شیعه در دوران جعفر بن باقر
در دوران او، دگرگونی تشیّع و تغییر ریشهای و اساسی که تمام شیعیان را در بر میگرفت و از زمان شهادت حسینسبه بعد به دست سبئیه شروع شده بود، به اتمام رسید، چون آنها شصت سال بعد از قتل حسینسو نود سال بعد از پیدایش و نشأت گرفتنشان، توانستند طایفهی بزرگی را از مردم مسلمان جدا کنند؛ طایفه و فرقهای کامل که به علی و اولاد او نسبت داده میشوند، با وجود اختلافی که در رهبری و مرجعیت و در جهتگیریها و خواستهها و اغراض و اهداف داشتند، باز هم یک دست بودند، و با وجود بدبختیها و خشم و کینههایی که از پدران به ارث برده بودند، و رنج و سختی و دردهای جسمی و روحی که در نتیجهی مخالفت با حکام و زمامداران امور به وجود میآمد یا بر اثر جنگ و مبارزه و شورشهایی که علیه زمامداران بر پا میکردند و با وجود آوارگی و کشتارهایی که حاصل آن جنگ بود، همه یک گروه و یک طایفه بودند. علاوه بر همهی اینها، دسیسه و توطئه و نقشههایی که در پشت پرده طراحی میشد و مورد سنجش ذهنی و فکری قرار میگرفت، و ارتباط و آمیختگی با دیگر ملتهای بیگانه با افکار و آراء گوناگون و ملتهای شکست خورده و مغلوب و زیر سلطه که نتوانسته بودند انتقام بگیرند، و همچنین جمعشدن فارسها با موالی و بردهها از بابلیان، آشوریان، کلدانیان و دیگر ملتها با تمدن قدیمی و باستانی و فرهنگهای (به ادعای آنها) پیشرفته و مترقی، و احساس نیاز به نظامی که از حکومت و زمامدارانش، انتقام آنها را بگیرد، نیز شیعهها را عقدهایتر میکرد.
تمام این عوامل موجب گردید شیعه با قالب و طرح جدیدی شکل گیرد؛ و شیعه مجموعهای باشد متفاوت با حکومت حکام و زمامداران که حتی این تفاوت شامل تمام آراء و عقایدشان هم میشد و روایتی که از جعفر نقل شده است، شاهد بر این مسأله است که گفت: همانا هر حکمی که مخالف رأی و عقیدهی عامه باشد، باید به آن عمل شود، و هر چه موافق رأی آنها باشد، باید ترک گردد. کسی سؤال کرد: فدایت گردم اگر دو نفر مجتهد، حکمی را از قرآن و سنت استنباط کردند؛ یکی موافق رأی عامه (عامهی مسلمانان) بود و دیگری مخالف؛ به کدام یک از آن دو فتوا عمل کنیم؟ گفت: آنچه مخالف عامه است راه درست و هدایت است.
گفتم: فدایت شوم؛ اگرهر دو روایت، موافق رأی عامه بودند؟
گفت: باید دقّت کند به کدام یک، تمایل و گرایش بیشتری دارند، آن را ترک کند و به فتوای دیگر عمل کند [۳۷۶].
پس واجب بود آنجا اختلاف باشد؛ اگر چه به حساب قرآن و سنت باشد یا به حساب دین و مذهب. وقتی که افکار و عقاید ساخته شدهی سبئیه موجب دور شدن از اسلام و تعالیم آن بود، و آن عقاید و افکار ساخته و پرداختهی کسانی بود که ادعای دوستی و ولایت و طرفداری علی را داشتند، پس سزاوار و شایستهی آن بود که با آغوش باز به آن چنگ بزنند، و اساس تمام عقاید آنها باشد، چون آن اندیشهها مخالف عامه و عدّهی زیادی از مسلمانان بود.
