آنگاه که نسیم ایمان وزید

فهرست کتاب

در حضور ژنرال فرانسوی

در حضور ژنرال فرانسوی

ژنرال معروف فرانسوی وینتوره (VANTORA [۲۷]) همراه با لشکر خویش پس از عبور از رود سنده قلعه‌ی هند [۲۸] را ترک کرد.

مشخص شد او را خاوی خان احضار کرده است و ینتوره طبق معمول از سران قبایل، عوارض و مالیات را مطالبه کرد، که هرسال همین کار را انجام می‌داد، اما این بار آن‌ها از پرداخت مالیات انکار کردند، چون آن‌ها با سیدآقا بیعت کرده بودند و برای اطاعت از ایشان تعهد داده بودند، حمیت دینی و غیرت افغانی‌شان، جوش می‌زد، هنگامی که احساس کردند، موضوع سنگین شده و چاره‌ای نمانده است، تعداد زیادی از آن‌ها پیش سیدآقا رسیدند و پناهنده شدند، وینتوره که از این موضوع باخبر شد، با لشکر حرکت کرد و در نزدیکی پنجتار توقف کرد و برای سیدآقا، نامه‌ای نوشت و پس از ستودن ایشان از وی درخواست کرد که مالیات و هدایایی که قبلاً طبق معمول سال به سال به حاکم لاهور پرداخت می‌شد، باید همیشه پرداخت گردد و نباید کسی از آن‌ها انکار کند، سیدآقا در جواب نامه‌ای برای فرستادند در ضمن انگیزه‌ی هجرت و جهاد را با وضاحت کامل شرح دادند و او را برای قبول اسلام دعوت دادند و برایش نوشتند که من یکی از بندگان مطیع الله هستم و پس از خودم چیزی ندارم. بجز ابلاغ پیام الهی، با ذکر مظالم و غارتگری‌های سیک‌ها در پایان برایش تصریح کردند که شما هیچگونه حقی برای مطالبه چنین مالیاتی از این سران قبایل ندارید، و این نامه را توسط مولانا شیرکوئی که داناترین و با شخصیت‌ترین فرد جماعت بود، ارسال فرمودند، ایشان نامه را ابلاغ نمودند با لحن مناسب و شایسته‌ای با او گفتگو کرد، که از مطالب گفتگو به دانایی، لیاقت و تدبر او پی برد.

حالا سیدآقا دستور آمادگی جنگ را اعلام فرمودند. و دسته‌ای از مشتمل بر ۳۰۰ نفر به فرماندهی مولانا خیرالدین اعزام فرمودند و این دسته، درست در مقابل لشکر وینتوره اتراق کرد، وینتوره از آمادگی مسلمانان مطلع شد و حق تعالی تعداد مجاهدان را بچشم دشمن خیلی زیاد و عظیم نشان داد، افرادی که از روستاهای دور و بر فرار کرده بودند پیش مسلمانان در پنجتار پناهنده شده بودند، دشمن همه‌ی آن‌ها را جزء لشکر اسلام به حساب می‌آورد، و از تهاجم شبانه می‌ترسید، مرعوب شد و برگشت، با عبور از دریا به منطقه پنجاب وارد شد.

سال بعد این فرمانده مجدداً با لشکر خویش سر موعد به محل آمد و از قبایل موجود مالیات سالیانه را مطالبه کرد، همان پاسخ سال قبل برایش تکرار شد، کما اینکه رخ لشکرش را به طرف پنجتار برگرداند، مهاراجه سال قبل برگشتن دست خالی‌اش را ملامت کرده بود او را به بزدلی و ترسو بودن، متهم کرده بود، این بار، رگ حمیت جاهلیتش به جوش آمده بود و تصمیم داشت این لکه‌ی ننگین را از جبین خود پاک کند، تعداد لشکر او ده هزار نفر بود و خاوی خان هم با او سازش (پنهانی) کرده بود.

