شیعه و شیعه گری

فهرست کتاب

شیعه در ایام حسینس

شیعه در ایام حسینس

بعد از وفات حسنسشیعیان در اطراف حسینسجمع شدند، حادثهای بزرگ و مصیبتی اندوه بار و تأسف برانگیز به وقوع پیوست، آن هم شورش حسینسعلیه یزید بن معاویه بود، که به کشته شدن او در کربلا منتهی شد.

قبل از ذکر تفرقه و از هم پاشیدنشان، باید یادآور شویم که شیعیان چگونه حسینسرا خوار و حقیر کردند و به او خیانت نمودند و او را تنها و بی‌کس رها کردند.

یعقوبی، مورخ و شیعهی تندرو وافراطی، مینویسد:

وقتی که یزید بن معاویه، زمامداری امور را بعد از پدرش به دست گرفت، برای ولید بن عقبه بن ابوسفیان، والی خود در مدینه، نوشت که از حسین بن علیسبیعت بگیرد. چون ولید از ایشان درخواست بیعت کرد حسینسبه مکه رفت و چند روزی را در آنچا سپری نمود، مردم عراق پی در پی برایش نامه نوشتند و نماینده نزد او فرستادند و آخرین نامه‌هایی که به دستش رسید از طرف هانئ بن ابی هانئ و سعید بن عبدالله خثعمی بود که اینک متن آن:

«بسم الله الرّحمن الرّحیم، به حسین بن علی، از طرف شیعیان مؤمن و مسلمان او، عجله کنید که واقعاً منتظر شما هستند، و جز تو امامی ندارند، پس عجله، عجله، والسلام» [۳۲۰].

و مسعودی، تاریخ نویس دیگر شیعه می‌نویسد:

«وقتی که معاویه وفات یافت، اهل کوفه با حسین بن علیسمکاتبه نمودند، ما خود را بر بیعت تو حبس نموده‌ایم و بدون تو می‌میریم و حاضر [به نماز] جمعه وجماعت نمی‌شویم» [۳۲۱].

و نامهی دیگر:

همانا باغها سبز شده‌اند ومیوه‌ها رسیدهاند، پس هر وقت خواستی رو به سوی لشکریان آماده و مسلح خود بیا [۳۲۲].

وقتی که نامه‌ها فراوان شدند و پی درپی می‏آمدند و در خواست اهل کوفه شدت گرفت. مسلم بن عقیل بن ابی طالب، به سوی آنها رفت و برایشان نامه فرستاد و به آنان اعلام نمود که خود، به دنبال نامه می‏آیم، وقتی که مسلم به کوفه رسید در اطرافش جمع شدند و با او بیعت کردند و عهد وپیمان بستند که او را یاری و پشتیبانی نمایند و به او وفادار باشند [۳۲۳].

و مفید میافزاید:

«پس باحالت گریه با او بیعت کردند، و تعدادشان از هشت هزار نفر هم تجاوز میکرد» [۳۲۴].

و بعد از چند روز، از طرف مسلم بن عقیل به ایشان پیغام رسید که: همانا تو صد هزار نفر داری پس تأخیر نکن [۳۲۵]. بنابراین، حسینسبه راه افتاد و ابن عباس از بنی هاشم، فرماندهی لشکر علیسو مستشار خاص او؛ مرد با تجربه و فصیح و بلیغ، که خوب شیعیان زمان خود را میشناخت ـ آن گونه که مسعودی، تاریخ نویس شیعه نقل نموده ـ به او گفت:

ای پسرعمو! شنیدهام قصد رفتن به عراق را داری، قطعاً آنها اهل غدر در پیمان هستند و تو را فقط برای جنگ دعوت میکنند، پس شتاب نکن، اگر هم نمیخواهی از سخن من پیروی کنی و قصد داری با آن جبّار بجنگی و دوست نداری در مکه اقامت کنی به جانب یمن حرکت کن که آنها اهل گوشه‌گیری هستند و در میانشان یاوران و برادرانی داری، بنابراین، درآنجا اقامت کن و دعوتگران خود را به اطراف اعزام کن، و برای اهل کوفه و هوادارانت در عراق بنویس که امیر خود را اخراج نمایند، اگر چنین قدرتی داشتند و او را طرد و تبعید کردند و کسی نبود که با تو سر جنگ و عداوت داشته باشد آنگاه پیش آنها برو ـ اما من از خیانت و پیمان شکنی آنها مطمئن نیستم ـ در غیر این صورت، در جای خود بمان تا خدا امر خود را جاری سازد، چون در عراق دژ و قلعه و دره‌های بسیاری هست. حسینسگفت: ای پسر عمو! میدانم که تو برایم ناصح دلسوز و مهربان هستی، اما مسلم بن عقیل برایم نامه نوشته که اهل شهر (کوفه) برای بیعت با من اجتماع کردهاند، و من خود را برای رفتن نزدشان آماده کردهام. ابن عباس گفت: اما تو خوب از آنها خبر داری و تجربه هم کردهای که آنها طرفداران پدر و برادرت بودند، و فردا با امیر خود تو را خواهند کشت!! تو اگر از اینجا حرکت نمایی و خبر خارج شدنت به ابن زیاد برسد، فراخوان عمومی کرده و همان کسانی که برایت نامهی دعوتی نوشتهاند بر ضد تو سخت‌تر از دشمنانت میجنگند، اگر باز هم حرفم را نمیپذیری حد اقل زن و فرزندانت را با خود نبر، به خدا سوگند میترسم آنها کشته شوند همانگونه که عثمانسجلو چشمان زن و فرزندانش کشته شد [۳۲۶].

این بود گفتار عبدالله بن عباسبکه نزد علی دارای مقام و منزلتی والا بود و بر کسی پوشیده نیست، حتی شیخ مفید شیعه مینویسد:

امیر المؤمنین برای صرف شام، شبی نزد حسن و شبی نزد حسین و شبی نزد ابن عباس بود [۳۲۷].

این بود چیزی که از شیعیان انتظار میرفت، چگونه چنین نباشد در حالی که علیسخطاب به آنها فرمودند: آرزو دارم معاویه با من و شما مانند صرافی، دینار در برابر درهم معامله میکرد، و به جای هر نفر از هواداران او ده نفر از شما را به او میدادم [۳۲۸].

سپس ابوبکر بن هشام، ابن عباس را در توصیف شیعیان به خیانت در پیمان تأیید می‌کند و این که نباید حسینسدعوتشان را بپذیرد، همان گونه که مسعودی شیعه نقل کرده است:

«ابوبکر بن حارث بن هشام، نزد حسینسوارد شد و گفت: ای پسرعمو! همانا پیوند خویشاوندی و احساس وظیفه‏ام نسبت به تو مرا به دلسوزی وا می‏دارد و نمی‌دانم دلسوزیم نسبت به تو چگونه است، گفت: ای ابابکر! تو از کسانی نیستی که خیانت کنی، و نیز متهم نیستی، پس بگو. ابوبکر گفت: پدرت از سابقین صدر اسلام بود و زیباترین اثر را بر اسلام گذاشت، سختی و زجر بسیار تحمل کرد و مردم، بیشتر از شما به او امید داشتند، و از او بیشتر می‏شنیدند و می‌پذیرفتند و اطرافش جمع می‌شدند، اما به سوی معاویه رفت در حالی که همه بر امامت او جمع بودند جز اهل شام و از معاویه بیشتر دارای عزت بود، اما طرفدارانش او را خوار و رسوا کردند و به خاطر دنیاخواهی و حرص‌ورزی و طمع‏کاری و بخل در مادیات، او را تک و تنها و بی‌کس رها کردند و نسبت به اوامر او بی‌اعتنا بودند و به او غم و غصه نوشاندند، و با او مخالفت ورزیدند تا به کرامت و خشنودی خدا نائل آمد. بعد از پدر خود، دیدی و شاهد بودی که با برادرت چه کردند، اما اکنون می‏خواهی نزد آنها بروی که علیه پدر و برادرت تعدی نمودند و می‏خواهی با کمک آنها وارد جنگ با اهل شام و عراق شوی که از تو قوی‌تر و مجهز‌تر و نیرومند ترند و مردم از آنها بیشتر بیم دارند تا تو! و بیشتر به ایشان امیدوارند تا به تو! و چنانچه متوجه حرکت تو به آنجا شوند، مردم را به کمک مال و ثروت به طغیان علیه تو وادار می‌کنند؛ زیرا آنها بنده‏ی دنیا هستند و به جای یاری و پشتیبانی تو با دشمنانت علیه تو وارد جنگ می‌شوند، و همان کسانی که به تو وعده داده‌اند که یاریت کنند خوار و رسوایت می‏کنند، پس در درون خویش خدا را یاد کن. حسینسگفت: ای پسرعمو! خدا تو را پاداش نیک دهد. برای اظهار رأی نیک، کوشش نمودی اما هرچه خدا تقدیر کند، همان باشد. گفت: ای اباعبدالله! ما برای خدا کار می‏کنیم و امید به پاداش داریم. سپس حارث بن خالد بن عاص بن هشام مخزومی، والی مکه، وارد شد در حالی که می‏گفت:

