به تعهد پایبند و در حرف راستگو
حالا مجاهدان بر مراکز و مقرهای نظامی سران (قبایلی که با مجاهدین درگیر بودند، به اتفاقشان آشکار و توطئه و سازششان با دشمن محرز شد)، مسلط شده بودند، مهمترین این مراکز، مرکز عشره و رامبا بود، جایی که پاینده خان حاکم بود، و چهتربایی از دستبردشان در امان بود.
در پهتره [۲۹] درگیری مهمی بین مجاهدین و سیکها درگرفت، در همین درگیری خواهر زادهی سیدآقا، سید احمد علی شهید شدند، این جوانمردان کامل جنگیدند، مثل کوه استوار بودند، این ثابت قدمی و ایثارشان آدم را به یاد غزوهی موته میانداخت، در این جنگ ایشان کاملاً نقش سید جعفر بن ابیطالبس را اجرا کردند، پس از اتمام گلولهها با قنداق تفنگ میجنگیدند، تا لحظات شهادت نیز میجنگیدند، این جنگ فرصت خوبی بود که مجاهدان، جوهر و مردانگیشان را ارائه دهند، هریکیشان همانند قهرمانان مردانهوار جنگید و مثل کوه استوار بود.
در بین این نوجوانان میراحمد علی بهاری هم بود، که در تیراندازی با تفنگ، بقدری مهارت داشت که اگر عروسکی را نشانه میگرفت خطا نمیکرد، در اثر تیراندازی او، تعداد زیادی از دشمنان کشته شدند، دشمن او را محاصره کرد، بسیاری از شهسواران جنگجو و نوجوانان قدرتمند، بدورش مثل توری گرد آمدند، او دشمن را برای مبارزه تن به تن دعوت کرد و گفت: شما را به خدایی که قبولش دارید اول: به من تیر نزنید، اول نیروی دست مرا ببینید، شمشیرزنی و شجاعت را تماشا کنید، من قول میدهم که هدف فرار از این تور نیست؟ آنگاه چنان شمشیر میزدند گویا اینجا اصلاً میدان جنگ نیست، باشگاه ورزشی است.
جای کشتن و کشتهشدن نیست بلکه محل ارائهی مسابقهی یک بازی است و با کمال فن خویش همه را به حیرت انداختند، ساعد، بازو و سر تکه تکه شده افتادند در نهایت با شلیک گلوله از دشمن به فیض شهادت نایل آمدند.
زمانی که خبر شهادت سید احمد علی خواهرزادهی سیدآقا به ایشان رسید فرمودند: الحمدلله، آنگاه لحظهای سکوت فرمودند، هنگامی که راوی گفت اکثر زخمهای ایشان به صورتشان اصابت کرده است. آنگاه اشک سیدآقا جاری شد، با هردو دست اشکها را پاک میفرمودند و میگفتند: الحمدلله، الحمدلله، بیشک ارشاد باری تعالی حق است و راست است:
﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلٗا٢٣﴾[الأحزاب: ۲۳].
«از مؤمنین مردانی هستند که قولی که با خدا داشتند آن را وفا کردند و برخی دیگر هنوز منتظر وفای آنند و ذرهای هم از قولشان برنگشتهاند».
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
در این ساحل رود «سنده» سرگرمیهای مجاهدین موی دماغ دولت لاهور بود و خواب از چشمانش پریده بود، همیشه از طرف ایشان دلهره و اضطراب داشتند، رنجیت سینگه از فرماندهان نظامی او بود که معتقد بود که شرارهی آتش هرچند کوچک باشد و زیر خاکستر بماند نباید آن را حقیر شمرد. او معتقد بود باب تفاهم و گفتگو با رهبر این حرکت جهاد باز است و راه نجات از این خطر و هراس هنوز هم ممکن است و فکر میکرد که او سیدآقا یک جنگجوی بخت آزما است، با تطمیع مقداری مزرعه و باغ و یا مبلغی میشود او را راضی کرد، او در حیات خویش بارها با چنین امراء، اشراف، سران قبایل، علماء و مشایخ برخورد داشته بود و تجربهی آن را در دست داشت، کسانی که با هیاهو پرچم جهاد برمیداشتند و تعدادی جوان پرشور و جاه طلب را، دور خودشان جمع کرده بودند، اما در پایان با تطمیع مزرعه، باغ، پول یا منصبی کوچک و یا مستمری دایمی از دولت قناعت کرد، از همهی برنامهها و حرکتها دست کشیدند.
