فصل پنجم: فرقههای شیعه؛ تاریخ و عقاید آنها
شیعیان علی بعد از شهادت ایشان دور پسرش حسن بن علی گرد آمدند و در روز سوم، بعد از فوت و انتقال ایشان به جهان آخرت، او را امام خود قرار دادند [۲۸۴].
و اولین کسی که با حسن بیعت نمود قیس بن سعد بن عباده بود [۲۸۵].
در این موقع سبئیه بار دیگر از نو با تمام قدرت و توان ظاهر شدند و عقایدی که همواره و مدتهای طولانی از ترس علیسمخفی کرده بودند، آشکار نمودند چون او نسبت به افکار ویرانگر و نشر وتوسعهی آن در میان پیروانش بسیار هوشیار و مراقب بود و به شدت آنها را مورد توبیخ و مجازات قرار میداد.
یک نفر تاریخ نگار شیعه چنین نوشته است:
«بدعت سبئیه در غلو و افراط در زمان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالبسوقتی ظاهر شد که ایشان بر قومی گذر کردند که در یک روز رمضان مشغول خوردن و آشامیدن بودند، علی به آنها فرمود: آیا شما در سفر قرار دارید یا بیمار هستید؟ گفتند: هیچ کدام، فرمود: پس آیا از اهل کتاب هستید یا با پرداخت سرانه و ذمیبودن در امان هستید؟ گفتند: خیر، فرمود: پس چطور در نهار رمضان غذا میخورید؟ گفتند: تو تو!! (و به پروردگاربودن علی اشاره داشتند). علی از آنها خواست که توبه کنند و به ایشان مهلت داد و تهدیدشان کرد، آنها بر حرف خود اصرار ورزیده و برنگشتند، بنابراین برای ایشان گودالی در زمین کند و آنها را در گودال گذاشت به امید این که پشیمان شوند اما پشیمان نشدند، پس آنها را در گودال سوزاند، و گفت: آیا مرا نمیبینید که برایشان چاه کندهام:
إنّي إذا رأیت شیئاً منکراً
أوقدت ناري ودعوت قنبرا
یعنی: من هرگاه منکری را ببینم، آتشم را برمیافروزم و قنبر را فرا میخوانم.
ایشان از جای خود نرفتند تا همه سوختند، و باقیماندگان حدود یک سال افکار و اعتقادات خود را از ایشان مخفی نگه داشتند، سپس عبدالله بن سبأ ظهور یافت که یهودی بود و با تظاهر به اسلام، یهودی بودن خود را مخفی نگه میداشت، اما بعد از وفات امیرالمؤمنین ماهیت خود را آشکار ساخت و گروهی پیرو او شدند که سبئیه نامگذاری شدند و میگفتند: قطعاً علی نمرده است [۲۸۶].
و نوبختی هم که قدیمیترین نویسندهی شیعه است، دربارهی فرقهها نوشته است:
«وقتی که علی کشته شد، کسانی که بر امامت علی ثابت بودند و آن را از جانب خدا میدانستند، به سه گروه تقسیم شدند:
فرقهای گفتند: همانا علی کشته نشده و کشته نمیشود، نمرده است و نمیمیرد تا عربها را با عصایش براند و زمین را از عدل و داد پر کند، همانگونه که از جور و ستم پرشده است. و آنها اولین فرقهای بودند که اعتقاد به «وقف» را در این امت، بعد از پیامبر جمطرح کردند، و اولین فرقهی بودند که گفتههای افراطی را ابداع کردند، و این فرقه به «سبئیه» نام گرفتند به نام رهبرشان عبدالله بن سبأ که او از جمله کسانی بود که علیه ابوبکر و عمر و عثمانشطعن وعیبجویی میکرد و از آنها برائت میجست و میگفت: علی به او امر نموده است که چنین چیزی را به اصحاب و خلفا بگوید، پس علی او را دستگیر کرد و در بارهی این گفته از او سؤال کرد و او اعتراف نمود، پس به کشتنش امر کرد اما مردم فریاد کشیدند: ای امیر المؤمنین! آیا کسی را میکشی که برای محبت و دوستی تو دعوت میکند و از دشمنانت بیزاری میجوید؟ پس او را به مداین فرستاد. و جماعتی از اهل علم، از یاران علی نقل کردهاند که عبدالله بن سبأ، یهودی بود و در آن دوران، در بارهی یوشع بن نون، بعد از موسی نیز چنین ادعای میکرد و در دوران اسلام بعد از وفات رسول خدا جهمین گفتهها را در بارهی علی میگفت، و او اولین کسی بود که گفت: ولایت علی از جانب خدا فرض شده است، و برائت از دشمنان و مخالفانش را اظهار مینمود، از همین جاست که مخالفان شیعه گفتهاند: اصل رافضی بودن از یهودی برگرفته شده است. خبر شهادت علیسدر مداین به ابن سبأ ابلاغ گردید، به خبر رسان گفت: دروغ گفتی، اگر مغزش را در هفتاد کیسه برایم بیاوری و هفتاد شاهد عدل را برای گواهی بیاوری، باز هم به یقین میگوئیم که نه مرده است و نه کشته شده و نه میمیرد، تا مالک زمین نشود [۲۸۷].
