شیعه و شیعه گری

فهرست کتاب

کیسانیه

کیسانیه

وقتی که حسینسکشته شد، دستهای از هوادارانش حیرت زده و سرگردان گشتند و گفتند: کارهای حسن و حسینسبرما مشتبه و درآمیخته شده است، اگر کارهای حسنساز قبیل آشتی با معاویه و تسلیم او شدن به خاطر ناتوانی در مقابله با او، آنهم وقتی که دارای هواداران بسیار و قدرت جنگی بودند واجب بوده است؛ پس کارهای حسینسمانند جنگ با یزید در حالی که دارای افراد کمی بود و هواداران یزید بسیار بودند تا خود و تمام یارانش کشته شدند همه باطل و غیر ضروری بوده‌اند؛ زیرا حسینسبرای ترک جنگ عذر بیشتری داشت تا حسن که در طلب صلح و آشتی با معاویه و ترک جنگ بود.

و اگر آنچه حسینسکرد از مبارزه بایزید بن معاویه تا این که خود و یاران و فرزندانش کشته شدند حق و واجب و صواب بوده پس ترک جنگ و جهاد بر ضد معاویه باطل بوده است، بنابراین نسبت به امامت حسن و حسین دچار شک و تردید شدند و از ولایت آن دو برگشته و به زمره‌ی مسلمانان داخل شدند و باقیماندهی یاران حسین بر انتخاب او به امامت تا آخر ماندند.

سپس بعد از او، آنها هم سه فرقه شدند: فرقهای امامت محمد بن حنفیه را برگزیدند، و بر این باور بودند که بعد از حسن و حسین بکسی از محمد بن حنیفه به علیسنزدیکتر نیست؛ پس او از همهی مردم به امامت شایسته‌تر است. همان گونه که بعد از حسن، حسین به امامت سزاوارتر بود تا فرزندان حسن، پس بعد از حسینسمحمد امام است.

فرقه ای هم می‌گفتند: همانا محمد بن حنیفه همان مهدی و وصیّ علی بن ابی طالبساست و کسی از اهل بیت او حق مخالفت با او را ندارد و نباید از ولایت او خارج گردند و بدون اذن او شمشیر بکشند. همانگونه که حسن بن علی تنها با اذن محمد بن حنفیه بیرون رفت، و بعد با معاویه صلح کرد؛ و نیز حسین با اذن و اجازه‏ی محمد برای جنگ با یزید خارج شد و چنانچه بدون اذن و اجازه‏ی او بیرون می‌رفتند هلاک و گمراه می‌گشتند. و هر کس مخالف محمد بن حنفیه باشد کافر و مشرک است. و محمد بن حنفیه، مختار بن ابی عبیدالله را بعد از قتل حسین والی عراق قرار داد و او را به خونخواهی حسینسو کشتن قاتلان او و جستجوی آنها هر جا که باشند، تشویق نمود و به خاطر کیاست و زیرکی و به علت قیام او و مذهب و دیدگاه شناخته شدهاش در میان آنها نام«کیسان» را بر او گذاشت، بنابراین آن فرقه «مختاریه» نام گرفتند و «کیسانیه» هم نامیده می‌شوند [۳۴۴].

قبل از این هم، کیسانیه را ذکر نمودیم که پس از قتل علی سبوجود آمدند اما این نام برای مختاریه شهرت پیدا کرد، و همچنین از فرقهی کیسانیه فرقه‌های فرعی بسیاری منشعب گردید؛ مانند: کرابیه، حربیه، رزامیه، بیانیه، رواندیه، ابومسلمیه، هاشمیه، حارثیه و بسیار دیگر [۳۴۵].

و تمام این فرقه‌ها به امامت محمد بن حنفیه و به عقایدی که بذر آن را سبئیه و عبدالله بن سبأ پاشیدند، و اعتقاد به غیبت، رجعت، تناسخ ارواح و ... قایل بودند و در این باره شاعرشان چنین سروده است:

ألا إن الأئمة من قريش
ولاة الحق أربعة سواء
علي والثـــلاثة من بنــــيه
هم الأسباط ليس بهم خفاء
فسبط سبط إيمان وبــــر
وسبــط غيبتــــه كربلاء
وسبط لا يذق المـــوت
حتى يقود الخيل يقدمها اللواء
تغيب لا يرى فيهم زمانًا
برضوى عنده عسل وماء [۳۴۶]

یعنی: آگاه باش که ائمه از قریش هستند، برای چهار نفر ولایت برحق است به طور مساوی.

علی و سه فرزندش که (دوتای) آنها نوه‏ی دختری رسول خدایند و مخفی نیست، پس یکی از آن نوه‏های دختری نوه‏ی ایمان و نیکی است، و دیگری در کربلا ناپدید شد. و یکی از این سبطها نمی‌میرد تا وقتی که سوار بر اسب در پیش او پرچم برافراشته می‌شود. او غیب می‌شود و مدت زمانی در میانشان دیده نمی‌شود و در دره‌ی رضوی است و نزد او آب است و عسل.

بغدادی در کتاب «الفرق بین الفرق» به این شعرها جواب داده است [۳۴۷].