شیعه در پرتو عقاید سبئیه شروع کرد به آشکار کردن خود، و طرح ریزی مسائل شرعی و فتوا در عبادات و معاملات که آن فتواها را به ائمه نسبت میداد تا به این صورت مذهب جدید و دین مستقلی را تدوین نماید که فقه و اصول و اساس و قواعد و احکام آن مخالف دینی باشد که محمد جآورد و به بشریت تقدیم نمود و مخالف روشی بود که اولین کسانی که با شوق و علاقه و آغوش باز آن را پذیرفتند و به آن تمسک نمودند.
تشیّع از این به بعد بر مبنای گفتار و کردار مردانی پایه گذاری شد، که فرقی نمیکرد، آن را گفته یا انجام دادهاند یا خیر، بلکه تنها کافی بود به آنها نسبت دهند (بدون هیچ مدرک و سندی بگویند: فلانی چنین گفت و چنان کرد)، و اگر با گفتهها و کردارهای ثابت او هم در تضاد و تعارض بود، میگفتند: این به خاطر تقیه بود. و اگر با قرآن نازل شده از آسمان هم تناقض و تعارض داشت، میگفتند: این قرآن است که تغییر و تبدیل یافته است!
و اگر با حدیث ثابت و صحیح رسول خدا جمخالف بود، میگفتند: این حدیث را جز افراد مرتد و از اسلام برگشته- عیاذاً بالله- روایت نکردهاند، چون اصحاب پیامبر ججز سه نفر [۳۷۷]، همه مرتد شدند.
پس قرآن مورد تغییر و تحریف قرار گرفته است و راویان حدیث هم همه کافر و مرتد شدند؛ بنابراین، هیچ کدام اعتبار ندارند، چون قرآن موافق رأی عامه است و ما بر خلاف آنچه عامه میگویند، عمل میکنیم.
به همین علت بود که علی و اولاد او نسبت به دروغ پردازی کسانی که دین خود را با ادعای محبت اهل بیت معرفی میکنند، هشدار دادند همانطور که از جعفر بن باقرـ ششمین امام معصوم به گمان شیعه ـ روایت شده که گفت: در طول زندگی برای ما کسی دشمنتر نیست از آنهایی که دین آنها، ادعای محبت ما است [۳۷۸].
و نیز از او روایت است که گفت: ما اهل بیت، صادق هستیم اما ممکن نیست دروغگو به نام ما دروغ پردازی نکند که از نظر من، اعتبار و ارزش ما ساقط میشود، رسول خدا جاز همه صادقتر بود اما مسیلمه علیه او دروغپردازی کرد، و امیر المؤمنین بعد از رسول خدا صادقترین شخص بود که خدا او را پاک معرفی کرد و آن که به نام او دروغ میگفت عبدالله بن سبأ بود؛ لعنت خدا بر او باد- و ابوعبدالله حسین بن علی گرفتار مختار شد. سپس به ذکر ابوعبدالله حارث شامی و بنان پرداخت و گفت: آنها به نام علی بن حسین دروغ میگفتند، سپس از مغیره بن سعید و بزیعا و سری و ابوالخطاب و معمر و بشار اشعری و حمزه یزیدی و صائد نهدی ـ یعنی، هواداران و یاران خودش ـ یاد کرد و فرمود: لعنت خدا بر آنها؛ همیشه کسانی هستند که به نام ما دروغ میگویند، خدا کفایت کند ما را از رنج و دشواری هر کذاب و شیّادی و گرمای آهن را به آنها بچشاند [۳۷۹].
و از نوهی او علیرضا ـ امام معصوم هشتم شیعه ـ روایت است که گفت: بنان ـ خدا به او گرمای آهن را بچشاندـ به نام علی بن حسین دروغ پردازی میکرد، و مغیره بن سعید- خدا عذاب آتش را به او بچشاند- به نام ابن جعفر دروغ میگفت. و محمد بن بشر - خدا به او گرمای آهن را بچشاند ـ بر ابن حسن علی بن موسی الرضا دروغ پردازی میکرد و ابوالخطاب- دوزخ جایش باد- به نام ابوعبدالله دروغ میگفت، و آن که به نام من دروغ میگوید محمد بن الفرات است [۳۸۰].
