شیعه و شیعه گری

فهرست کتاب

افکار و دسیسه‌های یهود

افکار و دسیسه‌های یهود

قبلاً به بیان افکار ابن سوداء پرداختیم و گفتیم که افکارش یهودی بود، او که دشمن سرسخت و کینه توز پیامبر جو امت او و قرآن کریم بود. علیه اسلام و مسلمانان و رسول خدا جدر صدد انتقامجویی برآمد چون میدید آنحضرت از روز اول که وارد یثرب شدند و آن را به مدینه تبدیل کردند چگونه یهودیان بنی قریظه و بنی نضیر و بنی قینقاع و خیبر را نابود ساختند، لذا علیه مسلمانان به توطئه‌چینی پرداختند.

نوبختی ابومحمد حسن بن موسی، یکی از نامداران شیعه در قرن سوم هجری، و مقدم‌ترین تاریخ نگار شیعه و اولین کسی که از میان شیعه‌ها، دربارهی فرَق و گروه‌ها کتاب نوشته است، از تمام این مطالب به ما خبر داده و مینویسد:

«سبئیه: یاران عبدالله بن سبأ بودند و او اولین کسی بود که طعن و انتقاد را علیه ابوبکر و عمر و عثمان، آغاز کرد و از آنها بیزاری جست و گفت: علی او را به این امر فرمان نموده است، لذا علی او را دستگیر و محاکمه کرد و او هم اقرار نمود، پس به قتلش فرمان داد. مردم اعتراض کردند که ای امیر المؤمنین! آیا مردی را میکشی که به دوستی اهل‌بیت تو و ولایت تو و بیزاری از دشمنانت دعوت میکند؟ پس او را به مداین تبعید کرد.

و جمعی از اهل علم از یاران علی نقل کردهاند که عبدالله بن سبأ، یهودی بود سپس اسلام آورد و ولایت علی را پذیرفت در حالی که هنوز بر دین یهود بود. و درباره‌ی یوشع بن نون، میگفت که: وصی موسی÷بوده. و بعد از اسلام آوردنش، این اعتقاد را درباره‌‌‌‌‌‌‌ی علی÷ترویج می‌داد، و او اولین کسی بود که فرض بودن امامت علی را رواج داد و از دشمنانش اظهار برائت نمود و به کشف مخالفانش پرداخت، از همین جاست که مخالفان شیعه گفته‏اند: اصل رافضی برگرفته از یهود است، و هنگامی که عبدالله بن سبأ شنید که در مداین کسی خبر مرگ علی÷را اعلام کرده است، به او گفت: دروغ می‏گویی اگر دماغش را در هفتاد کیسه بیاوری و هفتاد نفر عادل گواهی دهند که کشته شده، باز هم ما نمی‌پذیریم و می‏دانیم که تا او بر زمین مسلط نشود، نمی‌میرد» [۸۴].

وابو عمرو بن عبدالعزیز کشی شیعه از علمای قرن چهارم، در قدیمی‌ترین کتاب شیعه در باره‌ی رجال، روایات متعددی را در باره‌ی عبدالله بن سبأ و عقاید و افکارش ذکر نموده که برخی از آنها را در این جا ثبت میکنیم:

«محمّد بن قولویه گفت: سعد بن عبدالله روایت کرد که یعقوب بن یزید و محمد بن عیسی از علی بن مهزیار نقل کردهاند و او هم از فضاله بن ایوب ازدی از ابان بن عثمان نقل کرده که گفت: از اباعبدالله÷شنیدم می‌فرمود:

[لعن الله عبد الله بن سبأ؛ إنه ادعى الربوبية في أمير المؤمنين عليه السلام، وكان والله أمير المؤمنين عليه السلام عبداً لله طائعاً، الويل لمن كذب علينا، وإن قوماً يقولون فينا ما لا نقوله في أنفسنا، نبرأ إلى الله منهم نبرأ إلى الله منهم].

«لعنت خدا بر عبدالله بن سبأ، همانا او اولین کسی بود که ادعای خدا بودن امیرالمؤمنین علی را مطرح کرد، و سوگند به خدا، امیرالمؤمنین علی÷بنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی مطیع خدا بود، اما کسی که بر ما دروغ ببندد و قومی که در باره‌‌‌ی ما سخنانی بگویند که ما دربارهی خود نمیگوییم، نزد خدا از آنها بیزاری میجوییم نزد خدا از آنها بیزاری میجوییم».

و با همین سند از یعقوب بن یزید از ابن ابی عمیر و احمد بن محمد بن عیسی، از پدرش، و حسین بن سعد، از ابن ابی عمیر، از هشام بن سالم، از ابی حمزه‌ی ثمالی روایت است که گفت: علی بن حسین ÷فرمود:

[لعن الله من كذب علينا إني ذكرت عبد الله بن سبأ فقامت كل شعرة في جسدي، لقد ادعى أمراً عظيماً ما له لعنه الله، كان علي عليه السلام والله عبداً لله صالحاً آخى رسول الله، ما نال الكرامة من الله إلا بطاعته لله ولرسوله، وما نال رسول الله وآله الكرامة من الله إلا بطاعته لله].

«لعنت خدا بر کسی که علیه ما دروغ میبندد، من وقتی که عبدالله بن سبأ را به یاد میآورم، تمام موهای بدنم سیخ میشود، او (ابن سبأ) ادعای بزرگی کرد که نمی‌بایست این ادعا را بکند (لعنت خدا بر اوباد). علی÷بندهی مطیع و فرمانبردار صالح بود و با رسول خدا ج پیمان‌برادری بست، و جز با طاعت خدا و فرمانبرداری از رسول خدا ج به کرامت خدایی نایل نشد و رسول خدا جنیز، با اطاعت از پروردگار به درجه‌ی رفیع کرامت رسید».

و باز با این سند از محمد بن خالد طیالسی از ابن ابی نجران از عبدالله [بن سنان] روایت است که گفت: ابوعبدالله÷فرمودند: ما، اهل بیت، راستگو هستیم و نمیگذاریم هیچ دروغگویی علیه ما دروغ پردازی کند و صداقت ما را نزد مردم با دروغ پایمال نماید، رسول خدا جنیز از تمام بشریت، صادق‌تر و راستگوتر بود. اما مسیلمه، علیه او دروغ پردازی کرد، و امیرالمؤمنین÷نیز بعد از رسول خدا جصادق‌ترین کس بود که خدا او را تبرئه کرده بود، اما عبدالله بن سبأ علیه او دروغ پردازی میکرد و صداقت او را تکذیب میکرد و به خدا افترا میزد.

و برخی از اهل علم، ذکر کردهاند که عبدالله بن سبأ، یهودی بود و اسلام آورد و ولایت علی سرا پذیرفت. اما در زمانی که یهودی بود دربارهی یوشع بن نون (با غلو و افراط) میگفت: او وصی موسی بود. و بعد از وفات رسول خدا جنیز همین حرف را درباره‌ی علی گفت و او اولین کسی بود که فرض بودن امامت علی را شهرت بخشید و از مخالفانش اظهار برائت و بیزاری نمود و به کشف مخالفان او پرداخت و تکفیرشان نمود، و به همین جهت است کسانی که مخالف شیعه بودند گفتهاند: اصل و ریشهی تشیع و رافضیت، برگرفته از یهود است» [۸۵].

حلی شیعه، حسن بن علی، در کتاب مشهورش در باره‌ی رجال حدیث گفته است:

«عبدالله بن سبأ به کفر برگشت و زیاده روی کرد، او ادعای نبوّت داشت و همچنین ادعا نمود که علی، خدا است. لذا علی از او خواست توبه کند و سه روز به او فرصت داد اما وی پشیمان نشد. پس او را به همراه هفتاد نفر که در باره‌ی او این ادعا را داشتند، در آتش سوزاند» [۸۶].

و مشابه این مطلب را مامقانی امام متأخر شیعه در علم رجال در کتاب خود «تنقیح المقال» نوشته است [۸۷].