همهی کسانی که در بارهی تاریخ تشیع و فرقهی ابن سوداء، مطالب جمع آوری کردهاند، این مطالب را نوشتهاند، هم شیعه و هم سنی، همانگونه که قبلاً از نویسندگان شیعه و از کتابهایشان نقل کردیم.
ظهور سبئیه برای بار دیگر و آشکار کردن عقاید پلیدشان بعد از شهادت علی در کتابهای فِرق اهل سنت ذکر شده است، از جمله، عبدالقادر بغدادی در «الفَرق بین الفِرق» [۲۸۸]و اشعری در «مقالات الإسلامیین» [۲۸۹]، رازی در «اعتقادات فرق المسلمین والمشرکین» [۲۹۰]، و اسفراینی در «التبصیر» [۲۹۱]، و شهرستانی در «الملل والنِّحل» [۲۹۲]، و ابن حزم ظاهری در «الفصل» [۲۹۳]و ابوحسن بطلی در «التنبیه» [۲۹۴]و جرجانی در «التعریفات» [۲۹۵]و مقریزی در «الخطط».
همهی آنها ذکر کردهاند که عبدالله بن سبأ، بعد از شهادت علی از تبعیدگاهش بازگشت و همان موقع عقایدش را در بارهی علی آشکار نمود. اسفراینی میگوید:
«سپس علی از سوزاندن بقیهی آنها به خاطر شماتت و خوشحال شدن اهل شام و از بیم اختلاف صحابه صرف نظر کرد، سپس ابن سبأ را به سباط مداین، تبعید نمود اما وقتی که علیساز دنیا رفت، ابن سبأ پندار و گمانش بر این شد که مقتول، علی نیست [۲۹۶].
همچنین شهرستانی میگوید:
«عبدالله بن سبأ بعد از رحلت علیسعقاید خود را آشکار ساخت و جمعی، در اطرافش گرد آمدند» [۲۹۷]. پس حسنسبا او و عقاید و افکارش به روش و عادت پدرش به مبارزه برخاست، همانگونه که ابن ابی الحدید شیعه یاد آور شده است:
«سپس عبدالله بن سبأ، ظاهر شد که یهودی بود و تظاهر به اسلام را پوششی برای یهودی بودن خود قرار داد و بعد از وفات علیسماهیت خویش را آشکار نمود و جمعی از او پیروی کردند، پس سبئیه نامگذاری شدند، و گفتند: علی÷نمرده و قطعاً او در آسمان است و رعد و برق، صدا و نور او هستند و هرگاه صدای رعد و برق را میشنیدند میگفتند: السلام علیک یا أمیر المؤمنین. و در بارهی رسول خدا جغلیظترین گفتهها را داشتند و بزرگترین افترا و بهتان را بر او بستند و گفتند: نُه دهم وحی را کتمان و مخفی کرده است، بنابراین، حسن بن علی بن محمد بن حنفیه در رسالهای که در آن به ذکر (ارجاء) پرداخته، گفتهی آنان را باطل کرده است که سلیمان بن ابی شیخ و او از هیثم بن معاویه، او هم از عبدالعزیز بن ابان، او هم از عبدالواحد بن ایمن مکّی روایت نمود و گفت: شاهد بودم حسن بن علی بن محمد بن حنفیه این رساله را دیکته نمود. در این رساله به ذکر سبئیه پرداخت و گفت: یکی از اقوال آنها این است که میگویند: ما به سوی وحیی هدایت شدهایم که مردم نسبت به آن گمراهند، و به علم و دانشی دست یافتهایم که از مردم پنهان بوده است، و چنین میپندارند که رسول خدا جنُه دهم وحی را پنهان کرده، درحالی که اگر چیزی از وحی را کتمان میکرد آیهای که در رابطه با همسر زید بن ثابت نازل شد را کتمان میکرد که خداوند متعال فرموده است:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَۖ تَبۡتَغِي مَرۡضَاتَ أَزۡوَٰجِكَۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ١﴾[التحريم: ۱].
«ای پیغمبر! چرا چیزی را که خدا بر تو حلال کرده است، به خاطر خوشنود ساختن همسرانت، بر خود حرام میکنی؟ خداوند آمرزگار مهربانی است» [۲۹۸].
