شیخ یاسین و هدف قرار گرفتن ایشان در این دوره توسط حکومت مصر
شیخ زمانی کارش بالا گرفته بود که جنبش اسلامی با مشکلات بیشماری روبرو بود. با این وجود وی بدون هیچ ترس و واهمه ای، به نحو سنجیده با شرایط پیش آمده برخورد میکرد.
شیخ برای انجام کارهایش عمدتاً به حمایت تودهها دل میبست، زیرا همراهی تودهها اهرم فشاری بود بر سر حکومت، و شیخ هم هموراه روی همین عامل حساب باز میکرد و اغلب اوقات نیز کامیاب میشد. به عنوان مثال به مناسبت عقب نشینی یهود از صحرای سینا و نوار غزه در سال ١٩٥٦(هفتم الی چهاردهم ماه مارس) جشنها پیروزی میان دانش آموزان برگزار میشد و در اثنای این جشنها دانش آموزان مدارس به رقص، شادمانی و ورزشهایی چون ژیمناستیک و ورزشهای سنگین میپرداختند. در این میان، چهار دختر از همسایگان شیخ احمد برای رقص و پایکوبی در این جشن انتخاب شدند. از آنجا که این امر مخالف شؤونات اسلامی است، شیخ با اولیای دختران تماس گرفت و آنان را به عدم موافقت با رقص دخترانشان جلو چشم مردم تشویق نمود که در نتیجه اولیای آنان تذکرّ شیخ را پذیرفتند و دخترانشان را از این کار بازداشتند. این جریان به رئیس آموزش و پرورش آن زمان «بشیر الریس» رسید و او هم برای تنبیه دختران و خانواده شان، دستور داد که آنها را از مدرسه اخراج کنند. خانواده دختران این موضوع را به اطّلاع شیخ رساند. شیخ و اولیای دختران، طی تماس تلفنی با سرلشکر جمال صابر معاون فرماندار نظامی و مدیر امور آموزشی تهدید کردند که در اعتراض به اخراج قلدرمآنه دختران از مدرسه، فردا تظاهرات گستردهای در اردوگاه الشاطیء به راه میاندازند. سرلشکر جمال صابر این مسأله را به اطلاع فرماندار کل رساند. فرماندار کل هم طی تماسی تلفنی، بشیر الریس را نکوهش کرد و دستور داد که دختران فوراً به مدرسه بازگردانده شوند و در جشن مشارکت نکنند!.
شیخ در برابر فشارهای سنگین دستگاه امنیتّی مصر بر جماعت اخوان المسلمین ساکت نمینشست و در حدّ توان با این اقدامات مبارزه میکرد. عدم شهرت وی به عنوان پیشوا و رهبر اخوان به ایشان کمک میکرد، امّا با این وجود بارها بازداشت شد.