و تاریخ نگار شیعهی ایرانی، در کتابش که به زبان فارسی نوشته است می‌گوید:

«عبدالله بن سبأ وقتی که دانست مخالفان عثمان بن عفان، در مصر بسیارند، متوجه مصر شد. و به علم و پرهیزگاری تظاهر نمود، تا این که مردم را فریب داد و پس از این که در میان آنها نفوذ کرد، شروع به ترویج و اشاعهی مذهب و مسلک خود نمود که هر کدام از انبیاء، وصی و جانشین داشتهاست، پس وصی رسول خدا جو جانشین او، کسی جز علی نیست که آراسته به علم و فتوی و مزین به کرم و شجاعت و متّصف به امانت و تقوی است. و گفت: همانا این امت به علی ظلم کرده است و حق خلافت و ولایت او را غصب نموده، و اکنون برهمه واجب است، او را یاری و پشتیبانی نمایند و طاعت و بیعت عثمان را کنار بگذارند. بنابراین بسیاری از اهل مصر که تحت تأثیر افکار و نظرات او قرارگرفته بودند، حرفهایش را پذیرفتند و علیه عثمان شورش کردند» [۸۸].

و رجال شناش شیعه، استرآبادی، نیز چنین مینویسد:

«عبدالله بن سبأ ادعای نبوت می‌کرد و گمان میکرد که امیر المؤمنین÷خداست. این خبر به امیر المؤمنین ابلاغ شد او را فراخواند و از او سؤال کرد، او نیز اقرار نمود و گفت: بلی تو خدایی. امیر المؤمنین فرمودند: مادرت به عزایت بنشیند، شیطان تو را تسخیر نموده است از این سخن، باز آی و توبه کن، اما او ابا کرد و توبه ننمود، سپس سه روز او را حبس نمود، باز هم توبه نکرد، پس او را در آتش سوزاند» [۸۹].

اما ابن ابی الحدید، شیعهی افراطی معتزلی و شارح نهج البلاغه، مخالف این است که علی÷او را سوزانده باشد، او بر این باور است که عبدالله بن سبأ، سخن خدا بودن علی را بعد از وفاتش اظهار نمود، و بعد از این که آن را اظهار نمود، گروهی از او پیروی کردند که آنها را سبئیه نامیدند» [۹۰].

و عبدالقادر بغدادی ـ اهل سنت ـ این سخن را تأیید مینماید و به آن اضافه میکند که علی ساز بیم شماتت اهل شام او را نسوزاند. بغدادی مینویسد:

«سبئیه پیروان عبدالله بن سبأ بودند، همان کسی که در باره‌‌‌‌‌‌‌ی علی غلو و زیاده‌گویی کرد و گمان میکرد که او پیامبر است، از این فراتر درباره‌‌‌ی او غلو کرد تا جایی که گمان کرد او خداست؛ و گروهی از افراد گمراه کوفه را به این امر دعوت نمود، و خبرشان به علیس رسید، پس علی دستور داد دستهای از آنها را در دو چاه آتش زدند حتی بعضی از شاعران، در این باره چنین سروده‌اند:

لترم بي الحوادث حیث شاءت
إذا لم ترم بي في الحفرتین

یعنی: حوادث هرجا که خواست مرا پرت کند اگر به داخل دو چاه انداخته نشوم.

سپس علیساز شماتت اهل شام بیمناک بود و از اختلاف صحابه ترسید و بقیه‌ی آنها را آتش نزد. بنابراین، ابن سبأ را به سباط مداین تبعید نمود. وقتی که علیسکشته شد، ابن سبأ گمانش بر این بود که فرد کشته شده، علی÷نبوده، بلکه شیطانی بوده که برای مردم در قالب او مجسم شده و علیسبه آسمان صعود کرده است، همانطور که عیسی پسر مریم، به آسمان صعود کرد. ابن سبأ میگفت: به همان صورت که یهود و نصاری در ادعای قتل مسیح، دروغ گفتند ناصبی‌ها و خوارج هم به دروغ گفتند علی کشته شده، و یهود و نصاری هم تنها شخصی صلیب شده شبیه عیسی را دیدند، پس کسانی که می‌گویند علیسکشته شده، شخص مقتولی را دیدهاند که به علی شباهت داشته است، و علی به آسمان صعود کرده و بعداً به دنیا بر میگردد و از دشمنانش انتقام میگیرد. و برخی از سبئیه گمانشان بر این است که علی در داخل ابر است و صدای رعد و برق، صدای اوست و هر کس از آنها که صدای ابر را می‌شنید میگفت: علیک السلام یا امیر المؤمنین.

و از عامر بن شراحیل شعبی، روایت است که می‏گوید: به ابن سبأ گفته شد: همانا علی کشته شد، گفت: اگر مغزش را در کیسهای برایم بیاورید مرگش را تصدیق نمیکنم، او تا از آسمان بر نگردد و مالک تمام زمین نگردد، نمی‌میرد.

و این طایفه پندارشان بر این است که مهدی منتظر، علیساست و اسحاق بن سوید عدوی از همین طایفه در قصیدهای بیزاری خود را از خوارج و رافضی‌ها و قدریه‌ها، اظهار میکند، قسمتی از آن، این چند بیت است:

برئْتُ من الخوارج، لَسْتُ منهم
من الغَزَّال منهم وابن بَاب
ولـكنـي أحِـبُّ بكُــل قَـلْبـي
وأعْلَمُ أنَّ ذَاكَ مِنَ الصَّوَاب
رَسُـولَ الله وَالـصِّـديق حُـبّـاً
بهِ أرْجُو غَداً حُسْنَ الثَّوَاب

بیزارم از خوارج و از آنها نیستم از غزال و ابن باب آنها و لیکن من با تمام قلبم و میدانم که صواب این است رسول الله و صدیق را دوست دارم و با آن، فردا به ثواب نیک امیدارم.

و شعبی ذکر کرده که گروه سبئیه بر رأی عبدالله بن سوداء هستند، و او در اصل یهودی بود از اهل حیره، سپس تظاهر به اسلام نمود و خواست که نزد اهل بصره بزرگی و ریاست داشته باشد، پس برایشان گفت که در تورات، هر پیامبری یک نفر وصی دارد، و علیسوصی محمّد جاست، و او بهترین اوصیا است همانطور که محمد بهترین انبیاء است. وقتی که شیعهی علی این سخن را از او شنیدند به علی گفتند: این مرد خواستهی تو را اجابت میکند. پس قدر و منزلتش را بالا برد، و او را بر پلهی پایین منبر نشاند، سپس سخنانی در بارهی او به ایشان ابلاغ شد بنابراین، تصمیم به قتلش گرفت، اما ابن عباس او را از این کار برحذر داشت و گفت: اگر او را به قتل برسانی، یارانش با تو اختلاف پیدا میکنند، و تو قصد جنگ با اهل شام را داری و نیازمند دوستان و یارانت هستی، پس وقتی که متوجه شد که با قتل ابن سبأ فتنهای بر پا میشود وابن ابن عباس نیز او را از این کار بیم داد، آنها را به مداین تبعید نمود. بنابراین، بعد از قتل علیسافراد زیادی فریب او را خوردند و ابن سوداء به آنها میگفت: سوگند به خدا که امیدوارم در مسجد کوفه دو چشمهی آب بجوشد که یکی عسل باشد و دیگری روغن، و شیعه‌ها از آن بنوشند.

و محقّقانی از اهل سنت گفتهاند: ابن سوداء، بر دین یهود بود، و میخواست با تأویلات خود در بارهی علیسو اولادش، دین مسلمانان را فاسد و تباه گرداند تا مردم، اعتقاد شان در بارهی آنها مانند اعتقاد نصاری درباره‌ی عیسی÷باشد، بنابراین، سبئیه از وقتی که دیدند روافض از تمام فرقه‌های اهل اهواء و بدعت بیشتر در کفر غرق شدهاند خود را به آنها نسبت دادند وگمراهی خود را با تأویلات او میپوشاندند» [۹۱].

