شیعه و شیعه گری

فهرست کتاب

فصل سوّم: شیعه و عیب‌جویی‌هایشان از ذی‏النورینس، سبئیه و فتنه‌های‌شان در ایام خلافت او

فصل سوّم: شیعه و عیب‌جویی‌هایشان از ذی‏النورینس، سبئیه و فتنه‌های‌شان در ایام خلافت او

قبل از آغاز سخن میخواهیم از برخی حقایق واقع شده پرده برداریم که تاکنون بر بسیاری از مردم و حتی بر افراد خاص، مخفی مانده است، از جمله:

نخست: اینکه شیعه به طور عموم، دروغ را شعار خود قرار داده و به نام «تقیه» آن را رنگ دینی زده‌اند چرا که آنان میگویند:

«لا إیمان لِـمَن لا تقیة له» [۱۲۱].

یعنی: کسی که تقیه نکند ایمان ندارد. و این روایت را با تهمت و افتراء به محمّد باقر نسبت داده‌اند.

تا جایی که علی و اهل بیت او، و کسانی که شیعه آنها را امام خود می‏دانند، از دست آنها و دروغ‌های بسیار و ستم‌هایشان، شکوه و ناله سر داده‏اند. به همین جهت، کشی بزرگ مرد آنها در علم رِجال، از ابن سنان روایت می‏کند که:

ابوعبدالله÷فرمود: ما اهل بیت راستگو هستیم، اما همیشه برما دروغ میبندند تا صداقت ما را نزد مردم ساقط نمایند، رسول خدا جراستگو‌ترین مردم بود اما مسیلمهی کذاب بر ایشان دروغ میبند. و امیر المؤمنین÷صادق‌ترین کسی است که خدا او را تبرئه کرده در حالی که پس از امیرالمؤمنین عبدالله بن سبأ- لعنت خدا بر او باد- بر او دروغ میبست، و اباعبدالله، حسین بن علی÷به مختار گرفتار بود، سپس ابوعبدالله حارث شامی و بنان را ذکر کرد و گفت: آن دو به نام علی بن حسین÷دروغ میساختند، سپس مغیره بن سعید و بزیغ، و سری و ابا الخطاب و معمر و بشار اشعری، و حمزهی یزیدی و صائد نهدی را ذکر کرد و گفت: لعنت خدا بر آنها باد، ما از دست کسانی که بر ما دروغ می‌بندند، آسوده نیستیم، خدا ما را بس است در برابر دروغ هر دروغگویی و گرمای آهن را به آنها بچشاند» [۱۲۲].

دوم: این که بیشتر راویانی که آن تهمت‌ها و ایرادها را ذکر کردهاند و منجر به قتل امیر المؤمنین عثمانسشدند و در میان مسلمانان فتنه ایجاد کردند، شیعه‌ها بودند که مسایل کوچک را با آب و تاب بزرگ میکردند و آتش فتنه را برافروختند، و از جانب تاریخ نویسان، بدون نقد و تحقیق و دقت، همه چیز را نقل کردهاند، و راستی را از دروغ، حق را از باطل و شخص پست و ناچیز را از درست جدا نکردهاند. و مؤرخین آنها و کسانی که از آنان نقل کردهاند، شایعات باطل، مذهب و أهداف و أغراض دروغین و اختراعی آنها را ثبت نمودهاند.

سوّم: این راویان، وقایع را از کسانی نقل نکرده‌اند که خود، شاهد قضیه بوده باشند، بلکه هرچه شنیدهاند روایتش نموده‌اند، دروغ را با دروغ و باطل را با باطل. و چه بسا بیشتر اوقات، واقعهای را از فردی نقل نمودهاند که اگر درست تحقیق شود میبینیم بین راوی و آن حادثه، ده‌ها سال فاصله بوده است، چنانکه بزودی بیان خواهیم کرد.

چهارم: این راویان، با همهی دروغ‌هایشان و با این که برای مذهب خود به دروغ و دروغ پردازی دعوت نمودهاند، اما خودشان در یک طرف قضیه قرار دارند. چون از آن گروه، طرفداری می‌کنند که بر خاکستر آتش، باد میزنند و آتش فتنه را شعله ور میسازند، بنابراین آنها با زبان و قلم، برای فساد و فتنه انگیزی و تبه کاری کوشش مینمایند و همان کاری را تکرار میکنند که پیشینیان نا پاکشان، با جسم و روحشان آن را انجام دادهاند. بنابراین بر هر انسان منصفی که میخواهد حقایق را بشناسد، باتوجه به قابل قبول بودن روایات آنها و پرهیز از شک و تردید و داشتن بصیرت، لازم است هوشیار و از آنان برحذر باشد، و در برابر هر روایتی که روایت معتبری دیگر آن را تأیید نکرده است، با احتیاط عمل کند.

و لذا، روایاتی که تنها «أبو مخنف، واقدی و کلبی» نقل کرده باشند، برای استنباط و نتیجه گیری وحکم کردن، مورد توجه قرار نمیگیرند.

بدبختانه، عمدهی روایات و وقایع و درگیری بین اصحاب رسول خدا جو سروران و رهبران این امت را این چند نفر روایت کرده‌اند، و اینان خود نیز جانشین و پیرو کسانی بودند که رهبر یاغیان و مزدوران یهود بود وخود نیز همان اعتقاد را داشته‌اند، و حامل همان افکاری بودند که با آن مسموم گشته بودند، و راه و روشی را در پیش گرفته بودند که در سالهای اخیر به روش «جوئبلز» معروف شد.

چنان بدون شرم و حیا میگفتند که نمی‌توان گمان کرد که همهی این‌ها دروغ هستند، چه بسیار دروغ‌ها که گفتند و چه زشت و چه گستاخ بودند!! ما وعده دادیم که جز به استناد دلایل روشن و برهان قاطع، حقایق را نگوییم، و با ظن و گمان و تخمین حرف نزنیم بلکه با اسناد موثق و منابع معتبر، آن را ثابت کنیم، و اینک سند و دلایل قاطع:

محسن امین در کتابش «أعیان الشیعة» تحت عنوان مؤلفان شیعی در زمینهی تاریخ، سیره و غزوه‌ها این چنین در مورد ابو مخنف می‌گوید:

ابومخنف لوط بن یحیی ازدی غامدی گفت: نجاشی- از اصحاب اخبار (روایات و وقایع)- در کوفه بود و از همه بلند پایه‌تر و بزرگتر بود و کتاب‌های بسیاری نوشت، از جمله: فتوح شام، عراق، خراسان، جمل، صفین، نهر، غارات، کشته شدن حسین÷و غیره. و ابن الندیم در کتاب «الفهرست» میگوید: خط احمد بن حارث خزاز را خواندم که، نوشته بود، علماء گفتهاند: آگاهی أبو مخنف دربارهی أمور عراق و أخبار و فتوحات آن، از دیگران بیشتر است، و مدائنی در بارهی خراسان و هند و فارس، و واقدی دربارهی حجاز و سیره از همه آگاهتر بودهاند، اما در بارهی ثبت و روایت فتوحات شام، دو نفر از آن سه شیعه شریک بودند: أبومخنف و واقدی [۱۲۳].

و نجاشی، در بارهی نویسندگان شیعه، علاوه بر کتاب‌های که ذکر شدند، میافزاید: کتاب السقیفة، و کتاب شوری، و کتاب قتل عثمان، و کتاب الحکمین، و مقتل امیر المؤمنین، و مقتل حسین حجر بن عدی، وأخبار مختار، و اخبار الزیات، اخبار محمد بن ابوبکر، مقتل محمد و کتاب‌های دیگر. همانطور که ذکرشد، او شیخ و استاد اهل اخبار و روایت و وقایع در کوفه بود و از همه بزرگوار‌تر و بلند پایه‌تر بود و در کنار هر روایتی که روایت می‌نمود در نهایت به جعفر بن محمد منتهی می‌شد و در سند آن جملهی (از جعفر بن محمد روایت شده است) را قرار میداد [۱۲۴].

و طوسی ذکر کرده که پدرش از یاران علی بود همانطور که در کتاب «رجال» خود ذکر نموده وحلی او را در میان افراد مورد اعتماد ذکر نموده است: پدرش از یاران باقر و او از یاران جعفر بود [۱۲۵].

و قمی نیزدر کتاب خود از او یاد کرده و میگوید:

«لوط بن یحیی بن سعید بن مخنف بن سلیم ازدی از صاحبان أخبار کوفه و بزرگترین آنها بود - آن طور که مشهور است- او در۱۵۷ هـ. وفات یافت و از صادق÷روایت میکرد، و هشام بن کلبی نیز از او روایت نموده است، و پدر بزرگش مخنف بن سلیم، صحابی بود و در جنگ جمل حضور داشته و از یاران علی÷و حامل پرچم ازْد بود، او در سال ۳۶هـ در این حادثه شهید شد، ابومخنف از بزرگان تاریخ نگار شیعه است، و با این که شیعه بودنش شهرت دارد، علمای اهل سنت در نقل روایت به او اعتماد نموده‌اند، مانند طبری و ابن اثیر و غیره. و باید دانست که ابو مخنف، کتاب‌های بسیاری در تاریخ و سیره دارد، از جمله: مقتل الحسین که بیشتر علمای پیشین از او نقل نموده و به او اعتماد کرده‌اند» [۱۲۶].

این عین گفته های علمای شیعه است و نام کتاب‌ها هم از اغراق گویی و افراط در تشیع خبر میدهند، مانند کتاب‌هایی که از نجّاشی برشمردیم.

و اهل سنت نیز در بارهی او سخن گفتهاند آن طور که امام ابن حجر عسقلانی از آنها نقل کرده است:

«لوط بن یحیی ابو مخنف: تاریخ نگاری بی‌اعتبار در روایت است و مورد اعتماد نیست، ابو حاتم و بسیار دیگر از نویسندگان وتاریخ نگاران، او را ترک کرده‌اند».

و دارقطنی گفته است: ابو مخنف ضعیف است، و یحیی بن معین گفته است: موثق نیست. و مرّة گفته است: چیزی نیست.

ابن عدی گفته است: شیعهای سوخته است و صاحب اخبار و روایات آنها است- من میگویم: ازصعقب بن زهیر و جابر جعفی و مجالد روایت کرده است. و مدائنی و عبدالرحمن بن مغراء از او روایت نموده‌اند، و قبل از سال یکصد و هفتاد فوت نموده است، - و ابوعبدالله آجری گفته است: از ابا الحاتم در بارهاش سؤال کردم پس دستش را تکان داد و گفت: آیا کسی در بارهی او سؤال میکند؟. (یعنی ارزش این را ندارد که در باره‌اش گفتگو شود). و عقیلی او را در «الضعفاء» ذکر نموده است [۱۲۷].

و ذهبی نیز در کتاب «میزان الاعتدال» خود مانند این اقوال را ذکر کرده است [۱۲۸].

همانگونه که ذهبی او را در «المنتقی من المنهاج» از شیخ الاسلام ابن تیمیه، تحت عنوان (آنهای که معروف به دروغ گویی بوده‌اند) ذکر نموده است و به دنبال او قول اشهب بن عبدالعزیز قیسی را ذکر نموده که گفته است:

«از مالکسدر بارهی رافضی‌ها سؤال شد؟ فرمود: با آنها صحبت مکن و از ایشان روایت نکن، چون دروغ میگویند. و از حرمله بن یحیی نقل شده که گفـت: شنیدم از شافعیسمیفرمود: هیچ کسی را ندیدهام مانند رافضه به دروغ شهادت دهد. و از مؤمل بن شهاب ربعی روایت است که گفت: از یزید بن هارون شنیدم که گفت: از هر بدعت گذاری، علم [کتاب] پذیرفته می‏شود که به بدعتش دعوت نکند جز رافضی؛ چون واقعاً آنها دروغ می‏گویند. و از محمد بن سعید اصفهانی روایت است که گفت: از شریک بن عبدالله نخعی شنیدم می‏گفت: علم را از هر کسی که ملاقاتش کنم می‏گیرم جز از رافضی، چون آنها خود حدیث می‏سازند و آن را حدیث معرفی می‏کنند. و از ابی معاویه روایت است که گفت: از اعمش شنیدم که می‏گفت: کسانی را دیدم که جز دروغ گویان «کذّابین» نام دیگری برایشان بکارنمی‏برم - منظورش روافض بود - سپس به نقل از شیخ الاسلام گفت:

«هر کس در کتاب‌های جرح و تعدیل تأمل نماید می‌بیند کسانی که بیشتر از همه به دروغ شهرت دارند از طایفه‌ی شیعه هستند، رافضی‌ها اقرار به دروغ میکنند چون ایشان به تقیه اعتقاد دارند» [۱۲۹].

این بود آراء ائمهی جرح و تعدیل و ماهر و متخصص در فن نقد رجال دربارهی ابی مخنف، که تنها گفتهی آنها در این باره سند است و قابل اعتماد.

خلاصهی مطلب این که، ابی مخنف نه نزد شیعه و نه نزد سنی، مورد اعتماد و اعتبار برای نقل و روایت نیست و هر دو گروه در این باره اتفاق دارند. اما به گفتهی قُمی که گفت: با وجود این که شیعه بودنش مشهور است، علمای نقل از اهل سنت همچون طبری به او اعتماد نمودهاند، این سخن نیز مانند عادت همیشگی این قوم جز دروغ چیز دیگری نیست، چون برای هر کس که کتاب طبری را خوانده باشد و آن را مشاهده کرده باشد، معلوم است که او شرط نبسته است که هر چه به نظرش صحیح بوده آن را در کتابش ذکر نماید، و اصلا او ملتزم و پایبند به صحت آنچه نقل می‌نماید، نبوده است. و در مقدمهی کتاب خود تصریح نموده است که:

«هر خبری که از گذشتگان، در این کتاب هست و خواننده آن را انکار میکند یا به نظر شنونده زشت میآید به خاطر این که صحت و سقم آن، برایش معلوم نیست و در حقیقت، معنایی ندارد، باید بداند که این از جانب ما نیست، بلکه از جانب برخی نقل کنندگان آمده است، و ما آن گونه که به ما نقل شده است، آن را ادا کرده‌ایم» [۱۳۰].

اما ابن الأثیر در مقدمهی کتابش تصریح می‌نماید که از طبری نقل کرده و در نقل اخبار، به طبری اعتماد داشته آنجا که میگوید:

«من در این کتاب چیزهایی را جمع کردهام که تا کنون در هیچ کتابی جمع نشده است، و هر کس در آن تأمل کند درستی آن را می‌فهمد، پس ابتدا از تاریخ بزرگی شروع کردهام که امام ابوجعفر طبری آن را تألیف نموده است چون کتاب مورد اعتماد عامهی مردم است، و مرجعی است مناسب برای زمان اختلاف، بنابراین تمام زندگی نامه‌ها را از او نقل کردهام و هیچکدام را رها نکرده‌ام» [۱۳۱].

پس این است واقعیت ابی مخنف، و اعتماد طبری و ابن اثیر به او.

و اما واقدی، حسن شیعه دربارهاش میگوید:

«اما محمد بن عمر واقدی. ابن ندیم در باره‌اش گفته است: او اهل تشیع بود و نیک مذهب و پایبند به تقیه بود. و او کسی است که روایت نمود: علی÷از جمله معجزات پیامبر÷است، مانند عصای موسی÷و زنده کردن مرده‌ها از سوی عیسی بن مریم ÷و غیره. او عالم به مغازی (غزوه و جهاد) و سیره و فتوحات و اخبار بود، او۶۰۰ جلد و مجموعه کتاب را از خود به جای گذاشت که هر کدام کوله بار دو مرد بودند، و قبل از آن هم، کتاب‌هایی از او را به قیمت دو هزار دینار فروختند، و دارای دوغلام بود که شب و روز برایش می‌نوشتند، و دارای کتاب‌های التاریخ الکبیر، المغازی، المبعث، اخبار مکه، فتوح الشام، فتوح العراق، الجمل، مقتل الحسین÷، السیرة، و همچنین صاحب کتاب‌های بسیار دیگری در زمینهی تاریخ و سیره میباشد [۱۳۲].

و قمی نیز از او اینچنین یاد کرده است:

«ابو عبدالله عمر بن واقد مدنی، عالم و امام بود، دارای تألیفات و مغازی و فتوحات شهرها، و صاحب کتاب «ردّه» و غیره بوده است، و از قدیم‌ترین مورخین اسلام. کتاب مغازی او دارای مقدمه و شرح‌هایی به زبان انگلیسی است، محمد بن سعد و جماعتی از نامداران، از کتاب او روایت نموده‌اند، واقدی، علاوه بر وسعت علم، به حفظ قرآن اهتمام نداشت، روایت شده که مأمون الرشید به واقدی گفت: میخواهم فردا برای مردم نماز جمعه اقامه کنی، او امتناع ورزید و مأمون گفت: حتما باید آن را انجام دهی، گفت: نه، به خدا سوگند ای امیرالمؤمنین سوره‏ی جمعه را حفظ ندارم، تا این که شروع به حفظ کرد و به نصف سوره رسید، وقتی که نصف آن را حفظ نمود به نیمه دوم پرداخت، و وقتی نیمه دوم را حفظ کرد نیمه اول را فراموش کرده بود، دیگر مأمون خسته شد که اینطور دچار لغزش می‏شود، به علی بن صالح گفت: ای علی! تو به او یاد بده، او هم ذکر کرد که مانند مأمون نمی‌تواند به او یاد بدهد، پس مأمون گفت: برو برای مردم نماز بخوان و هر سوره‏ای را که می‏خواهی بخوان. و از غسان روایت است که گفت: پشت سر واقدی نماز جمعه خواندم که آیه‏ی: ﴿إِنَّ هَٰذَا لَفِي ٱلصُّحُفِ ٱلۡأُولَىٰ١٨ صُحُفِ إِبۡرَٰهِيمَ وَمُوسَىٰ١٩[الأعلى: ۱۸-۱۹] را این چنین تلاوت نمود: «هذا لفي الصحف الأولى (۱۸) صحف «عيسى» وموسى» [۱۳۳].

او از اهل تشیع و نیک مذهب و پایبند به تقیه بود، و او کسی بود که روایت میکرد که: علی÷از جمله معجزات پیامبر÷می‌باشد، مانند عصای موسی÷و زنده کردن مرده‌ها از سوی عیسی بن مریم ÷و اخبار دیگر [۱۳۴].

خوانساری هم در کتاب خود از او یاد کرده و به او لقب «امام العلام» داده است.

این اقرار شیعه‌ها بود، مبنی بر این که، او شیعه و بد حافظه بود، نمی‌توانست حفظ و ضبط کند و قرآن در خاطره و قلبش قرار نمیگرفت.

