آنگاه که نسیم ایمان وزید

فهرست کتاب

توبه‌ی خالص

توبه‌ی خالص

در سال ۱۳۲۴هـ.ق سید آقا، برای اولین بار همراه با کاروان خود به لکهنو تشریف بردند و در جوار مسجد عالمگیر تیلی والی اقامت گزیدند و برنامه‌ی ارشاد و تبلیغ، اصلاح و تزکیه‌ی خویش را، آغاز فرمودند. این ایام عمر پادشاهی نواب غازی الدین حیدر (سال جلوس به تخت ۱۲۲۹هـ.ق) و وزارت معتمد الدوله آغامیر بود، که در لکهنو، دوران غارت ثروت، حق تلفی و عیاشی بود.

گرایش عموم مردم، حق خواص، به رفاه‌طلبی و عیاشی بود. با مطالعه دریای لطافت نوشته‌ی سید انشاء ۱۳۳۴هـ.ق که در تألیف آن مرزا قتیل هم، شریک بود، به ادب بی‌ادبانه، پستی طبع، ادب سنوانی و افکار برگرفته از شهوات حیوانی، بصورت آشکار، پی خواهید برد.

لکهنو به علت مرکزیت سلطنت، قبله‌ی حاجات نیازمندان و مرجع پیشه‌وران، هنرمندان، اهل فن و حرفه و اشراف بود، اشراف و نجیب‌زادگان دهستان‌ها به دولتمردان اوده متوسل شدند و با صدها آرزو، به امید محبت آنان، اتراق می‌کردند. خوب و بد از هر قماشی، اینجا جمع بود. از طرفی، این شهر، مرکز علم و ادب و تدریس و تالیف بود، از طرفی دیگر لانه‌ی فساد، عیاشی، انحراف اخلاقی و فسق و فجور بود.

با تشریف‌آوری سیدآقا، آوازه‌ی اخلاق و کردار رفقای ایشان، به سرعت در سطح شهر، پخش شد. مواعظ علما، سادگی، تحمل مشکلات، برادری و برابری اسلامی، شب زنده‌داری، مردانگی، مهارت‌های جنگی، ایثار و فداکاری، خدمت و اطاعت، خلاصه اینکه اخلاق حسنه و کریمانه‌ی ایشان، کل شهر را تحت تاثیر قرار داد. صدها، بلکه هزاران نفر، به خدمت ایشان می‌رسیدند در بین مراجعان، تماشاچی و طالب حق و رضایت الهی و گرفتار شبهات نیز وجود داشت. اما همگی در این مجلس داروی درد خویش را، پیدا می‌کردند. سیدآقا همه را با خنده رویی و تبسم استقبال می‌فرمودند. با احترام و محبت در کنار خویش می‌نشاندند، آن‌ها را دلداری می‌دادند و در نماز جماعت، شرکت می‌دادند که در اثر آن سنگدل‌ترین افراد، با این برخورد، مثل موم نرم می‌شدند و مردم برای توبه‌ی خالص، دگرگونی احوال، موفق می‌شدند. از عادات و رسوم جاهلیت برمی‌گشتند و در حالی از اینجا بر می‌گشتند که زندگانی‌شان از این رو به آنرو شده بود، نور ایمان را در دل و سرمایه‌ی تقوی را در دست داشتند و در مدح و ستایش سیدآقا و یاران‌شان رطب اللسان بودند.

در همین ایام، طبق معمول، یکبار در مسجد محله‌ی خویش تشریف‌فرما بودند که دو نفر بنام امان الله خان و برادرش سبحان خان همراه با عده‌شان که در دزدی و جنایت، شهره‌ی آفاق بودند، به خدمت رسیدند. هنگام ورود آن‌ها مردم (یواشکی) به سیدآقا اطلاع دادند که این‌ها افراد شرور و جنایت‌پیشه می‌باشند. حضرت فرمودند هشدار می‌دهم که در حضور آن‌ها، اصلاً چنین حرفی، کسی بر زبان نیاورد (و جنایات‌شان را به رخ‌شان نکشد) از الله تعالی امیدوارم که آن‌ها را از گناهان نجات دهند، توفیق نیکی و طاعت بدهد و عاقبت‌شان بخیر گردد.

آن‌ها جلوتر آمدند، با سیدآقا مصافحه و معانقه کردند. آقا آن‌ها را با اخلاق و برخورد خاصی نشاند و تا دیر آن‌ها را با توجه بخصوص نگاه می‌فرمود، پس از لحظاتی آن‌ها اجازه خواستند، فرمودند: خوب «شغل شما چیست؟».

عرض کردند از این موضوع بگذرید، این موضوع را همین‌طور مسکوت بگذارید، کسانی که آن‌ها را می‌شناختند، گفتند چه اشکالی دارد؟ بگویید، برای شما بهتر است و آقا هم فرمودند که تعریف کنید.