سید آقا به امرا و سران قبایل نامه‌هایی را ارسال فرمودند و این تصمیم خویش را ابلاغ کردند که وسط دو رشته کوه دیواری با عرض چهار گز جهت، جلوگیری لشکر ساخته شود، کلیه‌ی مجاهدین و مردم اطراف، با عشق و علاقه‌ی خاصی در ساختن آن، دست بکار شدند و در مدت خیلی کوتاهی آن را ساختند و نظر ایشان این بود که راه پشتی هم، باید مسدود گردد، که مجاهدان و مهاجران بلافاصله شروع بکار کردند و یادواره‌ی غزوه‌ی خندق را زنده کردند، مهاجران قطعات زمین را تقسیم کردند و هرکس در قسمت خویش شروع به کار کرد، سیدآقا در حضورشان غزوه‌ی احزاب را شرح دادند که چگونه اصحاب رسول زمین خندق را جهت حفر، تقسیم کرده بودند و حضرت رسول ج چگونه تنها کار می‌کردند، و بر این کار به برکت اتباع سنت، مژده کثیر و فتح مبین را مردم ابلاغ کردند.

روز بعد هنگامی که مجاهدان برای نماز صبح داشتند آماده می‌شدند، خبر رسید که دسته‌ی سواران دشمن، پشت دیوار رسیده است، با شنیدن این خبر سیدآقا و مجاهدان بمحض فراغت از نماز با سرعت به بستن اسلحه و آمادگی جنگ مشغول شدند، صبح روشن شد، دشمن روستاها را آتش زد که دود فضا و آسمان را فرا گرفت، در تاریکی دود و غبار، لشکر دشمن پیشروی را آغاز کرد، از این طرف سیدآقا و مجاهدان جلو رفتند و در پناه خاکریز توقف کردند، لشکر را طبق نظم جنگی، برنامه داده، افراد را در جاهای متعدد مقرر کردند، مولانا محمد اسماعیل آیات بیعت رضوان را برای مجاهدان تلاوت کرد در شرح آن، فضایل بیعت را بیان کردند، مردم با سیدآقا مجدداً تجدید بیعت کردند و با خدا عهد بستند که از میدان عقب‌نشینی نخواهند کرد، یا پیروزی یا شهادت.

در مردم شور و شوق تازه‌ای بوجود آمد، آتش عشق شهادت، شعله‌ور گردید، از همه جلوتر مولانا محمد اسماعیل بدست ایشان بیعت کرد و پس از او مردم دیگر بیعت شدند، شور و شوق مردم بحدی بود که از سر و کول همدیگر رد می‌شدند، بسیاری از مردم با دیدن این منظره‌ی پر تاثیر، از خوشحالی اشک ریختند، سیدآقا اینجا دعا کردند، عجز و ناتوانی، بی‌کسی و بی‌بضاعتی، فقر و نیاز خویش را بدربار مولای بی‌نیاز از سوز و صمیم دل مطرح کردند، مردم از کیف و لذت این حالت، از خود بیخود شده بودند، هوش و حواس باقی نمانده بود، رحمت و سکینه‌ی الهی و عشق و علاقه به شهادت کل فضا را تحت تاثیر قرار داده بود. مردم از همدیگر حلالیت می‌خواستند، و هنگام وداع می‌گفتند، اگر زنده ماندیم در دنیا و الا دیدار در بهشت، و به همدیگر توصیه می‌کردند که اگر کسی شهید شد، بجای مشغولیت جمع‌آوری اجساد، باید پیشروی را ادامه دهید و مردانه با دشمن بجنگید.