همچنین یکی از کیسانی‌ها گفته است:

ألا حي المقيم بشعب رضوى
وأهد له بمنزله السلاما
أضر بمعشر والوك منــا
وسموك الخليفة والإماما
وعادوا فيك أهل الأرض طراً
مقامك عنهم سبعين عاما
لقد أمسى بجانب شعب رضوى
تراجعه الملائكة الكلاما
وما ذاق ابن خولة طعم موت
ولا وارت له أرض عظاما
وإن له به لمقيل صدق
وأندية تحدثه كراما [۳۴۸]

ای زندهی مقیم در درهی رضوی که به سلامت به منزل راه یافتهای، چقدر هوشیارند کسانی که تو را ولی خود قرار دادهاند و تو را امام و خلیفه نامیدهاند، اهل زمین و آفریدگان بی‌شمار به تو باز می‌گردند جز خاک و ریگ، و تو هفتاد سال از آنها والاتری، همانا در کنار کوه رضوی روز را گذراند و ملائک با او سخن می‌گفتند ابن خوله طعم مرگ را نچشیده، و زمین وارث استخوان او نمی‌شود. و او در آنجا دارای مقام صدق است، و داری مجالسی است که بزرگواران با او گفتگو می‌کنند.

همچنین بغدادی به او چنین پاسخ داده است:

لقد أفنيت عمرك بانتظار
لمن وارى التراب له عظاما
فليس بشعب رضوى من إمام
تراجعه الملائكة الكلاما
ولا من عنده عسل وماء
وأشربة يعل بها الطعاما
وقد ذاق ابن خولة طعم موت
كما قد ذاق والده الحماما
ولو خلد امرؤ لعلو مجد
لعاض المصطفى أبدًا وداما [۳۴۹]

واقعاً عمرت را در انتظار بسر بردی برای کسی که استخوان است و خاک او را پوشانده است. و واقعا در شعب رضوی هیچ امامی وجود ندارد که فرشته با او صحبت کند و کسی هم وجود ندارد که در آنجا نزد او عسل و آب باشد، و نوشیدنی‌هایی که با آن غذا درست کند. ابن خوله طعم مرگ را چشیده همان گونه که پدرش طعم کبوتر را چشیده است، و اگر قرار بود کسی به خاطر مقام والا جاویدان باشد، محمد مصطفی ج حتما دائمی و ابدی می‌بود.

شایان ذکر است که امامت از کیسانیه به بنی عباس منتقل گردید، چون برخی از فرقه‌ها معتقد به انتقال امامت از ابی هاشم بن محمد بن حنفیه به محمد بن علی بن عباس بودند و از او هم به پسرش ابراهیم و از ابراهیم به ابی‌عباس و از ابی عباس به ابی‌جعفر منصور بنیانگذار دولت عباسی منتقل شده است [۳۵۰].

و در بین این فرقه‌ها، فرقهی مختار بن ابی عبید ثقفی شهرت یافت، چون دارای جنب و جوش بسیار به نام خونخواهی حسینسبودند، و «کشی» در کتاب رجال خود، به ذکر این مختار پرداخته و از محمد بن مسعود روایت کرده است که گفت: ابن ابی علی خزاعی به من گفت و او هم از خالد بن یزید عمری نقل میکرد که از حسن بن زید از عمر بن علی نقل کرد که گفت: «همانا مختار بیست هزار دینار را برای علی بن حسین فرستاد و او هم قبول کرد و با آن خانهی عقیل بن ابی طالب و خانهای که منهدم شده بود را ساخت. سپس گفت: او چهل هزار را برایش فرستاد بعد از سخنی که آشکار کرد، پس این بار آن را رد کرد و قبول نکرد».

و مختار کسی بود که مردم را برای امامت محمدحنفیه بن علی بن ابی طالب دعوت می‌کرد و آنها را کیسانیه نامیدند که همان مختاریه بودند، و لقب او کیسان بود به خاطر نام رفیق مخلص او که کنیهاش اباعمره بود. و گفته‌اند: به نام مولای علی بن ابی طالبسنامگذاری شد، همان کسی که او را برای خونخواهی حسینسو یافتن قاتلان او تشویق و راهنمایی می‌کرد، و او رازدار و مسلط بر کارهایش بود، و هر گزارشی در بارهی مردی از دشمنان حسینسبه او داده می‌شد چه در منزل بوده باشد و چه در جایی دیگر حتماً سراغش را می‌گرفت و خانه‌ی او را منهدم می‌ساخت و هر جانداری که در آنجا بود، می‌کشت؛ و تمام خرابه‌های کوفه کار او بود و اهل کوفه با او ضرب المثل می‌ساختند و چنانچه کسی دچار فقر شدید می‌شد می‌گفتند: او (ابوعمره) به خانه‌ی او وارد شده، حتی شاعر گفته است:

إبلیس بما فیه خیر من أبی عمرة
یغويك ویطغیك ولا یعطیك كسرة [۳۵۱]

یعنی: ابلیس با آن همه بدی که دارد از ابی عمره بهتر است، چون تو را فریب می‌دهد، گمراه و طغیان کننده می‌سازد اما مثل ابی‌عمره تو را درهم نمی‌شکند.

همانگونه که نوبختی ذکرکرده است و قبلاً آن را بیان نمودیم.

و همچنین ولهوزن، به تفیصل این موضوع را بیان نموده است، و شاید طولانی‌ترین بحث کتاب او، همین موضوع باشد؛ به همین علت، این قسمت از آن را جدا کردهایم چون مختار و حیله‌هایی که خود را به آن آراسته بود را به تصویر می‌کشد:

«مختار یک جادوگر و شیّاد [۳۵۲]و حیله گر بود و عادتاً هم به کذاب توصیف می‌گردید. این وصف به خاطر این نبود که گمان می‌کرد از جانب محمدبن حنفیه مأمور است؛ بلکه به این علت بود که ادعای پیامبری کرده بود، اگرچه در واقع او خود را به آن اسم نامگذاری نکرد، بلکه کارهایی از او سر می‌زد که در شأن این نام بود، وقتی که می‌نشست و حرف می‌زد گویی در محضر خدا است و از غیب سخن می‌گوید، و می‏خواست شخصیتش را بر مردم تحمیل کند و در کارش هم موفق بود اگر چه موفقیت او در بین افراد خاصه و خردمندان کمتر از موفقیتی بود که میان عامّه‏ی مردم و افراد فرومایه و ساده لوح به دست می‌آورد.

