غیبت
اما عقیدهی غیبت و رجعت (بازگشت مردگان به دنیا) را شیعه از زمان انقراض شیعهی اول و دگرگونی تشیع، از سبئیه گرفتند و رجعت و بازگشت بعد از مرگ را برای تمام امامان موهوم خود از علی تا غایبی که متولد نشد، مطرح کردند.
پیش از این دربارهی تک تک ائمه بیان نمودیم که ادعای بازگشت او را مطرح میکردند، و در این جا تنها به ذکر ادعای شیعهی دوازده امامی دربارهی امام غایب و موهوم میپردازیم؛ آنها میگویند: حسن عسکری فرزندی داشت، و همانطور که ذکر شد دربارهی این که متولد شده یا نه و این که کی و کجا به دنیا آمده، اختلاف زیادی وجود دارد؛ میگویند: او از دید مردم پنهان شده، و دارای دو دوره غیبت است: غیبت صغری و غیبت کبری.
بر زبان جعفر دروغ گفتهاند که:
«للقائم غيبتان، إحداهما قصيرة، والأخرى طويلة. الغيبة الأولى لا يعلم بمكانه فيها إلا خاصة شيعته، والأخرى لا يعلم بمكانه فيها إلا خاصة مواليه» [۶۶۳].
یعنی: قائم دوغیبت دارد، یکی کوتاه و دیگری طولانی؛ درغیبت اول جز شیعیان خاص او کسی جایش را نمیداند و درغیبت دوم جز دوستان ویژه اش، کسی جایش را نمیداند.
و نیز از ایشان نقل کردهاند که گفت:
«لصاحب هذا الأمر غيبتان، إحداهما يرجع منها إلى أهله، والأخرى يقال: هلك، في أي واد سلك؟ قلت: كيف نصنع إذا كان كذلك؟ قال: إذا ادعاها مدع، فاسألوه عن أشياء يجيب فيها مثله» [۶۶۴].
(یعنی: صاحب الامر دو غیبت دارد، در یکی از آنها نزد اهل خود باز میگردد، و در دیگری گفته میشود، در یکی از درههای که رفته به هلاکت رسیده است. گفتیم: چکار کنیم اگر چنین شد؟ اگر کسی چنین ادعایی نمود از او چیزهایی بپرسید که واجب است در او باشد).
و از پدرش مانند همین را نقل کردهاند [۶۶۵].
اما غیبت صغری آن است که نمایندگان او حضور دارند و بابهای آن معروف و شناخته شده اند. امامیه که قائل به امامت حسن بن علی هستند در آن اختلاف ندارند. و کسانی چون ابو هاشم داود بن قاسم جعفری، محمد بن علی بن بلال، ابوعمر عثمان بن سعید سمان، و پسرش ابوجعفر محمد بن عثمان، عمر اهوازی، احمد بن اسحاق، ابومحمد وجنانی، ابراهیم بن مهزیار، محمد بن ابراهیم و جماعتی دیگر از آنها بودند که گاهی برای نقل روایت از آنها نامشان به میان میآید.
و مدت این غیبت هفتاد و چهار سال بود، و ابوعمر عثمان بن سعید عمری برای پدر و جدش از قبل باب بود، و مورد اعتماد آنان بود و معجزات بردست او ظاهر شد.
وقتی که او درگذشت پسرش محمد با نص صریح او در آخر جمادی آخر سال سه صد و پنجاه و چهار، جانشین او شد و به راه و روش پدر ادامه داد.
و ابوالقاسم حسین بن روح از بنی نوبخت با نص ابیجعفر محمد بن عثمان، جانشین او شد و در شعبان سه صد و بیست و شش وفات یافت.
و ابوالحسن علی بن محمد عمری به نص ابوالقاسم، جانشین او شد و در شعبان سال سه صد و بیست و هشت درگذشت.
از ابی محمد حسن بن احمد، روایت شده است که گفت: در سالی که علی بن محمد سمری وفات یافت در شهر سلام بودم و چند روز قبل از وفاتش نزد ایشان حاضر شدم، پس بیرون آمد و نامهی مهر شدهای را بیرون آورد که اینگونه نوشته شده بود: بسم الله الرحمن الرحیم، ای علی بن سمر، خدا اجر بزرگ در مصیبت برادرانت نصیب تو گرداند؛ همانا تو تا شش روز دیگر خواهی مُرد، پس خود را جمع و جور کن و برای کسی وصیت نکن که در جای تو باشد، چون غیبت کامل شروع شده است، و جز به اذن خدا، ظهوری نیست، و آن هم بعد از زمان طولانی است که زمین پر از جور و ستم گردد و قلبها قساوت یابند، و از شیعیانم کسانی بیایند که ادعای مشاهده کنند، آگاه باشید هرکس ادعای مشاهده کند قبل از قیام سفیانی و صدای بلندش، کذاب و افتراء زننده است، ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظیم.