اما مبارزهی او بر ضد سبئیه مانند مبارزهی پدرش نبود، بنابراین، آنها ابتدا بذرهای فتنه و فساد را میکاشتند و سموم اختلاف و تفرقه را آزادانه پخش کرده و توسعه میدادند، خصوصاً بعد از این که شیعیان از حَسن فاصله گرفتند و او را تنها و بیکس رها کردند و نسبت به او بیاعتنا شدند و بعضی هم وارد فرقهی سبئیه شدند و بعضی دیگر به معاویه متمایل شدند و بعضی دیگر هم به خوارج و غیره ملحق گشتند. مفید و اردبیلی و مجلسی که هر سه نفر شیعه بودند این احوال و اوضاع گوناگون را در کتاب هایشان در جای که حرکت معاویه را به سوی عراق یاد آور شدهاند، به تصویر کشیدهاند:
معاویه به طرف عراق حرکت کرد تا بر آن سیطره یابد، وقتی که به پل منبج رسید حسن÷حرکت کرد و حجر بن عدی را فرستاد تا به والیان و کارگزاران دستور دهد حرکت کنند و مردم را به جهاد عمومی فراخوانند اما مردم نسبت به جهاد اظهار سستی کردند. سپس خود را پنهان کردند و جمعی از مردم، آمیخته از شیعیان خود و پدرش همراه او بودند، برخی استوار و محکم جنگ با معاویه را ترجیح میدادند، و بعضی اهل فتنه و طمع و غارت و چپاول غنائم بودند، و برخی اهل شک و تردید، و برخی نیز اهل تعصب قومگرایی و پیرو رؤسای قبائل خود بودند و به دین توجه نمیکردند. سپس حسن حرکت نمود تا به حمام عمر رسید سپس راه را به جانب دیر کعب در پیش گرفت و در سابط نزدیک پل فرود آمد شب را آنجا سپری نمود، هنگام صبح خواست یارانش را بیازماید و احوال ایشان را از نظر اطاعت و فرمانبرداری و وفاداری بررسی کند تا دوستان و دشمنان خود را از هم تشخیص دهد و در کارزار و رویارویی با دشمن از روی بصیرت و آگاهانه وارد گردد، بنابراین، دستور به اذان برای نماز داد، پس جمع شدند و برای ایراد نطق از منبر بالا رفت و خطاب به ایشان گفت:
«الحمد لله کلّما حمده حامد، وأشهد أن لا إله إلا الله کلّما شهد له شاهد، وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله، أرسله بالحق وائتمنه علی الوحي».
به خدا سوگند من امیدوارم امروز را با حمد و ستایش خدا آغاز کرده باشم و من دلسوزترین و ناصحترین بندگان خدا باشم، و صبح را با در دل داشتن کینه از هیچ مسلمانی آغاز نکردهام و نسبت به هیچ احدی قصد بدی و آشوبگری نداشتهام، آگاه باشید همانا آنچه را که در جماعت و وحدت دوست ندارید بهتر است از آنچه در حال تفرقه دوست دارید. هان! من از دید شما به چیزی مینگرم که از آنچه شما از دید خودتان به آن نظر میکنید برایتان بهتر است، پس رأی و نظرم را ردّ نکنید، خدا من و شما را مورد عفو و بخشش خود قرار دهد و به راهی هدایت فرماید که محبت و رضای او در آن باشد.