رنجیت سینگ میخواست همین برنامه و تجربه را روی امیر مجاهدان آزمایش کند و فکر میکرد ایشان را هم میشود خرید. و اگر نیاز شد قیمت او را کمی بالاتر خواهیم برد تا مبادا این شرارهی زیر خاکستر، شعلهور شود و کل منطقهی سرحد و افغانستان را دربر نگیرد و در قبایل آنجا هم روح جهاد را ندمد و برای تاج و تخت او خطری جدی پیش نیاید، برای همین منظور دولت لاهور یک هیأت بلندپایهای را به سرپرستی حکیم عزیزالدین اعزام کرد، حکیم نامبرده، مشاور خصوصی و رکن مهم دولت بود، دارای بینش سیاسی و خیرخواه دولت بود، مهاراجه بر اخلاص، عقل و هوشمندی او اعتماد کامل داشت، برای کمک او «وینتوره» را نیز همراه فرستاد و هردو را راهنمایی کرد، که با سیدآقا گفتگو کنند و تلاش کنند و او را اطمینان دهند، حکیم عزیزالدین یک نامهی کتبی هم همراه داشت، که در آن مهاراجه لحن بینهایت نرم و ملاطفت را بکار برده بود، سیدآقا را خیلی ستایش کرده بود، منزلت و مقام معنوی و علمی ایشان را اعتراف کرده بود، و نوشته بود اگر میل به حکومت دارند، پس مهاراجه حاضر است منطقه ساحل پایین رود سنده را در اختیار او قرار دهد، هرطور که میل دارند تصرف کنند، مهاراجه نه مالیات سالانه از ایشان میطلبید نه خراجی، سیدآقا در جای خویش به عبادت و ذکر سرگرم باشند، از جنگ و کشتار و درگیری قبایل دست بکشند و برنامهی جهاد و غزوه را کنار بگذارند یا با خود مهاراجه بپیوندند در آن صورت مهاراجه حاضر است ایشان را فرماندهی کل ارتش قرار بدهد.
سیدآقا هیأت را با سعهی صدر، خوش اخلاقی، سکون و وقار استقبال فرمودند و به نمایندهی مسلمان این هیأت، موضوع هجرت و جهاد و اهداف و اغراض آن، علل و انگیزههای آن را کاملاً شرح دادند، حرکتی که ایشان را وادار به همچنین سفر طولانی و رویارویی با چنین دولت قدرتمندی قرار داده است.
نمایندهی مسلمان هیأت حرفهای سیدآقا را کاملاً درک کرد و آن درد ایمانی را تشخیص داد که در قلب این مؤمن باغیرت موج میزد و کل مباحثه جلسه را تحت شعاع قرار داده بود، بنابه تبحر زیاد، هوش بالا، دانش وسیع، آگاهی و آشنایی به اقشار مختلف تشخیص داده بود، که او سیدآقا از نژادی دیگر است و با سپه سالاران، جنگجویان و سازش کاران عادی، فرق دارد و در قالب آنها نمیشود ایشان را اندازهگیری کرد، افرادی که جهاد و قتالی را صرفاً برای منصب قدرت و رسیدن به مال و منال وسیلهای و پلی میدانند و احساس کرد که جرقهی ایمانی دل ایشان را داد میدمد و در مغز و اعصاب ایشان سرایت کرده است، قدرت ایمانی، یقین دینی و اعتماد به نفس سیدآقا او را تکان داد.
سیدآقا به او فرمودند: «ما در این منطقهی مسلمانان همراه با این عدهی بزرگ آمدهایم، نه برای غصب، کسب مقام، نه هوس کشورگشایی آمدهایم، بلکه ما صرفاً برای جهاد فی سبیل الله و اعلای کلمة الله آمدهایم و این تطمیع رنجیت سینگ به قسمتی از حکومت، او اگر کل دولت خودش را تقدیم کند، ما علاقهای به آن نداریم، البته اگر او مسلمان شود برادر ما است و منطقهای که با تایید و یاری خداوند بدست ما برسد ما آن را همراه با این قسمتی که الان در دست دارد همه را در اختیار او قرار میدهیم.