گفت: پس آن نامه را بازنویسی کردیم و از نزد او خارج شدیم. وقتی که روز ششم فرا رسید، نزد او رفتیم هنوز به جای خود بود، پرسیدند: چه کسی وصی توست؟ گفت: امر و فرمان از آنِ خداست و وقت آن فرارسیده و درگذشت.
این آخرین کلامی بود که از او شنیده شد. سپس غیبت طولانی شروع شد که ما اکنون در آن زمان قرار داریم و فرَج به خواست خدا در آخر این زمان خواهد بود [۶۶۶].
اما دربارهی این که غایب آنها کجا مستقر است، میگویند: او در (سرداب) زیر زمین سامراء است، همانگونه که قطب راوندی روایت کرده است: عباسیان سپاهی را اعزام کردند؛ وقتی که به خانه رسیدند از زیر زمینی صدای قرآن شنیدند؛ پس کنار درِ منزل جمع شدند و نگهبانی دادند تا نه بالا رود و نه خارج شود و فرمانده ایستاد تا همه لشکر جمع گردند، او از زیر زمینی بیرون آمد و از کنار آنها رد شد، فرمانده گفت: بر او فرود آیید، گفتند: آیا از سمت شما عبور نکرد؟ گفت: او را ندیدم، گفت: پس چرا گذاشتید او برود؟ گفتند: ما گمان کردیم که تو او را میبینی [۶۶۷].
یا در مدینه است [۶۶۸].
یادر مکه است [۶۶۹].
یا در رضوی است - نام کوهی است که میگویند محمد بن حنفیه در آنجا پنهان شده است ـ قبلاً از سید حمیری، شاعر شیعه، نقل کردیم که گفت:
تغيب لا يرى فيهم زماناً
برضوى عنده عسل وماء
[۶۷۰]
یعنی، غایب میشود و مدتی ناپدید میشود و در کوه رضوی است و آب و عسل نزد او وجود دارد.
و میگویند: در «ذی طوی» است، آنگونه که نوری طبرسی شیعه میگوید:
شیعه دعای مشهوری دارند که از ائمه روایت کردهاند، معروف به «دعای نُدبه» و به آنها امر شده که در اعیاد چهارگانه آن را بخوانند، و در آن دعا، امام زمان را خطاب قرار میدهند به این ترتیب:
ليت شعري استقرت بك النوى
بل أي أرض تقـلك أو ثرى
أبرضوى أم بغيرها،أم بذي طوى
[۶۷۱]
یعنی: ای کاش میدانستم آیا آن مسافر در نزد تو مستقرشده است، و اصلا به کدام خاک و سرزمین رفته است. یا در رضوی یا در غیر آن، یا در ذی طوی.
یا در یمن در درهای به نام شمروخ [۶۷۲]. یا در جزیرهی خضراء [۶۷۳].
«جزایری» داستان طولانی و عجیب و غریبی را ذکر کرده است از جزیرههایی با مسافت بسیار طولانی، به مدت یک ماه راه سخن میگوید که در آن سرزمینها تنها مسلمانان شیعه و موحد که قائل به برائت و ولایت هستند، زندگی میکنند و پادشاهانشان اولاد ائمه هستند و با عدالت حکم میکنند و به آن امر میکنند؛ آنجا کس دیگری زندگی نمیکند و اگر اهل جهان جمع گردند با همه مذاهب مختلف، باز هم آنها بیشترند [۶۷۴].
همچنین میگویند: او در جابلقا یا جابلسا یا... قرار دارد.
اما در بارهی این که چکار میکند، میگویند: او در موسم حج حضور مییابد و آنان را مشاهده میکند اما او را نمیبینند [۶۷۵].
و نیز روایت میکنند که خادم ابراهیم بن عبده گفت:
«با ابراهیم در صفا ایستاده بودم، ایشان÷آمد تا به ابراهیم رسید و کتاب مناسک را گرفت و چیزهایی به او گفت [۶۷۶].
و شخص دیگری به نام ابوعبدالله صالح دروغ دیگر میگوید: همانا او را نزد حجر الاسود دیدم که مردم به سمت ایشان به تندی هجوم میآوردند و او میگفت: به این کار دستور داده نشدهاند [۶۷۷].