و از ابیجعفر محمد الباقر روایت شده که گفت:
«خداوند بنان را لعنت کند؛ زیرا او بر پدرم دروغ پردازی میکرد، من گواهی میدهم که پدرم بندهی صالح و نیکوکاری بود» [۳۸۱].
و اهل بیت شروع کردند به تبرئه نمودن خود از آنها و پیروان خود را از افتادن در دام آنها برحذر میداشتند؛ همانطور که «کشی» دربارهی جعفر میگوید: نزد او نام جعفر بن واقد و تعدادی دیگر از هواداران ابی الخطاب برده شد، پس گفت: او با اینان رفت و آمد دارد، و در بارهی آنها گفتند: آنها در بارهی آیهی قرآن که میفرماید:
﴿وَهُوَ ٱلَّذِي فِي ٱلسَّمَآءِ إِلَٰهٞ وَفِي ٱلۡأَرۡضِ إِلَٰهٞۚ﴾[الزخرف: ۸۴].
«او در آسمان خداست و در زمین خدا است».
گفتهاند: منظور از خدا، امام است!! ابوعبدالله گفت: به خداسوگند هرگز با او زیر یک سقف نمینشینیم، آنها از یهود و نصاری و مجوس و مشرکان بدتر هستند، به خدا سوگند هیچ چیزی به اندازهی آنان عظمت خدا را کوچک نکرده است. همانا عُزَیر، چیزهایی از آنچه یهود در بارهی او میگفتند به دلش میآمد، پس خدا نامش را از ردیف پیامبران پاک کرد، به خدا سوگند اگر عیسی مسیح تأیید میکرد آنچه نصاری در بارهی او میگفتند، قطعاً خداوند تا قیامت او را ناشنوا میکرد، به خداسوگند اگر آنچه را اهل کوفه در بارهی من میگویند تأیید نمایم زمین مرا میگیرد؛ من جز بنده ای مملوک نیستم، که نه توان زیان رساندن دارم و نه قدرت نفع رساندن.
محمد بن مسعود گفت: علی بن محمد به ما گفت، او هم از محمد بن احمد بن یحیی و او هم از محمد بن عیسی و او نیز، از زکریا، از ابن مسکان، از قاسم صیرفی نقل کردهاند که گفت: از اباعبدالله شنیدم که میگفت: قومی گمان میکنند من امام آنها هستم، به خدا من امامشان نیستم آنها چنین لیاقتی ندارند، خدا پردهی حیای آنها را پاره کند که آبروی مرا میبرند. من چیزی میگویم و آنها چیز دیگری میگویند: منظورش چنین و چنان بود، من امام کسی هستم که از من اطاعت نماید [۳۸۲].
اما این همه تلاشهای مخلصانه، تأثیر گذار نبود و با شکست مواجه شد، و شیعه بر افراط و گمراهی خود افزودند چون حیله گران مدعی دوستی و محبت اهل بیت؛ و دروغگویان آنزمان، بسیار فراوان بودند؛ مثل ابوالخطاب و ابوبصیر مرادی، زراره بن اعین، جابر جعفی، مغیره بن سعید و هاشمیان و ابوجارود و... .
پس آراء و افکار، بسیار زیاد و متفاوت شدند، و فرقههای بسیاری بوجود آمدند، و از هم پاشیدند، و برخی به مذهبهای دور ملحق شدند و رو به افزایش گذاشتند، حتی سبئیه که مؤسس و بنیانگذار و هستهی اصلی بود، و برخی فرقهها به سبئیه نزدیک شدند و تنها بر آنچه، آنها القاء میکردند منحصر گشتند. برخی، مسائل کمی را از آنها بر گرفتند و برخی بیشتر. که مورخ شیعه به این نکته اشاره کرده است آنجا که میگوید:
در آن شرایط سختی که زیدیه ظهور یافتند برای امام صادق÷ممکن نبود با آنها به مناظره بنشیند چون او در آن موقعیت خود را مخفی میکرد و از پادشاهان وقت، بیمناک بود واز سخنچینی جاسوسان زمامداران میترسید؛ و با وجود احتیاط کامل، باز هم گاهی منصور او را به حضور میخواند و به او میگفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم، آیا با سلطنت من مبارزه میکنی؟.