آقای حکیم گفت: ما در غیاب شما صفاتی که در مورد جنابعالی شنیده بودیم، از آن هم خیلی بالاتر یافتیم، گفتهی شما حق است و ما بجز از «آمنا و سلمنا» پاسخی دیگر نداریم، سیدآقا، حکیم را با اکرام و احترام خاصی پذیرایی فرمود، در لشکر سید آقا، یکی از گروهبانهای دوگره با دلخوری از رنجیت سینگ، پناهندهی مسلمانان شده بود. سیدآقا او را همراه پنجاه – شصت نفر از قبیلهی دو گره استخدام کرده بودند، آقای حکیم نامهای دیگر از طرف مهاراجه برای همین گروهبان همراه آورده بود که او و همراهانش را دعوت به برگشت کرده بود، آقای حکیم این نامه را به گروهبان تحویل داد و خواست او را با خود ببرد، گروهبان پیش سیدآقا آمد و موضوع را مطرح کرد، سیدآقا فرمودند: شما مختار هستید اگر میل دارید برگردید، مخارجی را که در حقوق این گروهبان و یارانش مصرف شده بود سیدآقا آن را از جیب خویش، به بیت المال پرداخت فرمودند.
هنگام تودیع حکیم عزیزالدین، سیدآقا نامهای به مضمون دعوت به اسلام بنام مهاراجه رنجیت سینگ (موضوعی که قبلاً شفاها با حکیم مذاکره فرموده بودند) نوشتند و او را به اسلام دعوت فرمودند.
از طرفی دیگر ژنرال وینتوره با لشکری عظیم (مشتمل بر ۱۲۰۰۰ نفر سوار و پیاده) نزدیک پیشاور در ساحل دریای لنده توقف کرد و جهت مذاکره، فردی باهوش و صاحب نظر از لشکر مسلمانان را دعوت به ملاقات کرد، سیدآقا برای اینکار مولانا خیرالدین شیرکوتی را انتخاب فرمودند، که در بین لشکر فردی باهوش و زیرک به شمار میآمد و دارای نظر صائب بود و در صحبت، حراف و سخنگوی خوبی بود، خود سیدآقا نیز معترف کمالش بودند و بر او اعتماد کامل داشتند، مولانا خیرالدین شیرکوتی، سلاح بسته، در چادر ژنرال فرانسوی با او ملاقات و گفتگو کرد.
دید که هردو افسر خارجی (وینتوره و ایلارد) روی صندلیهایشان نشستهاند و جلویشان میز کوچکی قرار دارد، بجز آن صندلی، صندلیای دیگر در چادر نبود، البته فرشی نفیس و قیمتی زیر میز پهن بود، حاجی بهادرشاه خان با گفتن «السلام علی من اتبع الهدی» وارد شد و نزدیک میز نشست، وزیر سینگه کنار در خیمه ایستاد. آنگاه وینتوره، خبرنگار و حکیم عزیزالدین را دعوت کرد و کنار نمایندگان نشاند.
«وینتوره» خطاب به سفراء کرد و پرسید در بین شما روحانی کیست؟ حاجی آقا بطرف مولانا خیرالدین اشاره فرمودند. وینتوره که جوان بود و به زبان فارسی مسلط بود گفت من میخواهم با شما گفتگویی استدلالی و علمی بکنم. مولانا خیرالدین فرمود: اگر در مسایل دینی میخواهید گفتگو کنید ولی با شنیدن حرفهای رک و تلخ نباید دلخور شوید و الا نیازی به چنین گفتگویی نیست، وینتوره گفت آنچه دلتان خواست بگویید نیازی به تکلف و تعارف نیست، من دلخور نمیشوم، اما پاسخ باید عالمانه باشد، چون من از دین شما آگاهی کافی دارم. بویژه در تاریخ و دین کتابهای زیادی خواندهام. افسر دوم خارجی (الارد) فرد مسن، کم حرف و ساکت بود.
وینتوره گفتگویش را با این خاطره آغاز کرد، که زمانی که مقر ما در حضرو بود، فردی در قاینه دراویش از طرف آقای خلیفه به ملاقات ما آمد و گفت اگر دولت خالصهی مهاراجه مالیات منطقهی یوسف زئی توسط ما دریافت کند، خود دولت از زحمت لشکرکشی و هزینهی آن و مردم منطقه از تاخت و تاراج و خرابیهای آن نجات پیدا میکنند و راحت میشوند و ما این پیشنهاد را منطقی یافتیم چون مشتمل بر منافع دو طرف است، دولت از سرگردانی و ملت از اضطراب برای همیشه راحت میشوند، میخواهم بپرسم آیا این حرف درست است؟
مولانا خیرالدین فرمودند: خیر، این حرف دروغ محض و بیاساس است. آن دروغگو برای نجات جان خویش این خبر را جعل کرده است.