یکی دیگر گفته است: سیما (نام یکی از اتباع پادشاه) را کمی پیش در سرّ مَن رأی (نام مکانی) دیدم در حالی که در منزل [را] شکسته بود و تبر تیزی در دست داشت، [ایشان] پرسیدند: در منزل من چکار میکنی؟ سیماء گفت: جعفر گمان میکند که پدرت درگذشته و فرزند نداشته پس اگر منزل تو است من بر میگردم، و بیرون رفت [۶۷۸].
یکی دیگر نقل کرده است: همراه یکی از رفیقانم در سفر حج بودم، به موقف عرفه رفتیم، دیدیم جوانی با پیراهن و شلواری در تن و یک جفت دمپایی زرد ایستاده است، که پیراهن و شلوارش حدود صد و پنجاه دینار میارزید، و آثار سفر بر او به چشم نمیخورد؛ یکی به ما نزدیک شد و شروع به سؤال کردن نمود و جوابش دادیم، بعد به جوان نزدیک شد و از او سؤال کرد، پس چیزی از زمین برداشت و به او داد و شروع کرد به دعا برای مدتی طولانی، ناگهان جوان برخاست و ناپدید شد؛ پس به سؤال کننده نزدیک شدیم و گفتیم: وای بر تو، چه بود به تو داد؟ چند سنگریزه از طلا به ما نشان داد که به شکل دندان نقش و نگار داشتند، و آنها را به بیست مثقال تخمین زدیم و به دوستم گفتم: مولای ما بود اما ندانستیم. سپس در پی او رفتیم اما پیدایش نکردیم، همهی موقف را گشتیم و نیافتیم و در اطراف او از اهل مکه و مدینه سؤال کردیم، گفتند: جوانی است علوی، همه ساله پیاده حج میکند [۶۷۹].
سپس حکایتی ساختهاند و آن را به علی رضا نسبت میدهند که گویا گفته است:
نه جسم او دیده میشود و نه نامش گفته میشود [۶۸۰].
از حسن عسکری نقل کردهاند:
همانا شما، شخص او را نمیبینید و حلال نیست که اسم او را ببرید، گفته شد: پس چطور از او یاد کنیم؟ گفت: بگویید: حجت آل محمد [۶۸۱].
و اردبیلی میگوید: او زنده و موجود است؛ مستقر است و سفر میکند، و در روی زمین درمیان خانهها و خیمهها و خادم و حیوان و اسب و... در گشت گذار است [۶۸۲].
سپس داستانی را از شمس الدین هرقلی نقل کرده که میگوید:
پدرم برایم نقل کرد که در دوران جوانی روی ران سمت چپش، یک دمل به اندازهی یک مشت انسان قرار داشت، و هر سال در فصل بهار سر باز میکرد و خون و چرک از آن بیرون میآمد و به علت درد شدید آن، از کار میافتادم، و در آن موقع مقیم هرقل بودم؛ روزی به «حله» رفتم و در مجلس درس سعید رضی الدین علی بن طاووس حضور یافتم و از حال زخم خویش شکوه نمودم، و گفتم: میخواهم برایم مداوا نمایی. پس تمام پزشکان حله را حاضر کرد و زخم را دیدند و گفتند: این زخم در بالای رگ اکحل قرار دارد پس معالجهی آن خطرناک است، و اگر بریده شود بیم آن میرود که رگ هم قطع شود و بمیرد. سعید به او گفت: من به بغداد میروم، شاید طبیبان آنجا ماهرتر و به دردها آشناتر باشند؛پس فردا صبح بیابا هم به بغداد برویم و آنجا به طبیب مراجعه میکنیم، اما وقتی به بغداد رفتیم، همان چیزی را گفتند که پزشکان قبلی برایم گفته بودند، لذا دلتنگ شدم. سعید گفت: همانا شرع به تو اجازه داده که در این لباس نماز بخوانی، اما در حد امکان سعی کن خود را پاکیزه نگهداری و زخم آب و چرکها را از خود دور کنی و فریب نفس خود را نخوری؛ چون خداوند متعال و رسولش از این کار نهی کردهاند. بعد پدرم به او گفت: حال که مسئله چنین است و من به بغداد رسیدهام؛ به سرّ من رأی، برای زیارت مزار مبارکش میروم سپس نزد خانواده بر میگردم این طور بهتر است.