هر اندازه که موفقیت با او همراه می‌شد دایره‏ی ایمان آورندگان به او گسترش می‌یافت. وقتی که رو به شکست رفت، دنیا از او روی برتافت و بعد از کشته شدنش، تیرهای روایات به سوی او رها شدند. ابتدا فقط مذمت می‌شد بدون این که صورت او زشت و کریه به تصویر کشیده شود، اما کم کم به مرحله‏ای کشیده شد که باخشم و کینه‏ او را توصیف می‌کردند و این توصیفات او را رسوا می‌کرد و این‌ها توصیفاتی بودند که نسل‌های بعدی به تصویر کشیدند. و «دوزی» در مقاله‏ای در کتاب تاریخ اسلام برای مختار ترسیم نمود، چیزی جز این تصاویر را بکار نبرده است؛ می‏گوید: او همان بود که به رها کردن کبوتر سفید دستور داد و قطعا از خوارج بود سپس زبیری شد بعد شیعه گردید، و او بدعت (بداء) را در باره‏ی خدا ابداع کرد. به هر حال او از مذهبی به مذهب دیگر در می‌آمد.

اما حق نیست انسان او را مورد تمسخر قرار دهد تا حقیقت او را بفهمد.

ناگزیر باید به این سؤال پاسخ داده شود که: آیا مختار یکی از انبیای صادق بود یا از مدعیان دروغین پیامبری؟ چاره‏ای نیست جز این که طرح سؤال را به این ساختار تعدیل نماییم: آیا مختار مخلص بوده یا غیر مخلص؟.

گاهی انسان در باره‏ی او چنین برداشت می‌کند که برای رسیدن به حکومت از ادعای نبوت استفاده می‏کرد، اما همین نوع برداشت گاهی در باره‏ی محمد نیز گفته می‌شود و باید انسان این نکته را مد نظر داشته باشد که اسلام دینی است سیاسی و هر پیامبری می‌بایست برای رسیدن به حکومت تلاش نماید، اما آنچه در این برداشت خطرناک و سهمگین است این است که او خود را در پشت شبح و آدمک خیالی «محمدبن حنفیه» پنهان کرد تا امور او شناسایی نشود؛ بنابراین، باطن و درونش از این لحاظ پاک نبود، اما شرایط آن زمان به صرف مسلمان یا شیعه بودن، این امکان را فراهم نکرد تا با نام مخصوص خود ظاهر شود؛ بلکه می‌بایست مرکزی «امن» برای استتار مهدی خلق می‌کرد... و قطعا مختار در ابتدا یک بدعت غریب و نا آشنا و پیچیده را ابداع نمود که سبئیه آن را طرح ریزی کردند، و سبئیه جهت گیری را آغاز کرد که به وسیله‏ی آن بر اقشار وسیعی از مردم سیطره یافت؛ به طوری که شیعه ناچار بود به صورت عام نسبت به آنها و اسلام اهل سنت شدیدا موضع گیری کند و این چنین اختلافات بین شیعه و سنی افزایش یافت.

و همچنین سبئیه را کیسانیه نیز می‌نامیدند و کیسان رهبر موالی بود که تقریبا همه یکی بودند [۳۵۳]. پس نتیجه می‌گیریم، تشیع یک مذهب دینی و ایرانی الاصل است، چون اغلب موالی کوفه، ایرانی بودند.

دوزی [۳۵۴]گفته است: در حقیقت شیعه فرقه‏ای از فارس بودند، و نشانه‏ی جدایی شیعیان نژاد فارس، از شیعه‏ی عرب، روشن است، چون نژاد عرب دوستدار آزادی بودند اما فارس‏ها، مانند بردگان و موالی به فروتنی وگردن کجی، عادت داشتند، قطعا مبدأ انتخاب جانشین پیامبر جامری بود نامفهوم و غیرعادی چون حکومت فارسها جز ارث و وراثت هیچ مبدأی را نمی‌شناختند؛ به همین خاطر معتقد بودند مادامی که محمد جفرزندی از خود به جا نگذاشته تا وارث حکومتش باشد، پس علی باید وارث او باشد و در خاندان علی، جانشینی واجب است که ارثی باشد، از همین جا بود که تمام خلفای راشدین جز علی را غاصب حکومت می‌دانستند و اطاعت از آنها را واجب نمی‌دانستند، و خشم و ناخرسندی آنها از نظام حاکم و سیطره‏ی عرب، این اعتقاد را در آنها تقویت نمود؛ بنابر این، موالی با همان دیدگاه، غارت ثروت و ‏اموال آقایان خود را القاء می‌کردند. همچنین شیعیان ایرانی عادت داشتند به این که معتقد باشند، پادشاهان از نسل و جوهر خداوند هستند و این احترام و تعظیم و ثنا و شرک را به علی و فرزندانش نیز منتقل کردند. بنا براین، اطاعت مطلق و بی‌‌قید و شرط برای امامی که از نسل علی بود از دیدگاه آنها بزرگ‌ترین امر واجب بود؛ به طوری که اگر هیچ واجب دیگری را انجام ندهند این را بدون سرزنش و عذاب وجدان، کافی می‌دانستند و سایر واجبات را به رمز و راز تفسیر می‌کردند، پس در بینش و دیدگاه آنها «امام» یعنی: همه چیز؛ و او خدایی بود که به بشر تبدیل گشته بود، و خضوع و فروتنی کورکورانه همراه با ارتکاب همه‏ی حرام‌ها اساس مذهب آنها است.