خود سیدآقا لباس جنگی پوشیدند، مسلح شدند پشت خاکریز رسیدند، همراهان ایشان، حدوداً هشت هزار نفر از مجاهدان هند و قندهار بود. حضرت فرمودند عجله نکنید، تا زمانی که دشمن شلیک نکند کسی تیر نیندازد و سعی نکنید که از خاکریز رد بشوید و اعلام فرمودند، کلیه‌ی مجاهدین سوره‌ی قریش را بخوانند، آنگاه لحظه‌ای سکوت فرمودند کاملاً به الله توجه فرمودند. پرچم‌های متعددی در لشکر نصب گردید، یکی از پرچم‌ها بدست یکی از شیوخ عرب بنام محمد بود که تازه دربرگشت از حج همراه شده بود و یکی از مخلصان خاص حضرت بود.

وینتوره به تپه‌ای بالا رفت لشکرش را چک کرد و آنگاه با دوربین میدان جنگ را زیر نظر گرفت، دید که کل میدان از لشکر مجاهدین مملو است. با دیدن این وضع هیبتی بر دلش نشست و به خاوی خان گفت: شما ما را گول زدید، که تعداد و تجهیزات مجاهدان را کم ارائه دادید، حالا به این لشکر پیاده و سواره نگاه کنید، به تعداد پرچم‌ها نگاه کنید، که هرطرف منتشر و همه جا را فرا گرفته‌اند، سپس با دیدن یارانش از تپه‌ها پایین آمد و جلوی دیوار توقف کرد، سیک‌ها به تخریب دیوار مشغول شدند، با اشاره‌ی سیدآقا، مجاهدان حمله کردند، تیراندازی شروع شد، وینتوره یقین کرد شکست خواهد خورد، دستور عقب‌نشینی داد، مجاهدان تا جلوی پنجتار تعقیب را ادامه دادند، تعداد مجاهدان در واقع آنقدر نبود که وینتوره احساس کرده بود، این فقط امداد غیبی و نصرت الهی بود، او هر وقت و هرطور که بخواهد، از لشکرهای آسمانی یا زمینی کار می‌گیرد.

عقب‌نشینی وینتوره کامل شد، مجاهدین شکر خدا را بجای آوردند، در کنار نهر پنجتار وضو گرفته دو رکعت نماز شکر خواندند.

﴿وَكَفَى ٱللَّهُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلۡقِتَالَ[الأحزاب: ۲۵].

«الله در جنگ برای مؤمنان کافی است».

فرار یک ژنرال فرانسوی با تجربه و نامور از میدان جنگ، فردی که در اکثر جبهه‌ها موفق و پیروز برمی‌گشت، از تهاجم مجاهدان چنان فرار کرد که دست از پا نمی‌شناخت، آوازه‌ی این شکست به دور و دراز رسید، در هرشهر و روستا موضوع سخن همین بحث شده بود، در اکثر آن، در اوایل ذیحجه‌ی سال ۴۴هـ.ق قبایل مختلف مسلمان به مرکز آمدند و به دست سید آقا بیعت شدند و نظام شریعت را پذیرفتند، در سَمّه یک قلعه‌ی محکمی بود، بنام امان زئی که در روستا حدوداً دوازده هزار نفر افغان سکونت داشتند، که شغل‌شان و عشق‌شان کشتن و کشته شدن بود، همه آن‌ها بدست سیدآقا بیعت شدند و برای پرداخت عشر تعهد دادند، یکی دیگر از سران قبایل بنام مقرب خان هم در وفاداری ناب درآمد، بر مشرکین جزیه تعیین شد و بر مسلمانان عُشر.