و کسانی مانند سعید قمی (متوفای۳۰۱هـ ) [۹۲]و شیخ طوسی [۹۳]و تستری در «قاموس الرّجال» [۹۴]و عباس قمی در «تحفة الأحباب» [۹۵]و خوانساری در «روضات الجنات» [۹۶]و اصفهانی در «ناسخ التواریخ» و صاحب روضة الصفاء در تاریخ [۹۷]خود از آنها و عقایدشان، یاد کرده‌اند.

همانگونه که، عدهای از علمای اهل سنت، نیز مانند بغدادی در کتاب «الفَرق بین الفِرق» عقایدش را ذکر کرده‌اند، چنانکه قبلا بیان گردید.

و اسفراینی هم همین مطالب را در کتاب خود «التبصیر» [۹۸]و رازی در «اعتقادات فرق المسلمین والمشرکین» [۹۹]و ابن حزم در «الفصل» و غیر آنها، ذکر نموده‌اند.

شهرستانی تحت عنوان سبئیه گفته است:

«سبئیه یاران عبد الله بن سبأ، کسی که به علی گفت: أنت أنت یعنی: تو خدایی. پس او را به مدائن تبعید کرد. و گمان بر این است که او یهودی بود و اسلام آورد، و در زمانی که یهودی بود در بارهی یوشع بن نون میگفت او وصی موسی÷است همان گونه که درباره‌‌‌‌‌ی علی میگفت او وصی پیامبر جاست. و او اولین کسی بود که با پذیرش امامت علی، رفض را اظهار نمود، و فرقه‌های افراطی از او منشعب گشتند و گمانشان بر این بود که او (علیس) زنده است و کشته نشده و جزئی از مقام خدایی در او وجود دارد، و ممکن نیست بر او چیره شد. او کسی است که صدایش از ابر میآید و برقِ ابر تازیانهی او است، و او فرود خواهد آمد و زمین را به همان صورت که پر از جور و ستم شده است، آکنده از عدل و داد مینماید. و ابن سبأ سخن‌هایش را پس از علی آشکار کرد» [۱۰۰].

و ابن عساکر در تاریخ خود از جابر نقل میکند که:

«وقتی با علیسبیعت شد، ایشان برای مردم خطبهای ایراد فرمود، پس عبدالله بن سبأ بر خاست و عرض کرد: تو «دابّة الأرض» هستی؟ علیسفرمود: از خدا بترس، گفت: تو پادشاهی، فرمود: از خدا بترس، گفت: تو جهان را آفریدهای و رزق را گستراندهای، پس به قتل او فرمان داد. بنابراین، رافضیها جمع شدند و گفتند: او را به مداین تبعید کن» [۱۰۱].

و آلوسی به نقل از ابن حکیم دهلوی می‌نویسد:

«سبئیه عبارتند از: کسانی که صحابه را ناسزا می‌گویند جز چند نفر، مثل سلمان فارسی و ابوذر و مقداد و عمار و یاسرشو ایشان راـ العیاذبالله ـ به کفر و نفاق نسبت میدهند، و از ایشان اظهار برائت میکنند، و کسانی از آنهارا ـ العیاذبالله ـ مرتد به حساب میآورند جز آنانی که در غدیرخم حضور یافتند روزی که رسول خدا جفرمودند: «من کنتُ مولاه فعليٌّ مولاه»و در بیعت با امیر مؤمنان بعد از وفات پیامبر جوفادار ماندند و با کسی دیگر بیعت نکردند. و این فرقه در دوران امیرالمؤمنین÷با فریب‌کاری عبدالله بن سبأ یهودی صنعانی بوجود آمد [۱۰۲].

و در پایان، به نقل آنچه احمد امین در بارهی او و جماعتش نوشته است میپردازیم:

در اواخر دوران عثمانس، جمعیت سرّی تشکیل ومنتشرشد که به خلع عثمان و ولایت غیر او دعوت میکرد، و در میان آنان کسانی بودند که به امامت علیسدعوت میکردند، و از نامدارترین آنها عبدالله بن سبأبود، که از یهودیان یمن و تظاهر به اسلام می‌کرد. او بین بصره و کوفه و شام و مصر در گردش بود و میگفت: هر پیامبری یک نفر وصی داشته است، علی نیز وصیّ محمّد جاست، پس چه کسی ستمکار‌تر از کسی است که وصیّت رسول خدا جرا انجام ندهد و علیه آن ایستادگی کند. او از بزرگترین کسانی بود که علیه عثمانستوطئه چینی و فتنه انگیزی کرد تا کشته شد [۱۰۳].

او برای نابودی اسلام، تعلیماتی را وضع نموده بود، و برای نشر آن یک جمعیّت سرّی تشکیل داد و اسلام را پوششی برای اهداف شوم خود قرار داده بود. بعد از تظاهر به اسلام، در بصره اقامت گزید و دعوتش را منتشر کرد، اما والی آنجا او را بیرون راند، سپس به کوفه رفت اما از آنجا هم اخراج گردید، بعد به مصر رفت و کسانی از اهل مصر، در اطرافش جمع شدند و تعلیماتش شهرت یافت، یعنی موضوع‌های وصیت و رجعت را در میان مردم ترویج داد. اما مسألهی وصیت را قبلاً بنیانگذاری کرده بود و همین ایدهاش، اساس فتنه انگیزی اهل مصر علیه عثمان شد. به ادعای این که عثمانسخلافت را به ناحق از علیسگرفته است، و رأی خود را با عیب و ایرادهایی که از عثمان میگرفت، تأیید میکرد. اما درباره‌ی رجعت [برگشت به این دنیا پس از مرگ] سخن خود را از بازگشت محمد جآغاز کرد، و میگفت: تعجب میکنم از کسی که بازگشت عیسی÷را تصدیق میکند اما بازگشت محمد جرا تکذیب میکند، سپس نظرش را تغیر داده- اما به چه دلیل؟ معلوم نیست- و میگوید: علی رجعت می‌کند و به این دنیا باز میگردد.

و ابن حزم میگوید: وقتی که علیسکشته شد ابن سبأ گفت: اگر هزار مرتبه مغزش را برایم بیاورید مرگش را تصدیق نمیکنم، و تا زمین را پر از عدل و داد نکند همانگونه که پر از جور و ستم شده است، نمیمیرد. و این عقیدهی رجعت را ابن سبأ از آیین یهود برگرفت، چون به اعتقاد آنها الیاس نبی به آسمان صعود کرده، و بازگشت خواهد کرد و دین و قانون خود را بر میگرداند. و این اندیشه در دوره‌های اول در مسیحیت نیز، بوده است» [۱۰۴].

این بود عبدالله بن سبأ و دعوت و افکار و عقایدش. این افکار با نقشه‌ها و توطئه‌های محکم از جانب یهود و مجوس و دشمنان خدا و پیامبر، و از طرف دشمنان امت اسلام و رهبرانشان برای نابودی اسلام طرح شده بود، تا بتوانند افکار و عقاید مسموم خود را در بین مسلمانان به نام اسلام، ترویج نمایند. و بعداً خواهیم دید که چگونه شیعه این افکار را با آغوش باز پذیرفتند و به آن عقاید چنگ زدند و چگونه تشیع اول دگرگون شد و شیعهی اوّل تغییر کرد و دقیقاً همین افکار و عقاید به داخل آنها نفوذ کرد و علی با آنها مقابله کرد؛ و چگونه کسانی که علی طردشان میکرد و از آنها تبراء مینمود و آنان را به قتل میرساند و خود و اولادش آنها را لعنت می‌کردند در تشیع زیاده روی کردند.