امام میفرمود: به خدا قسم نه چنین کردهام و نه قصد آن را دارم و اگر چنین خبری به تو ابلاغ کردهاند از جانب دروغگویان به تو رسیده است [۳۸۳].
از جمله کسانی که بار اول در بارهی جعفر در زمان حیات او، دچار اختلاف شدند، همانها هستند که نوبختی شیعه ذکر کرده است:
و فرقهای دیگر از یاران ابوجعفر محمد بن علی امامت ابوعبدالله جعفر بن محمد را پذیرفتند و تا او در قید حیات بود بر امامت او ثابت ماندند جز تعداد کمی؛ زیرا جعفر بن محمد به امامت پسر خود اسماعیل اشاره کرده بود که بعد از او امام است اما وقتی که اسماعیل فوت کرد، پدرش هنوز زنده بود، پس آنها از امامت جعفر برگشتند و گفتند: به ما دروغ گفته است او امام نبود چون امام دروغگو نیست، و امام چیزی را نمیگوید که درست از آب در نیاید. (در توجیه این سخن) حکم کردند بر جعفر که گفته است: خداوند عزّ وجل در بارهی اسماعیل «بداء» کرده است، پس آنها هم بداء را انکار نمودند و هم مشیت و خواست خدا را؛ و گفتند: چنین امری باطل است و جایز نیست، و به عقاید «بتریه» وسلیمان بن جریر گرایش یافتند. او کسی بود که به این مناسبت به یارانش گفت: امامان رافضی دو سخن را برای شیعیان خود گذاشتهاند و به همین علت، هرگز دروغ امامان برای آنها معلوم نمیشود و آن دو مسأله یکی اعتقاد به «بداء» و دیگری اجازه به «تقیه» است. اما دربارهی «بداء» چون امامان رافضی برای شیعیان در بارهی آگاه بودن به اخبار غیبی و آنچه رخ داده یا به وقوع خواهد پیوست، خود را نزد آنها در مقام انبیاء قرار دادهاند و به آنها گفتهاند: در آینده چنین و چنان خواهد بود، اگر حرفشان درست از آب در آمد میگویند: مگر اینها را قبلاً به شما نگفتیم؟ پس ما از جانب خدا غیبهایی میدانیم که فقط انبیاء میدانند و میان ما و خدا اسباب ارتباطی برقرار است که تنها میان خدا و انبیاء وجود دارد، اما اگر پیشگویی آنها درست از آب در نمیآمد «بداء» را فقط برای خدا قرار میدادند و میگفتند: خدا تصمیم خود را عوض کرده است.
اما در بارهی تقیه: وقتی که شیعیان سؤالات فراوانی را پیرامون حلال و حرام و دیگر مسائل فقهی و دینی، نزد ائمه مطرح میکردند آنها به آن سؤالات پاسخ میدادند و مردم حفظ میکردند و مینوشتند و به صورت کتاب تدوین مینمودند تا برای آینده بماند و در موقع نیاز از آن استفاده کنند؛ چون این سؤالها در یک روز و یک ماه وارد نمیشدند، بلکه طی چندین سال و در ماهها و اوقات مختلف وارد میشدند، اما بعد از مدتی متوجه شدند که برای یک سؤال چند پاسخ مختلف و ضد و نقیض وجود دارد و گاهی چند نوع سؤال را با جواب متفق و یکسان پاسخ دادهاند، بنابراین، وقتی که شیعه متوجه شدند و به امامان خود مراجعه کردند و گفتند: چرا جواب این سؤالها با هم متفاوت است و اینطور آشفته هستند و این همه اختلاف از کجا سرچشمه گرفته و چطور جایز است؟ ائمه میگفتند: ما به خاطر تقیه، چنین جواب دادهایم چون ما حق داریم هر طور که بخواهیم جواب بدهیم؛ چون ما میدانیم که مصلحت ما و شما در این است تا دشمن کاری به ما نداشته باشد!!