اما آنچه پیشوایان علم رجال شناسی و افراد چیره و زبر دست در جرح و تعدیل از اهل سنت، دربارهی او گفته‌اند به قرار زیر است:

ابن حبان گفت: او احادیث را وارونه از افراد موثّق، روایت میکرد و از علما (ثابت) احادیث معضل را روایت می‌نمود. و احمد بن حنبل او را تکذیب میکرد. و ابن مدینی میگفت: واقدی احادیث را جعل می‌کند [۱۳۵].

ذهبی میگوید: اجماع بر ترک او است، و نسائی میگوید: او حدیث را جعل میکرد [۱۳۶].

اما ابن حجر اقوال علما را در بارهی او جمع آوری نموده و ذکر کرده است که واقدی، اهل مدینه بود و در بغداد سکونت داشت، و متروک الحدیث است، احمد بن حنبل و ابن المبارک و ابن نمیر و اسماعیل بن ذکریا او را ترک کرده‌اند، و معاویه بن صالح گفت: احمد بن حنبل به من گفت: واقدی کذّاب است.

و یحیی بن معین گفته است: او ضعیف است. و مرّه گفت: «لیس بشيء»، یعنی: او هیچ چیزی نیست... ابن مدینی می‏گوید: هیثم بن عدی نزد من، از واقدی موثق‌تر است. و در حدیث از او راضی بود. شافعی می‏گوید: کتاب‌های واقدی همه دروغ هستند.

نسائی در «الضعفاء» گفته است: دروغ‌پردازان معروف که به نام رسول خدا جدروغ می‏بستند، چهار نفرند: واقدی در مدینه، مقاتل در کوفه، محمد بن سعید مصلوب در شام و چهارمی را نیز، ذکر کرد، و گفت: ابن عدی احادیثش غیر موثق هستند.

ابن مدینی میگوید: نزد من بیست هزار حدیث وجود دارد که اصل و اساس ندارند، و ابراهیم بن یحیی، کذّاب است اما به نظر من حال او از واقدی بهتر است.

و ابوداود گفت: حدیث او را نمینویسم و حدیثی هم از او روایت نمیکنم، شکی ندارم که او حدیث جعل میکند. و بندار گفت: از او دروغگوتر ندیده‌ام.

و اسحاق بن راهویه گفت: به نظرم او از جمله کسانی است که حدیث جعل می‏کند. و ابن العربی از شافعی نقل می‏کند که فرمود: در مدینه هفت نفر بودند که سند احادیث را جعل می‏کردند، یکی از آنها واقدی بود.

و ابو زرعه و ابوبشیر گفتند: دولابی و عقیلی متروک الحدیث هستند.

ابوحاتم رازی گفت: دیدیم که واقدی در مدینه از شیوخ و استادان مجهول و منکر و نامعلوم روایت می‏نمود، و ابن الجوزی از ابی حاتم حکایت می‌کند که گفت: او حدیث جعل می‏کند. و بعد از آن ابن حجر، داستانی را نقل می‌کند که بیانگر گستاخی او در دروغ‌گویی و فریبکاری است:

عمرو ناقد برای ما گفت: به واقدی گفتم: آیا ثبت کرده‏ای از ثوری او هم از ابن خیثم و او هم از عبدالرحمن بن نبهان، او نیز، از عبدالرحمن بن حسان بن ثابت او هم از ابی، درباره‏ی زنانی که بسیار به زیارت قبرها می‏روند، گفت: سفیان برایمان حدیث نقل کرد، گفتم: آن را بر من دیکته نما، پس آن را به صورت مسند بر من دیکته نمود، گفت: عبدالرحمن بن ثوبان به ما خبر داد، گفت: ستایش خدایی را که تو را رهنمون کرد، تو انساب و نژاد جن را می‏دانی اما چنین چیزی بر تو مخفی است؟ ساجی گفت: و آن حدیث، حدیث قبیصه بود و جز او کسی آن را از سفیان روایت نکرده است. و نووی گفت: به اتفاق آرا، واقدی در روایت ضعیف است، و ذهبی در المیزان گفت: اجماع، بر وهن و سستی او مستقر است، و برخی از شیوخ ما، او را نقد کرده‏اند با چیزی که با کلام او جور در نمی‏آید.

و دارقطنی گفته است:

او ضعیف است و احادیثش باید مورد تحقیق قرار گیرند. و جوزجانی گفته که: مورد قناعت و پذیرش نیست [۱۳۷].

این بود واقدی، و منزلت او نزد علمای نامدار اهل سنت، او علاوه بر شیعه بودنش به اعتراف خود، از کسانی بوده که پایبند به تقیه، و به تعبیر درست‌تر، ملتزم به دروغ گفتن بود.

اما در مورد محمد بن سائب و پسرش هشام. محمد امین در کتاب «طبقات المؤرخین» آنها را شیعه دانسته [۱۳۸]و به شیعه بودن از آنها یاد کرده است. به همین صورت، ابن ندیم شیعی در فهرست خود از آنها یاد کرده است. همانگونه که نجاشی از هشام بن محمّد اینگونه یاد کرده است:

«هشام بن محمد بن سائب بن بشیر بن زید بن عمرو بن حارث بن عبد الحارث بن عزی بن امرئ القیس عامر بن نعمان بن عبد ود بن عوف بن کنانه بن عوف بن زید اللات و ابن ثور نسب او را اینطور ثبت کرده است: بن کلب بن وبره منذر: نسب شناس و آگاه به حوادث روز، مشهور در فضل و علم که به مذهب ما اختصاص داشته، و دارای حدیث مشهوری است، و گفته است: به بیماری بزرگی مبتلا شدم و علم و دانش خود را فراموش کردم، پس نزد جعفر بن محمد÷نشستم و علم را در جامی به من آشامید و علم به من بازگشت، و ابوعبدالله÷او را به خود نزدیک میکرد و با اوگشاده رو بود، و دارای کتاب‌های فراوانی است از جمله: کتاب مثالب ثقیف، مثالب بنی أمیه، مقتل عثمان، مقتل امیرالمؤمنین، کتاب حجربن عدی، کتاب الحکمین، مقتل حسین، اخبار محمد بن حنفیه، و غیره» [۱۳۹].

همانگونه که ابان بن داود حلّی، در قسمت اول کتاب رجال خود، او را از یاران باقر ذکر کرده است [۱۴۰].

و از پسرش هشام، یاد کرده که جعفر او را به خود نزدیک میکرد [۱۴۱].

و طوسی، شیخ این طایفه، محمد بن سائب را در کتاب رجال خود از یاران صادق [۱۴۲]و نیز از یاران باقر [۱۴۳]برشمرده است.

او در تشیع غالی بود و اخبار و روایاتش دربارهی دلاوری، مشهورتر از آن است که نیاز به مبالغه داشته باشد [۱۴۴].

و عباس، عالم شیعه در علم رجال، اینگونه از آن دو نفر یاد میکند:

«کلبی، نسب شناس، که او را ابن کلبی نیز میگوید: ابو منذر هشام بن ابی‌نضر محمد بن سائب بن بشر کلبی، اهل کوفه عالم‌ترین مردم به نسب شناسی است، برخی از دانش خود را از پدرش ابی‌نضر محمدبن السائب که از یاران باقر و صادقبود یاد گرفت، و ابونضر نسب قریش را از ابی‌صالح، او نیز از عقیل بن ابی‌طالب یاد گرفت، ابن قتیبه میگوید: پدر بزرگش بِشر، و پسرانش سائب و عبید الرحمن در جنگ جمل و صفین با علی بن ابی طالب حضور داشتهاند، و سائب با مصعب بن زبیر جنگید، و محمد بن سائب کلبی همراه عبدالرحمن ابن اشعث در جماجم حضور یافت. او نسب شناس و عالم به تفسیر بود و در کوفه وفات یافت. و از سمعانی نقل شده است که او در زندگینامهی محمد بن سائب ابومنذر، نوشته است که دارای تفسیر قرآن و اهل کوفه بود (و قائل به اعتقاد به رجعت بود) و پسرش هشام دارای نسب عالی و در تشیّع، افراطی بود.

و در کتاب «الرجال الکبیر» آمده است:

«هشام بن محمد بن السائب ابومنذر نسب شناس عالم، مشهور در فضل و علم، آگاه به اتفاقات روز، و به مذهب ما تعلق داشت، می‌گوید: به بیماری سخت و بزرگی مبتلا شدم و علم خود را فراموش کردم، نزد جعفر بن محمد رفتم علم را در جامی به من نوشانید، علم به من بازگشت. و ابوعبدالله÷او را به خود نزدیک میکرد و به نشاط وا میداشت.

من میگویم: المعانی و دیگران، در بارهی قدرت حافظهی او حکایت کرده‌اند که قرآن را در سه روز حفظ نمود، و من میگوییم این کار بدیعی نیست، چون کسی که صادق÷علم را در جامی به او نوشانیده است قرآن را باید در کمتر از سه روز حفظ کند، او در سال ۲۰۶ یا ۲۰۴ وفات یافت» [۱۴۵].

به نظرم همین مقدار برای بیان حقیقت احوال هشام و محمد، کافی است، چون هر دو در زمان قدیم از یک خانوادهی شیعهی خالص بوده‌اند.

و اما آنچه اهل سنت در بارهاش گفته‌اند:

از معمر بن سلیمان، او هم از پدرش، نقل کرده است، که گفت: در کوفه دو کذاب و دروغگو وجود داشته‌اند: یکی از آن دو کلبی است. و لیث بن ابی سلیم نیز گفت: در کوفه دو کذاب وجود دارند یکی از آنها کلبی و دیگری سدی است. و «دوری» از یحیی بن معین، نقل کرده که گفت: او چیزی نیست. و معاویه بن صالح از یحیی نقل کرد که گفت: او ضعیف است. و ابوموسی گفت: از یحیی و عبدالرحمن از سفیان، و سفیان هم از او چیزی با ارزشی را روایت نکرده‌اند.

امام بخاری میگوید: یحیی و ابن مهدی او را ترک کرده‌اند، و «دوری» از یحیی بن یعلی محاربی نقل کرده است که گفت: به زائده گفته شد: سه نفر هستند که از آنها چیزی را روایت نکن: ابن ابی لیلی، جابر جعفی و کلبی. گفت: از ابن ابی لیلی یاد نمی‌کنم، اما جابر، به خدا سوگند کذّاب است به رجعت اعتقاد دارد، اما در بارهی کلبی، با او رفت و آمد داشتم از او شنیدم که میگفت: بیمار شدم و تمام علمم را فراموش کردم و نمی‌توانستم چیزی را حفظ کنم نزد آل محمد جرفتم در دهانم تف کردند، پس تمام آنچه را از یاد برده بودم دو باره به یاد آوردم، و بعد او را ترک کردم.

و اصمعی از ابی عوانه، نقل کرده که گفت: چیزی را از کلبی شنیدهام که هر کس آن را بگوید کافر میگردد، پس در باره‏ی آن، از او سؤال کردم، اما او آن را انکار کرد. عبدالواحد بن غیاث از ابن مهدی، نقل کرد که گفت: «ابو جزء» در منزل ابوعمرو بن علاء، نزد ما نشست؛ گفت: شهادت می‏دهم که کلبی کافر است، گفت: یزید بن زریع در باره‏ی او گفت: از او شنیدم که گفت: شهادت می‏دهم او کافراست، گفتند: چه می‏گوید؟ گفت: از او شنیدم که می‏گفت: جبریل برای رسول خدا جوحی نازل کرد؛ سپس رسول خدا برای نیاز خود برخاست و علی نشست، پس بر علی وحی کرد. یزید گفت: من این را از او نشنیده‌ام، اما او را دیدم که به سینه‌اش می‌زد و می‏گفت: من سبئی هستم، من سبئی هستم. عقیلی گفت: آنها صنفی از رافضی‌ها و یاران عبدالله بن سبأ، هستند.

و ابن فضیل از مغیره، او هم از ابراهیم، نقل می‌کرد که به محمد ابن سائب، گفت: تا وقتی که بر این عقیده هستی به ما نزدیک نشو، و همینطور او مرجئی بود. و زید بن الحباب گفت: از ثوری شنیدم، میگفت: شگفتا! از آنچه از کلبی روایت میکند. ابن ابی‌حاتم گفت: به پدرم گفتم: ثوری خودش از او روایت کرده، گفت: قصد او روایت از او نبود، و حکایت او را با تعجب بیان میکرد کسانی که حاضر بودند، می‌نوشتند و آن را روایت قرار میدادند.

و علی بن مسهر از ابی‌جناب کلبی نقل کرد که گفت: ابی صالح، قسم یاد کرد که من چیزی از تفسیر را بر کلبی قرائت نکردهام. و ابوعاصم گفت: سفیان ثوری گفت: کلبی به من گفت: هر حدیثی که از ابی صالح و او از ابن عباس روایت کرده است، دروغ است و آن را روایت نکنید. و اصمعی از قُرّة بن خالد نقل کرده است که گفت: روایت میکردند که کلبی مزخرف میگوید، منظورش دروغ گفتن بود. و ابو حاتم گفت: کلبی پیر شده و فراموشی بر او چیره گشته. و ابو حاتم گفت: همه بر ترک حدیث او اجماع دارند. او «ذاهب الحدیث» است و کسی به احادیث او مشغول نمیشود. و نسائی گفت: ثقه نیست و حدیثش نوشته نمیشود. ابن عدی گفت: او غیر از آنچه ذکر نمودم دارای احادیث دیگری نیز هست که از ابو صالح روایت کرده است، و صحیح و خالص هستند، و تفسیر او معروف است و تفسیرهیچ کس از او طولانی‌تر نیست، و افراد ثقه و مورد اعتماد، از او تفسیر نقل کرده‌اند و از آن راضی بودند، اما در حدیث دارای احادیث منکر است به خاطر این که در حدیث در بین ضعیف‌ها شهرت دارد و حدیثش نوشته می‌شود (نه برای نقل و استدلال). و ابن ابی‌حاتم گفت: بخاری در جای دیگری نوشته است: محمد بن بشر از عمرو بن عبدالله حضرمی، حدیثی شنیده و محمد بن اسحاق از او شنیده است. ابن ابی حاتم گفت: او همان کلبی است، محمد بن عبدالله حضرمی گفت: سال یکصد و چهل و شش در کوفه وفات یافته است. میگویم: ابن سعد نسب او را به کلب بن وبره متصل میکند. گفت: پدر بزرگ و پسرش سائب با ابن الاشعث در جماجم حضور یافته بودند، و عالم به تفسیر و انساب عرب وگفته‌های آنها بود و در سال چهل و شش در کوفه وفات یافته است. پسرش هشام، این را به من خبر داد گفتند: این چنین نیست، در روایت بسیار ضعیف است.

و علی بن جنید، حاکم و دارقطنی گفته‌اند: متروک است (روایاتش را ترک کرده اند). و جوزجانی گفته است: او دروغ گو و ساقط است. و ابن حبان گفته است: دروغگویی او آشکارتر از آن است که نیاز به اغراق در توصیف داشته باشد، از ابی صالح تفسیر روایت کرده است و ابو صالح حدیث را از ابن عباس نشنیده و حلال نیست به احادیث او استدلال شود، نساجی میگوید: حدیث او متروک است و به علت افراط در تشیع، در روایت بسیار ضعیف است. و افراد مورد ثقه و معتمد و اهل نقل اتفاق نظر دارند بر ذم و نکوهش او و ترک روایت او در احکام و فروع. ابوعبدالله حاکم گفت: از اباصالح، احادیث موضوعه و جعلی روایت کرده است» [۱۴۶].

این است آن مرد و شأن و منزلتش، و این بود سخن علماء در بارهی او، و این هم وضع و حال او در تشیع و دروغ پردازی‌هایش تا حد کفر.

اما پسرش هشام که از او نقل کرده است، او هم مثل پدرش بوده: واو رافضی ترک شده است همانگونه که ذهبی و غیر او گفتهاند [۱۴۷].

و کلبی کتابی در سرزنش و عیبجویی از صحابه نوشته بود که ابن مطهر حلی در کتاب خود «منهاج الکرامة» آن را ذکر نموده است [۱۴۸].

و شیخ الإسلام ابن تیمیه گفتار ائمه را دربارهی او چنین نقل میکند:

«هشام کلبی دروغگوترین مردم بوده است. او شیعه بود و از پدرخود و از ابی‌مخنف لوط بن یحیی، روایت می‏کرد، و هر دو متروک و کذاب هستند. و امام احمد فرمود: گمان نمی‏کنم کسی از او حدیث نقل کند، او صاحب مجلس شب نشینی و انساب بوده است. دارقطنی گفت: او متروک است. و ابن عدی گفته است: هشام کلبی شب نشینی بر او غالب بود و حدیث مسند از او نمی‏شناسم، و پدرش نیز کذاب و ساقط و بی‌اعتبار بوده است و ابن حبان گفته است: واضح بودن دروغ در او روشن‌تر از آن است که نیازی به اغراق در توصیف او باشد [۱۴۹].

این چهار نفر معتمد و تکیه‌گاه مورخین در بیان روایات و حکایات و خزعبلات دربارهی حوادث و اتفاقاتی که در زمان عثمانسبه وقوع پیوست، بوده‌اند. و جنگ‌هایی که میان علیسو کسانی که خواهان خون عثمان و قصاص قاتلان او بودند تا شهادت حسینسو حوادثی که نتیجهی این شهادت بود از این افراد روایت شده است. آنها به این داستان‌ها و حکایات رنگ خاصی زده‌اند تا از دریچهی آن، تاریخ سبئیت و عقایدشان را توسعه دهند، بعد از آنکه بسیاری از مردم را به نام دوستی اهل بیت فریب دادند و ورودی جدیدی برای عیبجویی و زشت جلوه دادن اصحاب رسول الله ج‏و برگزیدگانش گشودند، آنهم به علت سادگی مردم و غفلتی که از محتوای دین اینان داشتند؛ دینی که عبدالله بن سبأ و یاران و حامیانش آن را آوردند و قواعد و اصولش را او و طرفدارانش تأسیس و پایه گذاری کرده بودند، به همین علت شناخت و بررسی این افراد را قبل از ذکر حوادث و وقایع بیان کردیم تا از روی شأن و منزلت روایت کنندگان ارزش روایات آنها نیز شناخته شود، و معلوم شود که هر واقعهای که تنها سبئیه و شیعه آن را روایت کرده باشند، قابل اعتماد و دارای اعتبار نیست.

و پس از بیان همهی این امور مهم، میتوان گفت: سبئیه، برای از هم پاشیدن مسلمانان و تفرقه اندازی بین آنها و پاره کردن کلمهی وحدت و متلاشی ساختن یکپارچگی و همبستگی آنان و انهدام وجود اسلام و نابودی خلافت اسلامی، نقشه‌ها کشیدند و توطئه‌ها چیدند و ترفندها بکار بردند و تدابیری اندیشیدند.