و قبل از توضیح بیشتر در این زمینه، یادآوری می‏کنیم که برخی از مردان متولد قرن چهاردهم هجری، خصوصاً از شیعیان، وجود این یهودی حیله گر را انکار می‏کنند، اما انکارشان، مستند به هیچ دلیل و برهانی نیست، و این انکار آنها مانند انکار خورشید است در میانه‌ی روز، چون تنها یک یا دو نفر از مخالفان و مخاصمان، از ابن سوداء یاد نکرده‏اند، بلکه تمام کسانی (ائمه‏ی شیعه و اهل سنت) که در زمینه‏ی فرقه‌ها و رجال، و تاریخ و سیره تألیف نموده‌اند از او یاد کرده‏اند. این قضیه را با تحلیلی منطقی و واقعی در کتاب «الشیعة وأهل البیت» با بیان ادعاهایی که در این عرصه مطرح شده‏اند مورد بحث و بررسی قرار داده‏ایم، و لیکن در این جا خلاصه‏ای از آن را ذکر می‏کنیم، و آن این که: آیا قبل از قرن چهاردهم حتی از میان شیعه‌ها کسی بوده است که وجود این مرد را انکار نماید؟

سپس، کتاب‌های فرقه‌ها، ملت‌ها، رجال و تاریخ، که در باره‌ی این مرد نوشته‌اند و اوصاف و عقاید و افکارش را بیان نموده و تقریباً همه‏ی آنها در لفظ و معنی متفق می‏‏باشند، را چکار می‌کنیم؟.

پس ترس از ننگ و رسوایی چرا؟ و اگر در این جا ننگی مطرح است، پنهان کردن آن چرا؟

و آیا این انکار [حقیقت] منجر به این نمی‏شود که کسی هم وجود علی و معاویه و وقوع حوادث دیگر را انکار کند؟ چقدر عادلانه است سخن این عالم شیعی معاصر ـ با وجود تعصبش ـ که از زیاده روی‌ها و تاریخ آن، بحث کرده و می‏گوید:

«بعد از به دست گرفتن خلافت از سوی امیر المؤمنین، علی در دوران او گروهی ظهور کردند که خواستند او را از درجه‏ی «ولایت و تمسک» به رتبه‏ی «خدا» برسانند، و چون این خبر به ایشان ابلاغ شد در نهایت شدّت آن را انکار کرد و جمعی از کسانی را که در باره‏ی اوغلو کرده بودند، سوزاند».

ظاهراً عبد الله بن سبأ، در آن موقع بر این عقیده نبوده و از آن دسته نیز نبوده که سوزانده شده‌اند، و این رأی ابن ابی الحدید است که میگوید: ابن سبأ سخنش را حدود یک سال پنهان نمود. سپس بعد از وفات امیرالمؤمنین علی آن را اظهار کرد و گروهی از او پیروی کردند که سبئیه نامگذاری شدند.

و شهرستانی با او موافق است آن جا که میگوید:

«ابن سبأ رأی خود را بعد از درگذشت علیسآشکار کرد».

اما استرآبادی مخالف این دو رأی است؛ زیرا او روایت کرده که عبدالله بن سبأ ادعای نبوّت میکرد و گمان میکرد که علی÷خدا است، این خبر به امیر المؤمنین رسید فرمود: مادرت به عزایت بنشیند، شیطان تو را تسخیر کرده است از این سخن برگرد، اما او سر باز زد و از نظر خود باز نگشت، پس علی÷سه روز او را زندانی کرد، اما باز توبه نکرد، لذا او را در آتش سوزاند.

بعید نیست که رأی ابن ابی الحدید راجح باشد که گفته است: ابن سبأ مشمول سوزاندن نشد و ادعایش را بعد از وفات امیر المؤمنین÷آشکار کرد. و شهرستانی موافق او است اگر چه قبل از آن گفته است:

«ابن سبأ به علی گفت: أنت أنت یعنی: تو تویی (منظورش این بوده که تو خدایی) پس او را به مداین تبعید نمود. و این حرف با گفته‏ی دیگرش منافات ندارد، چون احتمال دارد که ابن سبأ به علی گفته باشد: أنت أنت یعنی: توتویی، اما در زمان حیات علیسدر دوران تبعید و بعد از آن تا زمانی که علی÷وفات یافت، حرفش را در حدود یک سال مخفی نگه داشت.

به هر حال این مرد (ابن سبأ) در دنیا وجود خارجی داشته و ابراز غلو نموده است اگر چه برخی در بارهی او شک کنند و او را به خاطر اغراض خود، شخصی خیالی قلمداد کنند، اما ما بر حسب بررسی‌های اخیر خود، در وجود او و افراطی که داشته، شک نداریم بله ابن سبأ در دین خود غلو نمود و بدعت او که همین افکار است، به جماعت زیادی که به نام او نام گذاری شدند، سرایت کرد، و بعد از او به سرعت متحول شد تا جایی که از قایل شدن به مقام خدایی برای یک نفر گذشت و به خدابودن دو، سه، چهار، پنج نفر از اهل بیت یا بیشتر قائل شد [۱۰۵].

و نیز از نامداران متأخر شیعه، مظفری در کتاب خود «تاریخ شیعه» به وجود ابن سبأ اقرار نموده است [۱۰۶].

و سید محسن امین، از بزرگان این قوم، در «موسوعه»ی خود به وجودش اقرار کرده است [۱۰۷].

و از این نوع کتاب‌ها و اظهارات بسیارند.

این بود عبدالله بن سبأ و این بود عقایدی که آن را برای مسلمانان – و به تعبیر دقیق و صحیح تر- برای شیعه‌ها مطرح کرد، چون آنها مزرعهی مناسبی بودند برای آن بذر. و برخی از آنها به دنبال پیدا کردن گوشهای شنوا و قلب‌های هوشیار بودند تا به اسم رهبرشان خشم و کینه‌ها را بر انگیزند.

و عملاً هم توانست بسیاری از آنها را به خود و عقایدش جذب کند، خصوصاً بعد از آن که در نابودی امام مظلوم، عثمان بن عفانسپیروز شد، اسطوره‌ها و افسانه‌های باطل بسیاری ساختند [۱۰۸]و یک جمعیّت سرّی تشکیل دادند که در مورد علی معتقد بودند: او وصی و وارث رسول خدا جمی‌باشد، و مردانی را به وجود آورد که به تقدیس و عبادت او میپرداختند و او را با اوصاف و ویژگی‌هایی وصف میکردند که خاص خداوند بود، و همه‌ی این افراد در زیر لوای او و در میان شیعیان علی بودند و با هم آمیخته شده بودند، و عقاید مسموم خود را ابتدا به رفیقان و همنشینان خود تزریق کردند، برخی تأثیر پذیر بودند و برخی دیگر آن را کتمان کردند و علی بن ابی طالبسبه شکنجهی کسانی پرداخت که خود و عقاید اصلی و مخفی شدهی خود را آشکار کردند و به شدت آنها را تعذیب و شکنجه کرد، و برخی را طرد و تبعید نمود و برخی را با شمشیر و آتش به قتل رساند و در حضور عامهی مردم اعلام کرد که او جز بندهی مطیع خدا نیست و چنانچه معلوم گردد که کسی، از سبئیه‌ها است، با او کاری میکند که باسوخته شدگان انجام داد، و اگر کسی از آنها متأثر شده باشد، به طوری که علیسرا بر ابوبکر و عمر برتری دهد یا در این باره حرف بزند او را هشتاد تازیانه میزند که حد افترا کننده است، همانگونه که «زید بن وهب» روایت میکند که سوید بن غفله به نزد علی رفت در دوران خلافتش، و گفت: من بر چند نفری گذر کردم که از ابوبکر و عمر یاد میکردند و رأی آنها بر این بود که تو هم مانند آنها نسبت به آن دو خلیفه چیزهایی در دل داری، و یکی از آنها عبدالله بن سبأ بود که این گفته‌ها را اظهار کرد. علیسفرمود: من کجا و این خبیث (ابن‌السوداء) کجا؟ سپس فرمودند: (پناه بر خدا) از این که نسبت به آن دو نفر جز حُسن ظن و خوبی، چیزی در دل داشته باشم، سپس امر کرد که عبدالله بن سبأ را به مداین تبعید کنند و فرمود: هرگز با او در شهری سکونت نمیکنم، سپس بر منبر ایستاد تا مردم جمع شدند، بعد مدح و ثنایی از ابوبکر و عمر، با طول و تفصیل بیان کرد و در پایان فرمودند: اگر به من ابلاغ گردد که کسی مرا بر آن دو (ابوبکر و عمرب) برتری دهد، قطعاً او را (به عنوان افترا کننده) حد میزنم [۱۰۹].