پس چطور متوجه دروغهای آنها بشوند و چه موقع میتوانند حق و باطل را از هم جدا کنند؟.
به همین علت، جمعی از یاران ابو جعفر به سلیمان بن جریر گرایش یافتند و اعتقاد به امامت جعفر را رها کردند.
دو نفر دیگر از اهل بیت، در دوران جعفر مدعی امامت بودند؛ آنها عبدالله بن حسن بن حسن بن علی و مادرش فاطمه، دختر حسین بن علی بود، و او بود که گفت: رسول خدا جدوبار مرا متولد نموده است [۳۸۴].
و نیز اصفهانی شیعه، در بارهی او گفته است: عبدالله بن حسن بن حسن، شیخ بنی هاشم بود و در بین آنها از همه مقدمتر و دارای فضل و علم و کرم فراوانی بود [۳۸۵].
شخص دوم، پسر او، محمد بن عبدالله بن حسن، ملقب به نفس زکیّه بود که اصفهانی شیعه، در بارهاش میگوید: محمد بن عبدالله بن حسن در علم و آگاهی نسبت به کتاب خدا و حفظ آن و فقه و آشنایی در دین و شجاعت و سخاوت و شدت در جنگ از فاضلترین اهل بیت خود و بزرگترین فرد در آن زمان بود و هر امری در او خلاصه میشد تا جایی که کسی شک نداشت در این که او مهدی است، و این مسأله در میان عامهی مردم شایع بود و تمام مردان بنیهاشم از آل ابی طالب و آل عباس و سایر بنی هاشم با او بیعت کردند [۳۸۶].
و کلینی در «الکافی» به ذکر ادعای امامت آن دو نفر در زمان جعفر پرداخته؛ آنجا که ذکر نموده است: عبدالله بن حسن بر جعفر بن باقر وارد شد و گفت: فدایت شوم، میدانم سن و سال من از سن تو بالاتر است و در میان قوم تو افرادی مسنتر از تو و جود دارند، اما خداوند متعال به تو فضلی داده که هیچ کدام از قوم تو دارای آن فضل نیستند، و نزد تو آمدهام و به آن نیکی که میدانم در تو هست اعتماد دارم؛ میدانم که اگر تو جوابم دهی هیچ کدام از افراد قوم تو از حرف من تخطّی نمیکنند نه کسی از قریش و نه غیر آنها. ابوعبدالله گفت: کس دیگری را بهتر از من برای اطاعت از خودت میتوانی پیدا کنی و تو نیازی به من نداری؛ به خدا سوگند من قصد رفتن به بادیه را داشتم اما برایم سخت بود و سستی کردم، و تصمیم به حج گرفتم اما جز با زحمت و مشقت فراوان به آن نمیرسم، پس کس دیگری پیدا کن اما به آنها نگو که نزد من آمدهای. سپس گفت: مردم به طرف تو گردن دراز کردهاند و اگر خواستهی مرا اجابت کنی هیچ کس با من مخالفت نمیکند، و میتوانی تکلیف جنگ و دیگر چیزهای ناخوشایند را به عهده نگیری.
در این موقع، مردم هجوم آوردند و حرفهای مارا قطع کردند، پس پدرم گفت: فدایت شوم چه میفرمایی؟ گفت: ان شاء الله یکدیگر را میبینیم. گفت: آیا بر آنچه من دوست دارم توافق میکنیم؟ گفت: ان شاء الله برآنچه تو دوست داری و به صلاح تو است.