آقای خلیفه چه نیازی به اطاعت از کفار و پرداخت مالیات دارند؟ چون ایشان این همه راه را با این همه زحمت و مشقت جهت اخذ مالیات نیامدهاند.
وینتوره گفت: اگر او هیچ گونه حرص و آزی ندارد، پس با این همه نداری چگونه میخواهد با دولتی مجهز دارای خزانه، ارتش و لشکر ما بجنگد؟ مولانا فرمودند: شما اطلاع دارید که جناب خلیفه سیدآقا در هند دارای وجهه و عزتاند، صدها هزار نفر با افتخار با ایشان بیعت کردهاند و ایشان در آن محل همانند یک ثروتمند دارای رفاه کامل بودند و نیازی به هجرت و کوهنوردی نداشتند.
وینتوره گفت: بله من اطلاع دارم که ایشان در محل خودش دارای عزت و مقام هستند. حتی حکام و امراء محل، به ایشان احترام میگذارند. مولانا فرمودند: پس با ترک چنین رفاه و احترام و دست کشیدن از وطن به یک طمع موهوم و برای رسیدن به این رویا تحمل سفرهای مشقت بار کوهستانی و با کمبود امکانات و رودرو شدن با دشمن قدرتمند و مجهز، کار کدام عاقل است؟
شما خوب با دقت گوش فرا دهید، علت اصلی سفر این است که دین اسلام دارای پنج رکن و اصل عملی است که برای انجام آن حق تعالی دستورات اکیدی نازل فرمودهاند و آنها عبارت است از: نماز، روزه، زکوة، حج و جهاد. نماز بر هرمسلمان فرض است توانگر باشد یا فقیر و همچنان روزه اما زکوة فریضهای است بر اغنیاء که در پایان هرسال، یک چهلم داراییش را در راه خدا بدهد. حج از این سه مشکلتر است، آن اگرچه در طول عمر یکبار بر اغنیاء فرض است، اما چون معمولاً در آن زمان سفر آن دریایی است، لذا تن به خطر دادن، جدایی از خانواده، مشقتهای سفر و... در انجام آن الزامی است. بهمین جهت بیشتر توانگران راحت طلب از انجام آن شانه خالی میکنند و از این سعادت محروم میمانند. در این مورد هم شما حتماً شنیدهاید که سیدآقا با توجه به کمبود امکانات همراه با صدها نفر فریضهی حج را ادا فرمودهاند. در این راه هزاران روپیه صرف شد که هیچ امیر کبیری هم با این همت بلند و وسعت قلب، توفیق چنین سعادتی را نداشته است.
وینتوره گفت شما راست میگویید، در این عصر حاضر، هیچکس با چنین شأن و شوکت حج نکرده است.
مولانا فرمودند: عبادت جهاد، از حج هم مشکلتر است. و بر مبنای کثرت دارایی و مال هم نیست، بلکه توفیقی است صرفاً الهی، حق تعالی بمحض لطف خودش کسی را لایق این سعادت میدانند، توفیقش میدهند، جهت همین مشکلات و خصوصیات اجرای این عبادت از عبادتهای دیگر، خیلی بیشتر است، چون در این عبادت از جان، مال، اهل و عیال، همه چیز، باید دست شست. این را هم باید بدانید که این دستور فقط در دین پیامبر اکرم ج فرض نیست، بلکه در ادیان حضرات ابراهیم، موسی و داوودﻹ هم فرض بوده است، این را شاید خود شما هم در کتب تاریخ دیده باشید، وینتوره گفت: بله آقا. مولانا فرمودند: سیدآقا با لطف الهی، شخصیتی مقبول بارگاه الهی، صاحب عزم راسخ و همت بلند، که برای انجام این فریضهی الهی تصمیم قاطع گرفتهاند و انجام این فریضه دو شرط دارد یکی تعیین رهبر و امام برای مجاهدان اسلام تا به دستور ایشان و زیر نظر ایشان جهاد مطابق با ضوابط شرعی انجام گیرد. دوم اینکه منطقهای بعنوان پایتخت و دارالامن باشد، که محل آغاز این حرکت و فریضه قرار گیرد، در هند جایی بعنوان دارالامن وجود ندارد. آنجا خبر رسید که قبیلهی یوسف زیی با سیکها دارند میجنگند، اما امیر یا امام شرعی ندارند، منطقهی آنها کوهستانی و محل امنی است، بنابراین ایشان همراه با ششصد نفر در این منطقه تشریف آوردند و مسلمانان منطقه را برای ادای این فریضه دعوت و ترغیب دادند، تا اینکه مردم محل بدست مبارک ایشان بیعت کردند و ایشان را بعنوان امام و رهبر پذیرفتند، از آن روز ایشان بنام امیرالمؤمنین یا خلیفه نامگذاری شدند.