و همدانی معتزلی ـ متوفای ۴۱۵هـ. ـ نیز این روایت را ذکر کرده اما در روایت او نکات و فوایدی وجود دارد که در غیر آن نیست که قصد داریم در این جا آن را مطرح کنیم. او میگوید: ابن سبأ به یاران خود میگفت: همانا امیر المؤمنین علی مرا گفت: او وارد دمشق می‌گردد ومسجدشان را منهدم میسازد و بر اهل زمین مسلط میشود و اسراری را کشف میکند و خود را به آنها معرفی میکند که او پروردگارشان است و او در این مقام مانند ابوبکر و عمر و عثمان نیست.

و سوید بن غفله که از افراد خاصه و بزرگان اصحاب نزد علیسبود نزد ایشان آمد و گفت: ای امیر المؤمنین! به نزد چند نفر از شیعیان عبور کردم که دربارهی ابوبکر و عمر و عثمان چیزهایی میگفتند غیر از آنچه آنها در میان امت به آن معروف هستند، و گمان میکردند که تو نیز نسبت به آنها چیزی را در دل داری که آنها علنی میگفتند، دو مرتبه فرمود: أعوذ بالله، از این که برای آنها چیزی را آرزو کنم جز آنچه برای خود آرزو میکنم، لعنت خدا بر کسی که برای آنها جز نیکی در دل داشته باشد، آنها دو برادر برای رسول الله جو دو یاور و دو وزیر بودند، رحمت خدا بر آنها باد. سپس با چشم پر از اشک میگریست و برخاست در حالی که ریش سفید خود را گرفته بود تا مردم جمع شدند. سپس ایستاد و خطبهای بلیغ و کوتاه ایراد کرد، و فرمود: کسانی دو سرور قریش و دو پدر مسلمانان را طوری یاد میکنند که من از آن منزه و مبراء هستم، و از آنچه گفتهاند بیزارم، و هرکس چنین چیزهایی را بگوید او را مجازات میکنم، اما قسم به کسی که دانه را شکافت و روح را آفرید، جز مؤمن کسی آن دو نفر را دوست ندارد، و غیر از فاجر بدکار کسی از آنها کینهای ندارد، آن دو نفر رفیق و همدم رسول الله جبودند با صدق و وفا، امر کردند، نهی کردند، کار انجام دادند و مجازات کردند؛ اما در آنچه کردند از رأی رسول الله جتجاوز نکردند، و هیچ رأیی مانند رأی آنها نبود، و هیچ کس مانند آنها، او را دوست نداشت و رسول الله جدر حالی از دنیا رفت که از آنان راضی بود و هر دو در حالی از دنیا رفتند که مؤمنان از ایشان راضی بودند. رسول الله جبه ابوبکر دستور داد که: این چند روزی که در قید حیات هستند، او امام جماعت باشد، وقتی که خداوند رسولش را از میان ما برداشت و چیزی را برایش برگزید که باز گشت به نزد خویش بود، مؤمنین ولایت را به او دادند و زکات را به او تحویل دادند چون آن دو، همواره باهم بودند سپس بدون اکراه و اجبار با او بیعت کردند، من از میان بنی عبدالمطلب اولین کسی بودم که این وظیفه را به او محول کردم، در حالی که نمیپسندید و دوست داشت کس دیگری این وظیفه را عهده دار گردد، پس به خدا سوگند از همه کس عطوفت و مهربانیش، بیشتر و پایدارتر بود و از همه با تقواتر و در اسلام از همه مقدم‌تر بود، رسول الله جاو را در مهربانی به میکائیل تشبیه کرده بود و در عفو و وقار به ابراهیم. در میان ما، سیرهی رسول الله جراپیاده کرد، تا وقتی که خدا او را نزد خود برگرداند، سپس عمر ولایت أمر را به دست گرفت و مسلمانان را به کار گماشت، بعضی از او راضی بودند و برخی ناخشنود، اما هنوز از دنیا نرفته بود که کسانی را هم که ناخشنود بودند راضی نمود و حکومت را بر راه و روش پیامبر جقرار داد و سوگند به خدا با مسلمانان ضعیف، مهربان و باعطوفت بود، و برای مؤمنان علیه ستمگران، یاور و پشتیبان. در راه خدا، لومه و سرزنش هیچ کس، مانع او نبود، خدا حق را بر زبانش قرار داد، خداوند با اسلام آوردن او، اسلام را عزّت و سرافرازی بخشید و هجرتش را مایهی استواری دین گردانید، محبت او را در قلب مؤمنان گذاشت و در دل کافران ترس و بیم از او را قرار داد. رسول الله جاو را در خشونت علیه دشمن، به جبرئیل و در خشم و کینه از کفار، به نوح تشبیه کرد. سختی را در اطاعت خدا بر آسایش در نافرمانی خدا ترجیح میداد. پس کدام یک از شما، همانند آنها است ـ رحمت خدا برآنهاـ در گذشته که بر راه آنها بودیم از رزق و روزی بسیار بهره‌مند گشتیم. پس هیچ کس حق ندارد که بر غیر محبت و دوستی و پیروی از آثار آنها باشد، بنابراین هر که مرا دوست دارد باید آنها را نیز دوست بدارد، و هر که دوستشان ندارد قطعاً با من دشمنی دارد و من از او بیزارم، و اگر به خاطر آنها کسی را مجازات نمایم، شدیدترین مجازات را میکنم، پس از این زمان به بعد، هر کس راپیش من بیاورند به جرم عیب جویی از آنها به عنوان افترا کننده او را حد میزنم. آگاه باشید، بهترین این امت بعد از پیامبر جابوبکر و عمر هستند و سپس خدا میداند که بهترین کیست و کجاست. این را به شما گفتم و از خدا برای خود و شما طلب آمرزش میکنم» [۱۱۰].

و بسیاری از شیعه و اهل سنت، این خطبه را نقل کردهاند، و سخن نوبختی شیعه، درمورد ذکر ابوبکر وعمر تأیید کنندهی آن است،چنانکه گذشت.

سبئیه، مسائل خویش راپنهان کرده و به طور سری و مخفی کار را شروع کردند و با سرپوش تقیه خود را استتار کردند [۱۱۱].

و علیساینگونه تلاش نمود و توانست شیعهی خود را حفظ کند و میان آنها و عقاید و افکار یهودی و مجوسی فاصله اندازد، اما طولی نکشید که به دست «ابن ملجم مرادی» از خوارج به شهادت رسید و پس از آن سبئیه و عبدالله بن سبأ، با تمام قدرت و صراحت ظاهر شدند، و هرکس خبر شهادتش را به آنها اعلام میکرد، به او میگفتند:

«دروغ گفتی ای دشمن خدا، به خدا سوگند اگر مغز او را در کیسه‏ای با هفتاد نفر شاهد عادل بیاوری، تصدیق نمی‏کنیم و می‏دانیم که او نه می‏میرد و نه کشته می‏شود، و او نخواهد مرد تا عرب را با عصایش سوق دهد و مالک زمین گردد. سپس همان روز تا منزل علی÷رفتند و درِ خانه‌اش زدند مانند کسی که به زنده بودن صاحب خانه باور دارد و به ملاقاتش امیدوار است، افراد حاضر از اهل و یاران و اولاد ایشان گفتند: سبحان الله! نمی‌دانید که امیر المؤمنین شهید شده است؟ گفتند: ما میدانیم که او کشته نمیشود تا با تازیانه و شمشیرش، عرب را سوق دهد همانگونه که با حجت و دلیل، آنها را سوق میداد، و او صدای پچ پچ را می‌شنود، و از زیر لباس و رو انداز سنگین ما آگاه است و در تاریکی همچون شمشیر صاف و برندهای میدرخشد» [۱۱۲].

این گروه پلید و این فرقهی خارج شده از دین و در رأسشان عبدالله بن سبأ، ادعا میکردند که علی بن ابی طالبساین تعالیم را به آنها القاء نموده و آنها این افکار را جز از او یاد نگرفتهاند، همانطور که بسیاری از علما به این نکته اشاره کرده‌اند، از جمله مورخین و علمای رجال و فرقه شناس. و آنچه نوبختی ذکر کردهاست، تأییدکنندهی این حقیقت است که عبدالله بن سبأ، در زمان حیات علی میگفت: علی مرا به طعن و لعن ابوبکر و عمر امر نموده است [۱۱۳].