و آقای ملر مشابه همین را در کتاب سابق الذکر [۳۵۵]در بارهی آنها ذکر کرده است و می‌افزاید: فارسها تحت تأثیر افکار هندی قبل از اسلام به این اعتقاد گرایش داشتند که شاهنشاه بودن مجسم شدن روح خداست، و این امتیاز در پادشاهان از پدر به پسر منتقل می‌گردد. این مسأله که تشیع با ایرانی بودن تناسب داشته است جای شک و تردیدی نیست، اما این که آن افکار و عقاید از ایرانی نشأت گرفته باشد مناسبت شیعه با ایرانی بودن دلیل آن نمی‌شود [۳۵۶]. و باقی عقاید شیعه در کتاب‌های «فرقه‏ها» مفصل ذکر شده است و در این جا به اندازه‏ی کافی در باره‏ی این مرد و فرقه‏اش بحث کردیم؛ چون او و فرقه‏اش میراث سبئیه بودند و شیعیان بعدی نیز، همان افکار و عقاید را از او برگرفتند. از آن زمان به بعد تشیع اصلی و انقراض شیعیان اول آغاز گردید؛ جز تعداد بسیار کمی که در رأس آنها اولاد علی و بنی‌هاشم قرار داشتند، که سرایت و نفوذ و تسلط افکار سبئیه بر آنها شروع شد؛ خصوصاً که شهادت حسینسدر میان کسانی که ولایت او و خاندانش را پذیرفته بودند، یأس و نا امیدی بزرگی، ایجاد کرده بود و مشتاق انتقام‌جویی بودند؛ بخصوص با سرنگونی نظام حاکم و متهم به قتل حسینسو خانوادهاش در افراد نادان و بی‌خبر، احساس خشم و نفرت نسبت به همه چیز ایجاد شد حتی نسبت به عقاید و باورهایشان.

بنابراین وقتی که آنها دیدند، اهل سنت نسبت به ابوبکر و عمر و عثمانشو همسران گرامی رسول خدا جو سایر اصحاب بزرگوار با دیدهی احترام و تعظیم می‌نگرند، برعکس آنها از این بزرگواران، اظهار برائت و بیزاری و نفرت کردند و نسبت به آنان سخنان ناشایست گفتند؛ تنها به خاطر این که از آنچه در منبر و محراب، گفته و شنیده می‌شد بدشان می‌آمد. بر همین اساس شیخ الاسلام ابن تیمیه، گفته است:

«سلف صالح وحتی شیعیان علی هم، اتفاق نظر داشتند بر این که ابوبکر و عمربمقدم‌ترین هستند و حافظ «ابن بطه» از استاد خود معروف به «ابی العباس بن مسروق» روایت نمود: محمد بن حمید از جریر، شنیده و او هم از عبدالله بن زیاد بن حدیر، نقل کرده است که گفت: ابواسحاق سبیعی به کوفه آمد؛ شمر بن عطیه به ما گفت: به احترام ایشان بلند شوید، بعد نزد او نشستیم و او به سخن پرداخت. ابواسحاق گفت: وقتی که از کوفه خارج شدم هیچ کس پیدا نمی‌شد که نسبت به فضیلت و بزرگواری ابوبکر و عمربومقدم بودن آنها شک و تردیدی داشته باشد، اما اکنون که بار دیگر به آنجا رفتم چه چیزها که نمی‌گویند!! به خدا سوگند نمی‌فهمم چه می‌گویند... .

و از ضمره و او از سعید بن حسن نقل کرد که گفت: از لیث بن سلیم شنیدم، می‌گفت: شیعیان صدر اول را در حالی دیدم که هیچ کدام از آنها، کسی را بر ابوبکر و عمربمقدم نمی‌دانستند.

و احمد بن حنبل گفت: سفیان بن عیینه از خالد بن مسروق، نقل می‌کرد که گفته بود: محبت ابوبکر و عمربو شناخت فضل آنها، بخشی از سنت است که مسروق خود یکی از بزرگان تابعی کوفه بوده است.

و طاووس نیز، همین را گفته است و از ابن مسعود هم، این روایت شده است.

چطور چنین نباشد در حالی که به روایات متواتر و غیر قابل تردید از امیر المؤمنین علی نقل شده که فرمودند: بهترین این امت، بعد از رسول خدا جابوبکر است سپس عمر. و این روایت را به طرق مختلف، عدّهی زیادی نقل کردهاند که گفته شده به هشتاد مرد می‌رسند. و امام بخاری در صحیح خود، از حدیث همدانیین نقل می‌کند که مخلص‌ترین مردم نسبت به علی بودند حتی که او می‌گفت:

ولو کنت بواباً علی باب الجنّة
لقلت لهمدان ادخلي بسلام

یعنی: اگر من دروازه بان بهشت بودم به قبیلهی همدان می‌گفتم با سلامتی وارد بهشت شوید.

بخاری این را از حدیث سفیان ثوری، روایت کرده که از قبیلهی همدان بود و او هم، از منذر نقل کرده که بازهم همدانی بود و او از محمد بن حنفیه که گفت: به پدرم گفتم: پدرجان بهترین مردم بعداز رسول خدا جچه کسی است؟ گفت: پسر جان، مگر نمی‌دانی؟ عرض کردم: نه، فرمود: ابوبکر. گفتم: بعد؟ فرمود: عمر. این گفتگوی خصوصی میان علی و فرزندش بود و کسی نمی‌تواند بگوید: این پاسخ تقیه بوده است!!.

و نیز، از ایشان نقل شده که گفت: هر کسی را نزد من بیاورند و متهم باشد به این که کسی را بر ابوبکر و عمر مقدم قرار داده است به او هشتاد تازیانه میزنم که حد تهمت است [۳۵۷].