این را هم باید توضیح بدهم که هدف جهاد، کشورگشایی و جنگجویی نیست. بلکه مفهوم شرعی جهاد اعلاء کلمة الله و سرکوبی قدرت کفار جهت دفع تجاوز و تهاجمهای فکری، اعتقادی و مالی آنها است، این را هم باید بدانید درنظر داشتن برابری امکانات و تجهیزات با دشمن، نیز بر رهبر مجاهدین لازم نیست، اما ترقی دین و تلاش برای فراهم کردن محیط برای آن، شرط اصلی این حرکت است، حالا اگر جنگی درگرفت و مصلحت هم داشت، پس باید جنگید در صورت پیروزی به غنیمت گرفتن اموال دشمن و به اسارت گرفتن افراد آنها هم جایز است، بهرحال هدف اصلی پیشبرد دین است، فتوحات ثمرهی آن است، بلکه بالاترین فتح و پیروزی این است که مسلمان باید تا آخرین لحظه حیات، غازی و مجاهد بماند و فضایل، مناقب و مقامشان در قرآن مجید بطور واضح و مفصل بیان شده است و اگر بدست کفار به فیض شهادت برسد. زهی سعادت! پس از مقام نبوت و رسالت بالاتر از این مقامی نیست.
وینتوره گفت: بلی، بدون شک در مذهب شما شهید مقام والایی دارد، مولانا فرمودند: جای شگفت است که لحظهای پیش اقرار کردید که، کلیهی پیامبران در عصر خودشان جهاد کردهاند و حالا میگویید «در مذهب شما» این تحدید چه لزومی داشت، شما باید میگفتید: «نزد پیامبران الهی این عبادت مقاموالایی دارد».
وینتوره گفت: قبول، اما این حرف خلاف عقل است که در این وضع بیسر و سامان نزد آقای خلیفه نه ارتشی هست نه تجهیزاتی، نه سرمایهای هست، نه کشوری، اما چنین تصمیماتی دارد، مولانا فرمودند: بله، اهل دنیا به امکانات ظاهری، ارتش، توپخانه، خزانه توجه و اتکاء دارند، اما ما بر قدرت و توان الله توکل و اعتماد داریم. نه ما خواهان فتح و پیروزیایم و نه از شکست ترس و دلهره داریم، نتیجهی این دو در دست قدرت الهی است.
ما عقیده داریم: ﴿كَم مِّن فِئَةٖ قَلِيلَةٍ غَلَبَتۡ فِئَةٗ كَثِيرَةَۢ بِإِذۡنِ ٱللَّهِ﴾[البقرة: ۲۴۹].
«چه بسا گروه کوچکی که به فرمان الله بر گروهی بسیار پیروز شدند».
اگر شما منکر این باشید پس ادعای تاریخ دانی شما پوچ است، زیرا کتب، به وفور وقایعی را ثبت کردهاند که در آن جمعیتهای بزرگ، قلدر و مجهزی، توسط عدهی کوچک و ناتوان نابود شده است. بویژه زمانی که عدهی کوچک مستضعفان در حمایت و یاری دین الله کمر همت بسته باشند. کما اینکه برای پیامبران زیادی چنین وضعی پیش آمده است و در کتب تاریخ ثبت است. هیچکدام از پیامبران خزانه، توپخانه، ارتش مجهز نداشتند، با حمایت تعداد کمی از پیروان فقیر و ناتوان، قلدرها و گردن کلفتهای زیادی را به خاک سیاه کشاندهاند. جانشینان و نائبانشان سلطنتهای بزرگ و قدرتمندی را نابود کردهاند. در این مورد نیاز به تفصیل و جزییات نیست، زیرا خودتان تاریخدان هستید و کتب تاریخ در این مورد راهنمای خوبی هستند.