اول: با نشر عقاید یهود و افکار وارداتی و بیگانه در بین مسلمانان. سپس با نشر سخنان کاذب و اخبار دروغ و فتنه‌انگیز در بارهی حکام و والیان امور. گفتار ابن جریر طبری را که در بارهی سبئیه ذکر شد، تکرار میکنیم تا حقیقت عیبجویی که علیه خلیفهی سوّم راشد رسول الله جعثمان بن عفانسابداع و اختراع کردند روشن شود. عثمان ذی‌النورین معروف و مشهور به کرم و بردباری و سخاوتمندی و شرافت و حیا بود، ایشان پسر عمهی رسول‏خدا جو شوهر دو دختر رسول الله جو ممدوح و ستایش شده از جانب پیامبر جو اهل بیت ایشان و علی و فرزندانش می‌باشد [۱۵۰]، و تا معلوم شود که چگونه توطئه چیدند و برضد ایشان فتنه‌ها بر افروختند و ترفندها به کاربردند و چه کسانی در پشت صحنه وجود داشتند.

طبری میگوید:

«عبدالله بن سبأ، یهودی و اهل یمن بود، مادرش سیاه پوست بود، در زمان عثمان اسلام آورد و شهر به شهر برای گمراه کردن مردم سفر میکرد، از حجاز شروع کرد سپس بصره، کوفه و شام، اما نزد هیچ کس از اهل شام به هدف خود نائل نشد، بعد او را بیرون راندند تا به مصر رفت و در میانشان ماند، از جمله سخنانی که میگفت این بود: شگفتا! کسی که گمان میکند عیسی بر میگردد اما بازگشت محمّد را تکذیب میکند در حالی که خداوند فرموده است:

﴿إِنَّ ٱلَّذِي فَرَضَ عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لَرَآدُّكَ إِلَىٰ مَعَادٖۚ[القصص: ۸۵].

«همان کسی که (تبلیغ) قرآن را بر تو واجب گردانده است، تو را به محلّ بازگشت بزرگ (قیامت) بر می‌گرداند».

بنابراین، محمّد جاز عیسی بیشتر سزاوار رجعت و بازگشت است. پس مردم این سخن را از او قبول کردند و در بارهی رجعت به بحث پرداختند، بعد به آنها گفت: هزار پیغمبر بوده و هر کدام یک وصی داشته‌اند، و علی وصیّ محمّد جاست. سپس گفت: محمّد جخاتم انبیا است، و چه کسی ستم کار‌تر از کسی است که وصیت رسول خداجرا اجرا نکند و بر ضد وصی رسول خدا جمقاومت نماید و امر امت را به دست گیرد. سپس به آنها گفت: این حق را عثمان به ناحق گرفته است و علی وصی رسول خدا است. پس در این مسأله با عیبجویی علیه اُمراء و حکام و اظهار امر به معروف و نهی از منکر، قیام کنید، مردم را به این کار متمایل کنید. پس دعوتگران خود را پخش نمود و در شهرها افرادی که خواهان فساد بودند، با او مکاتبه میکردند و مخفیانه ایشان را به عقاید و اهداف خود دعوت می‏کردند، امر به معروف و نهی از منکر را آشکار می‏کردند، و شروع به مکاتبه با مردم شهرهای دیگر کردند و از والیان و دست اندرکاران حکومتی ایراد می‏گرفتند و برادرانشان نیز در هر شهری برای آنان نامه می‏نوشتند، و مردم هر شهر نامه‌های یکدیگر را می‏خواندند تا شایعات را به مدینه هم رساندند و در تمام زمین شایعه پخش شد، در حالی که آنها چیزی می‏خواستند غیر از آنچه، آشکار می‏کردند. اهل هر شهر می‏گفتند: ما در سلامتی و آسایش هستیم از آنچه شهرهای دیگر به آن گرفتار آمده‏اند، اهل مدینه که از تمام شهرها به آنها خبر می‏رسید، می‏گفتند: ما از آنچه مردم دیگرشهرها در آن قرار دارند سلامت هستیم، محمد و عثمان در مدینه این اخبار را جمع آوری کردند و گفتند: نزد عثمان بروید و بگویید: ای امیر المؤمنین! آیا آنچه به ما رسیده نزد شما هم آمده؟ فرمود: نه. سوگند به خدا جز سلامتی خبری، به من نرسیده است، گفتند: این خبرها به ما رسیده است، و خبرنامه‌هایی که به آنها رسیده بود، برای ایشان بازگو کردند، ایشان فرمودند: شما شریک من و شاهد مؤمنان هستید، پس با من مشورت نمایید. گفتند: نظر ما در این مشاوره این است که چند نفر از مردان مورد اعتمادت را به شهرها بفرستی تا اخبار آنجا را برایت کسب کنند. پس محمد بن مسلمه را به کوفه و اسامه بن زید را به بصره و عمار بن یاسر را به مصر و عبدالله بن عمر را به شام فرستادند، و مردان دیگری را نیز به جاهای دیگری فرستاد همه‏ی آنها قبل از عمار برگشتند و گفتند: ای مردم! ما چیزی ندیده‏ایم که برای ما یا بزرگان مسلمانان یا عامه‏ی آنان ناخوشایند باشد، و گفتند: امر و فرمان از آنِ مسلمانان است، و والیان و کارگزاران حکومت در میانشان با عدالت رفتار می‏کنند و به امور رسیدگی می‏نمایند. اما مردم دیدند که عمار دیر کرده، تا جایی که گمان کردند ربوده شده و ترور شده است، اما ناگهان از طرف عبدالله بن سعدبن ابی سرح، نامه‏ای رسید و به آنها گزارش داد که قومی در مصر عمار را به جانب خود متمایل ساخته‌اند و نزد آنها مانده و از جمله‏ی آن افراد: عبدالله بن سوداء، خالد بن ملجم، سودان بن حمران و کنانه بن بشر هستند [۱۵۱].

در پایان این بحث، عکس العمل عثمان ذی‌النورینسرا که طبری ذکر کرده است، در این جا ذکر میکنیم:

«پس عثمان به تمام شهرها نوشت: همانا این جانب در موسم حج کارگزاران و والیان خود را مورد بازخواست و بازپرسی قرار می‏دهم، و از زمانی که وظیفه‏ی ولایت امور را به دست گرفته‏ام، امت را بر امر به معروف و نهی از منکر مسلط گردانیده‏ام، پس هر شکایت و خواسته‏ای که از کارگزاران به من رسیده باشد، حتما رسیدگی کرده‏ام و خواسته‌ها را برآورده نموده‏ام، و هر چیزی از رعیت گرفته شده باشد به آنها برگردانیده شده است. اهل مدینه شکایاتی رابه من رسانده‌اند که گویا اقوام و جماعتی مورد ضرب و شتم و اذیت و آزار قرار گرفته‌اند، پس در موسم حج حاضر باشند که عمّال مورد بازجویی قرار می‏گیرند و آنها می‌توانند حق خود را از من یا از هر کسی که ظلم کرده است، بگیرند یا حق خود را ببخشند که خدا اهل بخشش و نیکی را دوست دارد.

این پیام امیرالمؤمنین عثمانسرا به شهرها فرستادند و هر جا که برای مردم قرائت گردید، مردم به گریه آمدند و برایش دعای خیر کردند و گفتند: شرّی در میان امت در حال تولد و پدید آمدن است. عثمانسبه تمام والیان نامه نوشت نزد او حاضر شوند. عبدالله بن عمّار، معاویه، و عبدالله بن سعد، نزد ایشان حاضر شدند و سعید و عمرو را هم، به جلسه‏ی مشورت و رایزنی دعوت کردند و فرمود: وای برشما! این شکایات و این همه شایعات چیست؟! به خدا سوگند می‏ترسم این شکایت علیه شما راست باشد، و این مسأله تنها مرا تحت فشار قرار می‌دهد. عرض کردند: آیا شما تعدادی را برای بررسی امور نفرستاده اید؟ آیا ما خبرها و گزارشات آن قوم را به شما ندادیم که هیچ کسی حتی در یک مورد هم، حرفی باآنها درمیان نگذاشت؟ به خدا سوگند راست نمی‏گویند. و همه‏ی کارداران حکومت به خوبی کار می‏کنند و می‏دانیم که این شایعات اصل و اساسی ندارند، و هیچ کس نمی‌تواند بر آن ادعاها، دلیلی ارائه نماید. فرمودند: پس به من بگویید، این خبرها چیست؟ سعید بن عاص گفت: به نظر من، این امر توطئه و ساختگی است و افرادی به صورت سرّی، این سخنان را به افراد ساده لوح و بی‌معرفت القاء می‏کنند و آنها هم در محافل خود آن را مطرح می‏کنند و بدین ترتیب شایع می‏شود. فرمودند: پس چاره چیست؟ گفت: آن قوم را فراخوان، سپس کسانی را که این شایعات را پخش و پراکنده می‏کنند، به قتل برسان.

عبدالله بن سعد گفت: وقتی که حق و حقوق مردم را پرداخت نمودی، وظایف آنها را از ایشان طلب کن، این بهتر است از رها گذاشتن آنها. معاویه گفت: تو مرا بر ملّت و قومی والی قرار دادهای که جز نیکی و کار پسندیده از آنها صادر نمیشود، و این دو نفر (عبدالله بن سعد و سعیدبن عاص) به کار نواحی خود، آشناتر هستند. فرمودند: پس رأی چیست؟ گفت: حسن ادب. فرمودند: ای عمرو، نظر تو چیست؟ گفت: به نظر من، شما با این مردم، بسیار نرم‌تر و ملایم‌تر از عمر برخورد کردهاید و از رفتار شما سوء استفاده کردهاند. به نظرمن باید در رفتار با مردم، روش و رویهی دو خلیفهی پیشین (ابوبکر و عمر) را در پیش بگیرید، نرمی درجای خود و تندی در محل خود. تندی و شدت و سختگیری در مقابل کسانی که از هیچ شرّی در حقّ مردم، دریغ نمی‌کنند، و ملاطفت و نرم بودن برای کسانی که خیرخواه و دلسوز مردم هستند، لازم است. درحالی که شما نسبت به همه نرمی و بخشش دارید. آنگاه عثمانسبرخاست و پس از ستایش و تمجید پروردگار فرمود: نظریات و پیشنهادات شمارا شنیدم، برای هر مشکلی راهی هست که باید آن را یافت و این مشکلی است که بر امت وارد آمده است و راهش جز نرمی، ملاطفت، هماهنگی و پیروی از حدود خداوند نیست، شریعتی که هیچ کس نمی‌تواند در آن نقص و کاستی بیابد، و کسی علیه آن حجت و برهانی ندارد، و خدا میداند که من از هیچ خیری نسبت به خود و مردم کوتاهی نکردهام. به خدا سوگند آسیاب فتنه و آشوب آماده‌ی چرخیدن است، و خوشا به حال عثمان که بمیرد و آن را به چرخش در نیاورد. مردم را آرام کنید و حقوق آنها را بدهید و نسبت به آنها، اهل گذشت و عفو باشید و در حقوق خدا سازش و سهل انگاری نکنید [۱۵۲].

اما ایراد و اشکالاتی که بر ایشان وارد ساختند و عیبجویی‌هایی که برای متلاشی کردن دولت اسلامی کردند، عثمان ذی النورین، در خطبهای، یکی یکی آنها را ذکر کرد و پاسخ داد و کلیهی تاریخ نگاران، از آن یاد می‌کنند که ایشان بعد از ثنا و ستایش خداوند، فرمود:

«واقعاً اینان، از اموری یاد می‏کنند که مانند شما، کاملاً از آن آگاهند، اما به گمانشان تذکر می‏دهند تا آن را برای کسانی که نمی‌دانند واضح و روشن کنند، گفتند: در سفر نماز را کامل می‏خوانی، در حالی که نماز در سفر قصر می‏گردد. آگاه باشید، من به شهری آمده‌ام که خانواده‏ام در آنجا هستند، پس نماز را به این علت، کامل می‏خوانم، آیا اینطور نیست؟ گفتند: آری به خدا قسم چنین است. فرمود: می‏گویند او مراتع را ممنوع کرده است. به خدا سوگند من برای خود یا برای هیچ کس دیگری، چیزی را ممنوع نکرده‏ام جز آنچه اهل مدینه بر آن غلبه کرده‌اند. سپس کسی را از چرا نمودن درآن مراتع، یا مرتعهای که مخصوص حیوانات صدقات و زکات مسلمین است منع نکرده‌ام، تا بین افراد همجوار بر سر آن اختلاف بوجود نیاید، اینطور نیست که از کسی منع شده یا برای کسی آزاد شده باشد مگر کسی که پول داده باشد، و من هیچ گوسفند و شتری ندارم جز دو شتر برای سفر حج (و نیازی هم به چراگاه ندارم)، حال آنکه قبل از خلافت از همه‏ی عرب بیشتر گوسفند و شتر داشتم، آیا چنین نیست؟ گفتند: آری به خدا چنین است.

فرمودند: گفته‏اند: قرآن دارای چند نسخه بود، تو همه را ترک کردی جز یک نسخه. آگاه باشید قرآن فقط یکی است که از جانب خداوند یکتا نازل شده است، و من در این کار از اصحاب پیروی کرده‏ام، آیا چنین نیست؟ گفتند: آری به خدا چنین است.

بعدا مردم از ایشان درخواست نمودند که آشوبگران را اعدام کند.

فرمود: گفته‌اند گویا من حکم رسول خدا جرا رد کردهام، آن حکم مکی است و رسول خدا در مکه، آن را انجام دادند، آیا چنین نیست؟ گفتند: آری به خدا چنین است.

گفته‏اند: نوجوانان بی‌تجربه را بر سر کار حکومت گذاشته‏ام، اما من جز افراد دقیق، بالغ و پسندیده کس دیگری را بر سر امور قرار نداده‏ام و آنها نسبت به وظیفه‏ی خود مهارت دارند و اهل همین سرزمین هستند در حالی که قبل از خلافت من، افرادی جوانتر از این هم بر سر کار بودند، و به رسول خدا جدرباره‏ی فرماندهی اسامه، سخنانی تندتر از این هم گفتند، مگر این طور نیست؟ همه گفتند: آری خدا گواه است که چنین است.

و گفتهاند: به ابن ابی سرح از اموال فئ (غنایم بدون جنگ) داده‏ای، در حالی که تنها یک پنجم را به او داده‏ام که صدهزار بود و ابوبکر و عمر نیز چنین کاری را می‌کردند، گمان کرده‌اند که این کار برای سپاهیان ناخوشایند بوده است، پس آن را برایشان برگردانیدم اما مال آنها هم نبود، آیا چنین نیست؟ گفتند: آری به خدا چنین است.

گفته‏اند: تو نسبت به اهل بیت خود تبعیض قایل می‌شوی و به آنها بیشتر از دیگران می‏بخشی اما محبت من به آنها همراه با ظلم به دیگران نیست، و با وظیفه‌شناسی، حق و حقوق هر کس را می‏دهم، اما من از اموال خودم به آنها بخشیده‏ام، چون اموال مسلمانان را نه برای خود و نه برای دیگری حلال نمی‏دانم. علاوه بر این، من در زمان رسول خدا جو ابوبکر و عمر، مبالغ هنگفتی از مال خویش را بخشیدم، در حالی که آنموقع نسبت به مال خویش، بخیل بودم آیا امروز که به مال خویش، کمتر بخیل هستم و مدت زیادی از عمرم سپری شده است با این حال از اموال بیت المال بخشش می‏کنم؟ به خدا سوگند من هیچ افزایشی را بر شهری از شهرها تحمیل نکرده‏ام، تا آنها حق داشته باشند چنین چیزی را بگویند، و من همه‏ی آنچه برایم آورده بودند، به آنها بازگردانده ام جز خمسش، که آن هم برای من حلال نیست، و والی مسلمانان آن را بر محل اموال گذاشته است و از اموال خدا یک فلس [۱۵۳]یا بیشتر تلف نشده است و من تنها از مال خودم استفاده می‏کنم.

و گفته‏اند: اراضی را به مردان دیگری داده‏ای در حالی که زمان فتح آن اراضی، مهاجرین و انصار درآن شریک بوده‏اند، و هر کس در آن مکانهای فتح شده سکونت داشته باشد، الگوی اهل خود بوده، و هر کس نزد اهل و خانواده‌اش برگشته باشد چیزی را که خدا به او داده است با خود نبرده است، پس من به سهم فئ و غنائمی نظر کرده ام که بدون جنگ، خدا به آنها بخشیده است و به خواست خودشان آنها را برایشان به مردان اهل اراضی در سرزمین‌های عرب فروخته‏ام، و سهمشان را به ایشان منتقل کرده ام و اکنون در دست خودشان قرار دارد نه من.

عثمان ذی‌النورینساموال خود را در میان بنی امیه تقسیم کرده بود و پسرش را یکی از کسانی قرارداده بود که سهم داشت، از بنی ابی العاص شروع کرده بود و به مردان آل حکَم ده هزار داد پس سهم آنها صد هزار شد، و به بنی عثمان هم مثل آنها داد، و در بین بنی العاص و بنی العیص و بنی‏الحرب هم تقسیم کرد و حواشی و خویشاوندان عثمان نسبت به آن طایفه‌ها نرمش و انعطاف نشان می‏دادند.

مسلمانان گفتند: باید شایعه پردازان و عیبجویان از عثمان، کشته شوند اما عثمان امتناع ورزید.

سپس شورشیان به سرزمین خود برگشتند، و میان خود قرار گذاشتند که همراه حجاج و به شکل حج کننده به مدینه حمله کنند، و با همدیگر به مکاتبه پرداختند، و وعدهی دیدار آنها، ماه شوال در اطراف مدینه بود [۱۵۴].

در شوال سال سی و پنج، اهل مصر در چهار گروه به سرپرستی چهار نفر از مصر خارج شدند، برخی گفتهاند ششصد نفر بودهاند و برخی هزار نفر را ذکر نموده‌اند.

سرگروه‌ها عبدالرحمن بن عدیس بلوی، کنانه بن بشر لیثی، سودان بن حمران سکونی و قتیره بن فلان سکونی بودند و سرپرست کل، غافقی بن حرب عکّی بود. آنها جرأت نکردند خارج شدن از مصر را به قصد جنگ اظهار کنند، بلکه همراه حجاج و همانند آنها با ابن سوداء، از مصر بیرون آمدند. اهل کوفه نیز در چهار دسته به سرگروهی یزید بن صوحان عبدی، مالک اشتر، زیاد بن نضر حارثی و عبدالله بن اصم و یکی از بنی عامربن صعصعه راهی حج شدند که تعدادشان به اندازه تعداد مصریان بود و سرپرست کل عمرو بن اصم بود.