محی الدین خطیب در پاورقی نوشته است، این یک سند تاریخی بزرگ است برای محدوده‏ی دگرگونی تشیع؛ زیرا ابواسحاق سبیعی شیخ و عالم نامدار کوفه در زمان خلافت امیر المؤمنین عثمان، و سه سال قبل از شهادت ایشان به دنیا آمد و تا سال صد و بیست و هفت زیست، و در زمان خلافت علی هنوز کودک بود ودر باره‏ی خویش می‌گوید: پدرم مرا بلند کرد تا علی بن ابوطالب را دیدم که با سر و ریش سفید خطبه می‌خواند. و اگر ما می‌دانستیم او چه زمانی از کوفه رفت، می‌توانستیم بفهمیم تا چه زمانی شیعیان به فضل و برتری ابوبکر و عمر بر سایرین معتقد بوده‏اند؛ به همان صورت که امامشان به آن معتقد بوده است، و چه زمانی شروع به جدا شدن از علی کردند. و علی به آنچه ایمان داشت؛ یعنی فضلیت و اولویت دو برادر خود و دو رفیق و همدم همیشگی رسول خدا جو وزیران در حال حیات ایشان و جانشینان ایشان بر امت بعد از و فات را روی منبر اعلام می‌کرد.

اما جای تعجب است که اباضیه و خوارج در باره‏ی ابوبکر و عمر بر عقاید اول باقی ماندند به همان صورت که تا زمان حادثه‏ی حکمیت، با علی بودند، اما شیعیان بعد از قرن اول در این باره عقیده‏ی خود را نقض کردند و امام خود را بعد از قرن اول نافرمانی کردند؛ یعنی در اواخر حیات ابواسحاق سبیعی [۳۵۸].

و به این ترتیب، دگرگونی و تغییر و تحول در شیعه به حدی رسید که شروع کردند به انکار مسائل مسلّم دین و ارکان و پایه‏های آن، اصول و ارکانی که اسلام حنیف بر آن استوار گردید و حکام و زمامداران آن روز به آن اصول و قواعد پایبند بودند و به آنها اعتقاد داشتند؛ از جمله‏ی آن اصول، قرآن، آن کتابی که هرگز نه به پیش آن و نه به پس آن باطل راه نیابد، و سنّت رسول خدا جکه بیان و تفسیری است برای قرآن [۳۵۹].

پس از شهادت حسین، خرافات و افسانه و حرف‌های پوچ و بی‌اساس و خیالبافی در میان شیعه‌ها افزایش یافت به طوری که افراد شریف و بلند همت و مخلص و آنان که هنوز برعقاید تشیع اول باقی مانده بودند به فکر چاره جویی برای جلوگیری از آن خرافه‏ها افتادند تا مردم را از تمسّک به آنها باز دارند، اما در این اقدام موفق نشدند؛ و وقتی که از بازگشت مردم به سوی حق و ترک گمراهی‌ها مأیوس و نا امید شدند ناچار، راه دور شدن از تشیع را در پیش گرفتند. این ابراهیم فرزند مالک اشتر است که ولهوزن آلمانی در باره‌ی دور شدن او از تشیع می‏گوید: لازم بود مختار در داخل کوفه مرد دیگری راپیدا کند چون بدون چنین کسی رؤسای شیعه نمی‌توانستند برضد اشراف و والیان، موفقیتی کسب کنند؛ این مرد ابراهیم بن اشتر، رئیس قبیله‏ی نخع از مذحج بود، و انسانی بود آگاه، حیله گر و دارای استقلال رأی و مثل پدرش، مخلص علی بن ابی طالب، و پیوسته با محمد بن حنفیه در ارتباط بود اما به تشیع ایمان نداشت و نمی‌خواست به سلیمان بن صرد ملحق شود همان گونه که رغبتی هم به شناخت چیزی در باره‏ی مختار نداشت، با و جود کوشش بسیار در باره‏ی او، موفقیتی به دست نیاورد تا این که نامه‏ای به دست او رسید که خود ابن حنفیه از او درخواست کرده بود که به مختاربن ابی عبید اعتراف نماید. اما این که ابن حنفیه در نامه لقب مهدی را برای خود قرار داده بود، او را به تنگنا و فشار وا داشت چون تا کنون چنین چیزی از او معروف نبود؛ بنابراین در باره‏ی نامه مشکوک شد، اما آنان که نامه را آورده بودند و حتی خود مختار صحت نامه را تأیید نمودند، اما دو نفراز آنها نظر او را برگرداندند که عامر بن شراحیل شعبی، روایت کننده و فقیه و محدث بزرگ، و پدر او شراحیل بودند. بنابراین، عامر را به گوشه‏ای کشاند و از او پرسید که آیا در باره‏ی امانت این شاهدها، بر صحت نامه شک دارد یا نه؟ عامر شعبی گفت: معاذالله! قطعاً این‏ها سادات قراء و از مشایخ شهر و از جوانمردان عرب هستند و گمان نمی‌کنم کسی مانند این‏ها جز حق بگوید [۳۶۰].

ابن اشتر از او درخواست نمود نامشان را و صورت جلسهی جریان را برایش بنویسد، پس وقتی که قلبش مطمئن گردید، به نامه عمل کرد و خود را در خدمت مختار بن ابی عبید قرار داد.

وقتی که مختار دگرگون شد، شروع کرد به ظاهر کردن افکار سبئیه، مانند عداوت با سلف صالح، و طعنه زدن علیه اصحاب رسول الله ج. پس شروع کردند به ملامت و سرزنش مختار که بدون اجازهی ابن حنفیه، امیر آنها شده و نیز او و سبئیه در اسلام بدعت و برائت و بیزاری علیه سلف صالح را ابداع کردهاند.