کم نری ناصحاً فیعصی
وظنین المغیب یلفی نصیحاً

بسا نصیحت کاران دلسوزی که نافرمانی می‌شوند، و بسا کسانی که غیب دان و نصیحت کار به حساب میآیند.

گفت: آن چیست؟ پس حرف‌های را که با حسینسبه میان گذاشته بود، برایش بازگو نمود. حارث گفت: به پروردگار کعبه قسم، با او دلسوزی کردهای [۳۲۹].

اکنون، قصه را به صورت کامل از زبان خود شیعیان، نقل می‌کنیم تا معلوم گردد چقدر آنها ترسو و خائن و پیمان‌شکن بودهاند، مسعودی چنین ذکر کرده است:

«خبر رفتن مسلم به کوفه، به یزید گزارش شد، حکم والی شدن زیاد، بر کوفه را صادر کرد، بنابراین، زیاد، سریع از بصره به طرف کوفه به راه افتاد و موقع ظهر با اهل و عیالش با عمامه‏ای سیاه که بر سر گذاشته بود، و بر صورت خود نقاب زده بود، به آنجا رسید. او سوار بر قاطر در حالی وارد آنجا شد که مردم در انتظار ورود حسینسبودند، زیاد بر مردم سلام می‏کرد و آنها هم پاسخ می‏دادند: وعلیک السلام ای پسر رسول خدا، خوش آمدید خوش آمدید، سپس به طرف کاخ رفت که نعمان بن بشیر در آن تحصن کرده بود، و به سویش نگریست، بعد نعمان گفت: ای پسر رسول خدا! تو کجا و اینجا کجا؟! چه چیزی تو را وادار نمود میان نادانان بیایی؟ ابن زیاد گفت: ای نعیم، خوابت طولانی شده است، سپس نقاب را بر زد و او را شناخت، پس درِ قصر را گشود و مردم، ندا سر دادند: ای ابن مرجانه! واو را با سنگریزه زدند اما از دستشان در رفت و وارد قصر شد.