اهل بصره هم به همان صورت در چهارگروه و به سرپرستی حکیم بن جبله عبدی، زریح بن عباد، بشر بن شریح، حطم بن ضبیعه قیسی و ابن محرش بن عمرو حنفی به سرپرستی حرقوص بن زهیر سعدی راهی سفر شدند و تعداد آنها همانند مصریان بود.

اهل مصر به علی علاقمند بودند و اهل بصره به طلحه و کوفیان به زبیر. همهی این دسته‌ها به وقت خروج از شهر خود، برای شورش و قیام در مدینه اتفاق نظر داشتند و در میان مردم پراکنده شده بودند. هرکدام از فرقهها پیروزی را از آنِ خود میدانست، تا به فاصله‌ی سه میلی از مدینه رسیدند و به حرکت ادامه دادند. مردی از بصریان جلو رفت و در «ذاخشب» فرود آمدند، جمعی از کوفیان هم به «اعوص» رسیدند و آنجا پیاده شدند، جمعی از مصریان هم به آنها پیوستند، جمعیت را در «ذی مرؤة» رها کردند و زیاد بن نضر و عبدالله بن اصم در بین اهل مصر و اهل بصره، رفت و آمد می‏کردند و گفتند: عجله نکنید تا وقتی که ما وارد مدینه می‏شویم و بر می‏گردیم چون شنیده‏ایم که آنها برای ما لشکر آماده کرده‏اند، پس به خدا سوگند اگر اهل مدینه با ما خلف وعده کرده باشند و جنگیدن علیه ما را حلال نموده باشند و عمق کار ما را فهمیده باشند، کار ما سخت‌تر است، و کار ما باطل و بیهوده خواهد بود، و اگر جنگیدن بر ضد ما را حلال نکرده باشند و این خبر باطل باشد، آن را به شما گزارش میدهیم. گفتند: بروید. در راه به همسران رسول خدا جو علی و طلحه و زبیر برخورد کردند و گفتند: ما تنها به قصد زیارت خانهی خدا آمدهایم، و از امیر میخواهیم برخی از کارگزاران را برکنار نماید، و تنها برای این کار به اینجا آمدهایم، بعدا از آنها برای ورود مردم اجازه خواستند، هیچ کدام از آنها اجازه‏ی ورود به آنان را ندادند و گفتند: کاسه‏ای زیر نیم کاسه است، پس برگشتند. بعد جمعی از مصری‌ها جمع شدند و عده‏ای نزد علی رفتند و تعدادی نزد طلحه و تعدادی هم نزد زبیر، هرکدام از این سه دسته گفتند: اگر همه با شخص مورد نظر ما، بیعت کردند چه بهتر و در غیر این صورت آنها را اغفال می‏کنیم و جماعتشان را متفرق می‏سازیم و سپس بر میگردیم و آنها را غافلگیر میکنیم. بنابراین مصریها نزد علی رفتند که در «احجار زیت» بود و لباسی نو برتن داشت و با عمامهای از شقیقهی سرخ رنگ یمنی شمشیر به گردن آویخته و آماده بود و پیراهن برتن نداشت. حسن نیز همراه با جماعتی از آنان نزد عثمان رفت. در حالی که حسن در کنار عثمانسنشسته بود و علی همچنان نزد احجار زیت بود، مصریان به او سلام کردند و پیشنهاد خود را عرضه نمودند، علیسبه مجرد شنیدن گفتار شان برسرآنها فریاد برآورد و طردشان نمود و گفت: صالحان میدانند که لشکر ذی خشب بر زبان محمد جمورد لعن و نفرین قرار گرفتهاند، برگردید و خدا به همراه تان نباشد. آنها از نزد او برگشتند. اهل بصره هم گروه دیگری بودند که با جماعتی که نزد علی بودند، نزد طلحه رفتند و علی هردو پسرش را نزد عثمان فرستاده بود. به طلحه سلام کردند، پس او هم برآنها فریاد کشید و طردشان نمود وگفت: مؤمنان میدانند سپاه ذی مرؤة و ذی خشب و اعوص بر زبان محمد جمورد لعن و نفرین قرار گرفتهاند، پس همه برگشتند تا به لشکریان خود دوباره ملحق شدند و چنین وانمود کردند که دیگر بر نمیگردند و از ذی خشب و اعوص هم گذشتند تا به همراهان خود رسیدند واین مسافت را در سه مرحله طی نمودند. اهل مدینه دیگر متفرق شدند - چون ظاهراً خطر رفع شده بود – و برگشته بودند اما به محض این که به سپاهیان خود رسیدند ناگهان به طرف مدینه برگشتند و مردم را غافلگیر کردند، و مردم تکبیر گفتند و آنها متوجه شدند که اطراف مدینه گرفته شده است، و لشکریان پیاده شدند و عثمان را محاصره کردند و گفتند: هرکسی دست نگه دارد و با ما وارد جنگ نشود در امان است. عثمان چند روز برای مردم نماز جماعت برپا داشت و مردم در خانه ماندند و مانع سخن کسی نشدند سپس مردم پیش آنها آمدند و علی هم در میان آنها بود و با هم به بحث و گفتگو پرداختند، علی فرمود:

«چه چیزی شمارا بعد از باز گشت برگرداند؟» گفتند: نامهای را از نامه رسانی گرفتیم که در آن حکم کشتن ما نوشته شده بود. طلحه هم نزد آنها رفت، بصریان نیز همین حرف را به او گفتند، کوفیان و بصریان گفتند: ما همه برادران مصری خودمان را یاری میکنیم و از همه دفاع مینماییم، گویی همه برای این توطئه متّحد شده بودند، علی گفت: ای اهل کوفه! و ای اهل بصره! چگونه متوجه شدید که چه بر سر مصریان آمده است درحالی که شما از اینجا رفتید و چند مرحله هم دور شدید، پس چرا شما برگشتید؟! به خدا سوگند این مسأله در مدینه طرح ریزی شد و آنجا تصمیم به این ترفند گرفتید. گفتند: هرطور میخواهی فکر کن، ما به این مرد- عثمان - نیازی نداریم باید کناره‌گیری کند [۱۵۵].

منافقین فتنه‌گر خانهی عثمانسرا به شدت محاصره کردند، و علی و طلحه و زبیر، همه نزد خانوادهی خود برگشتند و پسرانشان را برای دفاع و نگهبانی از عثمان فرستادند [۱۵۶]. سپس عثمانسهمهی مردم را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

«ای اهل مدینه! از شما خدا حافظی میکنم، از خدا میخواهم بعد از من جانشین خوبی را نصیب شما گرداند، به خدا از امروز به بعد نزد کسی نروم تا خدا تقدیرش را دربارهی من اجرا کند، و آنها را پشت در خانهام رها میکنم و در هیچ موردی از آنها اطاعت نمیکنم که علیه شما امتیازی بگیرند، و در دین خدا دخالت کنند و خدا هرچه اراده فرماید، همان میشود».

مردم شهر را قسم داد که برگردند، بنابراین مردم برگشتند، جز حسن و محمد بن طلحه و فرزند زبیر و امثال آنها که به فرمان پدران خود نزدیک درِ منزل امیرالمؤمنین عثمان، باقی ماندند و عثمان همچنان در خانه ماند.

عثمان، بیست و دو روز محاصره شد، بعد درِ خانه‏اش را آتش زدند در حالی که عده‏ی زیادی درون خانه بودند، از جمله: عبدالله بن زبیر و مروان. آنها گفتند: به ما اجازه‏ی دفاع کردن بدهید، فرمودند: رسول الله جبا من عهد و پیمان بستند و من برآن صابر خواهم بود، و این قوم دروازه‏ی خانه را آتش نزده‏اند جز برای این که چیزهای بزرگتری می‏خواهند، پس به کسی اجازه‏ی جنگیدن و کشتار نمی‏دهم. بعد فرمود: برایم قرآن بیاورید چون می‏خواست قرآن بخواند، حسن بن علی در کنارش ایستاده بود، فرمود: پدرت اکنون در وضعیت دشواری بسر می‏برد، تو را قسم می‏دهم که بروی (تا پدرت برایت ناراحت نباشد) و به ابا کرب از همدان و مردی انصاری دستور داد تا بر دروازه‏ی بیت المال بایستند که جز دو بار نقره چیزی آنجا نبود. وقتی که آتش خاموش شد محمد بن ابی بکر ابن زبیر و مروان را تهدید کرد. آنها از پشت بام، بر عثمانسیورش بردند، برخی با شمشیر و برخی با مشت او را می‏زدند، اما ناگهان مردی جلو آمد و تیری بزرگ در گلویش فرو کرد و خونش بر روی قرآن ریخت. آنها در آن حال از کشتن او می‏ترسیدند؛ زیرا مسأله‏ی بس بزرگ بود. عثمانسبیهوش شد، عده‏ای دیگر وارد خانه شدند اما او را بیهوش یافتند، پاهایش را گرفتند و بر زمین کشیدند، همسرش نائله و دخترانش فریاد و ناله سر دادند، در این زمان «تُجیبی» وارد شد و شمشیرش را کشید تا در شکم او فرو کند، نائله رو بروی او ایستاد و خود را سپر ساخت، اما تُجیبی دست او را قطع کرد و شمشیرش را روی سینه‏ی عثمان گذاشت و برآن فشار آورد. خلیفه‌ی راشد عثمانسقبل از غروب آفتاب به شهادت رسید. یکی فریاد کشید و گفت: چنین نیست که خونش حلال و مباح باشد اما مالش حرام و ممنوع. پس همه چیز را به غارت بردند. سپس به چپاول و غارت بیت المال روی آوردند، دو نفر در را باز کردند و رها شدند و گفتند: فرار، این خواسته‏ی آنها بود.

محمد بن عمران، از عبدالرحمن بن عبدالعزیز نقل نموده که گفت: عبدالرحمن بن محمد به من گفت: محمد بن ابوبکر از دیوار خانهی عمرو بن حزم بالا رفت و خود را به عثمان رساند و کنانه بن بشربن عتاب، سودان بن حمران و عمرو بن حمق نیز همراه او بودند، دیدند که عثمان نزد همسرش نائله مشغول قرائت سوره‌ی بقره از قرآن است. محمد بن ابوبکر جلو رفت و ریش عثمان را گرفت و گفت: ای نعثل، خدا تو را خوار و ذلیل کرد. عثمانسفرمود: من نعثل نیستم بلکه بندهی خدا و امیر مؤمنانم. محمد گفت: معاویه و فلان و فلان به دادت نرسیدند. عثمانسفرمود: ای برادر زاده! ریشم را رها کن، پدرت هیچگاه مثل تو ریشم را نگرفته بود، سپس عثمانسفرمود: علیه تو از خدا کمک و یاری میطلبم. محمد با تیری که دردست داشت، پیشانی ایشان را زخمی کرد و کنانه بن بشر، با تیرهایی که در دست داشت برگوش عثمان زد تا از گردنش بیرون آمد، سپس با شمشیر بر او ضربه زد تا به شهادت رسید.

عبدالرحمن گفت: از ابو عون شنیدم که میگفت: کنانه بن بشر با یک عمود فلزی بر قسمت پیشانی و جلوی سرش زد و ایشان بر زمین افتادند، و بعد از آن سودان بن حمران مرادی بر او ضربهای زد و او را به شهادت رساند.

محمد بن عمر گفت: عبدالرحمن بن ابی زناد از عبدالرحمن بن حارث نقل کرد که کنانه بن بشر بن عتاب تُجیبی، ایشان را به شهادت رساند، و همسرِ منظور بن سیّار فزاری، میگوید: راهی سفر حج شدیم و از شهادت عثمان بی‌خبر بودیم تا به عرج رسیدیم، شنیدیم که مردی در تاریکی شب آواز میخواند و میگوید:

ألا إنّ خیر النّاس بعد ثلاثة
قتیلُ التُّجیبی الذي جاء من مصر

یعنی: آگاه باشید که بهترین انسان، بعداز سه نفر (پیامبر و ابوبکر و عمر)، کشته شده به دست تُجیبی که از مصر آمد، می‌باشد.

گفت: عمرو بن حمق، به طرف عثمان رفت و روی سینهی ایشان نشست در حالی که هنوز جان در بدن داشت، و نُه ضربه شمشیر بر ایشان زد [۱۵۷].

این بود خلاصهی داستان که آن را از «تاریخ طبری» و «مروج الذهب» مسعودی شیعه، بدون تحریف و به اختصار بیان کردیم. و به این ترتیب، سبئیه در ایجاد تفرقه و اختلاف میان مسلمانان توفیق یافتند. اختلافی که تا قیامت، پایان نمی‌یابد چنانکه عثمانسخطاب به مالک اشتر و دیگر شورشگران از آن خبر داد و فرمود:

«پس به خدا سوگند اگر مرا بکشید بعد از من هرگز همه دسته جمعی نماز نمیخوانید، و هرگز با هم به جنگ و جهاد نمیروید [۱۵۸].

در این باره سخن به درازا کشید، چون رابطهی مستقیم با این بحث و با عیب و اشکالاتی دارد که سبئیه نسبت به عثمان بن عفانسمطرح میکردند و برای سرنگونی نظام حاکم از این سخنان استفاده میکردند، این ایرادها آن طور که به زبان یکی از بازماندگان سبئیه، ابن مطهر حلی، بیان میشود، چنین بود:

عثمانسامور مسلمانان را به دست کسانی سپرد که صلاحیت ولایت و ادارهی امور را نداشتند، تا جایی که از برخی فسق و گناه و از برخی خیانت ظاهر شد، و ولایت را در بین نزدیکانش تقسیم نمود و چندین بار برای این مسأله، مورد انتقاد و نکوهش قرار گرفت اما دست نکشید، ولید بن عقبه را بر سر کار گذاشت که حتی باده‌گساری از او دیده شد و در حال مستی پیشنماز مردم میشد و سعید بن عاص را والی کوفه قرار داد و کارهایی از او دیده شد که منجر به اخراج او از آنجا، توسط مردم شد. و عبدالله بن ابی سرح را والی مصر کرد که مردم از دست ظلم و ستم او ناله و شکوه سر دادند، و پنهانی با او مکاتبه کرد که بر سر کار باقی بماند بر خلاف آنچه آشکارا برایش می‌نوشت. او را به قتل محمد بن ابوبکر دستور داد. معاویه را والی شام کرد که آن آشوبها به پا شد. و عبدالله بن عامر را والی و فرمانروای عراق کرد که منکراتی انجام میداد، و کارهای خود را به مروان واگذار کرد و کلید تمام امور را به او سپرد، مهرش را نیز تحویل او داد که منجر به قتل خودش گردید، و فتنهای بین امت به وقوع پیوست و اهل خود را در اموال بیت المال بر دیگران برتری میداد، تاجایی که به چهار نفر از قریش که دخترانش را به عقد آنها درآورده بود چهارصد هزار دینار پرداخت نمود، و یک میلیون دینار به مروان بخشید. و ابن مسعود از او عیبجویی می‏کرد، وقتی هم که به حکومت رسید آنقدر او را زد تا مُرد، و عمار را می‏زد تا دچار فتق شد، درحالی که پیامبر جفرمود: عمار پوستی است در بین دو چشم من و گروهی طغیانگر او را میکشند که مشمول شفاعت من در قیامت نمی‌شوند و عمار بر او طعنه میزد.

و رسول خدا جحکم بن ابی العاص، عموی عثمان را همراه با مروان از مدینه طرد و اخراج نمود، و همچنان خود و پسرش در زمان پیامبر جو ابوبکر و عمر طرد شده ماندند، همین که عثمان برسر کار آمد، او را پناه داد و به مدینهاش باز گرداند، و مروان را کاتب و صاحب امور خود کرد با این که خداوند فرموده است:

﴿لَّا تَجِدُ قَوۡمٗا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ يُوَآدُّونَ مَنۡ حَآدَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ[المجادلة: ۲۲].

«مردمانی را نخواهی یافت که به خدا و روز قیامت ایمان داشته باشند، ولی کسانی را به دوستی بگیرند که با خدا و پیغمبرش دشمنی ورزیده باشند».

و ابوذر را به «ربذه» تبعید کرد و به سختی او را شکنجه نمود، با آنکه رسول خداجدر حق او فرمودند:

«ما أقلت الغبراء، ولا أظلت الخضراء على ذي لهجة أصدق من أبي ذر».

«غبار بر قبای کسی ننشسته و درخت بر کسی سایه نیفکنده که راستگوتر از ابوذر باشد»، و فرمود:

«إن الله أوحى إليّ أنه يحب أربعة من أصحابي، وأمرني بهم، قيل له: من هم يا رسول الله؟! قال: علي سيدهم، وسلمان، ومقداد، وأبو ذر».

«خداوند به من وحی نمود که چهار نفر از اصحاب مرا دوست دارد و به من دربارهی آنها امر فرمود. عرض کردند ای رسول خدا، آنها کی هستند؟ فرمودند: علی سرور آنها است، و سلمان و مقداد و ابوذر.»

و حدود خدا را ضایع و نابود کرد، حد قصاص را بر عبیدالله بن عمر، جاری نکرد وقتی که هرمزان، بندهی آزاد شدهی امیر المؤمنین÷را بعد از اسلام آوردنش به قتل رساند، در حالی که امیر المؤمنین در تعقیب عبیدالله بود و اقامهی قصاص وظیفهی او بود، اما به معاویه ملحق گشت. و خواست حد ضربه زدن به ولید بن عقبه را تعطیل کند تا این که امیرالمؤمنین او را حد زد و فرمود: حد خدا باطل نمیشود در حالی که من حاضرهستم. و اذان روز جمعه را افزایش داد که بدعت است، و اکنون سنت شده و تا وقتی که کشته شد مسلمانان با او مخالفت نمودند [۱۵۹].

این است ارث سبئیه، که شیعه از آنها تحویل گرفتند و نسل به نسل، فرزندان از پدران به ارث بردهاند، و این هم یکی دیگر از دلایلی که شیعهی امروز، مذهب و قواعد و ارکان خود را بر پایهای که سبئیه آن را تأسیس کردند، قرار داده است، و هیچ علاقه و ارتباطی باشیعیان علیسو اولاد او در دورهی اول اسلام، ندارند نه از دور و نه از نزدیک. همانگونه که انشاء الله به زودی در محل خود بیان خواهیم کرد.

پس ایراد و اشکالاتی که برخی از سبئیان اختراع و ابداع کردند، عثمان ذی النورینسدر زمان خود، پاسخ رد به آنها داد همانگونه که در تاریخ طبری و غیره بیان شده.