در این موقع ژنرال الارد به حرف آمد و گفت: این نمیشود که افراد بیسر و سامان در مقابل تجهیزات کافی و افراد دست خالی در مقابل افراد مسلح موفق گردند. وینتوره گفت: خیر! مولوی صاحب درست میفرمایند: خیلی از بزرگان توسط کوچکان نابود شدهاند.
وینتوره در پایان گفت: من آرزو دارم بین من و آقای خلیفه سیدآقا تحفه و هدایایی رد و بدل گردد. اول خودم میخواهم هدیهای بفرستم و بعد ایشان تحفهای بفرستند تا من برای برگشت عذری و بهانهای داشته باشم، بعداً اختیار منطقهی یوسف زئیها بدست آقای خلیفه است، آنچه میخواهند انجام دهند، ارتش خالصه، باری دیگر در این منطقه قدم نخواهد گذاشت.
مولانا فرمودند: آقای خلیفه سیدآقا به دوستی و محبت شما نیازی ندارند، شما اگر نیاز دارید آغاز کنید، آقای خلیفه دارای سعهی صدر و همت بلند هستند، تحفههای شما را بیپاسخ نخواهند گذاشت، اما روال جناب خلیفه این است که کسی را کلاهی، یکی را چفیهای، دیگری را جبهای عنایت میکنند، البته ایشان اسلحههای باارزشی نیز دارند، ممکن است از سلاحها چیزی بدهند.
وینتوره گفت: کلاه و چفیه بدرد ما نمیخورد اما اگر در عوض تحفههای ما اسبی را عنایت کنند، چیز معقولی است. مولانا فرمودند: منظورتان را فهمیدیم، ما هرگز به شما اسب نخواهیم داد، وینتوره گفت: شما چرا رد میکنید شما بنویسید، ایشان این پیشنهاد را خواهند پسندید، برای اینکار دوراندیشی لازم است.
آنگاه حکیم صاحب خبرنگار، حتی حاجی بهادرشاه خان هم به مولانا اشاره کردند که پیشنهاد وینتوره را بپذیرند، اما مولانا با دوراندیشی خویش ته موضوع را پیدا کرده بودند [۳۰] و فرمودند: این کار برای کشورگشایان مناسب است. اما برای کسی که جهاد را فقط جهت اعلاء کلمة الله آغاز کرده است، اصلاً مناسب نیست. همچنان که عبادتهای نماز، روزه و... اگر برای ریا و تظاهر و محبوبیت بین مردم انجام بگیرد موجب گناه و عذاب است. بهمین صورت اگر جهاد با نیست نادرست انجام بگیرد، موجب عذاب است، نمیتوانیم چنین چیزی به آقای خلیفه پیشنهاد بدهیم. در این نیت ما و خلیفه یکسانی هستیم.
فرق فقط در این نکته است که ما ایشان را بعنوان امام و رهبر پذیرفتهایم و تعیین رهبر یکی از شرایط جهاد است، آنچه اجر جهاد را از بین میبرد، برای نپذیرفتن آن ما و خلیفه یکسان مکلف هستیم.
وینتوره دو سه بار، این پیشنهاد را تکرار کرد، مولانا فرمودند: این همه اصرار و تکرار سودی ندارد، اسب که بماند ما حاضر نیستیم به شما الاغی بدهیم. ما تصمیم داریم از شما جزیه بگیریم نه اینکه خودمان به شما باج بدهیم.
وینتوره گفت: اگر خلیفه با کرامت خویش بدون امکانات و تجهیزات، بر دولتی قدرتمند و باحشمت پیروز گردند، در آن صورت ما دولت خالصه را رها میکنیم، خدمت خلیفه رجوع خواهیم کرد. مولانا فرمودند: من در مورد خلیفه چی بگویم؟ شما که ندیدهاید، اگر حوصلهی ملاقات دارید آماده شوید، انشاءالله پس از گفتگو با ایشان بجز «آمنّا و صدّقنا» پاسخی نخواهید داشت.