بسیاری از شیعیان، فریب او را خوردند و به طرف او و عقاید و گفته‌هایی که خود ساخته و پرداخته بود، گرایش یافتند، و به این ترتیب، تشیع اول دگرگون شد و شیعیان اول تغییر کردند و شیعه بعد از این که یک حزب سیاسی خالص بود به یک حزب دینی تبدیل گشت.

و شرق‌شناس آلمانی «ولهوزن» نیز همین سخن را بیان می‏کند، آنجا که از شیعه‏ی اول یاد می‏کند که ابتدا در عراق به وجود آمدند، و در اصل یک فرقه‏ی دینی نبودند بلکه می‏توان گفت، یک رأی و اندیشه‌‌‌‌‌ی سیاسی در آن سرزمین بودند. بنابراین، همهی ساکنان عراق خصوصاً اهل کوفه و قبایل و رؤسای قبایل، شیعه بودند و جز تشیع، چیز دیگری ملاحظه نمیشد، و از نظر آنها علیِ مفقود شده، رمز سروری شهرشان بود، و از همین جا تمجید و ستایش از شخصیت او و اهل بیتش، نشأت گرفت، تمجیدی که در زمان زنده بودنش انجام نشد، اما طولی نکشید که این اندیشه به یک مذهب سرّی، مخصوص پرستش شخص او تبدیل شد [۱۱۴].

و این است سخن حق؛ زیرا در روایات نقل نشده که علی خود یا اهل بیتش را برتر از ابوبکر و عمر و عثمان دانسته باشد، بلکه آنها را بر خود و خانواده‌اش برتری میداد، و بر روش و مسلک آنها حرکت میکرد و خلافتش را، ادامهی خلافت آنها میدانست، همانگونه که در خطبهای مشهور، در نامهای خطاب به معاویه فرمود:

«کسانی که با ابوبکر و عمرببیعت کردند و به همین طریق، با من عهد و پیمان بستند، و در این بیعت کسی که حاضر بوده، حق ندارد جز او کسی را اختیار و انتخاب کند و کسی که حاضر نبوده، نباید آن را رد کند، و مشورت حق مهاجرین و انصار است، پس اگر آنها که گرد آمدند و مردی را خلیفه و پیشوا نامیدند، رضا و خشنودی خدا در این کار بوده است و اگر کسی به سبب عیب جویی یا بر اثر بدعتی سر پیچی کرد، او را به اطاعت وا دار کنید، و اگر فرمان آنها را نپذیرفت با او بجنگید، چون از راهی غیر از راه مؤمنین پیروی نموده و خداوند او را واگذارد به آنچه، به آن روی آورده است.

و سوگند به جانم ای معاویه! اگر با عقل و درایت بنگری و از خواهش نفس صرف نظر کنی، مرا می‌یابی که در خون عثمان از همه کس پاک‌تر بودم و میدانی که من از این کار، گوشه گیری کردم، مگر آنکه بهتان بزنی و کشته شدن او را به من نسبت دهی و پنهان کنی آنچه را نزد تو آشکار است» [۱۱۵].

«ولهوزن» هم به همین ترتیب گفته است:

«یاوران پیشقدم علی، او را در مرتبهای مساوی با سائر خلفای راشدین میدانستند، پس او با ابوبکر و عمر و نیز عثمان، همراهی می‌کرد، خلافت او را در مقابل امویان متعصب، ادامه‌ی خلافت شرعی دانستند. و حق او را در جانشینی، ناشی از این می‌دانستند که از برترین بزرگان صحابه است و او را در بالاترین درجه قرار دادند و از اهل مدینه بیعت گرفتند و این حق ـ حد اقل به طور مستقیم ـ ناشی از این نبود که او از خانوادهی پیامبر جاست» [۱۱۶].

و این حقیقتی است ثابت و روشن که جز نادان یا کسی که خود را به نادانی می‌زند و از روی تکبر، عناد می‌ورزد، آن را انکار نمیکند.

سپس تشیع و سبئیه، با ضعف حسین بن علی در ادارهی امور و سامان دهی به اوضاع، و عدم تسلط کامل وی بر جماعت پدرش و توفیق نیافتن در خنثی نمودن توطئه و نقشه‌های پنهانی و پشت پرده از جانب یهود و مجوس توانستند خوب به پیش بروند؛ و نیز نقشه‌هایی ناشی از خشم و دشمنی موالی فارس شکست خورده بر ضد عرب که قدرت و شوکت و تمدن خود را از دست رفته و منهدم شده می‌دیدند کارگر افتاد، و همچنین حسین بن علیب نتوانست نقشه‌های افرادی دیگر از ملت‌های دورتر که منافع خود را به خاطر اسلام، در خطر میدیدند و هر لحظه در انتظار فرصتی برای جوش و خروش بر ضد فاتحان سر زمینشان و حکامی که لشکریان را اعزام میکردند بودند تا باقیماندهی بت پرستی و شرک و ستم ستمگران و تسلط طغیان‌گران مستبد را از بین ببرند، خنثی نماید.

حسینسبرای دفع این مسایل و جلوگیری از سرایت افکارشان در میان شیعیان مخلص خود و پدرش قدرت کافی نداشت، خصوصاً بعد از آنکه بیم و ضعف و بی‌اعتنایی در قلب نیروهایش رسوخ یافت و دروغ به نام اهل بیت زیاد شد، و افکار حیله‌گرانه گسترش یافت، همانگونه که شیعهی نامدار «سید محسن امین» در کتاب خود به نقل از یکی از ائمه میگوید:

«سید علی خان در کتاب «الدرجات الرفیعة فی طبقات الإمامیة من الشیعة» از ابی‌جعفر محمد بن علی باقر روایت میکند که ایشان به برخی از یاران خود گفت:

«ای فلانی! تمام ستم‌های که قریش در برابر ما روا می‌دارند، و هرآنچه به ما و دوستان‌مان می‏رسد از ستم و تجاوزگری قریش، به اندازه فوت و از دست‌دادن پیامبرجبر ما سنگینی نمی‏کند چرا که ما برای مردم از هر کسی سزاوارتریم و بیشتر در اولویت هستیم اما قریش علیه ما قیام نمودند تا این که ولایت أمر را از جایگاه خود خارج ساختند و با حق ما علیه انصار حجت آوردند، سپس قریش حقوق ما را یکی یکی گرفت تا همه برگشتند و بیعت ما را وارونه کردند و بر ضد ما جنگیدند، و کسی که ولایت أمر را در دست داشت تا زمانی که کشته شد در مقام والایی قرار داشت، بعد با پسرش حسن بیعت شد و عهد و پیمان بسته شد، سپس به او خیانت کردند و مردم عراق در برابر او ایستادند و با خنجر او را از پهلو زدند و لشکرش را غارت نمودند و خلخال زنان به تاراج برده شد، پس با معاویه صلح کرد و خون خود و خانواده‌اش را حفظ نمود. زیرا تعداد آنها کم بود و حق و حقوق کمی هم داشتند. سپس بیست هزار نفر از اهل عراق با حسین بیعت نمودند اما به او خیانت کردند، و علیه او طغیان و سرکشی نمودند درحالی که بیعت او برگردنشان بود او را کشتند. و ما تاکنون مورد تحقیر قرار گرفته‌ایم و حق‏مان نادیده گرفته می‏شود، طرد می‏شویم و مورد اهانت قرار می‏گیریم و محروم می‏شویم، مارا می‏کشند و با دوستانمان در امان نیستیم، آنان درغگویانی هستند که دروغ خود را انکار می‏کنند، راهی را یافته‏اند برای نزدیک شدن به قاضی‌های بدکار در هر شهر، احادیث دروغ و ساختگی را برایشان نقل می‏کنند و از ما چیزهایی نقل می‏کنند که نه آنها را گفته‌ایم و نه انجام داده‌ایم و به این ترتیب، مورد خشم و کینه‏ی مردم قرار گرفته‏ایم» [۱۱۷].