وقتی که خبر ابن زیاد به مسلم رسید به طرف هانئ بن عروه‏ی مرادی، رفت و ابن زیاد برایش کمین گذاشت تا جایش را پیدا کند، سپس محمد بن اشعث بن قیس را نزد هانئ فرستاد، وقتی که در مورد مسلم از او پرسید انکار کرد، بنابراین، ابن‌زیاد با لحن شدید و حرف‌های تند با او سخن گفت، هانئ گفت: پدرت با من نیکی کرده و من می‏خواهم آن را در حق تو جبران کنم. آیا نیکی می‏خواهی؟ گفت: آن چیست؟ گفت: خود و خانواده‏ات، با اموال و دارایی‌تان، سالم و در صلح و صفا به طرف اهل شام بروید چون شخصی آمده که از حق تو و حق دوستت (یزید) حق تراست. ابن زیاد گفت: او را نزدیک‌تر گردانید، او را نزدیکش بردند سپس با چوبی که در دستش بود آنقدر به سر و صورتش زد که بینی او را شکست و ابرویش را شکافت و گوشت صورتش پراکنده شد و چوب در سر و صورتش خرد شد. هانئ به شمشیر یکی از نگهبانان دست برد اما مردی او را کشید و او را از رسیدن به شمشیر منع کرد. یاران هانئ بر در فریاد کشیدند: دوست ما کشته شد. ابن زیاد، برای ترساندن آنها دستور داد او را در اتاقی دیگر زندانی کنند، و شریح قاضی را برای شهادت بر این که هانئ زنده است بیرون فرستاد، پس برگشتند. وقتی که به مسلم خبر رسید که ابن زیاد با ابن هانئ چه کرده به منادی دستور داد که ندا سردهد: «یا منصور» زیرا این شعار فریاد خواهی آنان بود، بنابراین، همه‏ی اهل کوفه آن کلام را فریاد کشیدند و همزمان هیجده هزار نفر جمع شدند سپس به طرف ابن زیاد رفتند و سنگر گرفتند و کاخ را محاصره نمودند، اما در هنگام شب با مسلم و همراهانش جز صد نفر از آنها، کسی باقی نماند، و ناگهان نگاه کرد و دید که همه‏ی مردم، پراکنده شدند، بعد به جانب دروازه‏ی «کنده» رفت و هنوز، به دروازه نرسیده بود که دید تنها سه نفر همراه او مانده‏اند، پس به تنهایی از در بیرون رفت در حالی که کسی در اطرافش نمانده بود، بنابراین، سرگشته و حیران نمی‏دانست کجا برود و کسی را هم پیدا نمی‏کرد که راه را به او نشان دهد، ناگزیر از اسب پیاده شد و سرگردان و پیاده راهی کوچه‌ها شد، تا به درب منزل ِکنیز آزادشده‏ی اشعث بن قیس رسید و آب طلب کرد، آب را به او داد و احوال او را پرسید، او هم سرگذشت خویش را برایش بازگو نمود، پس به حال او ترحم نمود واو را نزد خود پناه داد. بعد پسر این زن به خانه شان سر زد و از جریان باخبر شد و از مکان او مطلع گشت، صبح پیش محمد بن اشعث رفت و گزارش داد و ابن اشعث نزد زیاد رفت و او را با خبر نمود [۳۳۰]. سپس او و هانئ بن عروه را در حالی به قتل رساند که فریاد می‏کرد: یا آل مراد، که رهبر و رئیس آنها بود و درآن روز چهار هزار نفر سوار زره پوش و هشت هزار نفر پیاده نظام داشت، و هم پیمانان او از جمله، «کنده» و غیره که در خواست او را اجابت می‏کردند سی‏هزار زره‌پوش بودند، اما در آن روز فرمانده‏ی آنها هیچ‌یک از آنها را نیافت و همه او را خوار و رسوا نمودند [۳۳۱].

وقتی که حسین به قادسیه رسید. حُرّ بن یزید تمیمی، او را ملاقات نمود و گفت: ای پسر رسول خدا جکجا میخواهی بروی؟ گفت: قصد این شهر را دارم، کشته شدن مسلم و خبر واقعه را به آگاهی او رساند، سپس گفت: برگرد، چون من هیچ خبر خوشی سراغ ندارم که از آن بتوان امید خیر داشت، بنابراین، تصمیم به بازگشت گرفت، برادران مسلم گفتند: به خدا سوگند بر نمی‏گردیم تا از او قصاص نگیریم یا همه کشته شویم. حسین گفت: بعد از شما امید خیر در زندگی من نیست [۳۳۲].

سپس به مردم گفت: همانا خبر تأسف برانگیز و ناگوار قتل مسلم بن عقیل و هانئ بن عروه و عبدالله بن یقطر به ما رسیده است، و شیعیان، ما را خوارکردند، پس هرکس از شما می‏خواهد منصرف گردد اشکالی ندارد و ملامت نخواهد شد، بنابراین، مردم به طرف راست و چپ پراکنده شدند تا این که تنها هوادارانی که از مدینه با او همراه بودند و تعداد کمی از کسانی که به او ملحق شده بودند باقی ماندند، و این سخنان را حسینسفقط به این دلیل بیان کرد که میدانست، آن بادیه‌نشینانی که همراه او آمده بودند، چنین میپندارند که او به شهری می‌رود که مردمانش کاملاً از او فرمان میبرند، بنابراین، دوست نداشت مردم نا آگاهانه به دنبالش راه بیفتند. پس وقت سحر به یارانش دستور داد که آب را به مقدار زیاد ذخیره کنند. سپس رفتند تا از وسط گردنه، گذشتند و آنجا فرود آمدند، در آنجا شیخی از بنی‌عکرمه به نام عمرو بن لوزان را دید، آن شیخ سوال کرد قصد دارد کجا برود؟ حسینسفرمود: به کوفه میروم، شیخ گفت: تو را به خدا برگرد، سوگند به خدا اگر جلو بروی جز با شمشیر و لبهی نیزه برخورد نمیکنی، و قطعا کسانی که تو را دعوت نمودهاند اگر زحمت جنگیدن را برایت تحمل نمایند و کارها را برایت آسان و مرتب گردانند، این رأی تو رأی خوبی است، اما با این وضعیتی که در بارهی آنجا یاد میکنند من موافق رفتن تو به آنجا نیستم. حسینسگفت: ای بندهی خدا، این رأی و نظر بر من هم پوشیده نیست، و کسی هم بر امر خدا غالب نگردد [۳۳۳].