اما خاوی خان حاکم هند کماکان در لجاجت و کینه توزی مان و سرنوشت خودش را با دشمنان پیوند داد، بعدها واضح شد که وینتوره را، او برای حمله تحریک کرده بود و موضوع را خیلی جزئی و پیش پا افتاده معرفی کرده بود. او بود که وینتوره را تطمیع کرد و نوید کمک با تمام امکانات داد، کاملاً خیرخواه و دلسوز او قرار گرفت، این شخص را در این وضع باقی گذاشتند و از او چشم پوشی کردند خلاف مصالح مسلمانان بود، که هیبت نظام شرعی خدشه‌دار می‌شد، منافقین جرأت شورش و بغاوت، پیدا می‌کردند، بنابراین صاحب نظران به ویژه نظر مولانا محمد اسماعیل این بود که این‌ها باید ادب شوند، البته اتمام حجت لازم است، اگر انکار کنند، کوتاه کردن شرشان ضروری است و ایشان از این آیت استدلال می‌کردند:

﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَاۖ فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِي تَبۡغِي حَتَّىٰ تَفِيٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ فَإِن فَآءَتۡ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا بِٱلۡعَدۡلِ وَأَقۡسِطُوٓاْۖ إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِينَ٩[الحجرات: ۹].

«اگر دو گروه مسلمان باهم درگیر شوند، آن‌ها را آشتی بدهید، پس اگر یکی از آن دو گروه بر دیگری تعدی کرده است، شما با گروه تعدی‌گر بجنگید تا حاضر به پیروی حکم خدا گردد، هرگاه حاضر شد بین آن دو با عدالت صلح برقرار بکنید، حتماً عدالت را درنظر داشته باشید، همانا الله با انصاف‌ها را دوست دارد».

مولانا محمد اسماعیل با دویست نفر سرباز، برای مقابله با خاوی خان حرکت کرد، اول با او با ملایمت صحبت کرد، وقت زیادی برای پند و اندرز او صرف کرد و از نتایج ناگوار شورش و سرکشی، نقض عهد و نافرمانی از دستورات رهبر، او را آگاه کرد و برحذر داشت، اما بر او کوچک‌ترین اثری نداشت، پس از شنیدن این همه اندرز گفت: دلخور نشوید! ما حاکم و رییس هستیم و مانند سیدآقا، ملا و مولوی نیستیم، دین و شریعت ما با دین و شریعت ایشان خیلی فرق دارد، ما پتهان‌ها کجا می‌توانیم بر شریعت ایشان عمل کنیم، سیدآقا این همه اصرار چرا می‌کند؟ و به دنبال ما چرا افتاده‌اند؟ در مورد ما هرکاری می‌توانند انجام بدهند، اصلاً گذشت نکنند.

پس از اتمام گفتگو، امیدی باقی نماند، که او به راه راست برگردد، اتباع الله و رسول و اطاعت از احکام دین کند، صاحب نظران به این نتیجه رسیدند که او باید ادب گردد و به کیفر خویش برسد، کما اینکه این مأموریت نیز به مولانا محمد اسماعیل سپرده شد، چون در لشکر احدی به پایه‌ی ایشان نبود، بلکه در فهرست سیدآقا فردی به شجاعت، دور اندیشی، بینش سیاسی و صلاحیت رهبری ایشان نبود.

مولانا محمد اسماعیل پانصد نفر از نخبگان مجاهدین که بسیار چست و چالاک و نترس بودند تحت امر گرفت بطرف هند حرکت کرد و هنگام سپیده دم صبح به قلعه وارد شد.

خاوی خان با این حمله‌ی ناگهانی جا خورد و بدست مجاهدین کشته شد و لشکر اسلام، این شهر محکم و برج‌دار را تصرف کردند، خوار و بار و اسلحه فراوانی را به غنیمت بردند، در این حمله فقط خاوی خان و یک نفر کشاورز کشته شد، از مجاهدین به کسی خراش هم نرسید، خلاصه‌ی این فتح بدون تلفات یا خسارت جانی حاصل و یک فتنه‌ی بزرگی سرکوب شد، که دلهره‌ی آن همیشه مخل آسایش شده بود و از مدتی نیروی آن‌ها را تضعیف کرده بود، از چنین فتنه و آشوبی ناراحت شدند.

