آنگاه که نسیم ایمان وزید

فهرست کتاب

جنگ با قدرت و پیروزی مسلمانان

جنگ با قدرت و پیروزی مسلمانان

در جنگ «زیده» با توجه به کمبود نفرات، کسر امکانات، غیر بومی و ناآشنا بودن مجاهدین، پیروزی‌ای که با کشتن یارمحمد خان والی پیشاور بدست آمد چنان واقعه‌ای بود که اثرات آن در دل افراد خانواده سلطنتی محرز و نمایان بود، مادر سلطان محمد خان همیشه او را به کشته شدن برادرش طعنه می‌زد و متلک می‌گفت و برای گرفتن انتقام و شستن این لکه‌ی ننگ تحریک می‌کرد، که بالآخره او تصمیم گرفت انتقام بگیرد و با لشکر به سوی مرکز مجاهدان حرکت کرد و اراده داشت ریشه‌ی این شورشیان را باید کَند و مردم را از زحمت همیشگی نجات داد، کسانی که امنیت و آسایش آن‌ها را بخطر انداخته‌اند، امراء، سران قبایل و منصب دارانی که با سیدآقا مخالفت، حسادت، و رقابت داشتند، امامت و رهبری معنوی سیدآقا و پیشرفت ایشان را عامل نابودی خویش می‌دیدند، همه با وی همراه شدند.

سردار سلطان محمد خان، امراء و سران قبایل دیگر را هم تهدید کرده بود که آن‌ها کیفر سختی خواهند داشت، چون قتل یارمحمد خان در محدوده‌ی اختیارات آن‌ها انجام گرفته بود و در جلو چشم‌شان پیش آمده بود و احدی به کمک او نرفته بود، دو برادر دیگرش سردار پیرمحمد خان و سردارسید محمد خان و برادر بزرگترش محمدعظیم خان.

بالآخره تصمیم گرفته شد که با این خطر، مقابله نمایند آن را باید سد نمود، یا حداقل به طوری آن را دفع کرد، سیدآقا از قرارگاه موقت خویش «قلعه امب» به مقر قدیمی خویش پنجتار برگشتند. لشکر پیشاور در محل هوتی توقف کرد، سیدآقا در مقابل‌شان در محلی دیگر بنام تورد اتراق فرمودند.

سیدآقا از این جنگ که دو طرف آن مسلمان بودند، دل خوشی نداشتند و برخورد و هدر رفتن این دو نیرو برای‌شان خیلی سنگین بود، (که برای اسلام و مسلمین هردو سود داشتند و می‌توانستند انرژی‌شان را در مقابل دشمن مشترک بخرج دهند).

سلطان محمد خان از اولین کسانی بود که دست صلح و وفاداری به سیدآقا داد و به ایشان برای اطاعت و جهاد فی سبیل الله بیعت کرد. سیدآقا خیلی سعی کرد او را از این جنگ منصرف کند که هیچ نیازی و سودی ندارد. خواستند احساسات دینی و عواطف اسلامی او را تحریک و بیدار کنند. که معمولاً دل هیچ مسلمانی از آن خالی نیست. برای این هدف ایشان، یک عالم ربانی بومی از اهالی توردهی مولوی عبدالرحمن را انتخاب فرمودند، که از مخلصین سیدآقا بود، سیدآقا ایشان را پیش سلطان محمد خان بعنوان نماینده و سفیر فرستادند، تا او را تفهیم کند که ما اینجا فقط برای جنگیدن با دولت لاهور آمده‌ایم و تصور می‌کردیم بخاطر نصرت دین و حمایت از مظلومان شما در این جهاد با ما همکاری خواهید کرد و شما اولین کسی بودید که با من بیعت کردید و به من قول کمک دادید و حالا چطور دل شما راضی شده است که با کفار همکاری نمایید، علیه مسلمانان اسلحه بکشید، و علیه آن‌ها توطئه کنید، دین و دنیای‌تان را ویران کردید، بعداً با ندامت انگشت حسرت خواهد گزید.