شیخ نخستین بار در دهه پنجاه به اتّهام عضویت در جنبش اخوان بازداشت شد. جریان از این قرار بود که افسر اسماعیل شراب که چپگرا، کمونیست، فرد مغرور، خود پرست و یکی از مخالفان سرسخت جریانهای اسلامی در نوار غزّه بود، خانه شیخ احمد را محاصره و درباره فعالیتهای شیخ از برادر بزرگترش ابونسیم سؤالاتی را مطرح کرد. ابو نسیم در جواب گفت: برادرم در مدرسه راهنمائی رمال تدریس میکند. بعد از این سراغ شیخ رفت و او را دستگیر و روانه بازداشتگاه کرد. وضعیت سلامتی شیخ بسیار ناگوار بود. امّا از خوش شانسی وی سرباز نگهبان آن شب ابوفایز نام داشت و از اعضای اخوان بود. ابو فایز از افسر درخواست کرد که به خاطر سرمای جانسوز فصل زمستان یک پتوی اضافی به شیخ مریض بدهد ولی درخواستش رد شد. اگر افسر به عضویت ابو فایز در جنبش اخوان پی میبرد، ممکن بود که وی را اخراج کند امّا بالاخره سرباز توانست بدور از چشمان افسر، خود یک پتوی اضافه تهیه کند و آن را به دست شیخ برساند. بار دوم که شیخ دستگیر شد در سال ١٩٦٦م بود، یعنی زمانی که اخوان المسلمین در مصر مورد اذیت و آزار و تعقیب قرار گرفتند و دانشمند والامقام علّامه سید قطب به دست رژیم مصر اعدام شد. در این میان رهبران و اعضای جنبش اخوان المسلمین در نوار غزّه تحت تعقیب قرار گرفتند و چهار تن از اعضای هیات اداری همراه با دو نفر دیگر دستگیر شدند. شیخ احمد یاسین جزو این افراد بود. دولت مصر میخواست آنان را به اتّهام توطئه برای براندازی نظام، همان اتهامی که به رهبران اخوان در مصر وارد شده بود، به زندان نظامی مصر انتقال دهد. اما جالب اینجاست که اگر ایراد این اتّهام به اخوان مصر به هر حال قابل توجیه بود امّا به عللی همچون وجود موانع سیاسی، جدایی مرزها، طول مسافت و کم اهمیتی اخوان فلسطین به هیچ وجه درباره آنها صدق نمیکرد و قابل توجیه نبود. به علاوه شیخ شانس دیگری هم داشت و آن اینکه به گفته یکی از مأموران پلیس زندان، از بیم اینکه در بین راه تاب نیاورد و از بین برود، به مدّت دو هفته در زندان غزّه باقی ماند و به مصر منتقل نشد. شیخ حماد الحسنات که جزو بازداشت شدگان بود، میگوید: وقتی مدّت بازداشت شیخ نزدیک به یک ماه شد، برادرش ابونسیم به زندان مراجعه کرد تا او را به قید ضمانت آزاد کند. «نوح قاعود» افسر زندان و مسؤول کلانتری بر سر او داد کشید و گفت: «تو هنوز نمیدانی چطور برادرت را تربیت کنی؟» استاد احمد یوسف میگوید: وقتی قرار شد شیخ احمد دستگیر شود، عدّهای از سربازان برای احضار وی به خانهاش رفتند و شیخ که نمیتوانست راه برود لنگ لنگان قدم برمیداشت، مردم با مشاهده این صحنه، به استهزا و تحقیر سربازان پرداختند و میگفتند: این مرد عاجز وفلج چه جرمی مرتکب شده است؟ مسوولان امنّیتی از او تعهد گرفتند که دیگر در مساجد سخنرانی نکند. سپس آزاد شد، اما وقتی روز جمعه وارد مسجد شد، مردم به طرف او هجوم آورند و او را بر دوش گرفته و روی منبر نشاندند و از او خواستند تا خطبه نماز جمعه را برای آنها بخواند. شیخ علی رغم دردسرساز بودن این کار، چارهای جز قبول درخواست مردم نداشت و خطر را پذیرفت و بر بالای منبر ایستاد. شیخ پس از حمد و سپاس و ثنای خداوند این آیه را تلاوت کرد:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُدَٰفِعُ عَنِ ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٖ كَفُورٍ ٣٨ أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَٰتَلُونَ بِأَنَّهُمۡ ظُلِمُواْۚ وَإِنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ نَصۡرِهِمۡ لَقَدِيرٌ ٣٩ ٱلَّذِينَ أُخۡرِجُواْ مِن دِيَٰرِهِم بِغَيۡرِ حَقٍّ إِلَّآ أَن يَقُولُواْ رَبُّنَا ٱللَّهُ﴾ [الج: ٣٨-٤٠]. «خداوند از مؤمنان حمایت میکند چرا که مسلماً خداوند خیانت پیشگان کافر را دوست ندارد. اجازه به کسانی داده میشود که به آنان جنگ تحمیل میگردد چرا که بدیشان ستم رفته است و خداوند توانا است بر اینکه ایشان را پیروز کند. همان کسانی که به ناحق از خانه و کاشانه خود اخراج شدهاند و تنها گناهشان این بوده است که میگفتند پروردگار ما خداست»!.