در حالی که برخی از آن اشکالات در آن زمان، اصلاً مطرح نبوده است، و علمای نامدار و گذشتگان صالح و ائمهی این امت به تمام آن اکاذیب و دروغ‌ها پاسخ دادهاند، مثل شیخ الاسلام ابن تیمیه که یکی یکی آنها را ذکر کرده سپس با اصول ثابت و براهین روشن به آنها پاسخ داده است. و نیز شاگردش، ذهبی که کتابش را خلاصه کرده است. و قاضی ابوبکر بن العربی و غیره از علماء، فقها و متکلمین، و در شبه قارهی هند و پاکستان جمع زیادی در ردّ آن اعتراضات و عیبجوییها، پاسخ دادهاند، از آن جمله: شاه ولی الله دهلوی، صاحب کتاب «حجة الله البالغة» و «قرّة العینین فی تفضیل الشیخین» و «إزالة الخفاء عن خلافة الخلفاء» و پسرش عبدالعزیز دهلوی که آلوسی کتابش را تلخیص نموده است و بسیاری افراد دیگر، که به ردّ این شبهه‌ها، برخاستهاند، اما این قوم «شیعه» به دروغ و اصرار بر آن، عادت کرده‌اند، تا مردم ساده همچنان در غفلت باشند.

چون ما بحث را از سبئیه و فرقه‌هایی که از شیعه منشعب گردیده است و تاریخ شکل گیری آنها و افکارشان را جدا و دور از شیعهی اول، آغاز کرده‌ایم و میخواهیم به ذکر این عیب و انتقادها بپردازیم، و علاوه بر آن میخواهیم با روش خاصی به آنها پاسخ دهیم، و به خاطر رضای خدا از کتاب‌های خودشان، شاهد آوردهایم، برای دفاع از حدود اسلام و دفاع از شرافت و کرامت اصحاب رسول الله جکه به آنها ارادت داریم چون رسول الله جآنها را دوست داشتند و از خداوند رجای توفیق و قبول داریم.

اولین انتقادی که بر سرورمان عثمان ذی‌النورینسوارد کردند،این بود که گفتند: نزدیکان خود را برگزیده وبه آنها برتری داده است. تاریخ نگار شیعه نیز این را ذکر کرده و گفته است: مردم بعد از شش سال که از خلافت او می‏گذشت، او را نکوهش کردند و در باره‏اش حرف می‏زدند به خاطربرگزیدن نزدیکانش و تبعیض قائل شدنش [۱۶۰].

اکنون با دید انصاف به حقیقت این انتقاد بنگریم که آیا در حقیقت، عثمان ذی‌النورینسولایت و امور مملکت را در بین نزدیکان خود تقسیم کرد یا این که این ادعا از دروغ‌های سبئیه است که آن را ساخته و پرداخته‌اند تا مردم را برضد عثمان به آشوب و فتنه وا دارند و مبنای آن از جانب شیعه است و تا امروز هم برای تأیید سبئیه در شورش و طغیانی که کردند و برای اظهار محبت و دوستی و وفاداری نسبت به آنها برآن اصرار میورزند؟ اینک حقیقت را از زبان یعقوبی، تاریخ نگار مشهور شیعی بشنویم که به ذکر عاملان منصوب شده از جانب عثمان بر امر ولایت، میپردازد و میگوید:

«عاملان عثمان بر مناطق مختلف به شرح زیر میباشد. یعلی بن امیه تمیمی، عامل یمن. عبدالله بن عمرو حضرمی، عامل مکه، جریر بن عبدالله بجلی، عامل همذان، قاسم بن ربیعهی ثقفی عامل طائف، ابوموسی اشعری عامل کوفه، عبدالله بن عامر کریز عامل بصره، عبدالله بن سعد بن ابی سرح عامل مصر. معاویه بن ابی سفیان بن حرب عامل شام» [۱۶۱].

طبری و ابن اثیر، نام بقیهی عاملانی که بر ولایات و منصب‌های والا قرار داشته‌اند را ذکر کردهاند، طبری و ابن اثیر گفته‌اند:

و عبدالرحمن بن خالدبن ولید را عامل حمص، حبیب ابن مسلمه عامل قنسرین، ابو الاعور سلمی عامل اردن، علقمه بن حکم کنعانی عامل فلسطین، عبدالله بن قیس الفزاری عامل بحرین، ابوالدرداء عامل قضاء (شام)، جابر بن فلان مزنی عامل خراج و مالیات، قعقاع بن عمرو فرمانده‏ی جنگ، جریر بن عبدالله بجلی عامل قرقیسیاء، اشعث بن قیس کندی عامل آذربایجان، عتبه بن نهاس عامل حلوان، مالک بن حبیب عامل ماه. سعید بن قیس عامل ری. سائب بن اقرع عامل اصفهان، حبیش عامل ماسبذان، عقبه بن عامر عامل بیت المال و زید بن ثابت را برای قضاوت بر سر کار گذاشته بود [۱۶۲].

و نائب او در حج، عبدالرحمن بن عوف بود و در سال‌های اخیر، عبدالله بن عباس بود همانطور که یعقوبی در تاریخ خود ذکر کرده است [۱۶۳].

و ابن سعد در الطبقات. و ابن کثیر و ابن اثیر در تاریخ خود، ابن عبدالبرّ در الاستیعاب، و کسان دیگری نیز هر کدام این مسایل را ذکر کرده‌اند.

از این فهرست، به طور بدیهی و در اولین نگاه، دروغ سبئیه‌های که سبئی بودن خود را اعلان می‌کنند و بدان افتخار می‌نمایند، آشکار میگردد، و نیز دروغ بازماندگان و وارثین افکار آنها و عیبجویی‌های آنان که در زیر نام تشیّع، از ترس رسوایی، خود را پنهان کرده‌اند معلوم می‌شود.

این از ولایات سرزمین اسلام، عاملان و کارگزاران، و این هم منصبها و پستها و کسانی که آن مقام و منصب‌ها را در دست داشته‌اند، با ثبت تاریخی و به گواهی خود شیعه.

منصب و پُستهای عالی در دولت عبارت بودند از:

اول- منصب قضایی: که در دست هیچ یک از نزدیکان او نبوده، بلکه به زید بن ثابت انصاری واگذار شده بود.

دوّم- سرپرست بیت المال: عقبة بن عامر برآن سمت قرار داشت.

سوّم- امیر و سرپست امور حج: عبدالله بن عباس.

چهارم- خراج و امور مالیاتی: جابر بن فلان مزنی و سماک انصاری، عهده دار آن بودند.

پنجم- فرماندهی جنگ، قعقاع بن عمرو.

ششم- پلیس و انتظامات: که برخی از مورخین، مسئول آن را عبدالله بن قنفذ از بنی‌تمیم [۱۶۴]ذکر کرده‌اند.

هیچ کدام از این شش منصب عالی در دولت، در دست بنی امیه، یا نزدیکان عثمانسنبود.

هفتم- و اما عاملان ولایات و کار گزاران آنها: با وجود آنهمه فراوانی و وسعتشان. تنها سه نفر از بنی امیه در مسند آن قرار داشتند که یکی از آنها را عثمان منصوب نکرده بود، بلکه از سوی ابوبکر منصوب شده بود و عمر با این که بسیاری از عمّال و کارگزاران را عزل نموده بود، اما ایشان او را ثابت گذاشته بود که آن هم معاویه بن ابی سفیانببود، همانگونه که مورخ شیعه او را از والیان عمر ذکر کرده است [۱۶۵].

و ابوبکر نیز او را در سمت نائب و معاون برادرش یزید بن ابی سفیانبکه والی تیماء [۱۶۶]و فرستادهی پیامبر جبه آن جا بود، قرار داده بود، همانگونه که آن حضرتجپدرشان، ابوسفیانسرا والی نجران قرار داده بود [۱۶۷].

پس تنها دو نفر باقی مانده است که عثمان آنها را منصوب نموده بود: عبدالله بن سعد بن ابی سرح، و عبدالله بن عامر بن کریز.

لازم به ذکر است که عبدالله بن سعدبن ابی سرح نیز، از بنی امیه نبود، بلکه از بنی عامر بود، اما زن شیر دهی که به عثمانسشیر داده بود مادر این عبدالله بود (یعنی عبد الله بن سعد برادر شیری عثمان بود).

این بود حقیقت تمام تبعیض‌های خویشاوندی و فامیلی.

آیا با کار گماشتن عبدالله بن عامر بن کریز، و عبدالله بن سعد آن هم با توضیحی که بیان شد، در میان آن همه کارگزار، جایی برای عیبجویی و ناسزاگویی از سرورمان، عثمان بن عفانسوجود دارد؟

آیا شرعاً حرام است خلیفه و امیر، کسی از نزدیکان خود را متولی امور قرار دهد؟! فقط به خاطر این که از خویشاوندان یا قبیله یا عشیرهی او است؟ آیا در این باره، نصی از قرآن یا سنت وارد شده است؟ و آیا کسی از صحابه یا اهل بیت و حتی علی و فرزندان او به حرام بودن چنین کاری تصریح نموده‌اند؟ و آیا این کار، ننگ و عار است؟

اگر این کار، ننگ است، باید گفت این سخن دربارهی علی بن ابی طالبسسزاوارتر است که در ایام خلافت خود، قثم بن عباس را والی مکه، عبیدالله بن عباس را والی یمن [۱۶۸]، عبدالله بن عباس را والی بصره، پسر همسر خود، محمد بن ابی بکر را والی مصر قرار داد [۱۶۹]. و داماد و پسر خواهرش، جعد بن هبیره را بر خراسان گذاشت همانگونه که محمد بن حنفیه [۱۷۰]را سر لشکر سپاه خود، قرار داد.

و نائب حج خویش را در سال۳۶ هـ، عبدالله بن عباس، و در سال ۳۷، قثم بن عباس، و در سال ۳۸ عبیدالله بن عباس، قرارداد [۱۷۱].

پس چگونه این قوم (روافض) به عثمانساعتراض میکنند، که خویشاوندان و نزدیکان خود را بر سر کار گذاشته است در حالی که این طور نبود، همانطور که اثبات کردیم، اما آنها علی را به دلیل خویشاوندی با پیامبر جوصی او قرار میدهند و امامت را تنها به همین علت حق فرزندان علی میدانند؟

«وعار عليك إذا فعلتَ عظيم».

«ننگ بزرگی است برای تو ا گر خودت این کار را انجام دهی».

سپس اگر به خاطر طولانی بودن موضوع نبود، ثابت میکردیم که کار عثمانسبه سنت رسول خدا جنزدیکتر بود تا آنان که بعد از او آمدند، حال آنکه کسی در میان اصحاب، حتی علی و هاشمیان و اهالی شهرها و ولایاتی که والیان بر آنها حکم میکردند و ...، هیچ کدام به کار او (عثمان) و کارگزارانش معترض نبودند، همانگونه که در تاریخ ثبت شده است.

این بود تمام آنچه این قوم از سبئیه تا شیعهی عصر حاضر، در بارهی آن زمزمه میکنند، و این بود حقیقت آن تهمت بزرگ و عیبجویی که سبئیون قدیم و شیعیان جدید، از آن بهره میبرند.

در این جا به نقل آنچه ذهبی در «المنتقی» در پاسخ به این مسایل ذکر کرده است، میپردازیم:

«واقعاً نائبان و جانشینان علی به ایشان خیانت کردند حتی از خیانت و نافرمانی عُمال و کارگزاران عثمان هم بیشتر. بعضی از آنها به معاویه پیوستند. علیس، زیاد بن ابی سفیان پدر عبیدالله بن زیاد - قاتل حسین- و مالک اشتر و محمد بن ابی بکر را والی قرار داده بود، در حالی که معاویه از همهی آنها بهتر بود، و جای تعجب است که شیعه دربارهی چیزی از عثمان انتقاد میگیرند که علیسبیشتر از عثمانسمرتکب آن شده بود، میگویند: عثمان نزدیکان و خویشان خود و بنی امیه را بر سر کار گذاشت، در حالی علی نزدیکترین خویشاوند خود از طرف پدر و مادرش را والی و کارگزار خود قرار داد، مانند عبدالله و عبیدالله، پسران عمویش عباس، قثم بن عباس و ثمامه بن عباس. و پسر همسر خود، محمد بن ابوبکر را که در دامن او پرورش یافت. و پسر خواهرش، ام هانئ را والی مصر قرار قرار داد، سپس امامیه ادعا میکنند که علی با نص صریح، اولادش را جانشین خود قرار داده است. و واضح است که اگر بر سر کار گذاشتن خویشاوندان منکَر باشد در حقّ فرزندان منکر‌تر است تا پسر عمو. و اگر برای علی ادعای عصمت و امثال آن، میکنند تا زبان عیبجویان را بر او ببندند، پس اجتهاد عثمانسمعقول‌تر و مقبول‌تر است تا زبان طعنه زنان و عیبجویان بر ایشان بسته شود. علاوه بر همه‏ی این‌ها، الگوی عثمان در بر سر کار گذاشتن پسر عموهایش، پیامبر جبود که عتّاب بن اسید اموی را بر مکه، ابوسفیان را بر نجران قرارداد، و خالد بن سعید بن عاص را بر سر کار گذاشت، حتی ولید بن عقبه را نیز بر سر کار گذاشت.

عثمانسمیگوید: من کسی را بر سر کار نگذاشتهام جز این که از نژاد و قبیلهای بودند که رسول الله جآنها را از کارگزاران خود قرار داد، و همچنین ابوبکر و عمربنیز، پس از او همین کار را کردند. ابوبکر، یزید بن ابوسفیان بن حرب را سرپرست فتوحات شام قرار داد، و عمر فاروق کارش را تأیید نمود، سپس عمرسبرادرش معاویه (برادر یزید بن ابو سفیان) را بعد از او، سرپرست قرار داد. و بر سر کارگذاشتن اینان از جانب پیامبر جثابت و مشهور است، حتی نزد اهل علم، متواتر است. بنابراین، جایز بودن این امر، یعنی بر سرکار گذاشتن بنی امیه به دلیل نص صریح از رسول خدا جنزد هر خردمند فهمیدهای آشکار‌تر است از ادعای جانشینی یک شخص معین از بنی هاشم با نص صریح. چون ادعای تعیین یک جانشین معین به اتفاق اهل علم به روایت و نقل، دروغ است اما بر سر کار گذاشتن چندین نفر از بنی امیه از سوی رسول خدا جبه اتفاق اهل علم راست و درست است. اما رسول خدا جاز بنی هاشم جز علی را بر یمن، و جعفر به سرپرستی غزوهی مؤته همراه با غلام آزاد شده‌اش زید، و ابن رواحه را بر سر کار قرار نداده است [۱۷۲].

اما والی قرار دادن ولید بن عقبه بر کوفه، جای هیچ حرفی ندارد چون ولید از اعیان و نامداران قریش بود.

و از لحاظ هوش و نکته‌سنجی، حلم و بردباری و ادب یکی از فرزانگان قریش و شاعری شریف و بلند همت بود [۱۷۳].

در روز فتح مکه اسلام آورد سپس رسول خدا جاو را به عنوان ناظر و سرپرست بر صدقات بنی مصطلق مأمور کرد [۱۷۴].

امّا در مورد سعید بن عاص. در این جا به بررسی واثبات مسألهای می‌پردازیم که خطیب محیالدین، در پاورقی «المنتقی» و «منهاج السنة» نگاشته است:

«سعید بن العاص در قلهی والای فصاحت در میان قریش قرار داشت، و عثمان او را هنگام باز نویسی قرآن مأمور کرد که عربیت قرآن بر زبان او جاری گردد چون لهجهی او از همه بیشتر به رسول خدا جشباهت داشت، و صداقت و ایمانش به حدی بود که روزی عمرسبه او گفت: من پدر تو را نکشتم اما تو دائی من عاص بن هشام را کشتی. سعید گفت: اگر تو هم پدرم را میکشتی، تو بر حق بودی و او بر باطل.

سعید بن عاص کسی بود که فاتح طبرستان شد و در جنگ گرگان هم در میان لشکریان، کسانی چون حذیفه از بزرگان اصحاب، تحت فرمانش قرار داشتند. و برای بزرگواری او همین بس که عبدالله بن عمربن خطاب روایت کرده است: زنی، قبایی را نزد رسول خدا‏ آورد و عرض کرد: من نذر کرده‏ام این قباء را به گرامی‌ترین شخص عرب بدهم، رسول خدا به ایشان فرمودند: آن را به این پسر بده، در حالی که او ایستاده بود (و آن پسر، سعید بن عاص مجاهد و فاتح بود که رافضی‌ها والی قرار دادن ایشان بر کوفه را بر عثمان مورد انتقاد قرار میدهند).

اگر اقامهی قرآن، بر زبان سعید بن عاص مایهی فخر و مباهات او نزد رافضی نباشد، پس شهادت رسول خدا جبه این که او گرامی‌ترین شخص عرب است از بزرگ‌ترین افتخارات دین و دنیا است. آری ایشان تنها یک عیب داشت و آن اینکه: ایران را از دست مجوسیها آزاد کرد و آن را به اسلام مشرف نمود و صفحهی جدیدی را در تاریخ برای آن گشود، آری او فاتح طبرستان و فرماندهی بزرگان صحابه در فتح گرگان بود، و احادیث او در صحیح مسلم و سنن نسائی و جامع ترمذی وجود دارند، اما رافضی که دروغ‌های کتاب «الکافی» را برای خود کافی میداند به صحیح مسلم و هیچ کدام از مجموعه‌های سنت و حدیث نبوی، اعتنائی ندارد. و از جمله افتخارات سعید بن عاص که رافضیها را شدیداً خشمگین میکند، روایتی است که طبرانی از طریق محمد بن قانع بن جبیر بن مطعم از پدرش، او هم از پدر بزرگش روایت میکند که گفت: رسول الله جرا دیدم به عیادت سعید بن عاص رفت و با پارچه‌ای گرم او را داغ میکرد. برخی در صدد بر آمده‌اند که این افتخار را به پدربزرگش نسبت دهند - که نام او هم سعید بن عاص بود- اما این غیرممکن است چون قبل از هجرت در مکه، پدر بزرگ سعید مشرک بود و اگر صحیح باشد که پیامبر جچنین کاری را برای مشرکی انجام داده باشد، پس از جنبهی محبت خویشاوندی بوده است چون از بنی عبد مناف بود. و ناسزاگویی رافضیها به امویه از بنی عبدمناف در جاهلیت و در اسلام با این منافات دارد که رسول خدا جآن را سبب محبت خویشاوندی قرار داده بودند که قبلاً، از آن سخن به میان آمد، و حتی رسول خدا با ابوسفیان در دوران جاهلیت به سبب محبت فامیلی رفت و آمد داشتند. و بنابر ذکر حدیث قُبایی که یکی از زنان صحابی نذر کرد، آن را به گرامی‌ترین شخص عرب اهدا نماید، و رسول خدا جامر نمود که آن را به سعید بن عاص هدیه کند، در حالی که هنوز یک پسر بود، و قطعاً این حدیث یکی از علائم نبوت بود که رسول الله جبا نور وحی الهی کشف نمود که سعید، گرامی‌ترین فرد عرب خواهد بود. ابن ابی خیثمه از طریق یحیی بن سعید روایت کرده که گفت: محمد بن عقیل بن ابی طالب، نزد پدر خود رفت و از او سؤال کرد: اشرف الناس (شریف‌ترین مردمان) کیست؟ گفت: من و پسر عمویم، و کافی است برای تو سعید بن العاص از لحاظ شرافت و کرامت. و معاویهسگفتهاست: کریم قریش، سعید بن عاص است که مشهور به کرم و سخاوت و جوانمردی و نیکی بود، تا جایی که اگر کسی از ایشان چیزی میخواست و در آن موقع نداشتند که به او ببخشند، در جایی مینوشت که بعداً به او داده شود، وقتی که وفات یافت، هشتاد هزار دینار از آن یاد داشتها بدهکار بود که پسرش عمرو اشدق، به آن وفا کرد. و این همان شخص امویّ بود که رافضیه، امیر المؤمنین عثمانسرا به خاطر والی قرار دادنش بر کوفه به باد انتقاد و عیبجویی میگیرند و میگویند: «سعید بن عاص در کاخ خود در سال ۵۳هـ. فوت کرد» [۱۷۵]. این را هم اضافه کنم که ایشان به علیسهدیه میبخشید و از او هم هدیه قبول میکرد، همانطور که ابن سعد در طبقات خود مینویسد: «سعید بن عاص، به صورت هیأت اعزامی نزد عثمان در مدینه رفت، و برای افراد مهم و عالی رتبهی مهاجر و انصار، هدیه و بخشش آورد، و به علی نیز، هدیه داد و علی قبول نمود [۱۷۶]. اگر اینطور باشد که سبئیه و شیعه میگویند پس چطور از او هدیه قبول کرده است؟! و بر علاوه این سعید بن عاص:

از ام کلثوم، دخت علی از فاطمه که با عمر ازدواج کرده بود خواستگاری کرد و او هم جواب مثبت داد [۱۷۷].