حالا دیگر نوبت یارمحمد خان سرکرده‌ی این فتنه بود، که پیوسته علیه مجاهدان توطئه می‌کرد و طرح می‌ریخت و هرطرف که باد می‌وزید به آن طرف مایل می‌شد، برای اغراض خرابکارانه‌ی خویش نقشه‌ی کشتن سیدآقا را کشید، با همکاری و تحریک، سیک‌ها را وادار کرد که دولت لاهور لشکرش را برای از بین بردن مجاهدان به هند بفرستد و بجای خاوی خان، امیرخان را حاکم محل قرار دهد، لشکر خودش را به مرکز امیرخان «هریانه» برد، شش عدد توپ، تعداد زیادی فیل و شتر و لشکر بی‌شماری همراه داشت. بمحض رسیدن به هریانه شلیک توپخانه را شروع کرد، تا مردم محل را که از صدای توپ وحشت داشتند مرعوب کند، کما اینکه بسیاری از مردم دودل و منافق صفت به او پیوستند و به غارت آبادی‌ها و تخریب مزارع پرداخت، در اطراف و جوانب وحشت و ناامنی ایجاد کرد، در بین هردو لشکر تک و پاتک‌های جزئی‌ای ادامه داشت که نتیجه‌ای دربر نداشت.

در این اضطراب‌ها بین سیدآقا و یارمحمد خان چند بار پیام‌ها و قاصدهای رد و بدل شد، سیدآقا زیاد سعی کرد او را قانع کند، خدا را بیادش آورد از ثمرات سوء شورش و بغاوت او را آگاه کرد، اما یار محمد خان با پیام صلح با نخوت و غرور برخورد کرد و آن را ضعف مسلمانان حمل کرد و بکلی رد کرد.

بنابراین مجاهدین بجز جنگ چاره‌ای نداشتند، شبانه لشکری که جمعاً افراد آن اعم از سواره یا پیاده از هشتصد نفر تجاوز نمی‌کرد، نزدیک یارمحمد خان قرار گرفتند، فرماندهی این لشکر در اختیار مولانا محمد اسماعیل بود، این حمله در «زیده» بوقوع پیوست، مجاهدان با جرأت فوق‌العاده‌ای پیش رفتند و شعار الله اکبر را سر دادند، دسته‌ی کوچکی به سرعت جلو رفت، توپخانه‌ی دشمن را تصرف کرد، با دیدن این وضع قدم‌های درانی‌ها، کنده شد، با جا گذاشتن ساز و برگ در میدان پا به فرار گذاشتند، خیلی‌ها از وحشت کفش‌های‌شان را فراموش کردند، هنگامی که کل لشکر سر رسید تعداد زیادی جزء غنایم بود، دیگ‌ها سر چراغ‌ها، غذا نزدیک به پختن بود، ترس و عجله فرصت نداده بود، غذای‌شان را بخورند، یارمحمد خان در این مرحله شدیداً زخمی شد، جایی که قرار بود برای مداوا برسد قبل از رسیدن جان سپرد، مسلمانان غنایم و اسلحه‌ی زیادی بدست آوردند، چند دختر که درانی‌ها از روستاهای اطراف به اسارت گرفته بودند نیز جزء غنایم بود، مولانا محمد اسماعیل بلافاصله آن‌ها را به خانه‌های‌شان رساند.