آری، دروغ گویان کذّاب، دروغ گفتند برای ترویج باطل و نشر گمراهی، و روایاتی ساختند که علی و فرزندان پاک او از آنها بیزار و مبراء بودند و در رأس دروغ‌پردازان و فتنه‌گران، سبئیه و رهبرشان عبدالله بن سبأ، قرار داشت، پس موفق شدند، آن هم چه موفقیتی! چون توانستند پس از مدت طولانی، بسیاری از مردم را اغفال کنند و از اسلام ناب محمّدی دور سازند، و مردم را از دین راستین الهی به سمت مذهبی غریب و پوچ و نا سازگار سوق دهند. و آنها را از عقاید ساده وخالی از شرک و بت پرستی دور سازند و از یکتاپرستی و آزادی و جهاد و احترام به رأی و عدالت و کرامت انسانی، بیگانه سازند به طوری که دیگر با کسی، در حسب و نسب و مقام و حکومت و ریاست، فرقی نداشته باشند. آری، ابن سبأ آنها را از مفاهیم عمیق و اساسی دین اسلام دور ساخت و به جانب مفاهیم و عقاید فلسفی کلامی گنگ و پیچیده برگرفته از فلسفه‌بافی‌های یهودی، و بت پرستی مجوس و پیچیدگی‌های مسیحیت سوق داد و نیز شرک ورزیدن به خداوند متعال و رواج بردگی و ایجاد تفرقه و تبعیض در بین مردم با معیار حسب و نسب و جاه و مقام و حکم و ریاست، و با معیار بومی بودن و عشیره‌گری، بدون داشتن هیچ فضیلت دیگری را رواج داد. بنابراین، سبئیه و افکار ابن سوداء، اساس و پایهی همهی فرقه‌هایی شد که از شیعه جدا شدند، و اختلافشان بر اساس میزان عقایدی بود که از او برگرفته بودند، کسی که مجموع آن افکار را دریافت می‌کرد به آن اسم نامگذاری می‌شد و کسی که برخی از آن عقاید را میگرفت و برخی را رها میکرد باز به آن اسم شناخته می‌شد، و اما هیچ کدام از آن فرقه‌ها از راه و روش دیگری پیروی نمی‌کردند. به امید خدا در فصل بعد، در باره‌ی فرقه‌های شیعه، همراه با معرفی کتاب‌های موثق و با دلایل و براهین محکم، بحث خواهیم کرد.

بر همین اساس، حکیم دهلوی دربارهی فرقه‌های شیعه و شیعههای نخست، گفته است:

«طبقهی دوم: گروهی سست ایمان و اهل نفاق بودند که قاتلان عثمانسو پیروان عبد الله بن سبأ می‌باشند و این‌ها کسانی بودند که اصحاب کرام را ناسزا می‌گفتند و همینها بودند که در لشکر امیر شکاف ایجاد نمودند در حالی که خود را شیعهی او می‌خواندند آن هم به خاطر ترس از آن جنایت بزرگ (قتل عثمان) که از آنها صادر شده بود و گروهی هم دست به دامان امیر المرمنین شدند به امید رسیدن به منصب و جایگاه، و همچنین، از این طریق امنیت بیشتری برای خود تأمین نمودند اما با وجود آن، آنچه در دل پنهان نموده بودند از پلیدی و بی‌دینی، آن را در برابر امام آشکار نمودند، دعوتش را نپذیرفتند و بر مخالفت خود با او اصرار ورزیدند تا اینکه خیانت و ستم خود را در منصب و پستی که اشغال نموده بودند اعمال کردند و علیه بندگان خدا تجاوز کردند و اموال آنها را چپاول کردند و زبان خود را با طعن و عیب‌جویی از اصحاب پیامبر جآلودند. و این گروه، همان رؤسای رافضیها و بزرگان و سلف آنها بودند، و این نزد آنها ثابت و مسلّم است چون آنها مبنای دین و ایمانشان را بر اساس روایات نقل شده از طریق آن فاسقان منافق، قرار داده‌اند و لذا بیشتر روایاتی که از امیرالمؤمنینسنقل نموده‌اند از طریق آن مردان بوده است. و مورخین سبب بهره بردن منافقین از مسألهی روایت را اینگونه بیان کردهاند که قبل از واقعهی حکمیت بین «معاویه و علی» بیشتر آنها به علت زیاد بودن تعداد شیعیان اول در سپاه امیر المؤمنین بر سبئیه مسلط بودند، اما بعد از حادثهی حکمیت و نا امیدی از نظم و سامان‌دهی امور خلافت و نزدیک شدن به پایان دورهی خلافت و انقراض آن، و فرا رسیدن دوران سختی شیعیان اول که از دومة الجندل ـ پایتخت حکومت آنها - به سرزمین‌های خود برگشتند و از پیروزی نا امید و مأیوس شدند، و با ترویج احکام شریعت و ارشاد، و روایت احادیث و تفسیر قرآن مجید، به تأیید و پشتیبانی آنها پرداختند، همانطور که علیسوارد کوفه شد و به آن کارها پرداخت، و در آن موقع جز تعداد کمی از شیعیان که در کوفه سکونت داشتند کسی در اطراف او باقی نماند، وقتی که این گروه گمراه برای اظهار گمراهی خود عرصه و میدان را مناسب یافتند آنچه پنهان کرده بودند از قبیل بی‌ادبی در حق امیر و یاران و پیروان زنده و مرده و غیره را اظهار و آشکار کردند، با وجود این، هنوز طمع منصب و قدرت داشتند، چون هنوز عراق و خراسان و فارس و دیگر سرزمین‌های واقع شده در آن اطراف در تصرف امیر و حکومت او بود، و امیرالمؤمنین علیسطوری با آنها رفتار میکرد که آنها با او رفتار میکردند، همانگونه که موسی÷با یهود، این گونه رفتار میکرد، و همانگونه که پیامبر جبا منافقان رفتار می‌کردند [۱۱۸].

نوبختی هم به این امر اقرار نموده است آنجا که مینویسد:

«وقتی که علی÷کشته شد، مردمی که بر امامت او ثابت ماندند به سه گروه تقسیم شدند: فرقهای گفتند: علی نه کشته شده و نه مرده، و نه کشته خواهد شد و نه خواهد مُرد تا اینکه با عصایش عرب را سوق دهد، و زمین را پر از عدل و داد کند همانگونه که پر از جور و ستم شده است. و این اولین فرقهای بودند در اسلام که اعتقاد به وقف امامت (موروثی کردن آن) بعد از پیامبر جرا مطرح کردند، و اولین فرقهای بودند که غلو و افراط نمودند و این گروه - (یاران عبدالله بن سبأ) را سبئیه نامیدند، و آنها از کسانی بودند که علیه ابوبکر و عمر و عثمان و اصحابشعیب‌جویی نموده، و از آنها اظهار بیزاری کردند. و ابن سبأ گفت: علی به او دستور داده که این کار را بکند، لذا علی او را دستگیر کرد و در بارهی سخنش از او سؤال کرد او نیز، اقرار کرد پس علی به قتلش فرمان داد، اما نزدیکانش فریاد زدند: ای امیر المؤمنین، آیا کسی را به قتل میرسانی که به دوست داشتن تو و اهل بیت و ولایت تو، و بیزاری از دشمنان و مخالفان تو دعوت میکند؟ بنابراین، او را روانهی مداین کرد. و جمعی از علماء از اصحاب علی÷حکایت کرده‌اند که عبدالله بن سبأ قبلا، یهودی بوده و اسلام آورده است. او در زمانی که بر آیین یهود بود، در بارهی یوشع بن نون نیز همین حرف را میگفت، پس بعد از وفات پیامبر جنیز همین اقوال را در بارهی علی÷گفت. و او اولین کسی بود که واجب بودن امامت علی÷را تبلیغ کرد و گسترش داد و از مخالفان و دشمنانش اظهار برائت و بیزاری نمود، و مخالفان را شناسایی میکرد. از به همین علت است که مخالفین شیعه گفته‌اند: اصل رافضی از یهود گرفته شده. وقتی که خبر وفات علی÷به ابن سبأ ابلاغ شد، گفت: دروغ گفتی، اگر مغزش را در هفتاد کیسه با هفتاد شاهد عادل پیش من بیاوری ما می‌دانیم که او نه مرده و نه کشته شده، و تا مالک زمین نگردد نمیمیرد» [۱۱۹].