راوی میگوید: سپس مردم به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: به نظرتان چه میخواهد بگوید؟ گفتند: به خدا سوگند گمان میکنیم میخواهد با معاویه صلح نماید، و زمامداری را تحویلش دهد، پس گفتند: به خدا این مرد کفر ورزیده است، سپس آنقدر چادر سیاهش را فشار دادند تا جانمازش را از زیر پاهایش بیرون کشیدند، سپس عبدالرحمن بن عبدالله بن جعال ازدی بر او فشار وارد کرد تا قبایش را از شانه هایش پایین کشید، پس در حالی که شمشیر به گردن آویخته بود نشست و بدون قبا ماند، سپس اسب خود را خواست، بر آن سوار شد و با چند طایفه از افراد خاصهی خود و شیعیانش گفتگو کرد و آنان در برابر کسانی که میخواستند قصد جانش را کنند از او دفاع نمودند، گفت: ربیعه و همدان را برایم بیاورید، آنها راخواندند پس آمدند و دور او چرخیدند و مردم را از اطرافش پراکنده کردند، و گروهی از دفاع کنندگان از غیر آنها، همراهش رفتند، وقتی که از «مظلم ساباط» گذشت مردی به نام جراح بن سنان شتابان به طرفش حرکت کرد و افسار قاطرش را گرفت در حالی که نیزهای در دست داشت گفت: الله اکبر، مشرک شدی ایحسن! همانگونه که قبلاً پدرت مشرک شد! سپس با نیزه ضربهای بر رانش وارد کرد و رانش را تا روی استخوان شکافت سپس حسن دستش را دورگردنش آویخت و هر دو، روی زمین افتادند، مردی از هواداران حسن به نام عبدالله بن خطل طائی به طرفشان دوید و نیزه را از دستش گرفت و شکمش را با آن شکافت و کسی دیگر هم به نام ظبیان بن عماره رویش پرید و بینیاش را قطع کرد و با این کار به هلاکت رسید، و یکی دیگر را هم که با او همراه بود به قتل رساند، و حسنسرا روی تختی به طرف مدائن حمل کردند و نزد سعد بن مسعود ثقفی، فرود آمد که والی علیسبر مدائن بود و حسنسمجددا او را بر ولایت آن تأیید نمود، و حسن به معالجهی زخمش مشغول گردید و جمعی از رؤسای قبایل به معاویه نامه نوشتند و پنهانی اعلام اطاعت کردند و برای رفتن به نزدش اجازه خواستند و تسلیم کردن حسن به او یا ترورش هنگام نزدیک شدن او به آنجا را برایش وعده سپردند. این خبر به حسن رسید و نامهی قیس بن سعدسبه دستش رسید که همراه عبیدالله بن عباس، وقت رفتن آن را ارسال نموده بود تا با معاویه برخورد نماید و او را از سفر به عراق برگرداند، تا او را امیر و فرماندهی آن جمع قرار دهد و گفت: اگر کشته شدم قیس بن سعد امیر باشد، بنابراین، نامهی قیس بن سعد رسید که خبر فرستاده بود در روستایی به نام حبوبیه با معاویه به ازاء یک مسکن، سازش نموده است و معاویه به عبیدالله بن عباس پیغام داد و او را به پیوستن به خود تشویق نموده و یک میلیون درهم برایش تضمین کرد که نصفش نقدی و نصف دیگرش را هنگام ورود به کوفه پرداخت نماید، بنابراین، عبیدالله شب هنگام با افراد خاصهی خود، از بین جمعیت بیرون آمد و به لشکرگاه معاویه ملحق شد و مردم موقع صبح فهمیدند که امیرشان را از دست دادهاند، پس قیس بن سعد امام جماعت شد و به بررسی و ساماندهی امور آنها پرداخت، پس بصیرت و دیدگاه حسن نسبت به آنها افزایش یافت و فهمید که آن قوم او را خوار کرده و اعتنایی به او ندارند و نیّتشان نسبت به او پلید است و او را دشنام میدهند و تکفیرش میکنند و خونش را حلال میدانند و اموالش را غارت میکنند و کسی همراه او باقی نمانده بود که از شرارت و کینهی باطنی او و فتنهاش در امان باشد جز افراد خاصهای از طرفداران خود و پدرش که آنها نیز، جماعتی بودند که یارای مقاومت با لشکر شام را نداشتند. بنابراین، برای صلح و توقف جنگ به معاویهسنامه نوشت و به او اعلام نمود که میداند، طرفدارانش تسلیم کردن و ترور او را برایش تضمین کردهاند، پس معاویه برای پذیرش پیمان صلح چند شرط را پیشنهاد کرد که وفاداری به آن شروط به مصلحت عموم بود، پس حسن به او اعتماد نکرد و فهمید که حیلهای در کار است، اما ناگزیر بود به خاطر صلح و اجرای پیمان توقف جنگ، آن شروط را بپذیرد، به علت آشفتگی روحی و بیماری و نیات شوم سپاهیانش نسبت به او از جمله حلال دانستن خونش و قصد تسلیم نمودنش به خصم و خوار و رسواکردنش و بیاعتنایی پسر عمویش که به دشمن پیوسته بود وتمایل و علاقهی اکثریت آنها به دنیا طلبی، پس با حجت کامل علیه معاویهسو بیان معذرتهای فیما بین، عهد و پیمان محکم و استواری را با حضور عموم مردم و با گواهی خدا، با او بست، از جمله مفاد این پیمان: ترک دشنام و ناسزاگویی به علیس، ترک دعا علیه ایشان در قنوت، در امان بودن شیعیان و یارانش، عدم تعرض و زیان رساندن به آنها و پرداخت حق و حقوق همه.
معاویه سنیز، همهی آن شروط را پذیرفت و بر آنها عهد و پیمان بست و قسم یاد کرد که به تمام بندهایش وفا کند [۲۹۹].