﴿فَٱرۡجِعِ ٱلۡبَصَرَ هَلۡ تَرَىٰ مِن فُطُورٖ٣ ثُمَّ ٱرۡجِعِ ٱلۡبَصَرَ كَرَّتَيۡنِ يَنقَلِبۡ إِلَيۡكَ ٱلۡبَصَرُ خَاسِئٗا وَهُوَ حَسِيرٞ٤[الملك: ۳-۴].

«پس دیگر باره بنگر (و با دقّت جهان را وارسی کن) آیا هیچ گونه خلل و رخنه‌ای می‌بینی؟‏ باز هم (دیده خود را بگشای و به عالم هستی بنگر و) بارها و بارها بنگر و ورانداز کن. دیده سرانجام فروهشته و حیران، و درمانده و ناتوان، به سویت باز می‌گردد». ‏

پس به شهامت کارگزاران عثمان و سخاوت خانوادهی اموی بنگر. آن طور که ذهبی یاد میکند:

«سعید بن عاص بعد از وفات عمر از ام کلثوم دختر علی خواستگاری کرد و هزار دینار فرستاد، برادرش حسین پیش او رفت و گفت: با او ازدواج نکن، حسن گفت: من به او میدهم، و بر سر این موضوع درگیر شدند. در مجلس عقد حاضرشدند و سعید گفت: اباعبدالله کجاست؟ حسن گفت: من برایت کافی هستم، گفت: شاید اباعبدالله راضی نباشد؟ گفت: آری، سعید گفت: در چیزی وارد نمیشوم که او نپسندد، برگشت و چیزی از هزار دینار را هم نگرفت [۱۷۸].

اما در بارهی عبدالله بن عامر، عامل و کارگزار عثمان در عراق، از بزرگواری او همین کافی است که:

وقتی کوچک بود او را نزد رسول خدا جآوردند، فرمود: به ما شباهت دارد، و بر او دعا خواند، و بزاق خود را در دهانش گذاشت و عبدالله شروع به بلعیدن بزاق رسول خدا جکرد و ایشان فرمودند: او«مسقی»، یعنی: آب دهنده است. بعدا هر جا زمین را میکند حتماً آب ظاهر میگشت. و همانطور بود که رسول خدا جفرموده بودند [۱۷۹].

و ابن سعد میافزاید: رسول خدا جفرمودند: این پسر ما است و از همه بیشتر به ما شباهت دارد [۱۸۰]. چون مادر بزرگش، عمهی رسول خدا جبود که ام حبیب دخت عبدالمطلب بن هاشم بوده است [۱۸۱].

او مردی سخاوتمند و شجاع بود، و باخویشان و نزدیکان قوم خود، رابطهی خوبی داشت و مهربان بود و در میان آنها محبوب و دوست داشتنی بود [۱۸۲].

او در حالی والی بلاد فارس شد که بیست و پنج سال داشت، سپس خراسان را به طور کلی و فارس و سجستان وکرمان و زابلستان را فتح نمود [۱۸۳]. او به کلیه شهرهای قومس، نسّا، ابرشهر، جام، طوس، اسفراین، سرخس، مرو، بوشنج و زرنج [۱۸۴]لشکرکشی نموده و کسری، پادشاه فارس را در ولایت خود کُشت [۱۸۵]علاوه بر اعزام نیرو به طرف کاریان، فیشجان، ناشب، به هراه، بیهق، طخارستان، جوزجان، فاریان، طالقان، بلخ، خوارزم، بادغیس، اصفهان و حلوان [۱۸۶].

تمام این سرزمینها، زیر نظر او و با نیروی نظامی او فتح گردید، و او اولین کسی بود که در سرزمین عرفه، حوض آب ساخت و به مردم آب داد و تا امروز هم جریان دارد [۱۸۷].

به خاطر همین است که شیخ الاسلام ابن تیمیه فرموده است:

قطعاً عبدالله بن عامر در دل مردم نیکی‌ها و محبتی دارد که قابل انکار نیست [۱۸۸].

شیعه از اول تا آخرشان کجا چنین جوانمردی‌ها و چنین جهاد و فتوحاتی داشته‌اند و آیا چنین بخشش و نیکی و صدقات را تقدیم مردم نموده‌اند؟!

و اما در بارهی مروان به تفصیل صحبت می‌کنیم، چون محور اصلی طعنه‌های شیعه و مرکز زخم زبانشان او است، و این کار همواره از جانب سبئیّه و تمام فرقه‌های شیعه ادامه داشته و دارد.

بیشترین طعنه‌ها و عیبجویی و تهمت‌هایی که به او نسبت دادهاند، عبارتند از: دشنام و ناسزا گویی به علی، گرفتن خمس از مردم آفریقا، تبعید او به همراه پدرش، و نوشتن نامهای مشکوک در بارهی قتل محمد بن ابی بکر و دیگر تهمت‌ها که جز واقدی و محمد بن سائب کلبی و هشام پسر او، و ابی مخنف لوط بن یحیی، کسی آن‌ها را روایت نکرده‌اند. و قبلاً در بارهی احوال این راویان صحبت کردیم که از بقایای سبئیه و شیعه بودند، علاوه بر این، روایاتشان قطع شده و ناپیوسته است چون هیچ کدام از آنها از کسانی روایت نکردهاند که خود از آنها روایت را شنیده باشند یا با آنها دیدار کرده باشند. بنابراین، به هیچ روایتی از این قبیل روایتها که تنها از طریق آنها نقل شده باشد، توجه نمیشود مانند طبری و ابن سعد که از واقدی نقل کردهاند، اما بلاذری در «انساب الاشراف» تنها از هشام کلبی و ابن مخنف روایت کرده است. و بقیهی مورخین جز از طریق این‌ها نقل نکردهاند. به این خاطر است قاضی ابوبکرابن العربی، ابن حجر هیتمی، شیخ الإسلام ابن تیمیه، ذهبی و غیره گفته‌اند:

«بیشترین اخبار در این باره، دروغ و ساختگی بوده، و هیچ کدام از آنها صحیح نمی‌باشند [۱۸۹]. و علمای حدیث هم تحت عنوان روایات موضوعه و ساخته شده، گفتهاند: بیشترین روایاتی که در مذمت و نکوهش معاویه، عمرو بن عاص، ولید و مروان بن حکم آمده‌اند، جعلی و دروغ هستند که دروغگویان حیلهگر و شیاد شیعه که دینشان نیز، بر اساس دروغ بنا گردیده و دروغ نزد ایشان از مقدسات است، آن را ساخته و پرداخته‌اند [۱۹۰].

همانگونه که ملاعلی قاری در کتاب خود «الموضوعات» به آن تصریح نموده است [۱۹۱]. و نیز به کتاب «الاسرار المرفوعة فی الأخبار الموضوعة» [۱۹۲]و «المنار المنیف فی الصحیح والسقیم» ابن قیم و... نگاه کنید.

این بود قسمتی از طعن و عیبجویی‌ها. اما خود تاریخ‌نویسان، به قسمت دیگری پاسخ رد داده‌اند همینطور به نامه‌های پر تزویری که به مروان نسبت داده‌اند که گویا او نوشته و عثمان مهر زده است چون مهر پیش او بوده، مورخین گفتهاند: این اکاذیب و دروغ‌پردازی‌ها برای واژگون کردن شخصیت صحابه بوده است:

«این نامه‌ها تنها با تزویر علیه صحابه نوشته شدهاند، همانگونه که بر ضد علی و طلحه و زبیر، چنین نامه‌های نوشتند» [۱۹۳].

و ابن خلدون چنین ذکر کرده است:

«عدهی کمی منصرف شدند سپس با نوشتهای مزورانه برگشتند، با این ادعا که آن را از دست حامل نامه گرفتهاند که به عامل مصر نوشته شده بود آنها را به قتل برساند. عثمان بر بی‌خبری از آن نامه قسم یاد کرد، پس گفتند مروان را به ما تحویل بده و به او کاری نداشته باش، فرمود: حکم به قتل مردم، بیش از این نیست [۱۹۴].

و قبلاً نیز از جانب علی بن ابی‌طالبستزویر این نامه‌ها و نوشته‌ها با فراست و هوشیاری او اعلان گردیده بود همانگونه که ذکر آن در ابتدای این مقوله بیان کردیم که فرمودند:

«ای اهل کوفه و ای اهل بصره! چطور فهمیدید که چه بر سر مردم مصر آمده، در حالی که چندین مرحله راه رفتید سپس به طرف ما چرخیدید، به خدا سوگند این توطئه در مدینه طرح ریزی شده است. سران فتنه گفتند: هرطور میخواهید باشد ما نیازی به این مرد نداریم، باید کناره‌گیری نماید [۱۹۵].

این از ناحیهی روایت، اما از جنبهی مفهوم و درایت، آیا معقول است چنین شخصی کاتب سرورمان، عثمان بن عفانسباشد اما هیچ کدام از بزرگان صحابه، به ایشان معترض نباشند که در رأس آنها علی بن ابی طالب پرچمدار رسول الله در روز خیبر، سعدبن ابی وقاص یکی از عشره‌ی مبشره و فاتح ایران، زبیر بن عوام حواری رسول اللهجو طلحهای که خود را در برابر تیرهای مشرکین سپر رسول الله جکرد، و دیگر اصحاب بزرگوار و والا مقام قرار دارند؟!

آیا ممکن است حسن و حسینببرای چنین شخصی [۱۹۶]- طوری که آنها ادعا میکنند- نزد پدرشان امیر المؤمنین، علی سشفاعت کنند روزی که نزد او اسیر بود تا آزادش کنند؟ چنانکه خود شیعهها این را روایت کرده‌اند:

«مروان بن حکم اسیر شد. پس حسن و حسین نزد امیر المؤمنین برایش شفاعت کردند، او نیز سفارش کرد و مروان آزاد شد» [۱۹۷].

و این سه نفر، یعنی: علی و پسران او حسن و حسین که به گمان و ادعای آنها، شیعه هستند و به اعتقاد سبئیه، علی همان «الله» است پس خدا شفاعت پذیر است و کسی را رها میکند که این قوم با زور و افترا و دروغ و بهتان او را به چنین اوصافی توصیف میکنند؟!

و از این هم بیشتر، آری از این هم بیشتر. بزرگ این قوم مجلسی در کتاب خود حدیثی را از موسی بن جعفر او هم از جعفر روایت میکند که گفت:

«حسن و حسین با اقتدا به مروان بن حکم نماز میخواندند، به یکی از آن دو نفر، یعنی: موسی یا جعفر گفته شد: آیا پدرت وقتی به منزل برمیگشت نمازش را اعاده میکرد؟ گفت: نه، سوگند به خدا به نمازش نمی‌افزود» [۱۹۸].

و ابن کثیر هم، مثل همین را در تاریخ خود نقل میکند [۱۹۹].

همانگونه که امام بخاری در تاریخش از شرحبیل بن سعد، نقل میکند که گفت: «حسن و حسین را دیدم پست سر مروان، نماز جماعت میخواندند» [۲۰۰].

آیا بعد از همهی اینها، برای کسی شکی باقی میماند که تمام این تهمتها، باطل و ساختگی بوده است و به طور مطلق، هیچ صحتی ندارند؟ و اگر چیزی از آنها صحیح میبود برخورد علی و اهل بیتش با او آنگونه نمی‌بود که در کتاب‌های خود شیعه ذکر شده است.

علاوه بر این مورخین خیلی از وقایع را باصراحت، بر عکس آن چیزی مطرح کرده‌اند که سبئیه ذکر کرده و در ادوار مختلف تاریخ هم، شیعه آن را تکرار کرده است. از جمله: این که ذکر کرده‏اند که علی بن حسین ملقب به زین العابدین- امام چهارم این قوم- شش هزار دینار و صد هزار درهم را از مروان قرض گرفت، وقتی که مروان در بستر مرگ قرار گرفت به پسرش عبدالملک، سفارش نمود که قرضش را از علی بن حسین پس نگیرد [۲۰۱].

سپس دختر علیسیعنی: رمله، با پسر همین مروان ازدواج کرده است. آنگونه که خیلی از نسب شناسان این ازدواج را ذکر نموده‌اند:

«رمله، دختر علی÷نزد ابی الهیاج - هاشمی - بود و اسمش عبدالله بن سفیان بن ابی الحارث بن عبدالمطلب بود، صاحب پسری شد درحالی که فرزندان سفیان بن ابی حارث، منقرض شده بودند و کسی از آنها باقی نمانده بود، بعد از او با معاویة بن مروان بن حکم، ازدواج کرد» [۲۰۲].

همچنین زینب، دختر حسن المثنی با نوهی مروان، ولید بن عبدالملک ازدواج کرده بود، و این زینب از دو طرف دارای نسب نجیبی بود چون از جهت پدر حسنی و از جهت مادر حسینی بود؛ زیرا مادرش فاطمه، دخت حسین بن علی بود.

این ازدواج را عده‌ای زیادی از نسب‌شناسان ذکر نموده‌اند:

«زینب، دختر حسن بن حسن بن علی نزد عبدالملک بن مروان بود که خلیفه بود» [۲۰۳].

همچنین ولید بن عبدالملک با یکی دیگر از زنان هاشمی علوی ـ از دو طرف نجیب ـ ازدواج کرد که نفیسه، دختر زید بن حسن بن علی بن ابی طالب و نوهی دختری رسول خدا جبود، و مادر نفیسه، لبابه، دختر عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بود. و این پیوند زناشویی را نسب شناس شیعی مشهور، ذکر کرده است، چنانکه گذشت:

«زید دختری داشت که مادرش نفیسه بود، عبدالملک با او ازدواج نمود و از او صاحب فرزندی شد» [۲۰۴].

علاوه بر این پیوندهای خویشاوندی دیگری هم بوده، که نسب‌شناسان آنها را ذکر کرده‌اند.

این بود گواهی تاریخ و حتی خود شیعیان، که دختران علی و فاطمه به عقد پسران و نوههای مروان در آمدهاند، پس اگر مروان، آنگونه باشد که امروز شیعه توصیف میکند و آن دروغ‌گویان علیه او دروغ پردازی میکنند پس آن پیوندها چیست؟ و جواب چیست؟.

اهل انصاف در وهلهی اول، جواب را دادهاند که چیزی جز دروغ‌های ساخته و پرداختهی سبئیه ویهودزادگان و کسانی که راه و روش آنها را در پیش گرفتهاند، نبوده. در غیر این صورت آیا معقول است فرزندان علی دختران خود را به عقد پسران و نوههای مروان در آورند؟ اگر مروان آن شخصی است که آنها میگویند!

اما اتهام سبئیه و جانشینان او به عثمانس، مبنی بر این که اموال زیادی از بیت المال را به اهل و خانوادهی خود اختصاص داده است، در این باره نیز هیچ سند محکم و ثابتی ندارند، چون عثمانسآن روز پاسخ ردّ را بر سبئیه ایراد نمود، آن طور که پیش از این، نقل کردیم که فرمود:

«اما در بارهی بخشش به آنها، من از اموال خویش به آنها میدهم و اموال مسلمانان را نه برای خود و نه برای هیچ یک از مردم، حلال نمی‌دانم. من در زمان رسول خداجچیزهای گرانبها و مرغوبی میبخشیدم. آیا در زمانی که عمرم را به پایان بردهام و آنچه دارم برای اهلم به ودیعه میگذارم، از بیت المال به آنها میدهم؟ [۲۰۵].

مخالفان نیز اقرار نمودند هنگامی که به آنها فرمود:

«من وقتی که ولایت امر را به دست گرفتم از همهی عرب، گوسفند و شتر و اموال بیشتری داشتم، اما امروز جز دو شتر، آنهم برای سفر حج، چیز دیگری دارم؟ مگر این چنین نیست؟ گفتند: بله درست است [۲۰۶].

بعد از این، هر روایتی نقل شده باشد چیزی جز روایت ساخته و پرداختهی سبئیه نیست که به تکرار دروغ و اصرار ورزیدن برآن عادت کردهاند تا خشم و انزجار و کینه را بر ضد یاران مهربان و داماد و رفیقان و شاگردان و محبوبان رسول الله جبوجود آورند و این کینه‌ها را از یکدیگر به ارث بردهاند.

لازم به یادآوری است که روایت کنندگان این مطالب نیز، همان افرادی بودهاند که در وصف اصحاب رسول الله جدروغ و اکاذیب نقل کردهاند و متأخرین روافض نیز آن دروغ‌ها و روایات تزویری را بیش از پیش، بزرگ میکنند، اصلاً آنها را از واقدی رافضی و لوط بن یحیی ابی مخنف شیعه ابداع و اختراع میکنند نه از یک نفر موثق و مورد اعتماد و راوی اهل حدیث، که این موضوع در ابتدا مطرح شد، بنا بر این، روایات دروغین و ساختگی آنها مورد توجه قرار نمیگیرند و اعتباری ندارند.