این اشراف مراکز بزرگ کوفه را به اشغال خود در آوردند و مختار را در کاخ و مسجد محاصره نمودند و ارتباط او را با بیرون قطع کردند، مختار کذاب برای این که نقشه و توطئه‏ی آنها را باطل کند، پیشنهاد کرد که آنها از جانب خود هیأت و نماینده‏ای را نزد ابن حنفیه اعزام نمایند و او نیز از جانب خود هیأتی را برای پرس و جو در باره‏ی تأیید او توسط ابن حنفیه بفرستد، اما در این تدبیر موفق نشد.

و می‌گوید: مختار در قله‏ قرار داشت، و نیز می‌گفت: و او هم‌چنین نزدیک پرتگاه بود. پس شیعه‏ی عرب از نسل قدیم به او اعتماد نداشتند؛ تا این که او را به حاشیه راندند.

و این مقدار در تبیین اختلافات شیعه بر سر تغییر و تحول و انحراف از راه و روش قدیم کافی است؛ و این که شیعه شروع کرد به معتقد شدن به خرافات و نادانی‌هایی چون: کبوتر سفید فرشته است و بحث از کرسی مقدس و معجزات و اخبار غیبی.

سپس بعد از قتل مختار بار دیگر در شیعه تفرقه بوجود آمد:

فرقهای امامت علی بن حسین را برگزیدند که کنیه‏اش ابومحمد و ابوبکر بود و پیوسته بر امامت او اقرار داشتند تا وقتی که در ماه محرم در آغاز سال ۹۴ در پنجاه و پنج سالگی در مدینه وفات یافت، که در سال ۳۸هـ. به دنیا آمده بود، و مادرش کنیزکی بود به نام سلافه و قبل از اسارت، جهانشاه نام داشت و دختر یزدگرد پسر شهریار پسر کسری پسر پرویز پسر هرمز بود که یزدگرد آخرین پادشاه فارس بود.

و فرقهای گفتند: امامت بعداز حسین قطع شد و امامت فقط در سه نفر بود که با اسامی خود تعیین شده‌اند و رسول خدا جآنها را جانشین خود قرار داده است و به خلافت آنها توصیه فرمود و آنها را بر مردم حجت قرار داد و بعد از آنها برای هیچ کس اثبات امامت نکردند.

وفرقهای گفتند: پس از شهادت حسین امامت به اولاد حسن و حسین داده می‌شود، و مخصوص پسران آن دو نفر است و به سایر پسران علی منتقل نمی‌گردد؛ این امر در همه یکسان است و هرکدام از آنها قیام کند و برای امامت خود دعوت کند او امامی است که طاعتش واجب است و به جای علی بن ابی طالب است، و امامت او از جانب [۳۶۱]خدا، هم براهل بیت و هم بر سایر مردم واجب می‌شود، و هر که از فرمان او در قیام و دعوت مردم به جانب خود تخلف کند چنین کسی گمراه و کافر است؛ و هرکدام از اولاد حسن و حسین در حالت انزوا و خانه‌نشینی و در پس پردهی خانهاش، ادعای امامت کند، اوهم گمراه شده و کافر و مشرک است؛ هر کس از او پیروی نماید یا بگوید او امام است باز هم کافر و مشرک است.

و شیعه فرقه‌های بسیار دیگری نیز داشتهاند که برخی، امامت پسران حسن و برخی، کسانی دیگر را برگزیده‌اند.

و برخی دیگر ادعای اثبات نبوت و پیامبری بعد از رسول خدا جرا کردهاند؛ و برخی خدایی را برای غیر الله أواجب دانسته‌اند؛ همانگونه که ابن حزم در کتاب «الفِصل» نوشته است:

طائفهای که نبوّت را بعد از رسول خدا جواجب می‌دانند، چند فرقه هستند: یکی از آنها «غرابیه» بودند که می‌گفتند: شباهت علی به محمد جبیشتر است از شباهت غراب با غراب. و می‌گفتند: خداوندأجبرئیل را با وحی نزد علی فرستاد، اما جبرئیل او را با محمد اشتباه گرفت... و فرقهای، علی را پیامبر به حساب می‌آوردند. و فرقهای گفتند: علی بن ابی طالب، حسن، حسین، علی بن حسین، محمد بن علی، جعفر بن محمد، موسی بن جعفر، علی بن موسی، محمد بن علی، حسن بن محمد و مهدی منتظَر بن حسن همه پیامبر بوده‌اند.

و فرقه‌ای فقط محمد بن اسماعیل بن جعفر، را نبی می‌دانستند و آنها دستهای از قرامطه بودند.

و فرقه‌ای فقط علی و سه پسرش حسن و حسین و محمد بن حنفیه را انبیاء می‌دانستند. و آنها طایفهای از کیسانیه بودند؛ و مختار هم، در اطراف ادعای پیامبری، مدتی تفّرج کرد و با سجع و قافیه سخن می‌گفت، وبا ادعای غیبگویی در بارهی خداوند متعال مردم را انذار نمود و گروهی از شیعیان ملعون از او پیروی کردند و محمد بن حنفیه را به امامت برگزیده بود.

و فرقهای، مغیره بن سعید را نبی می‌دانستند... و فرقهای، منصور عجلی را نبی می‌دانستند؛ او کسی بود که دارای لقب «کسف» بود که می‌گفتند: در فرموده‌ی خداوند ﴿وَإِن يَرَوۡاْ كِسۡفٗا مِّنَ ٱلسَّمَآءِ[الطور: ۴۴] مقصود از «کسفا» او است.