سیدآقا پس از پیروزی به پنجتار برگشتند و برای این فتح، شکر خدا را بجا آوردند، مردم جهت تبریک به ایشان جمع شده بودند، با صدای تبریک و ادای شکر دسته جمعی، صدایی شبیه به رعد به فضا پیچیده بود، سیدآقا ایستادند و در مذمت دزدی از غنایم و وعیدهای مربوط به آن سخنرانی کردند و توضیح دادند که چه ضررهایی در اثر آن، به اسلام و مسلمین می‌رسد و اجر اعمال صالحه و جهاد چگونه از بین می‌رود، این حرف‌ها در مردم بومی اثر زیادی گذاشت کما اینکه آنچه از غنایم در اختیار داشتند، همه را آوردند، در مسجد جمع کردند، در بین این اموال پانصد رأس اسب و تعداد زیادی خیمه و چادر بزرگ دیده می‌شد، یک پنجم آن در بیت المال برای مصارف آن و بقیه بین مجاهدان، طبق ضوابط کتب و سنت بر مبنای حکم الله و رسول تقسیم شد، که به پیاده یک سهم و به سوار کاران دو سهم پرداخت شد، سهمیه‌ای که به مجاهدین داده شد، آن‌ها گفتند: ما که خوار و بار و مخارج مان از بیت المال تامین می‌شود و کلیه‌ی نیا‌زهای ما برآورده می‌شود. ما دیگر حقی در گرفتن این سهام نداریم، کل غنایم می‌بایست در بیت المال ذخیره گردد، سیدآقا فرمود: این حق شما و مِلک شما است، شما هرطور که بخواهید در آن می‌توانید تصرف کنید. با شنیدن این حرف بیشتر افراد سهام‌شان را برداشتند و استفاده کردند.

این پیروزی بر مردم بومی اثر زیادی گذاشت، راه‌هایی که بر مجاهدان بسته بود، باز شد، کاروان‌های مجاهدان و مهاجران از هند بدون مانع می‌آمدند، نیروهای تازه نفس، کمک‌های نقدی و غیر نقدی را از هند با خود می‌آوردند، و بموقع می‌رسیدند، شوکت و عظمت اسلام و هیبت آن، به هرطرف آشکار دیده می‌شد.

برادر خاوی خان بنام امیرخان جهت اختلاف مالی زمین وغیره توسط برخی از مخالفانش کشته شد و محیط برای دعوت و جهاد هموار و پاک گشت، مشکلات و موانع راه حق، تا حدود زیادی برطرف گردید و آدم‌های شرور به فرجام بد خویش رسیدند و این فرمان برحق الهی مو به مو به اثبات رسید: ﴿وَلَا يَحِيقُ ٱلۡمَكۡرُ ٱلسَّيِّئُ إِلَّا بِأَهۡلِهِۦ[فاطر: ۴۳].

«و نیرنگ‌های بد جز دامن‌گیر صاحبانش نمی‌گردد».

[۲۷] ژنرال وینتوره از فرماندهان ممتاز غیر بومی، رنجیت سینگه بود، اینجا احترام و اعتمادی که او داشت، غیر بومیان دیگر نداشتند، او از خانواده‌ای ممتاز ایتالیای بود، مدتی طولانی زیر دست ناپلئون در ارتش اسپانیا و ایتالیا استخدام بود، پس از پایان جنگ، او فرانسه را وداع گفت و برای استخدام در ارتش دیگر سفر کرد، در مصر و ایران مدتی بسر بود، سپس از راه هرات و قندهار به هند آمد. هنگامی که مهاراجه بر دیانت، امانت و وفاداری و تجربه کاری او اعتماد پیدا کرد، گارد مخصوص خویش را به او سپرد، که درآموزش نظامی و تجهیزات و امکانات از لشکرهای دیگر ممتاز بود، او برای مهاراجه خدمات زیادی انجام داد، و برتری و وفاداری خویش را به اثبات رساند. مهاراجه او را با نگاه احترام و تقدیر می‌نگریست، بهمین جهت او را به سرنوشت لاهور حاکم گماشته بود، در دربار شاهی او فرد سوم دربار بود، در سال ۱۸۴۳ م پس از مرگ رنجیت سینگه از خدمت بازنشست شد. (خلاصه از کتاب رنجیت سینگه نوشته سرلیپل گریفن ص ۹۷ تا ۹۹). [۲۸] قلعه‌ای مستحکم و بیشه‌ای است در ساحل غربی «رود سنده» زیر نظر دولت خاوی خان.