عثمان نه در ابتدا و نه در پایان مرتکب یک منکر و یک کار ناپسند نشد، و صحابه هم اهل منکر و کار ناپسند نبودند و هر خبر و روایتی که در این باره شنیدهای باطل است و هیچ گونه اهمیتی ندارد.

علی بن ابی‌طالبسنیز در حدیثی که امام بخاری از حسن بن علی روایت کرده است میفرماید:

«امیر المؤمنین عثمان دوازده سال بر سر کار بود اما هیچ کس ناراضی نبود تا این که فاسقین آمدند، سوگند به خدا اهل مدینه در مسألهی او فریب خوردند» [۲۰۷].

و محمد بن مسلمه و اسامه بن زید و عبدالله بن عمر شهادت دادهاند که هیچ امری در کار نبوده جز توطئهای که عبدالله بن سبأ با تدبیر خالد بن ملجم و سودان بن حمران و کنانه بن بشر و غیره، راه انداختند» [۲۰۸]. و گروهی را در اطراف خود جمع کرده بودند که خواستار امارت بودند اما به آن نرسیده بودند، و حسودی حسودانی که مرض خود را آشکار میکردند و به علت کمی ایمان و سستی یقین و برگزیدن دنیا بر آخرت، مرتکب آن همه کینه ورزی شده بودند [۲۰۹].

شایستهی ذکر است که سودان بن حمران و خالد بن ملجم از کسانی بودند که عمربن خطاب در دوران امارت خود به آنها نگاه کرد و سپس از آنها روی برگرداند و به آنها توجه نکرد تا این که از ایشان پرسیدند: میان شما چه مسألهای وجود دارد که این طور از آنها روی گردان شدهاید؟ فرمود: نسبت به آنان تردید دارم، هیچ قومی از عرب بر من گذر نکرده که برایم ناخوشایندتر از آنها بوده باشد [۲۱۰].

اما زدن ابن مسعود و عمار و تبعید ابوذر به ربذه، هیچ کدام ثابت نشدهاست، بلکه همه باطل و دروغ است جز اختلافی که با ابن مسعود داشته است بر سر وادار کردن مردم به یک مصحف؛ زیرا ابن مسعود مخالفت میکرد و مردم به طور عموم و در رأس آنها اصحاب رسول الله جبا نظر عثمان ذی‌النورین موافق بودند و همان مصحف هم تا کنون در بین مردم متداول است. از هیچ کس روایت قابل اعتمادی نقل نشده است که عثمانسآنقدر ابن مسعود را زده است تا منجر به فوت او شده، و حتی سبئیه در بیان انتقادات و تهمت‌هایشان علیه عثمانسچنین چیزی را ذکر نکرده‌اند.

اما قضیهی عمّار، تمام آنچه ذکر شده است و آنگونه که مورخین ذکر نمودهاند، این است که با عثمان بن عتبه بن ابی لهب، درگیر شد، پس عثمان با زدن، او را ادب کرد و دیگر در بین آنها هیچ مسأله و اختلافی مطرح نبوده چون امیرالمؤمنین برای تحقیق در بارهی احوال مسلمانان و کشف امور آنها، عمار را به حیث نماینده‌ی خود فرستاد، همانطور که بحث آن قبلاً گذشت [۲۱۱].

آری، سبئیان در پی بهره‌وری از وجود او در مصر برآمدند و دور او جمع شدند و حمیت و غیرتش را به جوش آوردند تا او را به خود متمایل کنند، وقتی که به مدینه منوره بازگشت، عثمانساو را به خاطر گرایش نشان دادن به سبئی‌ها مورد نکوهش قرار داد و فرمود:

«ای ابا یقظان! ابن ابی لهب را متهم کردی آنگونه که کردی. و بر من خشم گرفتهای چون حق هر کدام از شما را به خودش سپرده‌ام، خدایا مردم هر ستمی در حق من روا داشتهاند بخشیدم، پروردگارا! من به وسیلهی اقامهی حدود تو، به تو تقرب میجویم، دیگرهرچه میشود برایم مهم نیست» [۲۱۲].

اما مسألهی ابوذر، ما برای بیان حقیقت، عبارتی از تاریخ ابن خلدون را یادآور میشویم، آنجا که نقد و ایرادهای سبئیه را بر ضد عثمان مطرح کردند تا حکومت مسلمانان را واژگون نمایند، او حقیقت این طعن و تهمت را این گونه بیان میکند:

از جملهی ایرادهایی که از عثمان میگرفتند، اخراج ابوذر از مدینه و شام به ربذه بود در حالی که انگیزهی او در این کار شدت ورع و سختگیری ابوذر و وادارکردن مردم به امور سخت و زهد و کناره‌گیری از دنیا و این که نباید کسی بیش از قوت و خوراک یک روز را نزد خود نگه دارد. استدلال ابوذرسظواهر روایات در ذمِّ اندوختن طلا و نقره بود. ابن سبأ نیز، پیش او میرفت و او را علیه معاویهستشویق میکرد و از معاویه به خاطر این‌که می‌گفت مال از آنِ خداست انتقاد میکرد. و چنین وانمود می‌کرد که این به خاطر جذب مال به سوی خود و صرف آن بر مسلمانان است و تا جایی او را بر انگیخت که ابوذر، معاویه را به خاطر این کلمه مورد عتاب و سرزنش قرار داد و معاویه پذیرفت و گفت از این به بعد خواهم گفت: مال مسلمانان. ابن سبأ نزد ابودرداء و عباده بن صامت هم رفت برای همان منظور، اما آنها او را از خود راندند و ابودرداء او را نزد امیر معاویه برد و گفت: این است کسی که ابوذر را علیه تو میشوراند. وقتی که دست از آن کارها نکشید، معاویه نزد عثمان از او شکایت کرد، پس عثمان او را خواست و فرمود: چرا مردم شام از دست تو شاکی هستند؟. پس به امیرالمؤمنین عثمان خبر داد، سپس گفت: ای ابا ذر! ممکن نیست مردم را به ترک دنیا وادار کرد، بلکه بر من واجب است با حکم خدا در بین مردم قضاوت کنم و مردم را به اقتصاد و میانه‌روی در دخل و خرج تشویق نمایم. ابوذر گفت: از ثروتمندان راضی نمیشویم تا بخشش را گسترش ندهند، و با همسایه‌ها و برادران‌شان نیکی نکنند و پیوند خویشاوندی را وصل نکنند، سپس کعب الاحبار گفت: هرکه فرض را اداء کند تمام آنچه را که براو واجب بوده است، انجام داده است، سپس ابوذر او را زد تا زخمیش کرد و گفت: ای یهودی زاده! تو چه و این حرف‌ها چه؟! عثمان از کعب الاحبار درخواست عفو و بخشش کرد پس کعب حقش را بخشید. سپس ابوذر از امیرالمؤمنین عثمان درخواست نمود اجازه دهد که از مدینه خارج گردد و گفت: رسول خدا جمرا امر فرمود که هرگاه ساختمان‌های بلند در مدینه ساخته شدند آنجا را ترک کنم، بنابراین، به اواجازه داد به ربذه برود. در آنجا پس از اقامت گزیدن، مسجدی ساخت و عثمان گلهای شتررا برایش جداکرد و دو کنیز هم به او داد و مستمری ماهانه برایش تعیین نمود، او به مدینه رفت وآمد میکرد، بنابراین آن گروه خروج ابوذر را وسیلهای برای انتقام از عثمانسبه حساب آوردند [۲۱۳].

و به این جریان چیزهایی ثابت میگردد از جمله:

اوّل: اینکه ابوذرسبه خاطر شدت ورع و پرهیزگاری و زهد و سادگی، دروغ‌های ابن سبأ، او را مجذوب کرد و ابن سبأ بود که ایشان را به شور و هیجان میآورد.

دوم: ابوذرسچیزهایی میگفت و مردم را به آراء و نظراتی دعوت می‌کرد که هیچ صحابهای چنین روشی را در پیش نگرفته بود، و هیچ کدام از حُکّام مسلمانان و حتی علی در امارت خود چنین روشی را اعمال نمی‌کرد.

سوّم: رفتار عثمان با او رفتاری همراه با رفاقت و مهربانی بود.

چهارم: شدت و سخت‌گیری ابوذر و ضربه زدن به کعب الاحبار و مجروح نمودن او.

پنجم: شفاعت عثمان برای ابوذر وخواهش ایشان از کعب الاحبار برای عدم قصاص او و تقاضای عفو و گذشت.

ششم: اجازه‌گرفتن ابوذر از عثمان برای خارج شدن از مدینه جهت پیروی از فرمودهی رسول خدا ج.

هفتم: سکونت در ربذه با خواست و رضایت ابوذر بدون طرد و تبعید شدن از طرف عثمان.

هشتم: ربذه، صحرا و مکانی غیر مسکونی نبود آن طور که دشمنان به تصویر میکشند، بلکه محلی آباد بود که حتی مسجد هم در آنجا ساخته شده بود.

نهم: جدا کردن گلهای از شتر برای او و اعطای دو کنیزک برای خدمت به او وپختن غذا و تهیهی ارزاق و هزینهی ابوذر.

دهم: ابوذر تبعید نشد چون به مدینه رفت و آمد داشت.

﴿تِلۡكَ عَشَرَةٞ كَامِلَةٞ.

این ده مورد کاملی است (که نباید از آنها غفلت شود).

شایان یادآوری است که ربذه از مدینه فاصلهی چندانی نداشت چون فقط سه میل از هم فاصله داشتند، یاقوت حموی در تاریخ خود گفته است: ابوذر در بهترین منزل در راه مدینه زندگی میکرد [۲۱۴].

بر این اساس ابن العربی گفته است: «اما مسألهی تبعید ابوذر به ربذه را عثمان انجام نداده است [۲۱۵].

و ذهبی از حسن بصری نقل می‌کند که فرمود:

[معاذ الله! أن يكون أخرجه عثمان].

«پناه برخدا از این که عثمان او را اخراج کرده باشد» [۲۱۶].

و مثل همین کلام را از همسر ابوذر نقل کرده‌اند که گفت: «سوگند به خدا عثمان، ابوذر را به ربذه نراند» [۲۱۷].

و اما مسألهی عدم قصاص عبید الله بن عمر بر قتل هرمزان، عجیب است که شیعه ادعای ولایت و پشتیبانی از علی را دارند، اما چنین حرفی می‌زنند، چگونه چنین سخنی را میگویند در حالی که به نکوهش و ناسزاگویی تمام کسانی می‌پردازند که خواهان قصاص قاتلان عثمان بودند؟!

ثانیاً: به طور قطع ثابت است که هرمزان یکی از کسانی بود که توطئهی ترور و قتل فاروق اعظمسرا طرح ریزی کردند، و این را عبدالرحمن بن ابوبکر صدیقسفردای روز ضربه زدن به عمر، ذکر میکند:

«دیروز، عصر ابولؤلؤ را دیدم همراه با جفینه و هرمزان درگوشی با هم صحبت میکردند، وقتی به آنها رسیدم برآشفتند و خنجری از دستشان افتاد که دارای دو سر بود و قبضه و دست گیرهاش در وسط بود. پس بنگرید با چه چیزی او را شهید کردند. وقتی که اهل مسجد برآشفتند وبه هم ریخته شدند، مردی از بنی تمیم او را دنبال کرد و فکر می‌کرد به بیرون فرارکرده پس بیرون رفت و برگشت، در آن حال با ابولؤلؤ برخورد کرد طوری که به هم چسبیدند، و او را گرفت و به قتل رساند و خنجرش را آورد که همان خنجری بود که عبدالرحمن توصیف کرده بود [۲۱۸].

سوّم: قمازبان پسر هرمزان، قتل پدرش را به او بخشید و عفوش نمود، و این هم عبارت صریح همانگونه که ابو منصور روایت کرده است:

«از قمازبان شنیدم، در بارهی قتل پدرش صحبت میکرد و گفت: فیروز نزد پدرم عبور کرد و خنجری همراه داشت که دارای دو سر بود، از او گرفت و گفت با این خنجر در این شهر چکار میکنی؟ گفت: کارش دارم پس مردی او را دید. وقتی که عمر مورد اصابت قرار گرفت، گفت: من این را در دست هرمزان دیدهام که به فیروز داد پس عبیدالله با او رو به رو شد و او را کشت. وقتی که عثمان ولایت امر را به دست گرفت او را در اختیار من گذاشت و گفت: پسرم، این قاتل پدرت است و تو از همه نسبت به او سزاوارتر هستی، و کسی در زمین وجود ندارد مگر این که با من است (تو در قصاص او آزادی کامل داری و هیچ تهدیدی متوجه تو نیست) اما مردم در بارهی او از من (توضیح) میخواهند، به او عرض کردم: کشتنش با من است؟ گفتند: آری، و عبیدالله را ناسزا گفتند، گفتم: آیا شما از او دفاع میکنید؟ گفتند: خیر، و او را ناسزا گفتند، پس من هم برای رضای خدا و به خاطر آنها آزادش کردم، پس مرا بر شانه‌های خود حمل نمودند، به خدا سوگند بر سر و دست مردم به منزل رسیدم» [۲۱۹].

چهارم: عثمان دیهی او را از مال خود پرداخت کرد و فرمود: من ولی او هستم و دیهی او را از مال خود، پرداخت میکنم [۲۲۰].

آیا بعد از این هم جایی برای نقد و عیبی برای عیب‌جویان باقی مانده است؟

اما قضیه‏ی اذان دوم جمعه، از جمله اعتراضات سبئیه نبود، و این انتقاد را پیروانشان افزودند، ودر پاسخ می‏گوییم: آیا آن اذان در زمان علی هم بوده است؟ ثابت است که آن اذان در مدت خلافت علی هم بوده، پس چرا علی بر آن منکَر، سکوت کرده اگر منکر بوده است؟

در این باره، ذهبی گفته است:

«اما دربارهی افزودن اذان دوم در روز جمعه، علی از جمله کسانی بود که در تمام مدت خلافتش موافق آن بود، در حالی که باطل کردنش برای او از عزل معاویه و جنگیدن با او آسانتر بود. اگر گفته شود: مردم موافق برداشتن اذان دوم از جانب علی نبودند، ما هم میگوییم: این دلیل است بر موافقت مردم با عثمان بر مستحب بودن اذان دوم، حتی موافقت کسانی چون عمار و سهل بن حنیف و سابقین صحابه. و اگر هم مخالفت وجود داشته باشد، این از باب مسائل اجتهادی است» [۲۲۱].

این بود آنچه سبئیه گفتند و با آن بر ضد عثمان بن عفان، امیر المؤمنین ذی النورینسبه طعن و عیبجویی پرداختند و با دسیسه و حیله و خیانت و طغیان او را شهید کردند بعد از آنکه علی و دو دختر زادهی رسول الله جحسن و حسین، طلحه و زبیر، زید بن ثابت، عبدالله بن عمر، ابوهریره، عبدالله بن زبیر و جمع زیادی در صدد دفاع از او و جنگیدن برای حفظ او بر آمدند، تاجایی که زید بن ثابت انصاری آمد و گفت: آن انصاریها پشت در منزل هستند و میگویند:اگر بخواهی، دو باره انصار و یاور خدا باشیم، عثمان به او فرمود: نیازی به دفاع ندارم، از آن دست بردارید [۲۲۲].

و ابن حدید شیعی معتزلی هم، آن را ذکر کرده و میگوید:

«حسن بن علی، عبدالله بن زبیر، محمد بن طلحه، مروان، سعید بن عاص و جماعتی که انصار همراه آنان بودند، مانع حمله کنندگان شدند اما عثمان آنها را از دفاع کردن، باز داشت، پس دفاع نکردند» [۲۲۳].

و همچنین علی، قبلاً اهل مصر و دیگران را چندین بار از قتل عثمان باز داشته بود و آنها را با دست و زبان و توسط فرزندانش دور ساخت [۲۲۴]و مورخ شیعی، مسعودی هم به ذکر برخی تفاصیل در این زمینه پرداخته است که ما قبلاً از آن یاد کردیم، و در پایان، عبارت او را تکرار میکنیم چون برای هر کس که تذکّر پذیر باشد مفید است، قطعا این براى هر صاحبدل و حق‌طلبی که خود به گواهى ایستد، عبرتى است.

«وقتی علی فهمید که میخواهند عثمان را به شهادت برسانند حسن و حسین و غلامانش را با اسلحه برای یاری او فرستاد، و به آنها دستور داد که از ایشان دفاع کنند، و زبیر نیز فرزندش عبدالله را فرستاد و طلحه پسرش محمّد را فرستاد، و بیشتر صحابهشبا پیروی از آنها، پسران خود را فرستادند، پس مانع از وارد شدنشان به خانه شدند و کسانی که ذکر کردیم به تیراندازی پرداختند، و همه با هم درگیر شدند و حسن و محمد بن طلحه زخمی شدند، صورت قنبر مجروح گردید، آن قوم از تعصب و حمیّت بنی هاشم و بنی امیه ترسیدند، پس قوم را در جنگ بر دروازه رها کردند، و عدّه ای به خانهی بعضی از انصار رفتند، و بعدا به خانه ریختند، و از جملهی کسانی که به آنها رسیدند، محمد بن ابی‌بکر و دو مرد دیگر بودند، همسر عثمان نزد او بود و اهل او و غلامانش مشغول جنگ بودند، محمد بن ابوبکر ریش او راگرفت، پس ایشان فرمودند: ای محمد! به خدا قسم اگرپدرت تو را میدید خیلی از این کارَت ناراحت می‌شد، پس دست کشید و از خانه بیرون رفت و دو مرد وارد خانه شدند و او را به شهادت رساندند، درحالی که قرآن پیش روی ایشان بود و آن را قرائت می‌نمودند. همسرش بالای بام رفت و فریاد زد و گفت: امیر المؤمنین به شهادت رسید، حسن و حسین و همراهانشان از بنی امیه وارد خانه شدند و دیدند جان به جان آفرین تسلیم کرده است پس به گریه افتادند. خبر به علی، طلحه، زبیر، سعید و عدهای از مهاجرین و انصار ابلاغ شد، همه إنا لِلّه وإنا إلیه راجعون گفتند، و علی با غم و اندوه وارد خانه شد و به پسرانش گفت: چگونه امیرالمؤمنین کشته شد در حالی که بر درِ خانه بودید؟! سیلی به صورت حسن و ضربهای به سینهی حسین زد و محمد بن ابوبکر را ناسزا گفت و عبدالله بن زبیر را لعن نمود» [۲۲۵].

با وجود تمام این‌ها آیا (شیعه) دیگر دست بردار هستند؟!

لقد أسمعت لو نادیت حیّاً
ولکن لا حیاة لمن تنادی

یعنی: اگر (شخص) زنده‌ای را صدا می‌کردم حتما صدای خود را به گوش او می‌رساندم، لیکن آنکه بر او ندا کردم زنده نیست (قلبش مرده است).