بنابراین لباس و پولش را نزد سعید رضی الدین گذاشت و به «سر من رأی» رفت. گفت: وارد مقبره شدم به زیارت ائمه پرداختم و وارد زیر زمینی شدم و از خدا و امام کمک خواستم و مدتی درنگ کردم و تا روز پنج شنبه در روضه ماندم، سپس تا دجله رفتم و در آن جا آب تنی کردم و لباس تمیزی پوشیدم، و آفتابهای که همراه داشتم پر کردم و به قصد زیار ت بالا رفتم.
ناگهان چهار نفر اسب سوار دیدم از درِ محوطه بیرون آمدند. و در حوالی و دور و بر مزار، گروهی مشغول چراندن شترهایشان بودند، و گمان کردم که اسب سوارها نیز از آنها هستند، اما وقتی به هم رسیدیم، دو جوان را دیدم که هر دو، شمشیر به گردن آویخته بودند و یک نفر پیر نیزه به دست و یکی دیگر شمشیر به گردن با قبایی که از پشت شکاف داشت و روی شمشیرش پوشیده بود و کنارهاش به نخ دوزی آراسته شده بود.
پیرمرد نیزه به دست، در سمت راست ایستاد و آن را روی زمین گذاشت، و دو جوان هم در سمت چپ ایستادند و صاحب لباس شکافدار، تنهایی بر سر راه ماند درست مقابل پدرم؛ پس به او سلام کردند و او پاسخ داد.
صاحب قبای شکافدار به او گفت: آیا فردا نزد خانوادهات بر میگردی؟ گفتم: بله، گفت: بیا جلو تا زخمت را ببینم. در دل به خود گفتم: اهل بادیه خود را از نجاست و آلودگی حفظ نمیکنند لذا دوست نداشتم به من دست بزند که من تازه از آب برگشته بودم و هنوز پیراهنم تر بود. سپس جلو رفتم و مرا به خود نزدیک کرد و شروع کرد به مالیدن بدنم از شانه به پایین تا دستش به دمل خورد و آن را فشار داد و من دردم گرفت سپس آن را صاف نمود.
شیخ گفت: رستگار شدی ای اسماعیل! شگفت زده شدم که چطور نام مرا میداند، گفتم: ما و شما رستگار شدیم ان شاءالله. آنگاه شیخ به من گفت: این امام است، بنا براین جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم و زانویش را بوسیدم. سپس او رفت و من همچنان در آغوشش گرفته بودم، گفت: برگرد، گفتم: هرگز از تو جدا نمیشوم، گفت: مصلحت در این است که برگردی، دو باره حرف قبلی را تکرار کردم. شیخ گفت: ای اسماعیل! حیا نمیکنی امام دو بار به تو دستور داد اما تو مخالفت میکنی؟ با این سخن توقف کردم و چند قدمی رفت و به طرف من رو برگرداند و گفت: وقتی به بغداد رسیدی حتماً ابوجعفر دنبالت میگردد (منظورش خلیفه مستنصر/بود) پس اگر به او رسیدی و خواست به تو چیزی بدهد از او نگیر و به پسرمان در «رضی» بگو تا به علی بن عوض بنویسد که: من به او سفارش میکنم چیزی را که میخواهی به تو بدهد.
سپس با همراهانش رفتند، و من همچنان در جای خویش ایستاده بودم و به آنها نگاه میکردم تا اینکه ناپدید شدند و به خاطر جدایی از ایشان دچار تأسف فراوان شدم. سپس مدتی روی زمین نشستم و به طرف مزار به راه افتادم. همه اطرافم را گرفتند و گفتند: میبینیم سیمایت تغییر یافته، آیا همچنان درد داری؟ گفتم: خیر، گفتند: آیا کسی با تو درگیر شده است؟ گفتم: نه از این خبرها نیست، اما من از شما سؤال میکنم آیا آن سوارهها را که نزد شما بودند، شناختید؟ گفتند: آنها صاحبان گوسفندان بودند. گفتم: نه، بلکه او امام÷بود؛ گفتند: امام آن شیخ بود یا صاحب قبای شکافدار بود؟ گفتم: صاحب قبا بود، گفتند: آیا بیماری خود را به او نشان دادی؟ گفتم: آری، ایشان دمل را فشار داد تا درد گرفت سپس لباس را از روی آن کنار زدم اما اثری از آن ندیدم؛ بنابراین وحشت زده و مشکوک شدم، پس به پای دیگرم نگاه کردم اما اثری روی آن هم ندیدم [۶۸۳].
