به برادر عزیز بگویید او را اینجا بفرستد
مولانا عبدالحی در این قافله عنوان مرد مجاهد و شیخ الاسلام و مرجعیت را داشتند. در سفر و حضر هرجا ایشان موعظه میکردند. هرجا این قافله به آبادی میرسید مولانا عبدالحی وعظ میفرمودند و مردم را به توبه، انابت و اصلاح تشویق میکردند و برای ترک رسوم شرک و بدعت دعوت میدادند. عموم مردم در وعظ ایشان، اشک میریختند. شمع ایمانی دلها، روشن میشد، ایمان و اسلامشان را تجدید میکردند و برای اطاعت الله و ترک گناه تعهد میدادند. لطف الهی، زن فاحشهای را یکبار به شرکت در جلسهی وعظ توفیق داد. پس از چند لحظه نشستن، از زندگی گذشته نادم شد و بلافاصله از شغل خویش، توبه کرد و تعهد داد که بقیهی زندگی را با ایمان و طاعت، عفت و پاکداامنی بگذراند.
اما در برخی از خانوادههای مسلمان، بسیاری از عادتهای جاهلیت نفوذ کرده بود، تبعیض برتری نژادی به وفور بود، خودشان را از بسیاری طوایف، برتر تصور میکردند. مخصوصاً اگر خدای ناکرده کسی از آنها در گناهی، معصیتی گرفتار بود او را خیلی حقیر میدانستند. زنان خانوادههای اشراف، معاشرت با زبان پایینتر از خویش را عیب میدانستند. اصلاً نشستن و حرفزدن با آنها را عیب میپنداشتند. تعصب حجاب خشک داشتند که گاهی با این بهانه فرایض و نمازها را ترک میکردند.
هنگامی که این زن توبه کرد، سیدآقا به خواهرزادهی خویش دستور دادند که برایش جایی در کشتی تعیین کنید، ایشان آن زن را در قسمت زنان در کشتی بردند، همهی زنان جیغ و داد و غر زدن شروع کردند که اینجا جایی نیست، به کشتیای دیگر ببریدش، سید عبدالرحمان، موضوع را به عرض سید آقا رساندند. سید آقا به مولوی وحید الدین فرمودند که برای این نیک بخت جایی تعیین کنید، او به زنان گفت که برایش جایی باز کنند زنان ایراد گرفتند که ما زن ولگردی را، نمیتوانیم نزد خودمان جا بدهیم.
سید عبدالرحمان مجدداً موضوع را گزارش دادند، مولانا عبدالحی که این حرفها را شنید از جا بلند شد و به کشتی محل نزدیک زنان رفت به آنها خطاب کرد که شما چرا این نیک بخت را پیش خود نمیگذارید؟ امروز این نیک بخت از همهی گناهان توبه کرده است. در این لحظه او، از همه من و شما برتر است. کلیهی احکام شرعی که بر من و شما لازم است، بر او نیز لازم است.
گفتند اگر اینطور است به او دستور بدهید که صورتش را بپوشاند و بالای عرشه بنشیند. مولانا چرا روی عرشه؟ شما آنجا نمیتوانید بنشینید پس او چرا روی عرشه برود؟ جر و بحث کمی طولانی شد مولانا با کدورت و دلخوری فرمودند در جمع شما همسر عبدالحی نشسته است (همسر خودش) به او بگویید چادر بپوشد از کشتی پیاده شود بیابد پیش ما، سه بار این را تکرار کردند، با دو بار که سکوت کامل پس از تکرار نوبت دوم همسر ایشان طبق دستور با چادر سر تا پا بدن را پوشانده بود، از کشتی پیاده شد و در ساحل ایستاد، مولانا با کمی فاصله او را خطاب کرد که در خانه مگر به شما نگفته بودم که در این راه ممکن است شما گندم آسیاب بکنید، نان بپزید، و کارهای اضطراری که دیگر پیش بیاید باید انجام بدهید. حتی ممکن است پیاده روی بکنید. زمانی که شما همهی این شرایط را قبول کردید ما شما را همراه آوردهایم، آنگاه به بقیه خطاب فرمودند که ببینید این زن عبدالحی مطابق دستور خدا و رسول با حجاب آمادهی اطاعت از فرمان خدا و رسول است. سپس به همسرش گفتند حالا برو پیش همان زن (روی عرشه بنشین). و سپس به مولوی وحیدالدین گفتند که به خواهرم بی بی رقیه بگویید که این زن را پیش خود بنشاند و او را احکام و کارهای خیر آموزش بدهد. بی بی رقیه خودش نیز این حرفها را داشت میشنید، لذا گفت به برادر عزیزم بگوئید تا او را اینجا بفرستد.
وقایع احمدی ص ۶۴۹ – ۶۵۱