سپس به طرف کوفه حرکت نمودند و در میان راه به کسی از اهل کوفه رسیدند و او در بارهی خیانت و پیمان شکنی و ترسویی و بی‌اعتنایی آنان نسبت به حسینسبه آنها خبر داد و گفت:

«در کوفه برای تو هیچ یاری دهنده و هیچ طرفداری نیست، بلکه میترسیم بر ضد تو هم باشند» [۳۳۴].

وقتی که رفیقان او و لشکریان کوفه، خود را بر ایشان عرضه نمودند، عکس آن چیزی را دید که برایش نوشته بودند و نمایندگانشان گفته بودند، و نوشته و درخواست‌های خود را انکار نمودند، به بعضی از یاران خود گفت: آن دو خورجینی را بیرون بیاورید که نامه‌های ایشان در آن است، پس دو خورجین نامه را پیش او پخش کردند [۳۳۵]. اما آن نامه و پیامها را انکار کردند. سپس رفت تا به کربلا رسید، وقتی لشکر خصم افزایش یافت، یقین پیدا کرد که راه نجاتی ندارد و گفت: خدایا! میان ما و قومی حکم کن که دعوتمان کردند تا ما را یاری کنند، اما اکنون ما را می‌کشند. پس شروع به جنگیدن کرد تا به شهادت رسید. و تمام کسانی که در میدان معرکه علیه حسینسمیجنگیدند و کشتن ایشان را برعهده گرفتند، تنها اهل کوفه بودند و هیچ کسی از اهل شام در جنگ حضور نیافته بودند [۳۳۶].

سپس یعقوبی؛ شیعهی حماسی ـ آنگونه که ولهوزن ذکر کرده است ـ مینویسد: وقتی مردم کوفه، حسینسرا به شهادت رساندند، اموال و اثاثیهی آنها را غارت کردند و حریم او را مورد تعرض و اختلاس قرار دادند، زنانشان را تا کوفه بردند. وقتی که وارد کوفه شدند زنان کوفه با ناله و فریاد وگریه بیرون آمدند، علی بن حسینسگفت: این‌ها دارند برای ما گریه میکنند، پس چه کسانی با ما جنگیدند و ما را کشتند؟! [۳۳۷].

اینجا میخواهیم به بررسی مطالبی بپردازیم که ولهوزن، مستشرق آلمانی، ذکر کرده است و برای شیعه اظهار عطوفت نموده است:

«قسمت عمده‏ی اهل کوفه به همکاری با حکومت حریص نبودند، با وجود این، به صف دشمنان نظام حاکمه نیز، ملحق نگشتند، و حتی کسانی که برای حسین، نامه‏ی دعوت فرستادند و بر مخلص بودن خود، قسم یادکرده بودند، در هنگام سختی و محنت، ایشان را تنها و بی‌کس رها کردند و دست یاری، به او ندادند و اعتنایی به او نداشتند، و خلاصه کارشان این بود که از دور نظاره‌گر معرکه باشند، وقتی هم که به شهادت رسید برایش گریه کردند و کم بودند افرادی که جرأت پیوستن به او و مشارکت با او را داشتند، مانند ابی‌ثمامه‏ی صائدی خازن بیت المال، و ابن عوسجه. علاوه بر این، برخی از کسانی که با او در میدان جنگ کشته شدند از افرادی بودند که حسینسدر مسیر حرکت خود جمع آوری کرده بود یا کسانی بودند که در لحظات پایان جنگ، حمیّت انسانی، آنها را وادار به پیوستن به ایشان نمود، اگر چه قبلاً روابطی با او نداشتند و از هوادارانش نبودند».