و ابن ابیالحدید شیعه میافزاید:
«وقتی که حسنسقصد مدائن کرد در میان مردم برخاست و سخنانی ایراد فرمود و گفت: ای مردم! شما با من بیعت کرده بودید که با کسانی روابط صلح داشته باشید که با من در صلح هستند و با کسانی خصومت داشته باشید که من با آنها عداوت و خصومت دارم، به خدا سوگند من نسبت به یک نفر هم از این امت، از شرق تا غرب خشم و کینه به دل ندارم، قطعاً با جماعت بودن و صلح و امنیت و روابط خوب، از تفرقه و کینه و عداوت و خصومت بهتر است. پدرم علی میفرمود: زمامداری معاویه را دوست داشته باشید، چون اگر شما با او در تفرقه و عداوت باشید، میبینید که سرها همچون هندوانهی ابوجهل از شانه وگردنها میریزند». سپس از منبر پائین آمد.
مردم گفتند: این را تنها به این دلیل گفت که خود را از ولایت امر خلع نموده و آن را تسلیم معاویه کند، پس برانگیختند و سخنش را قطع کردند و وسایل و چیزهای همراهش را غارت کردند و قبایش را از تن در آوردند و جاریهای را که همراه داشت با خود ربودند، مردم دچار اختلاف شدند، دستهای با او و بیشترشان بر ضد او بودند، حسنسدر این حالت فرمود: خدایا! کمک و یاری تنها از توطلب میکنم. بعد دستور به هجرت داد، مردی با اسب جلو آمد و او را سوار بر اسب خود نمود، برخی از یارانش، مردم را از اطرافش پراکنده نمودند و سنان بن جراح، او را تا محلی به نام «مظلم ساباط» پیش برد که در آنجا اقامت نماید، وقتی نزدیک شدند یکی به ایشان نزدیک شد که سخنی بگوید با تبر بر روی ران ایشان، ضربهای زد که تا نزدیک استخوانش را شکافت، سپس بیهوش شد و یارانش به کمک او شتافتند [۳۰۰].
مورخین و نویسندگان شیعه، تصریح نمودهاند، کسانی که حسن را ربودند و اموالش را غارت کردند و او را زخمی کردند از اهل ساباط مدائن بودند، و آنجا محلی بود که قبلاً ابن سبأ توسط علیسبه آنجا تبعید گشت و آنها از افکار و عقاید او متأثر شده بودند و برای اختلاف و تفرقهاندازی در فعالیت بودند، و فریبخوردهی سبئیه، مختار بن ابوعبید ثقفی، در میانشان بودکه بعداً مقام و منزلتی یافت و همان عقایدی را تبلیغ میکرد که ابن سبأ یهودی مکار و پلید، به او دیکته کرده بود، و او یکی از سبئیهی پلید و حیله گر بود. مورخین هم ذکر کردهاند که حسنسوارد مدائن گشت و نزد عموی مختار فرود آمد، مختار که جوانی بود به او گفت: آیا تو برای ثروت و مقام کار میکنی؟ گفت: آن چیست (چه کاری است)؟ گفت: حسن بن علی را میگیری و زنجیر شده او را نزد معاویه میفرستی، گفت: خدا تو را زشت گرداند و زشت گردد چیزی که با خود آوردی، آیا به دختر زادهی رسول خدا جخیانت کنم؟! [۳۰۱].
وقتی که حسن رفتار و برخورد سبئیه و خوار و حقیر شدنش از یک سو و از سوی دیگر امکان خونریزی بیشتر را مشاهده کرد و اوضاع را چنان آشفته دید، صلح و آشتی را از همه چیز بهتر دانست. مورخ شیعه، یعقوبی، هم این را ذکر نموده است:
در حالی که حسن به شدت زخمی شده بود و خون از او میریخت، او را به مدائن حمل نمودند و دردش سخت بر او فشار میآورد، پس مردم از اطرافش متفرق گشتند و معاویه به عراق رفت و بر حکومت مسلط گردید در حالی که حسن هنوز به درد و بیماری گرفتار بود، پس وقتی که دید توان و قدرت کارزار و مقاومت در برابر او را ندارد و یاران و هوادارانش از اطرافش پراکنده شدهاند و برای او نمیجنگند با معاویه مصالحه نمود، پس بر منبر نشست و بعد از حمد و ستایش خدا، گفت: ای مردم! خدا به سبب اولین [نفر از] ما، شما را هدایت کرد و با آخرین ما، خونتان را حفظ کرد، من با معاویه صلح نمودهام و شاید برای شما موجب آزمایش و تا زمانی دارای بهرهای باشد [۳۰۲].