و گروهی دیگر از آنها که معتقد به واجب بودن وجود خدایی غیراز الله تعالی هستند: اولین گروه از آنها، هواداران عبدالله بن سباء حمیری بودندـ لعنت خدا بر او باد ـ که نزد علی بن ابی طالب آمدند و رو در رو به او گفتند که تو او هستی. گفت: منظور از او کیست؟ گفتند: تو الله هستی. مسأله در نظر ایشان بسیار سهمگین بود؛ لذا دستور داد آتشی برافروزند و آنها را در آن انداختند؛ آنها وقتی که به آتش انداخته شدند، گفتند: حالا یقین حاصل کردیم که توخدایی، چون جز او، کسی با آتش عذاب نمی‌دهد. و علیسدراین باره فرمود:

لمّا رأیت الأمر أمراً منکراً
أجّجت ناراً ودعوت قنبراً

یعنی: وقتی که امر منکری را دیدم، آتشی برافروختم و قنبر را فراخواندم.

و قنبر، بردهای بود که انداختن آنها را بر عهده داشت. پناه برخدا از این که با مخلوقی، در معرض فتنه قرار گیریم یا موجب فتنه و گمراهی مخلوقی شویم، چه در امور کوچک و چه در امور بزرگ و سهمگین. همانا محنت علیسدر بین یارانش همچون محنت عیسی÷در بین یارانش بوده است. و این فرقه تا امروز هم باقی ماندهاند و در جاهای مختلف پراکنده شدهاند و تعدادشان، بسیار زیاد است و «علیانیه» نامیده میشوند؛ اسحاق بن محمد نخعی سرخ کوفی، از جمله‏ی آنها و سخنگوی ایشان بود و کتابی دارد به نام «الصراط» و بهنکی و فیاض، به نقض آن کتاب پرداخته‌اند. و می‌گویند: محمد فرستاده‏ی علی بود. و فرقهای از شیعیان معروف به «محمدیه» گفتند: محمد جخدا است (نعوذ بالله) .خدا پاک و منزه است از کفریات آنها.

و فرقهای گفتند: آدم÷، خدا بوده است (نعوذ بالله) و پیامبران بعد از او تا محمدجیکی یکی پیامبر بودند؛ اول علی و بعد از او به ترتیب، حسین، محمدبن علی، جعفر بن محمد. و دراین جا توقف کردهاند. و فرقهی «خطابیه» در روز روشن در کوفه، در دوران امامت عیسی بن موسی بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس، این را اعلام کردند. در ابتدای روز در میان جمعیت عظیمی در «ازرواردیه» با لباس احرام و با صدای بلند فریاد می‌کشیدند: لبیک جعفر! لبیک جعفر!. ابن عیاش و غیره گفته‏اند: گویی درآن روز قرار دارم و به آنها نگاه می‌کنم؛ بنابراین، عیسی بن موسی بر آنها بیرون آمد و با هم درگیر شدند و او نیز اقدام به قتل و کشتار آنها نمود؛ سپس فرقه‏ای دیگر، بر این عقاید افزودند که محمد بن اسماعیل بن جعفربن محمد نیز، خدا بوده، و آنها قرامطه بودند و در میان آنها کسانی بودند که ابوسعید حسن بن بهرام و پسران او را بعد از او خدا می‌دانستند، و برخی هم ابوالقاسم نجار که در یمن بود، و در بلاد همدان موسوم به منصور بود، را خدا می‌دانستند.

و دستهای هم عبید الله والیانی، را که از فرزندان او بودند تا به امروز، خدا به حساب آورده‏اند. و طایفه‏ای هم معتقد به خدا بودن ابی الخطاب محمد بن ابی زینب، مولای بنی اسد در کوفه بودند و تعداد آنها در آنجا بسیار است و حتی از هزاران تن هم تجاوز می‌کنند و می‌گویند: او خدا است و جعفربن محمد، خداست، اما ابوالخطاب از او هم بزرگتر است، و می‌گویند تمام اولاد حسن، اولاد خدا و محبوبان او هستند. و می‌گفتند آنها نمی‌میرند بلکه به طرف خدا بالا می‌روند و برای مردم با آن شیخ که می‌بینند، مشتبه می‏گردند؛ سپس طایفه‏ی معمر گندم فروش را در کوفه، خدا دانستند و او را پرستش کردند که او از یاران ابوالخطاب بود، لعنت خدا بر همهی آنها.