آن‌ها کل وضعیت دزدی و جنایات خودشان را تعریف کردند، گفتند که تا حالا شغل و راه درآمد ما این بوده است. اما از حالا به دست مبارک شما، توبه می‌کنیم. دیروز که به خدمت رسیده بودیم، اما هیچ منظوری نداشتیم. بلکه فقط برای تماشا آمده بودیم مطلقاً تصمیمی برای مرید شدن نداشتیم، اما زمانی که به خدمت رسیدیم و اخلاق شما را دیدیم، قلب ما حالت عجیبی، پیدا کرد که نمی‌توان آن کیفیت را با زبان تعریف کرد. در دل یکایک ما این فکر رسوخ کرد که ما زن و فرزند و خانه و کاشانه را وداع گوییم، همین جا به خدمت مشغول شویم و به همین منظور به خدمت رسیده‌ایم. آقا فرمودند: فعلاً صبر کنید، روز جمعه مراجعه کنید تا شما را به مریدی بپذیرم. این را شنیدند، برگشتند.

روز جمعه هنگام چاشتگاه آمدند، حضرت فرمود پس از نماز جمعه بیعت می‌شوید. بعد از نماز بیعت شدند و مبلغی را بعنوان نذرانه تقدیم کردند. اول از دست آن‌ها گرفت، سپس مجدداً به آن‌ها برگرداند، فرمود این بر زن و فرزند خویش، مصرف بکنید. عرض کردند: خانواده‌ی خودمان را چگونه به بیعت شما دربیاوریم. فرمودند: اگر روزی گذرمان به آن طرف افتاد آن‌ها را هم به مریدی خواهیم پذیرفت.

یک روز سیدآقا به سوی گردنه‌ی «گوله گنج» داشتند می‌رفتند، امان الله خان عرض کرد که کلبه‌ی بنده، نزدیک است، اگر قدم رنجه بفرمایید، عین عنایت خواهد بود، همراهان همانجا، توقف کردند. حضرت به خانه‌اش تشریف بردند و افراد خانوده‌اش را به بیعت پذیرفتند.

امان الله خان، سبحان خان و میرزا همایون بیک هرسه تا یکجا بدست، حضرت سید آقا بیعت کرده بودند، آن‌ها سه دوستی داشتند بنام غلام رسول خان، غلام حیدرخان و صدرخان که آن‌ها از موضوع توبه و بیعت خبر نداشتند، یک روز هرسه باهم نزد امان الله خان آمدند و گفتند که این روزها پول‌شان ته کشیده است و برای مخارج چیزی ندارند، باید فکری بردارید، منظورشان این بود که باید برنامه‌ی دزدی‌ای را باید تدارک ببینند و طراحی کنید. او گفت حالا دیگر این کار از من ساخته نیست. پرسید چرا؟ امروز نمی‌توانید یا برای همیشه نمی‌توانید؟ و اصلاً موضوع چیست؟

میرزا همایون بیک در پاسخ او گفت، اصل موضوع این است که ما حالا توبه کرده‌ایم و ان‌شاءالله دیگر این کار را نخواهیم کرد. پرسید، کی توبه کرده‌اید؟ گفت: در تیله شاه پیرمحمد سیدی که از بریلی تشریف آورده‌اند، ما مرید او شده‌ایم و سپس کمی از فضایل و کمالات حضرت سیدآقا را برایش تعریف کرد که ما یک روز، چند نفری بعنوان تماشا و گردش گذرمان به مجلس ایشان افتاد، گفتیم ببینیم موضوع چیست؟ وقتی ملاقات کردیم مطابق با آوازه‌اش یافتیم. بدست او بیعت کردیم، ایشان به ما توجه فرمودند که ما فیض زیادی بردیم. با این حرف غلام رسول خان و یارانش نیز به دیدن سیدآقا علاقه‌مند شدند. به سیدآقا کسی اطلاع داد که چنین موضوعی پیش آمده است. سیدآقا به این‌ها هم اجازه شرکت در جلسه داد. وقتی به خدمت رسیدند، سید آقا را خیلی برتر از آوازه‌اش دیدند. بلافاصله توبه و بیعت کردند و از همان روز حالت‌شان دگرگون شد، از مال حرام متنفر شدند، حتی نگهداری چیزی مشتبه و مشکوکی در خانه برای شان خیلی سنگین بود. هنگامی که سیدآقا تصمیم برگشت گرفتند، آن‌ها تقاضای همراهی کردند و گفتند چون در محل بمانیم محیط فاسد قدیمی، ممکن است ما را مجدداً به گناه جذب بکند. سیدآقا آن‌ها را ستایش کرد، همت افزایی نمودند دعای خیر کرد و آن‌ها را برای کسب حلال تشویق کرد.

هنگامی که حضرت سیدآقا برای جهاد هجرت فرمودند. اکثر این افراد با ایشان همراه بودند. عده‌ای از آن‌ها به فیض شهادت نایل آمدند و برخی دیگر زنده (و منتظر شهادت) ماندند و بقیه‌ی عمرشان را در صلاح، تقوی، خدمت به اسلام، دلسوزی به مسلمانان و تلاش برای سربلندی کلمة الله گذراندند.