ابوعبدالله÷گفت: ای پسر عمو! من تو را به خدا پناه میدهم از این که در معرض چیزی قرار گیری که من در آن افتادهام، و من بیم دارم که تو شر و بدی کسب کنی.پس با یکدیگر گفتگو کردند تا منجر به چیزی شد که نمیخواستند. از جمله سخنانش این بود که: چراحسین از حسن بر حقتر بود؟ ابوعبدالله گفت: رحمت خدا بر حسن و حسین، چگونه این را ذکر کردی؟ گفت: چون اگر حسین عدالت برقرار میکرد لازم بود ولایت را در مسنترین فرزندان حسن قرار دهد... پس پدرم برخاست و از خشم، لباسش را دنبال خود میکشید؛ ابوعبدالله به او رسید و گفت: به تو خبر دهم، از عمویت که دائی/مامای تو هم هست، شنیدم که تو و پسران پدرت کشته میشوید؛ پس اگر از من اطاعت کنی و بدی را با بهترین کار دفع کنی، بکن؛ قسم به خدایی که هیچ معبود به حقی جز او نیست و آگاه بر غیب و آشکار است و رحمان و رحیم و کبیرمتعال است. به خدا دوست داشتم، پسرم و بهترین آنها و اهل بیتم را فدایت کنم و نزد من هیچ چیز معادل تو نیست پس گمان نکن به تو خیانت کردهام. سپس پدرم با خشم و تأسف بیرون رفت... بعد پیش محمدبن عبدالله بن حسن، آمد و به او خبر داد که ابوجعفر و عموهایش کشته شدند جز حسن بن جعفر و طباطبا و علی بن ابراهیم و سلمان بن داود بن حسن و عبدالله بن داود. گفت: در آن موقع محمدبن عبدالله آنجا آمد و مردم را برای بیعت خود فراخواند و گفت: من سومین نفری بودم که با او بیعت کردم و برای بیعت خود از مردم عهد و قسم میخواست و هیچ قریشی و انصاری بر سر او اختلاف پیدا نکردند. بعد گفت: با عیسی بن زید که از افراد موثق و مورد اعتماد او بود، دربارهی رفتن به نزد بزرگان قوم مشورت کرد، عیسی بن زید به او گفت: اگر آنها را به نرمی دعوت کنی، جوابت نمیدهند؛ و اگر میخواهی، بر آنها شدت نشان دهی، آنها را به من واگذار کن. محمد به او گفت: پس به نزد هرکس از آنها که خواستی برو. گفت: دنبال رئیس و بزرگ آنها بفرست (منظورش ابا عبدالله جعفربن محمد بود) چون اگر تو نسبت به او غلظت و شدت نشان دهی، همه میفهمند که با آنها هم به همین روش رفتار خواهی کرد، گفت: به خدا سوگند طولی نکشید که ابوعبدالله را آوردند جلوی او ایستاد و عیسی بن زید به او گفت: تسلیم باش تا سلامت باشی. ابوعبدالله گفت: آیا از نبوّت محمد ج سخن میگویی؟ گفت: نه، بلکه بیعت کن تا با مال و فرزندانت در امان باشی و مکلّف به جنگیدن نشوی. ابوعبدالله به او گفت: من نه قصد جنگیدن دارم و نه قصد مبارزه؛ من نزد پدرت رفتم و او را از آنچه به آن گرفتار شد برحذر داشتم؛ اما حذر کردن از تقدیر سودی ندارد. ای پسر برادرم، جوانان را در پهلوی خود داشته باش و پیرها به مجلس تو رفت و آمد کنند. محمد به او گفت: سن من و تو به هم نزدیک نیست. ابوعبدالله گفت: من تو را نصیحت نمیکنم و برای این نیامدهام که از تو پیشی بگیرم. محمد گفت: نه، به خدا باید بیعت کنی، ابوعبدالله گفت: به خدا، من نه خواستهای دارم و نه جنگ میکنم؛ و قطعاً من میخواهم به سرزمین بادیه بروم اما به علت سستی نمیتوانم و خانوادهام این را تصدیق میکنند چون بیش از یکبار گفته ام که به بادیه میروم، ضعف و ناتوانیم، مانع رفتن من شده است. گفت: ای اباعبدالله! به خدا ابو دوانیق ـ منظورش ابوجعفر بود ـ مُرد. ابوعبدالله گفت: بامن چکار داری در حالی که او مرده است؟ گفت: میخواهم کاری را به تو واگذار کنم. گفت: به خواستهات راه نیابی، به خدا قسم ابو دوانیق نمرده است مگر مانند خوابیدنی. گفت: به خدا اگر بخواهی یا نخواهی، باید بیعت کنی و بر بیعتی که میکنی تقدیر نمیشوی، اما اباعبدالله به شدت إبا کرد؛ پس دستور زندانی شدنش را صادر نمود.