شیخ به شرح آیات و احادیث پرداخت. مردم متأثّر شده و اشکهایشان جاری شد. اگر شیخ اوضاع را کنترل نمیکرد، چیزی نمانده بود که پس از نماز انقلابی صورت گیرد! این کار اداره آگاهی را برانگیخت و آنان را علیه شیخ که دیروز تعهّدنامه امضا کرده بود، به خشم آورد. مسؤول آگاهی حکم دستگیری او را صادر و سربازی را مأمور آن کرد. لیکن سرباز از اجرای فرمان مسؤول آگاهی سرپیچی کرد و گفت: «به خدا سوگند حتّی اگر فرمان اخراج مرا صادر بکنی، من نمیروم. از من میخواهی که ریشخند و تحقیر مردم را به جان بخرم؟» حماد الحسنات میگوید: «پس از اینکه ما را آزاد کردند برای نظارت بر هرکدام از ما یک مأمور اطلاعات تعیین کردند به نحوی که مانند سایه همراهمان به محل کار میآمد و با ما به خانه باز میگشت و تنها وارد منزل نمیشد».
نظارت بر رفتار این افراد به طور علنی صورت میگرفت. فرد تحت نظارت، همراه مأمور اطّلاعات قدم میزد و با هم درباره مسائل مختلف گفتگو میکردند. چنین وضعیتّی تا سال ١٩٦٧ م ادامه یافت. واقعیت این بود که دولت میخواست بر اخوان فشار آورد و به آنها بفهماند که همیشه زیر چشمان دولت قرار دارند و به این علت علناً و آشکارا آنها را تعقیب میکرد.
یکی از برادران درباره این دوره میگوید: «یکی از اعضای اخوان در امارات متّحده عربی کارمند بود و میخواست برای دیدار با خانوادهاش به نوار غزّه بازگردد، امّا مقامات دولتی از مسافرت وی جلوگیری میکردند. این مرد که سفر به خارج جزو فعالیتهای تجاریش بود، افراد مشهور و بانفوذ جامعه را واسطه کرد. امّا همه این تلاشها بینتیجه ماند و سودی نبخشید. هر بار جواب این بود: این از اعضای اخوان المسلمین است»!.
از شانس خوب وی فکر تازهای به ذهن یکی از برادرانش خطور کرد. وی فهمیده بود به علت گزارش دستگاههای اطلاعاتی مقامات دولتی با سفر این فرد مخالفت میکنند. لذا او را متقاعد ساخت تا رفتار خود را تغییر دهد و به دیدن برادران دینیاش نرود و در جلسات آنها شرکت نکند و به جای آن به قهوه خانه و سینما برود تا اینگونه نظر آنها را در مورد خودش تغییر دهد. این کار عملاً صورت گرفت و این بار میانجیگریها به ثمر رسید و به وی اجازه دادند تا به محلّ کار خود سفر کند. شاید این همان جریانی باشد که شیخ حماد حسنات برای نویسنده تعریف کرده بود. ایشان گفت: از نکتههای جالب این دوره، اینکه یکی از مأموران اطّلاعاتی، مسلمانی را زیر نظر گرفته بود. وقتی جوان متوجه شد که مأموری او را تعقیب میکند، تصمیم گرفت او را فریب دهد و به همین دلیل رفتار خود را تغییر داد. مثلاً به قهوه خانه میرفت و تخته نرد بازی میکرد و به سینما میرفت و خلاصه اینکه وی کارهایی انجام میداد که مأمور اطّلاعات فکر نمیکرد جوانان متعّهد اهل چنین کارهایی باشند. مأمور اطّلاعات هم در گزارش خود که برای مسؤولان فرستاد، نوشته بود: «رفتار و اخلاق او بهبود یافته است و مرتّباً به قهوه خانهها و سینماها سر میزند»!. وضعّیت آن دوره به حدّی وخیم بود که افراد متدین و مذهبی فرزندان خود را از رفتن به مسجد منع میکردند و به آنها توصیه میکردند که به دور از مسلمانان باشند. در این زمینه آقای حسنات میگوید: «هنوز هم به یاد دارم که یکی از افراد متدین به فرزند خود که به فعالیتهای اسلامی گرویده بود میگفت: دلم میخواهد ترا در قهوه خانه ببینم که تخته نرد بازی میکنی».