وطایفهای، حسن بن منصور حلاج که با سعی و تلاش وزیر ابن حامد بن عباسسبه دار آویخته شده بود، را خدا می‌دانستند. و طایفه‏ای معتقد به خدا بودن محمد بن علی، پسر شلمغانی و کاتب کشته شده در دوران «راضی»، را خدا می‌دانستند و به هوادارانش امر کرد تا آن که از همه مقامشان بالاتر است، مرتکب گناه شود تا نور وارد او شود. تمام این فرقه‏ها معتقد به مشترک بودن زنان بودند. و طایفهای معتقد به خدا بودن شباش مغیم، بودند که در حال حاضر زنده می‌باشد و در بصره است. وطائفه‏ای هم، ابومسلم السراج را خدا می‌دانستند؛ سپس طائفه‏ای، ابن مقنع یک چشم و کوتاه قد، قیام کننده برای خونخواهی ابومسلم را خدا می‌دانستند که این کوتاه قد «هاشم» نام داشت و در ایام منصور کشته شد (لعنت خدا بر او باد) چون آنها اعتقاد خود را علنی ساختند، پس منصور، آنها را به قتل رسانید و به لعنت خدا فرستاد. و فرقه‏ی «رنودیه» ابوجعفر منصور را خدا می‌دانستند و طایفهای هم معتقد به خدا بودن عبدالله بن خرب کندی کوفی بودند و او را پرستش می‌کردند و معتقد به تناسخ ارواح بودند و نوزده نماز را در هر شبانه روز برآنها واجب کرده بود و هر نماز را پانزده رکعت می‌دانست تا این که مردی از متکلمین صفریه با او به مناظره پرداخت و دلایل دین را برایش روشن کرد پس مسلمان شد و از تمام عقاید قبلی خود اعلام برائت نمود و به یاران خود نیز، اعلام کرد و اظهار پشیمانی و توبه نمود، بنابراین همهی هوادارانش که او را پرستش می‌کردند و خدا می‌دانستند از او اعلام انزجار و بیزاری کردند و او را مورد لعن و نفرین قرارداده و از او جدا شدند و همه اقرار به امامت عبدالله بن معاویه بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب کردند؛ و عبدالله بن خرب کندی تا وقتی که از دنیا رفت بر اسلام و بر مذهب صفریه باقی ماند وطائفهاش تا امروز به «خربیه» معروفند و از آن دسته نیز سبئیه‌هایی هستند که قائل به خدا بودن علی هستند، و طائفهای هم به «نصیریه» معروفند و هم اکنون بر لشکر اردن و شام و مخصوصاً در طبرستان می‌باشند، و از جمله گفتار آنها، لعنت کردن فاطمه، دختر رسول الله جو حسن و حسینبو ناسزاگویی آنها با زشت‌ترین کلمات و این که می‌گفتند: فاطمه و دو پسرشششیطان بودهاند و در صورت انسان ظاهر شدهاند (لعنت خدا بر آنها باد) و در بارهی علیسو عبدالرحمن ابن ملجم مرادی (لعنت خدا بر اوباد) می‌گفتند: عبدالرحمن بن ملجم مرادی فاضل‌ترین انسان روی زمین بود و در قیامت هم از همه گرامیتر است چون روح «لاهوت» را از تاریکی و کدورت جسم انسانی «علی» که در آن حلول کرده بود، نجات داد، و با این دیوانگیها به خود می‌بالیدند. از خداوند می‌خواهیم که مارا از بلاهای دنیا و آخرت که تنها در دست او است عافیت ارزانی فرماید. و بدانید که هر کس مرتکب این کفرهای فاحش گردد که به اسلام نسبت می‌دهند، قطعاً عنصرش به شیعه و صوفیه بر می‌گردد چون برخی از صوفیان می‌گویند: هرکس خدا را بشناسد، تکالیف شرع از او ساقط می‌شود. و برخی افزودهاند: کسی که خدا را بشناسد و با او ارتباط برقرار کند تمام احکام شرع در حق او ساقط می‌شوند. و شنیدهایم که در نیشابور مردی بود که او را ابوسعید ابوالخیر می‌گفتند او هم از طایفهی صوفیان بود باری پشم می‌پوشید و گاهی هم ابریشم که برای مرد حرام است بر تن می‌کرد و بار دیگر در روز هزار رکعت نماز می‌خواند و باری دیگر، هیچ نمازی نه فرض و نه سنت، بجای نمی‌آورد؛ و این عین کفر است. به خداپناه می‌بریم [۳۶۲].

هر کدام از اشعری، بغدادی، ملطی، اسفراینی و... به ذکر بیشتر این فرقه‌ها پرداختهاند و قسمت اعظم آنها، بعد از شهادت حسینسو در دوران علی بن حسین ملقب به زین العابدین بوجود آمدهاند.

[۳۴۴] فرق الشیعه، اثر نوبختی، (ص۴۷-۴۸). [۳۴۵] برای شناخت این فرقه‌ها به کتاب نوبختی ص۴۸ به بعد، و مقالات الإسلامیین ص۸۹ والفَرق بین الفرق ص۳۸ به بعد و حور العین ص۱۵۷ به بعد و الملل والنحل شهرستانی ج۱ و التبصیر اثر اسفراینی و مقدمه‏ی ابن خلدون ص۱۹۹ به بعد چاپ مصر نگاه کنید. [۳۴۶] الفرق بین الفرق، ص۴۱. [۳۴۷] الفرق بین الفرق (ص:۴۳). [۳۴۸] فِرق الشیعة، ص: ۵۱. [۳۴۹] الفَرق بین الفرق، ص:۴۳. [۳۵۰] فرق شیعه، ص: ۶۹. و مقدمه‏ی ابن خلدون، ص: ۱۹۹. [۳۵۱] رجال کشی، ص۱۱۷. [۳۵۲] طبری، ج ۲، ص:۷۳۰، و ص: ۶۸۶. [۳۵۳] ص: ۶۲۳، سوال: ۱۴، و ص: ۶۵۱ سوال: ۲. [۳۵۴] در کتاب فوق الذکر ص:۲۲۰ به بعد. [۳۵۵] ج۱، ص: ۳۲۷. [۳۵۶] خوارج و شیعه، ص: ۱۶۵-۱۶۹. [۳۵۷] المنتقی. اثر ذهبی، چاپ قاهره (با تحقیق سید محب الدین خطیب)، ص:۳۶۰-۳۶۱. [۳۵۸] مرجع قبلی. [۳۵۹] این موضوع را در کتاب «الشیعة والقرآن» و«الشیعة والسنة» به تفصیل ذکر کرده ایم هرکس می‌خواهد بدان مراجعه کند. [۳۶۰] طبری جلد ۲ ص: ۶۱۲. [۳۶۱] فرق الشیعه اثر نوبختی، ص:۷۴. [۳۶۲] الفصل فی الملل والأهواء والنحل، اثر ابن حزم، ص:۱۸۳ به بعد.