و حسن تنها به صلح با معاویه اکتفا نکرد بلکه بالاتر از آن، با حضور عموم مردم و به همراه یاران و برادران و فرماندهان سپاهش با ایشان بیعت نمود، همانگونه که رجال شناس مشهور شیعه «کشی» از جعفر بن باقر نقل کرده که گفت: همانا معاویه برای حسن نوشت: تو و حسین و یاران علی بیایید، بنابراین، قیس بن سعد بن عبادهی انصاری نیز همراه ایشان به شام سفر کردند، معاویهسبه آنها اجازهی ورود داد و خطیبان و سخنورانی را برای ایشان آماده نمود، سپس گفت: ای حسن! بلند شو بیعت کن سپس گفت: ای حسین! بلند شو بیعت کن، او هم برخاست و بیعت نمود. سپس گفت: ای قیس! برخیز و بیعت کن. او به طرف حسینسنگاه کرد و منتظر فرمان او شد.پس گفت: ای قیس! همانا او پیشوای من است - منظورش حسن بود- [۳۰۳].
و نیز مجلسی، در کتاب فارسی خود «جلاء العیون» [۳۰۴]و معتمد محدثین شیعه، عباس قمی، در تاریخ بزرگ فارسی خود «منتهی الآمال» و همچنین، ابن ابیحدید شیعه در «شرح نهج البلاغه» [۳۰۵]مانند همین را ذکر کردهاند.
در این زمان، شیعیان به دستههای دیگری هم متفرق شدهاند:
وقتی حسن با معاویه وداع کرد و اموالی را که نزدش فرستاده بود از او گرفت و با معاویه مصالحه نمود او را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند و به مخالفت با او برخاستند و از امامت او برگشتند و موضوع بحث اکثر مردم شدند، و سایر یارانش تا وقتی که وفات نمود بر امامت او باقی ماندند، پس وقتی که از جنگ با معاویه کناره گرفت و به مظلم ساباط رفت و آنجا مردی به نام جراح بن سنان، بر او حمله ور شد و افسار مرکب او را گرفت و گفت: الله اکبر مشرک شدی ای حسن! همانگونه که قبلاً پدرت مشرک شد!! سپس با تبر ضربهای بر رانش وارد ساخت و رانش را تا روی استخوان شکافت، سپس حسنسدستش را دور گردنش آویخت و هر دو روی زمین افتادند، مردم بر سر جراح بن سنان ریختند و او را لگد مال کردند تا کشته شد. حسن را روی تخت به مدائن حمل نمودند و در منزل سعد بن مسعود ثقفی تحت مداوا قرار دادند تا زخمش بهبود یافت، بعد به مدینه باز گشت اما هنوز زخمی بود از ضربهای که جراح بن سنان بر او وارد ساخته بود، و خشم خود را فرو میبرد، و راه علیسرا در صبر و شکیبایی در مقابل آزار و اذیت اهل دعوتش در پیش گرفت، تا این که در اواخر صفر سال چهل و هفت هجری در سن چهل و پنج و اندی وفات یافت، و بعضی گفتهاند: در سال سوم هجرت در ماه رمضان به دنیا آمد و امامتش شش سال و پنج ماه بود [۳۰۶].
بعد از صلح، فرقهای همراه حسن ثابت قدم ماندند و با معاویهسبیعت نمودند و از او اطاعت کردند و در مدت زندگی خویش از سال چهل و یک تا سال شصت هجری، صادقانه وفادار بودند و در رأس وفاداران، اولاد علیسو اهل بیت او از جمله، حسین و محمد بن حنیفه و عبدالله بن عباس و پسران عقیل و جعفر و دیگر بزرگان هاشمی و اهل بیت رسول الله جبودند بدون این که، هیچ یک از مسلمانان را تکفیر کنند وآنها را فاسق و خارج شده از دین به حساب آورند، و همه اهل وحدت و اتفاق با مسلمانان بودند وهمهی اختلافات واقع شده را به فراموشی سپردند و از تمام حوادث روی گردان شدند، و با آنها روابط برادری و فامیلی برقرار نمودند همانطور که قبلاً مفصلاً بیان شد.