آقای حسنات میافزاید: این سخنان فردی بود که خود نماز میخواند و مردم را هم به اقامه آن تشویق میکرد. اما او میترسید فرزند خود را از دست دهد. به این علت به ندرت دیده میشد که فردی کمتر از سی یا بیست سال در مسجد حضور یابد. او میگوید: تعداد بسیار کمی از افراد مسن وارد مسجد میشدند چون کسی نمیتوانست آنها را به فعالیتهای ضد حکومتی متهم سازد. جوانان مسلمان، شرایط سختی را تحمّل میکردند تا بتوانند رسالت اسلام را حفظ کنند. تعداد زیادی زیر فشار شکنجه تن به شکست دادند. اگر از افراد آن دوره سوال شود اطلاعات زیادی درباره زندگی مردم به دست خواهد آمد. تبلیغات سوء رژیم ناصر علیه جنبش اخوان پس از ضربه سال ١٩٦٥م شدّت گرفت. جمال عبدالناصر جماعت اخوان را به جاسوسی برای آمریکا و توطئه برای براندازی نظام متهم کرد. وی مدعی شد که اعضای اخوان انواع کلت و سلاحهای سرد را در جلد قرآنها مخفی میکنند. بدین صورت که یک چاله به اندازه سلاح ایجاد کرده و سلاح را در آنجا جاسازی میکردند. این تبلیغات نمایانگر توهّمات محض دستگاههای امنیتّی عبدالنّاصر و بیپایه و اساس بود. اخوان المسلمین تنها به عنوان یک تشکل مورد حمله قرار نگرفت بلکه به عنوان یک اندیشه تحت فشار و اقدامات سرکوبگرانه قرار داشت و فرقی نمیکرد که در مصر باشد و یا نوار غزّه. دولتمردان مصری کتابهای آنها را از بازارها و مدارس جمعآوری کردند و در انظار عموم به آتش کشیدند. استاد محمّد سمعه میگوید: «در سال ١٩٦٥م در یکی از مدارس سازمان کمک رسانی بین المللی معلّم بودم. دو مأمور اطّلاعاتی به مدرسه آمدند و کتابهای سید قطب را از کتابخانه مدرسه جمع آوری کردند. یکی از این کتابها درباره زندگی پیامبر اسلام بود که سید قطب آن را با مشارکت عبد الحمید جوده السّحّار تالیف کرده بود. مأموران همه این کتابها را در حیاط مدرسه آتش زدند».
عبد النّاصر در تمام سخنرانیهایش اخوان را مورد انتقاد شدید قرار میداد. بر کسی پوشیده نیست که محبوبیت عبد الناصر در آن دوره در اوج خود بود و مردم به حرفهایش گوش فرا میدادند و هر چه میگفت آن را باور میکردند تا حدّی که مردم واقعاً حرکتهای اسلامی را جاسوسان آمریکا تلقّی میکردند. یک نفر در یک باشگاه ورزشی طی یک سخنرانی به مردم گفت: «قبل از اینکه با یهودیان تصفیه حساب کنیم باید اخوان المسلمین را از بین ببریم». فضا و محیط حاکم بر فعالیتهای دعوتگری شیخ، چنان ملال آور و آکنده از تشنّج و مخاطره بود که آزادی فکری و عملی و امکان ادامه فعّالیت از مبلّغان سلب شده بود. زیرا فشار دولت، عرصه فعالیتهای فکری و عملی را بر اخوان تنگ کرده بود.