مورخین این تعارض و ناهماهنگی را بین کسانی که مکلف بودند اما هیچ کاری نکردند، و کسانی که مکلف و موظف به جنگیدن نبودند، اما جنگیدند وصنف اول را خجالت زده و شرمنده کردند، بارز وآشکار نمودند. به طوری که گاهی آن را بصورت دراماتیک نمایش می‌دادند. از جمله نکات شایان توجه این است که، نه تنها قریش بلکه حتی یک نفر انصاری هم از مدینه برای همراهی او بیرون نیامد، و در میان کوفهایهای طرفدارش جز تعداد کمی همراهش نبودند. شورشی هم که در سال ۶۳ هجری در مدینه بوقوع پیوست به خاطر خاندان علی نبود، همانگونه که علی بن حسین از مسؤولیت آن شانه خالی کرد.

در مقابل ترسویان و افراد غیر مخلص، دشمنان آشکار شیعیان قرار داشتند که تابع حکومت بنی امیه و زمامداران آن بودند. اما اختلافی در امور دینی و ایمانی میان آنها نبود [۳۳۸].

بر این اساس است که بغدادی گفته است:

رافضی‌های کوفه به خیانت و پیمان‌شکنی و بخل‌ورزی توصیف میشدند، به طوری که در این دو وصف ضرب المثل عامه بودند، تا جایی که میگفتند: بخیل‌تر از کوفیان و خائن‌تر از آنها در عهد و پیمان!!.

خیانت آنها در سه چیز شهرت داشت:

اول این که پس از قتل علی، با پسرش حسنسبیعت کردند، اما همین که به جنگ با معاویه روی آورد در ساباط مدائن به او خیانت کردند و «سنان جعفی» ضربهای به بغل ایشان زد و او را از اسبش پایین انداخت، و این یکی از اسباب مصالحه با معاویه بود.

دوّم: به حسین بن علی سنامه فرستادند و به کوفه دعوتش نمودند تا او را بر ضد یزید بن معاویه یاری کنند، و او به سوی آنها رفت، اما همین که به کربلا رسید به ایشان خیانت کردند و با عبیدالله بن زیاد، بر ضد حسین س همدست شدند تا این که به همراه قسمت عمدهی همراهان خود در کربلا کشته شد.

سوّم: به زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب خیانت نمودند و بعد از آنکه به همراه او بر ضد یوسف بن عمر شورش کردند، بیعت او را شکستند و در زمان شدت جنگ و کارزار تسلیم شدند و او کشته شد [۳۳۹].

اینها بودند شیعیان علی و حسن و حسین، و این بود رفتارشان با امام و رهبران خود.

در این باره، به طور مفصل بحث کردیم چرا که بعد از این حادثه تغییر و دگرگونی در تشیع بوجود آمد، که این دگرگونی روی کرد دینی داشت، و صبغه و رنگ مذهبی به خود گرفته بود اگرچه در ابتدا یک اختلاف سیاسی محض بود. و صرف اختلاف آراء علی و فرزندان او در مقابل معاویه و بنی امیه به چشم میخورد.

ولهوزن مستشرق آلمانی نیز، با صراحت کامل از این جریان یاد کرده و میگوید:

در آن موقع تشیّع در کوفه، شکل جدیدی یافت. قبلاً ما معنی تشیع را فهمیدیم، که عبارت بود از یک جهت‌گیری سیاسی عام از جانب عراق علیه حکومت و سلطه‏ی شام، و در ابتدای امر، اشراف و بزرگان با سایر مردم در یک صف بودند و آنها رهبری مردم را بر عهده داشتند، اما وقتی که خطر را احساس کردند، برگشتند و برای فریب حکومت شام از خود نرمش نشان دادند، سپس همین افراد برای سرکوب شورش‌های شیعه، استخدام شدند. و به این صورت، از شیعه فاصله گرفتند، بنابراین، دامنه‏ی تشیع محدود گردید و کم کم در مخالفت با نظام عشیره‏ای صورت یک فرقه‏ی دینی به خود می‏گرفت، و به خاطر شهادت‌طلبی رهبران و رؤسایشان به یک سنبل خیالی تبدیل گردید و هواداران «سلیمان بن صرد» در کوفه، به شورش عشیره‏ای متهم می‏شدند. اما مختار [۳۴۰]، اولین کسی بود که این آرمان را تحقق بخشید و عملی ساخت، و موالی و بردگان آزاد شده به آن حرکت گرایش یافتند، اما جذب شدن آنها به این حرکت تشیع آسان بود؛ زیرا آنها آشکارا گرایش به احکام دینی داشتند، نه با نظام قومی و عشیره‏ای، اگر چه تا آن زمان رهبری آن نهضت را عربها برعهده داشتند و موالی هم، متعصبان عرب را برای آقایی و حکمرانی نمی‌پسندیدند و از آنها بیزار بودند. وقتی که شیعه با عناصر سرکوب و شکنجه مرتبط شد از تربیت قوم عربی سرباز زد و با آن فاصله گرفت که حلقه‏ی اتصال همه‏ی آنها باهم اسلام بود، اما نه آن اسلام اصلی، بلکه یک نوع دین جدید [۳۴۱].