حکایت دیگری را نقل میکند که «اباعطوه» به بیماری فتق بیضه مبتلا بود و او مذهب زیدی داشت؛ پسرانش را از مذهب امامیه باز میداشت و میگفت: شما را تصدیق نمیکنم و اقرار به مذهب شما نمیکنم تا دوست شما «مهدی» نیاید و بیماری مرا خوب نکند؛ و این حرف را بارها تکرار میکرد تا این که موقع عشاء که همهی ما جمع شده بودیم، ناگهان پدرمان فریاد کشید و گفت: به دادم برسید؛ سریع رفتیم پیش او، و گفت: به دنبال دوستتان بروید همین الآن از نزد من رفت، اما وقتی رفتیم کسی را ندیدیم، دوباره پیش پدر برگشتیم و جریان را از او پرسیدیم، گفت: شخصی نزد من وارد شد و گفت: ای عطوه، گفتم: تو کی هستی؟ گفت: من دوست پسرانت هستم، آمدهام تو را از دردی که داری بهبود بخشم؛ سپس دست کشید و زخمهای زیر پوستم را فشار داد و رفت. خودم روی آنها دست کشیدم اما اثری از آن نبود. پسرش به من گفت: پدرم بقیه عمرش را سالم و سر حال، مانند آهو بسر برد و هیچ وقت از درد ننالید.
و این قصه شهرت یافت و از کسانی دیگر غیر از فرزندش پرسیدم، همان خبر را دادند و به آن اقرار کردند؛ روایات و اخبار در بارهی امام÷بسیار زیاد است.
و نیز روایت کردهاند که عدهای در راه حجاز و غیره درمانده شدهاند و «مهدی» آنهارا نجات داده است و به جای که خواستهاند، رسانده است [۶۸۴].
این بود افسانهی پیدای ناپیدا و غایب آنها و این بود قصه و داستانها و دروغهای که در رابطه با غیبت او نقل نمودهاند.
[۶۶۳] الحجة من الکافی، (ص: ۳۴۰). و الغیبة. اثر: محمد بن إبراهیم النعمانی (چاپ تهران، چاپخانه صدوق، (ص:۱۷۰). [۶۶۴] الحجة من الکافی، (ص:۳۴۰). [۶۶۵] الغیبة.اثر: نعمانی، (ص:۳۴۰). [۶۶۶] اعلام الوری. اثر: طبرسی (ص: ۴۴۵). [۶۶۷] کتاب الخرائج، اثر: رواندی، (به نقل از کشف الأستار عن وجه الغائب عن الأبصار از نوری طبرسی). چاپ تهران، (ص: ۲۱۱). و الفصول المهمة، انتشارات علمی تهران (ص: ۲۹۳). [۶۶۸] الکافی فی الأصول، کتاب الحجة (ج۱ ص:۳۲۸). و الفصول المهمة، (ص:۲۹۲). [۶۶۹] کشف الأستار، (ص: ۲۱۵). [۶۷۰] فجر الإسلام، اثر: احمد امین (ص: ۲۷۳). [۶۷۱] کشف الأستار ( ص: ۲۱۵). [۶۷۲] الأنوار النعمانیة. اثر: جزایری (ج۲ ص ۶۵). [۶۷۳] بحار الانوار، اثر: مجلسی (ج۱۳. فصل: جزیرة الخضراء). [۶۷۴] الأنوار النعمانیة.اثر: جزایری، باب :نور فی ولادته علیه السلام، (ج۲ ص: ۵۸). به بعد. [۶۷۵] أصول کافی، کتاب الحجة، باب فی الغیبة، (ج۱ص: ۳۳۸). [۶۷۶] أصول کافی کتاب الحجة: باب فی تسمیة من رآه، (ج۱ ص: ۳۳۱). [۶۷۷] همان. (ج۱ص:۳۳۱). [۶۷۸] همان منبع. [۶۷۹] همان، (ص۳۳۲). [۶۸۰] همان، (ص:۳۳۳). [۶۸۱] همان (باب النهی عن الاسم). (ص:۳۳۲-۳-۳۳). [۶۸۲] کشف الغمة، اردبیلی، (ج۳ ص:۲۸۳). [۶۸۳] کشف الغمة، اردبیلی (ج۳، ص: ۲۸۳، ۲۸۴، ۲۸۵). و منتهی الآمال، عباس قمی (ص: ۱۲۴۴). [۶۸۴] کشف الغمة، اردبیلی(ج۳، ص: ۲۸۷).