آنگاه که نسیم ایمان وزید

فهرست کتاب

فقط همین بود

فقط همین بود

«ما از امروز شما را برای تقسیم غذا و خوار و بار لشکر، منصوب کردیم» این جمله‌ای است که سیدآقا خطاب به یک نفر لاغر و نحیف که بیماری او را بیش از بیش لاغر کرده بود. فرمودند: نام او عبدالوهاب و از اهالی لکهنو بود و عرض کرد من در مقابل امر شما تسلیم هستم، اما مشکلاتی دارم و در عین حال دارم قرآن را حفظ می‌کنم و از طرفی این کار سنگینی است، برای آن فردی نیرومند و تندرست لازم است.

حضرت پس از استماع سخنش، کمی سکوت کرد، سپس فرمود: آقای مولوی! شما بسم الله کنید و برای خدمت برادران مسلمانت کمر ببندید و ماهم دعا می‌کنیم، ان‌شاءالله مشکلات و بیماری‌های شما حل خواهد شد، تندرست و نیرومند خواهید شد، و در ضمن انجام همین خدمت، از نعمت حفظ کل قرآن کریم نیز سرافراز خواهید شد».

او با شنیدن این مژده خوشحال شد و از همان روز مسؤلیت تقسیم خوار و بار را آغاز کرد. عموم مردم هم از کار او راضی بودند و سیدآقا هم صفات حسنه‌ی او را بیان می‌فرمود، پس از گذشت چند روز در این خدمت از بیماری نجات یافت و تنومند و تندرست گردید و در حین خدمت، حق تعالی به او نعمت حفظ هم مرحمت فرمود، یکبار سید آقا با خوشحالی به او فرمودند: که آقای مولوی! حالا که حق تعالی با لطف و کرمش شما را سلامتی هم داد و از نعمت حفظ قرآن هم سرافراز فرمود، عرض کرد: بله حضرت! حق تعالی به برکت دعای شما هردو آرزوی مرا برآورد، حالا شما دعا کنید که حفظ من کاملاً پخته و مطمئن گردد و بتوانم برای شما در نماز تراویح قرآن را دوره کنم، فرمودند: بسیار خوب ما دعا می‌کنیم دیگر ان‌شاءالله قرآن را فراموش نخواهید کرد، شما که با خلوص دل خدمت برادران مسلمانت را داری انجام می‌دهی، این پاداش نقدی است که از طرف حق تعالی به شما عنایت شده است.

مولوی عبدالوهاب شغلش همین بود که هر روز در حین تقسیم خوار و بار قرآن کریم تلاوت می‌کردند اما هیچ وقت در تعداد پیمانه‌ها و تقسیم سهام، اشتباه نمی‌کردند.

یک بار داشت آرد تقسیم می‌کرد که امام علی عظیم آبادی که فردی قوی هیکل و نیرومند بود آمد و می‌خواست بدون رعایت نوبت سهم خودش را بگیرد، آقای مولوی گفت، یک لحظه صبر کنید نوبت شما می‌رسد، او عجله داشت و قبول نمی‌کرد در همین جر و بحث، او مولوی عبدالوهاب را هُل داد که ایشان به زمین افتادند، آنجا چند نفر قندهاری هم در صف بود، به آن‌ها برخورد و برآشفتند و می‌خواستند امام علی را کتک بزنند، آقای مولوی منع کردند و گفتند که ایشان برادر من است اگرچه مرا هل داده است، بالاخره سهم آردش را گرفت و در چادرش گذاشت، مردم این این موضوع را به سیدآقا گزارش کردند، شب که آقای مولوی به خدمت رسیدند، سیدآقا سؤال فرمودند: که امروز شما با میر امام علی چه مسأله‌ای داشته‌اید؟ گفت: از نظر من مسأله‌ای نبوده و او کاری نکرده است، او آدم خوبی است، آمده بود که سهمیه‌ی آردش را بگیرد، چون نوبت او نبود و من حاضر نبودم خلاف نوبت به او چیزی بدهم او مرا هُل داد، فقط همین بود، سیدآقا با شنیدن این حرف ساکت شدند، یک نفر به میر امام علی خبر برد که مولوی عبدالوهاب چگونه او را پیش سیدآقا تبرئه کرده است و موضوع را کم اهمیت جلوه داده است، او از کار خودش پشیمان شد و فوری در حضور سیدآقا از آقای مولوی عذرخواهی کرد و با ایشان آشتی و روبوسی کرد.

چند سال بعد در محلی بنام راج دواری مولوی عبدالوهاب برای سیدآقا در نماز تراویح قرآن را ختم کرد و متصل بعد از آن در ماه ذی قعده در جنگ بالاکوت شهید شدند.