این پیام معقول و منطقی را سلطان محمد خان با تلخی و شدت پاسخ داد و کلیه‌ی امیدها را به یأس مبدل ساخت. سیدآقا بار دوم قاصد را فرستاد تا برای تفهیم و آرام کردن او تلاش کند، به او گفتند اگرچه برادرتان دوست محمد خان شما را ترسانده است و تشویق به دوری کرده است و گفته است که به وعده‌ی او سیدآقا اعتماد نکن. اما نظر من این است که در هیچ کاری عجله نکن، اشتباهاتی که از تو و برادرت یارمحمدخان در جبهه‌ی «شیدو» سر زده بود ما همه را نادیده گرفتیم و بخشیدیم. بلکه سعی کردیم بدی را با نیکی پاسخ دهیم، تا اینکه یارمحمدخان لشکری بزرگ برداشت و همراه با توپخانه، بر مجاهدین حمله کرد و تصمیم داشت که ریشه‌ی همه‌ی مسلمانان را بکلی بکند، اما حق تعالی حافظت فرمود که پیروزی بدست مجاهدان افتاد و یارمحمدخان در اثر عدم دوراندیشی در آتش کینه توزی با مجاهدان سوخت، ما در این مورد هیچ تقصیری نداشتیم، حق تعالی می‌فرماید: ﴿كُلُّ نَفۡسِۢ بِمَا كَسَبَتۡ رَهِينَةٌ٣٨[المدثر: ۳۸]. «هرشخصی مسئول کار خودش هست».

قاصد چندین بار بین سیدآقا و سلطان محمدخان رفت و آمد کرد و موضوع داشت کشدار می‌شد، حاکم پیشاور لحنش تند شد، تهدید کرد، رعد آسا غرید، آنگاه سیدآقا به مولوی عبدالرحمن فرمودند که الان دیگر نیازی به ادامه‌ی دعوت و مذاکره باقی نمانده است و محرز شد که جنگ ناگزیر است. سیدآقا با اکراه برای آن آماده شدند، برنامه‌ریزی شروع کردند، افراد را در محل‌های مناسب تعیین کردند، لشکر، شب را با بیداری به صبح رساند. همه داشتند آماده می‌شدند، کسی فرصت خواب نیافت، در نماز صبح جمعه کثیری از مجاهدان با سیدآقا شریک بودند و همه بخوبی می‌دانستند که با یک جنگ تمام عیار و سرنوشت ساز سروکار دارند، سیدآقا پس از نماز با الحاح و زاری، عجز و انکساری دعای طولانی انجام دادند، چشم‌ها اشکبار و دل‌ها مضطرانه دعا می‌کرد، ایشان ناتوان، بی‌کسی و ناداری خود را پیش حق تعالی اظهار و اقرار کردند که ما لیاقت هیچ چیزی را نداریم اما بجز توکل بر خدا پناه‌گاهی دیگر نداریم.

در پایان هنوز دست‌ها را بصورت نمالیده بودند که فردی از برجک، دوان دوان آمد و گفت طبل‌های آغاز جنگ بصدا درآمده است، سیدآقا هم جنگ را اعلام کردند، افراد کمر را بستند، مجاهدان با تجهیزات و همه ساز و برگی که داشتند به میدان آمدند.

سلطان محمدخان و هردو برادر دیگرش دست روی قرآن گذاشتند، سوگند یاد کرده بودند که از جنگ فرار نکنند یا مرگ یا پیروزی. با سرنیزه‌ها دروازه‌ای درست کردند و به آن قرآنی را آویزان کردند تا کل لشکر از زیر آن رد شود. گویا نوعی سوگند عملی به قرآن بود و اعلام این خبر که لشکر در هیچ حال حق برگشت یا عقب‌نشینی ندارد، جنگ را رنگ مذهبی دادند و متعهد شدند تا آخرین نفس باید جنگید.