با شنیدن این، وینتوره گفت: نخیر، نخیر، آنگاه کمی سکوت کرد، سپس گفت اگر شما در نوشتن این موضوع عذری دارید، این پیغام را شفاهی ابلاغ نمایید گفت؟ مولانا فرمودند: نیاز به سفارش نیست، من یک کلمه را از ایشان پنهان نمیکنم، آنچه بین من و شما صحبتی رد و بدل شده است بدون کم و کاست نقل خواهم کرد. وینتوره گفت: پس آنچه ایشان بفرمایند در حضرو به ما برسانید. مولانا فرمودند: پاسخ دادن یا ندادن اختیار ماست. این مربوط به نظر و دستور خلیفه است. بنابراین من نمیتوانم به شما قولی بدهم.
وینتوره گفت: آنچه شما پیش من گفتید در حضور کهرک سینگ هم میتوانید بگویید؟ مولانا فرمودند: پیش بالاترش هم میتوانم بگویم.
حرف تا اینجا که رسید، وینتوره گفت شما الآن تشریف ببرید، ما در وقتی دیگر شما را خواهیم خواست، (شما را ملاقات خواهیم کرد).
مولانا از آنجا خداحافظی کردند و به چادر حکیم عزیزالدین آمدند و غذا خوردند، تا نماز مغرب همانجا بودند، سپس به محل خویش برگشتند، روز بعد وزیر سینگ، هردو افسر خارجی و برادر خاوی خان، آقای امیرخان جمع بودند و در مشاوره به این نتیجه رسیدند که این مولوی آدم تندی است، حرف ما را نمیپذیرد، بنابراین حرکت ارتش به سوی پنجتار ضروری است. با گذشت یک سوم از شب، تصمیم کوچ قطعی شد، اطلاع این خبر بر عهدهی مولانا اسماعیل یقینی بود، همان لحظه مولانا توسط ملائکه میزبانشان بود، فردی را به سوی پنجتار اعزام فرمودند و به قاصد توصیه فرمودند که به کلیهی روستاهای بین راهی اطلاع بدهد که لشکر سیکها فردا به پنجتار حمله میکند، در فکر جان و مال خویش باشید، هوشیار و مترصد بمانید، بجز از کهرک سینگه، کل لشکر به محلی بنام «زیده» اتراق کرد. مسافت این محل تا پنجتار شش فرسخ است، هنگام غروب در لشکر شایع شد که امشب مجاهدان به پنجتار حمله میکنند، این خبر اضطراب و دلهرهی عجیبی در لشکر انداخته بود، که احدی نتوانست در رختخواب به راحتی بخوابد، همه افسار اسب را بدست گرفته بودند، آمادهباش ایستاده بودند، بعلت اینکه اسبها، میخها را کنده بودند، این خود عامل هراس لشکر شده بود و هر فرد منتظر فرصتی برای فرار بود، افسرهای خارجی با دیدن این وضع لشکر، یوسف خان و دیگر فرماندهان را احضار کردند علت را جویا شدند که لشکر چرا هراسان است؟ و هر فرد منتظر فرار است، اینها را دلداری باید داد، آرام باید کرد، فرماندهان طبق دستور، تفهیم لشکر را آغاز کردند، هنوز پاسی از شب مانده بود که کل لشکر به سوی دریای لنده حرکت کرد، باین صورت که کسی از کسی چیزی نپرسید و منتظر دستور نماندند، آنگاه به سرعت از پل رد شدند، پل را خراب کردند، آنجا پس از توقفی کوتاه حدوداً عصر آن روز به سوی «اتک» حرکت کردند.
احتمالاً این خبر با کمال و تمام به رنجیت سینگ رسیده است و او درک کرد، با چنین عقاب و بازی گیر کرده است که نمیتوان آن را با چند دانه گندم یا پسخوردههای سفره به دام انداخت.
[۲۹] پهتره بمسافت ده مایلی «مان سهره» وسط کوهها منطقه آبادی است که نهر «سرن» از وسط آن جاری است. [۳۰] هدف وینتوره این بود هرطور شده از سید آقا اسبی بعنوان هدیه بگیرند و بعد در مردم و دولت شایع کنند که سید آقا با پرداخت باج مخفیانه برای خودش ولایت منطقه را از او گرفته است و مولانا خیرالدین این نکته را دریافته بودند، بنابراین نمیخواستند برای دادن اسبی قول بدهند.