فرقهای هم، از حسن و حسینبرو گرداندند و محمد بن حنفیه را امام قرار دادند که بعدا به «کیسانیه» معروف شدند، و بعد از صلح حسنسبا معاویه، تقویت شدند و قدرت گرفتند و شوکت ایشان افزوده شد و همان افکار را که سبئیه حامل آن بودند، برگرفتند و به سرعت متحول و دگرگون شدند و فرقههای بسیاری از آنها منشعب گردید که بعداً ذکر خواهند شد. نوبختی شیعه در کتاب «فرق شیعه» فرقههایی را که بعد از قتل علیساز آنها بوجود آمدند ذکر کرده و آنها را یکی از سه فرقهای برشمرده که در زمان حسینسموجود بودند و میگوید:
«وقتی که علی÷کشته شد، کسانی که بر امامت او ثابت قدم مانده بودند، متفرق گشته و به سه فرقه تقسیم شدند؛ اول سبئیه، دوّم فرقهای که محمد بن حنفیه را امام میدانستند چون او در روز جنگ بصره صاحب پرچم پدرش بود نه دو برادر دیگرش، پس کیسانیه نام گرفتند چون مختار بن عبید ثقفی رئیس آنها بود و لقب او کیسان بود، و او همان کسی بود که خونخواه حسین شد و حتی تعدادی از قاتلان او را کشتند و ادعا میکردند که محمد بن حنفیه به آنها فرمان داده است، و او بعد از پدرش امام بر حق است. علت لقب مختار به کیسان، این بود که رئیس پلیس و نگهبانان او شخصی بود که کنیهاش ابوعمره، و نامش کیسان بود واو بود که مختار را به گفتار و کردار و قتلهای افراطی وادار میکرد و میگفت: محمد بن حنیفه، وصیّ علی بن ابوطالب است، پس او، امام بر حق است و مختار ثقفی، قیّم و کارگزار اوست و تمام کسانی را که قبل از علی بودند، تکفیر کرد و اهل صفین و جمل را نیز، کافر میدانست، و چنین میپنداشت که جبرئیل ÷از جانب خدا برای پیامبر جوحی آورده است و پیام خدا را به او رسانده و پیامبر او راندیده. برخی از آنها روایت کردهاند که به نام کیسان مولای علی بن ابوطالب نام گرفته که او را به خونخواهی حسینستشویق میکرد و او را به شناسایی قاتلان حسین راهنمایی کرد و صاحب اسرارش بود و بر امور او آگاه و مسلط بود [۳۰۷]. و شهرستانی هم به این نکته تصریح نموده است که:
«کسانی که گفتند امامت با نص صریح ثابت میشود، بعد از علی÷دچار اختلاف شدند، بعضی از آنها- که همان کیسانیه بودند- گفتند: او تنها برمحمد بن حنیفه تصریح نموده. اما کسانی که قایل به وجود نص صریح در مورد امامت محمد بن حنفیه نبودند، گفتند: نص صریح بر امامت حسن و حسین وجود داشته است. و گفتند: امامت در دو برادر، یعنی: حسن و حسینبجمع شده است [۳۰۸]. و قاضی نعمان شیعی [۳۰۹]- شیعهی فاطمی یا اثنی عشری با اختلاف اقوال در این مورد- نیز همین رأی را داشته و گفته است: آنها با هم اختلاف داشتند، و در این مورد سخنان زیاد است. گروهی گفتند:
إنه الإمام بعد علي والوصي بنا
وأسقطوا الحسن والحسينا
ثم غلوا فيه فقالوا: لم يمت
بل هو في شعب برضوى قد ثبت
بين أسود فيه وكلوا به
يأتيه قالوا رزق من ربه
[۳۱۰]
یعنی: او بعد از علی امام و وصی ما است و حسن و حسین را ساقط نمودند.
سپس غلو و زیادهروی نمودند و گفتند: او نمرده بلکه در درهی رضوی اسکان دارد.
در میان شیرهای که به او واگذار شدهاند که از جانب پروردگار برایش رزق میآید.
و از میان اهل سنت، بغدادی در «الفَرق بین الفِرق» [۳۱۱]و اشعری در «مقالات الإسلامیین» [۳۱۲]و مطلی در «التنبیه» [۳۱۳]و رازی در «اعتقادات فرق المسلمین والمشرکین» [۳۱۴]و اسفراینی در «التبصیر» [۳۱۵]و ابن خلدون در «مقدمه» [۳۱۶]و ابن حزم در «الفِصل» [۳۱۷]و مقریزی و غیرآنها، فرقهی کیسانیه را ذکر نمودهاند.
و فرقهای بعد از صلح حسن با معاویه، به کلی تشیّع را رها کردند و دیگر خود را شیعه به حساب نیاوردند:
وقتی که حسن با معاویه آشتی نمود و مالی را که برای او فرستاده بود، گرفت و با او صلح نمود، در بارهی ایشان، به طعن زدن و مخالفت پرداختند و از امامت او برگشتند و به جمهور مسلمانان پیوستند [۳۱۸].
و اما سبئیه واقعاً به صورت بسیار زشتی پراکنده شدند، همانگونه که مؤرخ شیعه اعتراف نموده است و میگوید:
این بدعت و گمراهی، ظاهر شد و همچون بیماری وبا به جمعی از اهالی عراق سرایت نمود، -سپس به ذکر اسباب و علل انتشار این بدعت به نقل از ابن ابیحدید میپردازد و میگوید-:
آنها از لحاظ درک و بصیرت و فهم و شعور، سادهلوح و ضعیف بودند و در وضعیت نامناسبی قرار داشتند، پس جای تعجب نیست که چنین کسانی، معجزاتی را که از علی مشاهده کرده بودند، آنها را چنان سبکمغز و فرومایه کرده باشد که معتقد گردند، صاحب چنین معجزاتی جوهر و ماهیت الهی در وجود خود دارد.