جنگ آغاز شد، فریقین دست به پیکار شدند، لشکر پیشاور هشت هزار نفر سوار و چهار هزار نفر پیاده نظام همراه داشت، در لشکر مجاهدان، دو هزار پیاده و پنج هزار نفر سوار بود، سیدآقا به اطاعت و فرمانبرداری کامل توصیه و تأکید فرمودند و از پراکندگی، شتابزدگی، خودرایی هشدار دادند از ضرر و خسارت آن آگاه فرمودند، سید آقا سوار بر اسب در وسط یک دسته از پیاده نظام بودند و لشکر را به ثابت‌قدمی و استعانت از الله متوجه و آگاه می‌کردند، بعضی از آگاهان لشکر پیشنهاد دادند که ایشان از اسب پیاده شوند، زیرا بعلت بلندی و نمایان بودن هرلحظه در تیررس قرار دادند و تیراندازان به راحتی می‌توانند به سوی ایشان گلوله‌ای بیندازند، ایشان پیشنهاد را پذیرفتند و پیاده شدند.

میدان کارزار گرم شد گلوله مثل تگرگ می‌بارید، چکاچک شمشیر و درخشش نیزه‌ها میدان را پر کرده بود، مجاهدان قصیده‌ی حماسی مولانا خزه علی بلهوری [۳۱] را با صدای بلند داشتند می‌خواندند.

و در آن‌ها شور و شوق، نشاط و کیف خاصی پیدا شده بود، شجاعت و صفات نظامی‌گری سیدآقا خوب به معرض دید قرار گرفته بود، ایشان بی‌دریغ و بی‌درنگ خودشان را به عمق خطرها می‌انداختند، در دو طرف ایشان دو نفر از یاران، مسئول پرکردن تفنگ بودند که به سرعت تفنگ را پر می‌کردند، بدست سیدآقا می‌دادند و ایشان با سرعت و جرأت زیادی شلیک می‌کردند.

وقایع زیادی از جوانمردی و زهد مجاهدان از دنیا بوقوع پیوست، مولانا محمد اسماعیل و حافظ ولی پیشروی کردند و توپخانه‌ی دشمن را تصرف کردند و آن را به سوی دشمن برگرداندند، سیدآقا شخصاً آن را نظارت می‌کردند و در این مورد راهنمایی‌های لازم را انجام می‌دادند، کمی خراب شده بود، آن را خود سیدآقا تعمیر فرمودند. طوری که علیه دشمن پیش از پیش کار می‌کرد، در همین لحظات قدم‌های درانی‌ها از جاکنده شد، راه نجات را در فرار دیدند، به این صورت پیروزی مجاهدین به کمال رسید، در لحظات غروب خورشید مجاهدان در جبهه‌ی «مایار» پیروز برگشتند، مردمی که به دور و بر پراکنده شده بودند و در جاهای متعددی بودند همه یکجا برگشتند و جمع شدند، مولانا مظهر علی عظیم آبادی زخمی‌ها را پانسمان و مداوا کردند، بر شهداء، نماز میت خوانده شد و مراسم تدفین انجام گرفت، مولانا جعفر علی می‌نویسند اگرچه مردم از صبح چیزی نخورده بودند اما از خوشحالی اشتها را از دست داده بودند، در اثر خستگی روز، خیلی‌ها بلافاصله به خواب رفتند، هرچند امدادگران به دوختن زخم‌ها و مداوا مصروف بودند، عموم مجاهدان در خواب داشتند فرو می‌رفتند و منظره‌ی «نُّعَاسٗا يَغۡشَىٰ طَآئِفَةٗ مِّنكُمۡ» عملاً بظهور پیوست، چشم‌ها بی‌اختیار بسته می‌شد، از نیمه شب، امدادگران از کار مداوا و پانسمان فارغ شدند.

در این جبهه وقایع عجیبی از صدق و اخلاص، شجاعت و دلاوری، یقین کامل، شوق شهادت و عشق به مرگ به وقوع پیوست که برخی از آن‌ها اختصار را به رؤیت خوانندگان ذیلاً تقدیم می‌گردد.

[۳۱] مولانا خزه علی بلهوری کاندهلوی کانپوری از یاران سید آقا بودند، که بعدها، به بانده تشریف بردند، که نواب ذوالفقار علی ایشان را به مسئولیت ترجمه و تصنیف استخدام کردند. ایشان کتب زیادی از فقه و حدیث را ترجمه کردند، و ایشان به روش تقوية الایمان در موضوع توحید و سنت کتابی بنام «نصیحت المسلمین» تصنیف فرمودند در سال ۱۲۷۱هـ.ق رحلت فرمودند.