند.
مولانا عبدالرحیم صادقپوری، مصنف در منثور میفرمایند که یک روز پدر ایشان مولوی فتح علی صاحب، یکی از خدام قدیمی خویش را مبلغ چهارصد روپیهی نقدی و ده – پانزده تکه پارچه نفیس و کفش و وسایل ضروری دیگر داد و پیش ایشان به بریلی فرستاد، هنگامی که او همراه با وسایل به بریلی رسید از مردم قافله پرسید که مولوی ولایت علی اهل پتنه کجا است؟ مردم گفتند: که به ساحل رود، گِل کاری میکنند (کارگر ملاطسازی هستند) آن قاصد به ساحل رود، رسید. دید کارگران زیادی مشغول گِلکاری هستند. در بین آنها جناب مولانا نیز، لنگی مشکی رنگ از پارچه نخی درشت، بر تن کرده است و آلوده به کاهگل مشغول به کار بودند، در این ایام قیافهی ایشان چنان تغییر یافته بود که آن خادم قدیمی و سی ساله نتوانست ایشان را بشناسد کما اینکه از خود مولانا پرسید که مولوی ولایت علی اهل پتنه کجا است؟ ایشان گفتند که برادر! ولایت علی خودم هستم. خادم با عصبانیت گفت من با شما کاری ندارم، من با مولوی ولایت علی فرزند مولوی فتح علی صادقپوری عظیم آبادی کار دارم، نه با شما، ایشان فرمودند برادر ولایت علی صادقپوری که خودم هستم. آن خادم با دلخوری گفت با من شوخی نکن!
هنگامی که ایشان دیدند که نمیتواند باور کند، گفتند خیلی خوب شما بروید در بین قافله، فرد مورد نظرتان را تلاش بکنید. او هرجا از هرکس که میپرسید، آدرس ایشان را میدادند و به سوی ایشان اشاره میکردند و میگفتند آن کس که دنبالش میگردی، همین است که لحظهای قبل با او صحبت میکردی. آنگاه مجدداً برگشت و عذرخواهی کرد، حضرت او را در آغوش گرفت و با اخلاق کریمه پذیرایی کرد. او نامه و محمولهی همراه را به ایشان، تحویل داد و عرض کرد که این لباسها را بپوشد و مبلغ را به نیاز خویش مصرف بکند. چون فکر میکرد که ایشان، بعلت فقر و ناداری به این وضع و قیافه درآمدهاند.
و به یاد کیفیت خوشپوشی و خوشخوراکی قدیمی زار و زار گریه کرد، ایشان او را دلداری داد و ساکت کرد، زمانی که شب ایشان آن مبلغ نقدی و محمولهی لباسها را همانطوری که بسته بود برداشت و در خدمت سید آقا حاضر شد. و همه را پیش سید آقا گذاشتند و خودش بلند شدند و برگشتند و صبح روز بعد باز با همان لنگ کهنه، بکار همیشگی خویش، مشغول شدند.