شیعه شروع کرد به دسیسه و نشر افکار بیگانه، همانگونه که تفرقهی بسیاری در میان خود حاصل نمود وتشیع به پناهگاه و مأوای هر کسی تبدیل شد که به خاطر عداوت یا کینه در صدد انهدام اسلام بود، و همینطور کسانی که میخواستند، تعالیم و رسومات نیاکان و اجداد خویش را از ادیان یهود و نصرانی و زرتشتی و آیین هندویی وارد اسلام گردانند، به تشیع متوسل می‏شدند. همچنین کسانی که می‌خواستند، سرزمین خود را استقلال بخشند و برضد کشور مرکزی شورش نمایند، تظاهر به دوستی با اهل بیت را استتاری برای اهداف خود می‌ساختند و در پس آن، هر کاری را که هواهای نفسانی آنها آرزو می‏کرد، انجام می‌دادند، بنابراین، افکار یهود در میان تشیع با عقیده‏ی رجعت (بازگشت مردگان به این دنیا) ظاهر گردید و شیعه گفت: آتش دوزخ جز مقدار کمی بر شیعه حرام شده است، همان گونه که یهود گفت:

﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمۡ قَالُواْ لَن تَمَسَّنَا ٱلنَّارُ إِلَّآ أَيَّامٗا مَّعۡدُودَٰتٖۖ[آل عمران: ۲۴].

«این (عمل آنان) بدان خاطر است که می‌گفتند: جز چند روز اندکی، آتش (دوزخ) به ما نمی‌رسد».

و همچنین آیین نصرانی در تشیع ظاهر شد، به این صورت که گفتند: نسبت امام با خدا مانند نسبت عیسی مسیح با خدا است!!. و گفتند: لاهوت (جوهر خدایی) با ناسوت (عنصر انسانی) در امام یکی شده است و نبوت و رسالت هرگز قطع نمی‏گردد؛ و هر کس لاهوت با او یکی گردد، نبیّ است و به این ترتیب، در شیعه اعتقاد به تناسخ ارواح و مجسم شدن خدا و حلول خدا در کالبد برخی انسانها مطرح شد، و این اعتقادات معروف، نزد برهمایی‌ها (خادمان خدایان هندوها) و فلاسفه و مجوس قبل از اسلام، معروف بودند و تحت تأثیر آنها در تشیع هم بوجود آمدند. برخی از فارس‌ها تحت شعار تشیع با دولت اموی به مبارزه برخاستند اما هدف باطنی آنها تنها خشم و کینه از عرب و حکومت آنها و کوشش برای استقلال خودشان بود [۳۴۲].

همچنین از مقریزی نقل شده است که میگوید:

فارس‌ها، قدرت زیادی بر تمام ملت‌ها داشتند و هیبت ایشان در درون همه، جای داشت، به طوری که ایرانیان، خود را آزاده و آقا می‏نامیدند و سایر مردم را بردگان خود به حساب می‏آوردند، اما وقتی که گرفتار سقوط و از دست رفتن دولتشان به دست عربها شدند، در حالی که عرب از دید فارس، از همه ملتها خطر و اهمیت کمتری داشت، مسأله از نگاه آنها بسیار سخت و مصیبتی بزرگ بود و در زمان‌های مختلف به مبارزه‏ با اسلام پرداختند و در همه‏ی موارد، خدا حق را پیروز میگردانید. بنابراین، بر این عقیده شدند که در مبارزه از راه حیله و ترفند موفقیت بیشتری بدست می‏آورند. پس دسته‏ای از آنها به اسلام تظاهر کردند و با اظهار محبت اهل بیت و زشت جلوه دادن مظلومیت علی به اهل تشیع گرایش نشان دادند، سپس راه‌های گوناگونی را برای خارج ساختن آنها از راه هدایت در پیش گرفتند [۳۴۳].