عیسی بن زید به او گفت: چطور او را به زندان بیندازیم در حالی که زندان ویران شده است ودرِ آن قفل نمیشود، بیم آن دارم فرار کند. ابو عبدالله خندید و گفت: لا حول ولا قوّة إلاّ بالله، آیا به نظرت مرا زندانی میکنی؟ گفت: آری، قسم به کسی که محمّد جوآل او را با نبوّت کرامت بخشید، تو را زندانی میکنم و بر تو سخت میگیرم. عیسی بن زید گفت: او را در «المخبأ» - و در آنروز خانهی ریطه بو- زندانی کنید. ابوعبدالله گفت: به خدا من سخن میگویم و راست میگویم. عیسی بن زید گفت: به خدا اگر سخن بگویی دهانت را میشکنم. ابوعبدالله گفت: ای کچل! ای چشم آبی، گویی تو را میبینم که دنبال سوراخی میگردی تا خود را در آن پنهان کنی، و از کسانی نیستی که در هنگام رو برو شدن در جنگ، نام و نشانی از تو باشد، و گمان میکنم اگر پشت سرت صدایی بیاید مثل شترمرغ فرار میکنی. پس به شدت او را راند و گفت: او را زندانی کنید و باحرفهای تند علیه او از خود سختگیری نشان داد. ابوعبدالله به او گفت: به خدا گویی تو را میبینم که از سدة الاشجع به درون دره فرود میآیی، در حالی که سواره نظام آموزش دیدهای به تو حمله ورشده است و یکی از آنها با تازیانهای که نصف آن سفید و نصف دیگرش سیاه است و بر اسبی جوان سوار است، نیزهای را به طرف تو پرتاب میکند اما کار ساز نیست و بینی اسبش را میزنی و او را بر زمین میاندازی؛ و یکی دیگر از کوچهی آل ابی عمار خارج شده و بر تو حمله ور میشود و برای او دو گیسوی بافته شده با سبیلهای بلند است که از زیر کلاهش بیرون آمده، به خدا قسم با او همراه میشود و خدا نشانهاش را مورد ترحّم قرار ندهد. محمد گفت: خیال کردی اما اشتباه است، و سراقی بن سرخ الحوت به طرف او بلند شد و پشت او را کشانید تا داخل زندانش انداخت و تمام مال او و اقوامش را که همراه محمد خارج نشده بودند به یغما برد [۳۸۷].
[۳۷۶] اصول کافی، کتاب فضل العلم، باب اختلاف الحدیث، ج۱، ص: ۶۸. [۳۷۷] برای توضیح و تفصیل بیشتر به کتابهای ما (الشیعة والسنة). و (الشیعة وأهل البیت). و (الشیعة والقرآن). مراجعه کنید. [۳۷۸] رجال الکشی (زیر زندگینامهی ابیالخطاب)، ص: ۲۵۹. [۳۷۹] همان، (ص: ۲۵۷-۲۵۸). [۳۸۰] همان، (ص: ۲۴۶). [۳۸۱] رجال کشی، (ص: ۲۵۵). [۳۸۲] رجال کشی، (ص: ۲۵۴ و۲۵۵). [۳۸۳] الشیعه فی التاریخ (ص: ۱۰۷-۱۰۸). [۳۸۴] فرق الشیعه، تألیف: نوبختی (ص:۸۴-۸۷). [۳۸۵] مقاتل الطالبین (ص:۱۸۱). [۳۸۶] الأغانی. اثر: ابی فرج اصفهانی.ج۱ص:۲۰۵. و المقاتل، ص:۱۸۰. [۳۸۷] اصول کافی، کتاب الحجة، ج۱، ص: ۳۵۸ به بعد.