این فصل را با حدیثی به پایان میبریم که امام بخاری در صحیح خود روایت کرده است:

«از انس بن مالکس روایت است که:

«أن النبي صلى الله عليه وسلم صعد أُحداً وأبو بكر وعمر وعثمان، فرجف بهم فضربه برِجله، فقال: اثبت أحُد، فإنما عليك نبي وصديق وشهيدان».

رسول خدا جبه همراه ابوبکر و عمر و عثمان از کوه احد بالا رفتند، کوه لرزید، رسول خدا جبا پا بر زمین کوبیده و فرمودند: آرام باش تنها یک نبی و یک صدّیق و دو شهید بر روی تو قرار دارند» (صحیح بخاری).

و حدیث دیگری که بخاری و مسلم روایت کرده‌اند:

«از ابوموسی اشعریسروایت است که فرمود:

«كنت مع النبي صلى الله عليه وسلم في حائط من حيطان المدينة، فجاء رجل فاستفتح. فقال النبي صلى الله عليه وسلم: افتح له وبشّره بالجنة، ففتحت له فإذا أبوبكر فبشرته بما قال رسول الله صلى الله عليه وسلم، فحمد الله، ثم جاء رجل فاستفتح فقال النبي صلى الله عليه وسلم: افتح له وبشره بالجنة، ففتحت له فإذا عمر فأخبرته بما قال النبي صلى الله عليه وسلم، فحمد الله، ثم استفتح رجل فقال لي: افتح له وبشره بالجنة على بلوى تصيبه. فإذا عثمان فأخبرته بما قال النبي صلى الله عليه وسلم، فحمد الله، ثم قال: الله المستعان».

همراه رسول خدا جدر یکی از باغهای مدینه بودیم یکی در را زد و اجازهی ورود خواست فرمود: در را باز کن و او را به بهشت مژده بده، در را باز کردم ناگاه دیدم که ابوبکر است، پس او را به آنچه رسول خدا جفرمودند، مژده دادم و او هم حمد و سپاس خدا را به جای آورد. سپس کس دیگری در زد، و رسول خدا جفرمودند: در را باز کن و او را به بهشت مژده بده، در را باز کردم، ناگاه دیدم که عمر است، پس او را به آنچه رسول خدا جفرمودند، مژده دادم و او هم خدا را حمد و سپاس گفت. سپس کس دیگری در زد و رسول خدا جفرمودند: در را باز کن و او را به بهشت مژده بده بر مصیبتی که به او وارد میشود، در را باز کردم ناگاه دیدم که عثمان است، پس او را به آنچه رسول خدا جفرمودند، مژده دادم و او هم سپاس خدا به جای آورد، سپس گفت: اللهُ المُستَعان. یعنی: کمک تنها از خدا است. (متفق علیه)

و در آخر، آنچه ترمذی و ابن ماجه از مرّه بن کعب روایت کردهاند ذکر میکنم که گفت:

«از رسول خدا جشنیدم که از فتنهای یاد کرد و آن را نزدیک پنداشت، مردی عبور کرد که با لباس قسمتی از صورتش را پوشانیده بود، فرمودند: او در چنین روزی بر هدایت است، از جا برخاستم و نزدیک شدم دیدم که عثمان بن عفان است، و با رسول خدا رو به رو شدم و عرض کردم: این؟ فرمود: بلی.

این است عثمان بن عفانساز زبان رسول الله جو این است شأن و منزلت او، و این بود کاری که سبئیه و پیروانشان کردند، و این بود تهمت و ایرادهای ریاکارانهای که برای واژگون کردن این حکومت راشد اسلامی کردند [۲۲۶]و نشر سمّ فتنه در میان مسلمانان و متزلزل کردن آنها نسبت به عقاید صحیح اسلامی و بازگشت آنها به عقب به خاطر شهید کردن امیر المؤمنین، خلیفه‏ی مسلمانان که برای ایجاد تفرقه بین یک یک جماعت و امت مورد مرحمت خدا این اتهامات را ابداع و اختراع نمودند، سپس گام بعدی را نهادند که آن هم درگیر نمودن مسلمانان با یکدیگر و شعله ور کردن و بر افروختن آتش جنگ و ایجاد فتنه و دشمنی، و دور شدن از عقاید صحیح اسلامی و وارد کردن عقاید دسیسه‏ای یهود و تفکر غیر اسلامی بود، و عملاً هم موفقیت را در مرحله‏ی دوّم کسب کردند، که ایجاد فتنه و بلوا و آشفتگی در بین مسلمانان بود تا آنها را از جهاد در راه خدا غافل کنند، و به جای جهاد در راه خدا به جان یکدیگر بیفتند و جهاد به کشتار مسلمانان وگروه‌ها و احزاب منحصر گردد بعد از آنکه محور آن بر مرزهای کفر وسر زمین شرک در چرخش بود.

در فصل بعدی خلاصهای از کشور گشایی وتوسعهی سرزمین‌های اسلامی، در زمان عثمان را که ادامهی توسعه و کشور گشایی‌های صدیق و فاروق بود بیان خواهیم کرد و چگونه به همین حد محدود شد ودر دوران علی نیز در این حد ماند و هیچ توسعهای نکرد تا جایی که علی شکوه میکرد و با تأسف میفرمود:

«ای بندگان خدا شما را به تقوای الهی توصیه میکنم که همانا تقوا و پرهیز کاری بهترین چیزی است که بندگان یکدیگر را به آن توصیه مینمایند و بهترین سرانجام را نزد خدا دارد، حال آنکه بین شما و اهل قبله، دروازهی جنگ گشوده شده» [۲۲۷].

مسلمانان به جای رویارویی با دشمنان خدا و رسولش و دشمنان این امت، جنگ داخلی را آغاز نمودند و شمشیرهای‌شان را در جنگ بین خودشان شکستند، و چیزی که یهود، این دشمن کینه توز میخواست روی داد، و حاصل آن، چیزی بود که ما در پی بیان و یادآوری آن هستیم.

[۱۲۱] الکافی فی الأصول (باب تقیة)، چاپ ایران، (ج۲، ص: ۱۹). [۱۲۲] رجال کشی، (ص: ۲۵۷، ۲۵۸). [۱۲۳] أعیان الشیعه (جزء اول از قسم دوم)، ص: ۱۲۷. [۱۲۴] فهرست أسماء مصنفی الشیعة، نجاشی، چاپ قم، (ص: ۲۲۴-۲۲۵). [۱۲۵] الرجال، حلی (ص: ۲۸۲). [۱۲۶] الکنی والالقاب، (ج۱، ص: ۱۴۸-۱۴۹). [۱۲۷] لسان المیزان، (ج۴، ص:۴۹۲-۴۹۳). [۱۲۸] میزان الاعتدال، ذهبی، (ج۲، ص:۳۶۰). [۱۲۹] المنتقی من منهاج الاعتدال، ذهبی. چاپ قاهره، چاپخانه‏ی سلفیه، (ص:۲۱- ۲۳). [۱۳۰] تاریخ الأمم والملوک - طبری، چاپ بیروت، (ج۱، ص: ۵). [۱۳۱] الکامل، ابن اثیر، (ج۴، ص: ۵). [۱۳۲] أعیان الشیعه (قسم اول، جزءاول). ص: ۱۲۸. [۱۳۳] اما نمی‌دانیم چگونه این قوم معتقد به امانت او در تاریخ و نقل حوادث و وقایع هستند که نمی‌توانست سوره‏ای کوچک از قرآن را حفظ نماید، آیا می‌توان به چنین کسی اعتماد کرد که واقعه‌ها و حوادث را با تاریخ و تفصیل ذکر نماید؟ آیا علت این که نمی‌توانست قرآن را حفظ کند این نبود که به آن اعتقاد نداشت؟ همانطور که عقیده‏ی آنها را در باره‏ی قرآن در کتاب «الشیعة والسنّة» اثبات کرده‏ایم، و هر کس می‌خواهد بداند به آن کتاب مراجعه نماید. [۱۳۴] الکنی والألقاب، (ج۳، ص:۳۰، ۲۳۱، ۲۳۲). [۱۳۵] کتاب المجروحین، ابن حبان. چاپ دکن، (ج۲، ص:۲۸۴). [۱۳۶] المغنی، ذهبی، ج۲، ص:۶۱۹. [۱۳۷] تهذیب التهذیب، امام ابن حجر عسقلانی، (ج۹ ص۳۶۳ -۳۶۸). و میزان الاعتدال، ذهبی (ج۳، ص:۱۱۰). [۱۳۸] أعیان الشیعة، (ج۱، ص۱۲۷-۱۲۸). [۱۳۹] رجال، نجاشی، (ص: ۳۰۵، ۳۰۶). [۱۴۰] رجال، ابن داود حلی، (ص۳۱۲). [۱۴۱] همان کتاب، (ص: ۳۶۸-۳۶۹). [۱۴۲] رجال، طوسی، (ص۲۸۹). [۱۴۳] همان کتاب، (ص۱۳۶). [۱۴۴] اعیان الشیعة، (ج۱، ص:۵۹). [۱۴۵] الکنی والالقاب، (ج۳، ص: ۹۴-۹۶). [۱۴۶] تهذیب التهذیب، ابن حجر (ص۱۷۸-۱۸۱). [۱۴۷] میزان الاعتدال، (ص۳۰۴-۳۰۵). [۱۴۸] نگاه: منهاج الکرامة فی إثبات الإمامة ملحق به کتاب منهاج السنة ابن تیمیه، (ص۵۸). [۱۴۹] منهاج السنة، (ج۳، ص۱۹). [۱۵۰] برای آگاهی بیشتر به کتاب «الشیعة وأهل البیت» مراجعه کنید. [۱۵۱] طبری، (ج۵، ص: ۹۸- ۹۹). [۱۵۲] طبری، (ج۵، ص:۹۹-۱۰۰). [۱۵۳] فلس = ریال یا پیسه. [مصحح] [۱۵۴] همان، (ص ۱۰۲-۱۰۳). [۱۵۵] طبری، (ج ۵، ص: ۱۰۳- ۱۰۵). [۱۵۶] تمام این مطالب را با استناد به کتب شیعه در کتاب «الشیعه وأهل البیت» هم ذکر کرده ایم، هرکس می‌خواهد به آن مراجعه نماید. [۱۵۷] طبری، (ج:۵، ص: ۱۲۶). [۱۵۸] تاریخ طبری، (ج: ۵، ص: ۱۳۱-۱۳۲). [۱۵۹] منهاج الکرامة، ضمیمه‏ی منهاج السنة، (ص۶۶-۶۷). [۱۶۰] تاریخ یعقوبی، (ج۲، ص:۱۷۳-۱۷۴). [۱۶۱] تاریخ یعقوبی، (ج۲، ص:۱۷۶). [۱۶۲] تاریخ طبری، (ج۵، ص: ۱۴۸-۱۴۹). و ابن اثیر، (ج۳، ص: ۹۵). و برخی از این نام‌ها درالبدایة والنهایة، (ص۳۲۲). ذکر شده‌اند. [۱۶۳] (ج۲، ص: ۱۷۶). [۱۶۴] تاریخ خلیفه بن خیاط (ج۱، ص: ۱۵۷). [۱۶۵] تاریخ یعقوبی، (ج۲، ص: ۱۶۱). [۱۶۶] تاریخ طبری، (ج۴، ص:۱۳۰). البدایة والنهایة، (ج۷، ص:۲۴). [۱۶۷] تاریخ خلیفه بن خیاط، تحت عنوان عمال رسول الله ج(ج۱، ص: ۶۲). مصعب زبیری، نسب قریش. ابو جعفر بغدادی، کتاب المحبر (امرای رسول الله ج). (ص:۱۲۶). [۱۶۸] تاریخ یعقوبی شیعه، (ج۲، ص: ۱۷۹). [۱۶۹] مروج الذهب. [۱۷۰] مروج الذهب، مسعودی شیعه، (ج۲، ص:۳۵۱)، منهاج السنة، ابن تیمیه، و العواصم من القواصم. [۱۷۱] تاریخ یعقوبی، (ص۲۱۳). [۱۷۲] المنتقی، ذهبی، (ص: ۳۸۲-۳۸۳). [۱۷۳] تهذیب التهذیب، (ج۱۱، ص: ۱۴۳). [۱۷۴] همان منبع، (ج۱۱، ص:۱۴۲). و کتاب المحبر، (ص:۱۲۶). [۱۷۵] المنتقی من منهاج السنة، ذهبی (ص: ۳۷۵ - ۳۷۶). [۱۷۶] طبقات ابن سعد، (ج ۵، ص:۲۱). [۱۷۷] البدایة والنهایة، (ج:۸، ص:۸۶). [۱۷۸] سیر أعلام النبلاء (ج۳، ص: ۱۹۵). [۱۷۹] الاستیعاب، (ج ۳، ص:۱۵۱). و الاصابة، (ج ۳، ص:۶۰). وأسد الغابة، (ج: ۳، ص:۱۹۱). [۱۸۰] طبقات ابن سعد، (ج ۵، ص:۳۱). [۱۸۱] مصعب بن زبیر، (ص: ۱۴۸-۱۴۹). [۱۸۲] طبقات ابن سعد، (ج: ۵ ص: ۳۲). و الاسیتعاب، ابن عبدالبر (ج۲، ص:۳۵۲). نسب قریش، (ص: ۱۴۹). [۱۸۳] اسد الغابة، (ج۳، ص:۱۱۹). طبقات ابن سعد، (ج ۵، ص: ۳۳). [۱۸۴] البلدان، یعقوبی شیعه، (ص:۴۰ به بعد). [۱۸۵] الاستیعاب، ابن عبد البر (ج۲، ص:۵۲). [۱۸۶] تاریخ خلیفه، ابن خیاط (ج۱، ص۱۴: ۱۵۸). [۱۸۷] همان منبع. [۱۸۸] ابن تیمیه، منهاج السنة، ج۳، ص۱۸۹-۱۹۰. [۱۸۹] العواصم من القواصم، (ص۱۰۰). الصواعق المحرقة، (ص: ۶۸). منهاج السنة، (ج۳، ص:۱۹۶). المنتقی، (ص: ۹۵)، التحفة‏الاثنی عشریه، چاپ هند، (ص: ۳۱۱). [۱۹۰] به کتاب ما «الشیعة والسنة» مراجعه شود. [۱۹۱] (ص۱۰۶). [۱۹۲] ص۳۷۷، چاپ بیروت. [۱۹۳] البدایه والنهایة، (ج۷، ص: ۱۷۵). [۱۹۴] مقدمه‏ی ابن خلدون، فصل سی‌ام، (ص:۲۱۵). [۱۹۵] تاریخ طبری، (ج ۵، ص: ۱۰۵). [۱۹۶] یعنی مروان بن حکم. [مصحح] [۱۹۷] نهج البلاغة، (ص: ۱۲۳ در خطبه‏ای که صلوات بر پیامبر را اعلام نمود). [۱۹۸] بحار الأنوار، مجلسی، (ج۱۰، ص:۱۳۹). [۱۹۹] (ج ۸، ص:۲۵۸). [۲۰۰] التاریخ الصغیر، امام بخاری. [۲۰۱] البدایة والنهایة، (ج۸، ص: ۲۴۹. و ج ۹ ص: ۱۰۵). [۲۰۲] مصعب زبیری، نسب قریش (تحت عنوان ذکر اولاد علی بن ابی طالب)، (ص: ۴۵). و. جمهرة انساب العرب، ابن حزم، (تحت ذکر ولد مروان). ص:۸۷. [۲۰۳] مصعب زبیری، نسب قریش (تحت عنوان ذکر اولاد حسن المثنی)، (ص ۲۵). جمهرة أنساب العرب، ابن حزم، (تحت ذکر ولد مروان). ص: ۱۰۸. [۲۰۴] عمدة الطالب فی انساب آل ابی طالب، جال الدین بن عنبة شیعی، ص:۷۰ (تحت عنوان اولاد زید بن حسن). طبقات، ابن سعد، (ج۵، ص:۳۴). [۲۰۵] تاریخ طبری، (ج۵، ص۱۰۳). [۲۰۶] مثل آن در البدایة والنهایة حافظ ابن کثیر نیز نقل شده است، ص: ۱۶۹. [۲۰۷] التاریخ الصغیر، امام بخاری، (ص:۳۲). (تحت عنوان کسانی که در زمان خلافت عثمانسوفات نموده‌اند). [۲۰۸] تاریخ طبری، (ج۵، ص: ۹۹). تاریخ ابن خلدون (تحت عنوان آغاز شورش علیه عثمان). ص: ۱۳۸. [۲۰۹] العواصم من القواصم، ابن العربی، (ج ۴، ص: ۸۶). [۲۱۰] طبری، (ج: ۴، ص: ۸۶). [۲۱۱] تاریخ طبری، (ج۵). [۲۱۲] تاریخ دمشق، ابن عسا کر (ج: ۷، ص: ۴۲۹). [۲۱۳] ابن خلدون، (ج۲، ص: ۱۳۹). [۲۱۴] حاشیه‏ی المنتقی، (ص:۳۸۰). [۲۱۵] العواصم من القواصم، (ص: ۷۳). [۲۱۶] المنتقی (ص: ۳۹۶)، چاپ مصر. [۲۱۷] طبری، (ج: ۵، ص: ۴۲). [۲۱۸] طبری، (ج: ۵، ص:۴۲). [۲۱۹] طبری، (ج۵، ص: ۴۳-۴۴). [۲۲۰] طبری، (ج: ۵، ص: ۴۱). [۲۲۱] المنتقی، (ص:۳۹۹). [۲۲۲] أنساب الأشراف، بلاذری (ج:۵، ص:۷۳). [۲۲۳] شرح نهج البلاغة (موضوع محاصره‌ی عثمانس)، ابن أبی الحدید (ج: ۱، ص: ۱۹۷). [۲۲۴] همان منبع (تحت عنوان: بایعنی القوم الذین بایعوا...)، (ج:۳، ص: ۴۴۹). [۲۲۵] مروج الذهب، مسعودی شیعه (ج: ۲، ص: ۳۴۴-۳۴۵). [۲۲۶] جای بسی تأسف است بسیاری از کسانی که ادعای انتساب به سنت دارند از تبلیغات مکرر سبئیه تأثیر پذیرفته‌اند و حق و باطل را از همدیگر جدا نکرده و افسار قلم را در نقل این خرافات و خزعبلات بدون این که به افترا و دروغ پردازی‌های سبئیه بیندیشند، رها کرده‌اند و بدون تشخیص بین درست و نادرست هرچه آنها گفتند این‌ها نیز می‏گویند و هرچه نوشتند می‌نویسند، اما چقدر از حق و صواب دورند با آنکه ادعای رهبریت دینی دارند!. [۲۲۷] نهج البلاغه، چاپ بیروت، (ص: ۳۶۷).