اکنون بر می‏گردیم به موضوع اختلاف و تفرقه‏ی آنها پس از آن که بیان نمودیم، چگونه کسانی که ادعای دوستی و ولایت اهل بیت می‏کردند، رهبران خود را خوار کردند و تک و تنهایشان گذاشتند؛ پس به دنبال کشته شدن حسینسشیعیان- همان گونه که نوبختی ذکر می‏نماید- به سه فرقه تقسیم شدند که شرح آنها در صفحات آینده می‏آید.

[۳۲۰] تاریخ یعقوبی، (ج۲، ص۲۴۱- ۲۴۲). کتاب الارشاد، شیخ مفید (ص:۲۰۳). کشف الغمة، اردبیلی (ج ۲، ص: ۳۲). [۳۲۱] آری، آن کوفه ای که مرکز شیعه و مرتع سرسبزی بود برایشان، حتی گفتند: اما کوفه و نواحی اطرافش، شیعه علی بن ابی طالب در آنجا بودند، واما بصره، عثمانی هستند دیانتشان خویشتن‌داری است؛ اما جزیره پس حروریه از دین خارج شده‌اند، و اما اهل شام جز آل ابوسفیان و طاعت بنی مروان را نمی‌شناسند... اما اهل مکه و مدینه ابوبکر وعمر بر آنها چیره گشته‌اند، (عیون اخبار رضا به نقل از شیعه در تاریخ). و از جعفر روایت کرده که گفت: خدا ولایت ما را بر اهل شهرها عرضه نمود جز اهل کوفه آن را نپذیرفتند. (بصائر الدرجات، ج۲، باب دهم). و نیز آنچه کلینی روایت کرده از عبدالله الولید کندی که گفت: نزد ابا عبدالله÷وارد شدیم در زمان مروان، گفت: شما کی هستید؟ گفتیم: اهل کوفه، گفت: هیچ شهری به اندازه‏ی کوفه در آن دوستداران ما نیستند، خصوصا این گروه. خداوند شما را به چیزی هدایت فرمود که مردم به آن جاهلند، و ما را دوست دارید و مردم از ما خشم دارند، و شما از ما پیروی کردید و مردم مخالفت می‏کنند، و شما ما را تصدیق کردید و مردم تکذیب نمودند، پس خدا زندگی و مرگ ما را نصیب شما گرداند، (الروضة من الکافی). [۳۲۲] مروج الذهب، (ج۳، ص: ۵۴). [۳۲۳] تاریخ یعقوبی، (ج۲، ص: ۲۴۲). [۳۲۴] الارشاد، (ص:۲۲۰). [۳۲۵] ارشاد، ( ص:۲۲۰). [۳۲۶] مروج الذهب، (ج۳، ص: ۵۵). [۳۲۷] ارشاد، شیخ مفید، (ص:۱۴). [۳۲۸] نهج البلاغه. [۳۲۹] مروج الذهب، (ج ۳، ص: ۵۶). [۳۳۰] مروج الذهب، مسعودی (ج ۳، ص: ۵۷ – ۵۸). [۳۳۱] مروج الذهب، مسعودی (ص:۵۹). [۳۳۲] همان، (ص:۶۰ و۶۱). [۳۳۳] ارشاد، مفید، (ص:۲۲۳). اعلام الوری، طبرسی (ص: ۲۳۱، ۲۳۲). جلاء العیون، مجلسی، (ج:۲، ص:۵۴۰). [۳۳۴] ارشاد، (ص: ۲۲۲). [۳۳۵] اعلام الوری، (ص: ۲۳۲). ارشاد، (ص:۲۲۵). جلاء العیون، (ص:۵۴۱-۵۴۲). [۳۳۶] مروج الذهب، (ج۳، ص:۶۱). [۳۳۷] تاریخ یعقوبی، (ج۱، ص:۲۳۵). [۳۳۸] خوارج و شیعه، (ص۱۳۴). [۳۳۹] الفَرق بین الفرق، (ص: ۳۷). [۳۴۰] مختار بن ابی عبید ثقفی مشهور به کذاب [مصحح]. [۳۴۱] خوارج وشیعه، (ص: ۱۶۷-۱۶۸). [۳۴۲] فجر الإسلام، أحمد أمین (ص: ۲۷۶-۲۷۷). [۳۴۳] الخطط، مقریزی، (به نقل از فجر الإسلام)، ص: ۷۷.