و گفتهاند، تعدادی از آنان، یهودی و مسیحی بودند و عقیدهی «حلول» را از اجداد و نیاکان خویش گرفته بودند، پس نسبت به علی هم، به همان حلول معتقد گشتند. و ممکن است اصل این قول و اعتقاد از شخصی ملحد و بیدین بوده باشد که میخواسته الحاد و کفر را وارد دین خدا کند [۳۱۹].
[۲۸۴] مروج الذهب، مسعودی شیعه (ج: ۲ ص:۴۲۶). [۲۸۵] طبری، (ج۶، ص:۹۱). [۲۸۶] الشیعة فی التاریخ محمد حسین زین شیعه (ص:۵۴-۵۵). ابن ابی الحدید، (ج۲، ص: ۳۰۹). [۲۸۷] فرق شیعه، نوبختی، چاپ نجف، (ص: ۴۳-۴۴). [۲۸۸] الفرق بین الفِرق، ص: ۲۲۵و۲۳۳. [۲۸۹] ج ۱، ص: ۸۵. [۲۹۰] ص: ۵۷. [۲۹۱] ۱۰۸-۱۰۹. [۲۹۲] ج۲، ص: ۱۱ پاورقی. [۲۹۳] ج ۴، ص:۱۸۰ [۲۹۴] ص: ۲۵و ۱۴۸. [۲۹۵] ص: ۷۹. [۲۹۶] الفرق بین الفرق، ص: ۲۳۳. [۲۹۷] الفصل، (ج۲، ص:۱۱). [۲۹۸] شرح نهج البلاغه، ابن ابیالحدید. چاپ دار احیاء الکتب، (ج ۸، ص:۱۲۰). [۲۹۹] الإرشاد، شیخ مفید، (ص: ۱۸۹-۱۹۱)، جلاء العیون، مجلسی، (ص:۹۰). کشف الغمة، اردبیلی، چاپ بیروت، (ج۲، ص: ۶۵). تاریخ یعقوبی شیعه، (ص:۲۱۴-۲۱۵)، مروج الذهب، (ص: ۴۳۱). [۳۰۰] شرح نهج البلاغه، ابن أبی الحدید (ج: ۱۶، ص: ۳۶). [۳۰۱] طبری، (ج۶، ص: ۹۲). ابن اثیر، (ج ۳، ص:۲۰۳). ابن کثیر، (ج ۸، ص: ۱۴). [۳۰۲] تاریخ یعقوبی، (ج ۲، ص: ۲۱۵). [۳۰۳] رجال کشی، (ص:۱۰۲). [۳۰۴] (ج۱، ص: ۳۹۵). [۳۰۵] شرح نهج البلاغه، (ج۱۶، ص: ۳۸). [۳۰۶] نوبختی، (ص۴۶). [۳۰۷] فرق شیعه، نوبختی (ص:۴۴- ۴۵). رجال کشی، (ص: ۱۱۷). [۳۰۸] الملل والنحل، (ج ۱، ص: ۲۸-۲۹). [۳۰۹] او ابو حنیفه نعمان بن ابی عبدالله محمد بن منصور بن احمد بن حیوان تمیمی مغربی، در نیمه اول قرن چهارم هجری زندگی میکرد و در سال ۶۳۴ هـ در مصر وفات یافت، و امام فاطمی مغز لدین الله بر او نماز میت خواند، و او از نامداران دعوتگران فاطمی بود و از سابقین و پیشوایانشان بود و با چهار نفر از خلفای فاطمی معاصر بوده از مهدی مؤسس دولت فاطمی در مغرب تا معز لدین الله در مصر (مقدمهی تأویل الدعائم، (ص: ۱۲و۱۳). و شیعهی امامیه او را به خود نسبت میدهند (مستدرک الوسائل، نوری طبرسی و غیره). [۳۱۰] الأرجوزة المختارة، قاضی النعمان، (ص: ۲۲۴-۲۲۵). [۳۱۱] (ص: ۳۸). [۳۱۲] (ج ۱، ص: ۸۹). [۳۱۳] ص ۲۹و ۱۴۸. [۳۱۴] ص۶۲. [۳۱۵] ص۳۵. [۳۱۶] ص۱۹۸. [۳۱۷] ج۴، ص۱۷۹. [۳۱۸] نوبختی، فِرَق الشیعة، ص۴۶. [۳۱۹] شیعه در تاریخ، محمد حسین زین (ص: ۱۰۵).