کشی و دیگران نیز از کسانی که نام بردیم، همین سخنان را مطرح میکنند.

عمداً این عبارات را تکرار نمودیم، چرا که ارتباط مستقیمی با موضوع دارد، و نیز این مطالب، برای شناخت تشیع و شیعه، اهمیت بسیار دارند، و همچنین ممکن است خواننده، این مطالب را فراموش کرده باشد لذا نا چاریم که دوباره آنها را بازگو کنیم.

این اولین حادثهای بود که در اعتقاد تشیع اتّفاق افتاد و نخستین تغییر ریشهای بود که منهج و راه و مسلک شیعه را در طی زمانهای گذشته دگرگون ساخت، از همین جا است که یهود، ریاست و تسلط بر افکار شیعه و تشیع را به دست گرفت، همانگونه که «نوبختی» و بعداً «کشی» به آن اقرار نموده‏اند، و قبلاً نیز «سعد قمی» و بسیاری دیگر، به آن اقرار نموده‌اند، و هرکس به تحقیق و پژوهش و غربال کردن تاریخ پرداخته‏است، از مسلمان گرفته تا غیر مسلمان و علمای رجال و صاحب مقالات و نوشته‌ها در باره‏ی فرقه‌ها و عقایدشان، از شیعه و اهل سنت و مستشرقین و یهود و نصاری و همه و همه بر این عقیده‌اند. چنانکه ولهوزن گفته است:

«و منشأ و پیدایش سبئیه به زمان علی و حسن بر میگردد. و به عبدالله بن سبأ نسبت داده شده است، وآن طور که از نام نا آشنایش پیدا است، او اهل صنعای یمن بود، گفته می‌شود که یهودی بوده است، واین دلالت می‌کند بر این که اصل فرقهی سبئیه، از یهود است، و مسلمانان کلمهی (یهودی) را بر چیزی که در واقع چنین نیست، اطلاق مینمایند، لیکن آشکار است که مذهب شیعه که به عبدالله بن سبأ منسوب است و او بنیانگذار آن بوده، به یهود بر میگردد، و به آنها نزدیکتر است تا به ایرانی ها» [۱۲۰].

و در صفحات بعد، از سبئیه و عقایدی که یهودیها و دیگران آنان را بدان مسلح کردند، به تفصیل سخن خواهیم گفت؛ چون ناچاریم باز هم در آنجا از آنها سخن به میان آوریم، و قبل از این که سخن را به پایان ببریم، شایسته است، یادآور شویم که جماعتی از شیعیان اول، همچنان بر عقیده‏ای باقی مانده بودند که با عقاید مسلمانان صدر اسلام هیچ تفاوتی نداشت، تا این که تغییرات دیگری حاصل شد و در رأس آن جماعت، فرزندان علی از جمله: حسن، حسین، محمد، ابوبکر، عثمان، عباس و فرزندان دیگرششو بقیه‏ی بنی هاشم از قبیل: فرزندان عباس و عقیل و جعفر و طالب و اولاد عموهای حسین و عموی پدرشان، بودند

این آخرین مطلبی بود که خواستیم در این فصل بیان کنیم، و اکنون به فصل دیگری میپردازیم که شامل تهمت‌های باطل و ایرادات واهی و عیب‌جویی‌های مختلفی است که سبئیه برای نابودی دولت اسلامی و امیر و خلیفهی مسلمانان، عثمان ذی‌النورینساختراع نمودند، چون بعد از شیعهی دورهی اول، ناخلف‌هایی بر سر کار آمدند که آن افکار را بنیان گذاری کردند و راه علی و اهل بیت او را رها نمودند، و با تبعیّت از سلف ناصالح خود با زبان و قلم، علیه آن امام مظلوم که به ناحق کشته شد، چیره شدند.

و مرگ ذی‌النورینسبا موضوع مربوط است چون قاتل ایشان و کسانی که با قاتلان او همکاری نمودند همان افرادی بودند که سبئیه را تأیید کردند، و از آنها بوجود آمدند و با در آغوش گرفتن عقاید شان، گمراه و از جادهی حق و هدایت منحرف گشتند، و کینه ورزی و دشمنی پدید آمد و دردها، و آزارها و زخم‌ها دوباره تجدید و زنده شدند، و نیز با علم به این مطالب، همراه جریان تاریخ و نتایج آن حرکت میکنیم، و توفیق، تنها از خداوند است و از او می‌خواهم مرا عادل در گفتار داشته باشد و اصابهی حق عنایت فرماید.

***

[۸۴] فرَق الشیعة، نوبختی، چاپ خانه‏ی حیدریه‏ی نجف، (با شرح آل بحرالعلوم، سال ۱۹۵۹م، (ص۴۱، ۴۲). [۸۵] رجال کشی، (ص۱۰۰:،۱۰۱). [۸۶] کتاب الرجال، حلی، چاپ تهران، سال ۱۳۸۳هـ، ص: ۴۶۹. [۸۷] چاپ ایران، (ج۲، ص: ۱۸۴). [۸۸] تاریخ شیعه: روضة الصفا. به زبان فارسی، چاپ تهران، (ج ۲، ص: ۲۹۲). [۸۹] منهج المقال، (ص:۲۰۳). [۹۰] شرح نهج البلاغه، (ج۲، ص: ۳۰۹). [۹۱] الفرق بین الفرق، (ص:۲۳۳-۲۳۵. چاپ مصر). [۹۲] المقالات والفرق، سعد بن عبدالله اشعری قمی. چاپ تهران. سال۱۹۶۳م، ص۲۱. [۹۳] رجال طوسی، چاپ نجف.،سال ۱۹۶۱م.ص۵۱. [۹۴] ج ۵،ص:۴۶۳. [۹۵] ص: ۱۸۴. [۹۶] روضات الجنات. [۹۷] چاپ ایران، (ج۳، ص: ۳۹۳). [۹۸] ص: ۱۰۸، ۱۰۹. [۹۹] چاپ دارالکتب العلمیه، ص: ۵۷. [۱۰۰] الملل والنحل، ( ج۲، ص: ۱۱). [۱۰۱] تهذیب تاریخ - ابن عساکر (ج۷، ص: ۴۳۰). [۱۰۲] مختصر تحفه‏ی اثنی عشریه، چاپ مصر، سال ۱۳۸۳م، ص: ۵-۶. [۱۰۳] فجر الإسلام، ص: ۳۵۴. [۱۰۴] فجرالإسلام، ص:۲۶۹-۲۷۰. [۱۰۵] الشیعة فی التاریخ، محمد حسین الزین (ص:۲۱۳-۲۱۲). چاپ دار الآثار بیروت، سال ۱۹۷۹م. [۱۰۶] تاریخ الشیعة، محمد حسین مظفری. چاپ قم، ص: ۱۰. [۱۰۷] أعیان الشیعة (خصوصاً جزء اول از قسم اول). [۱۰۸] برای این قصه‌های باطل و افسانه‌های ساختگی در این کتاب فصل مستقلی تخصیص خواهیم داد چون این افسانه‌ها با شیعه‏ی امروز ارتباط محکمی دارند و نیز این که آنها این تهمت‌ها را جز از ابن سبأ نگرفته‏اند، به همان صورت که عقایدشان را از او دریافت کرده‏اند، و دلیل و برهان آن را ان شاء الله بیان خواهیم کرد. [۱۰۹] لسان المیزان، ابن حجر عسقلانی، چاپ بیروت، (ج۳، ص:۲۹۰). [۱۱۰] تثبیت دلائل النبوة، همدانی، چاپ بیروت (ج۲، ص:۵۴۶-۵۴۸). [۱۱۱] شاید عقیده‏ی تقیه هم از آنها به شیعه منتقل شده باشد چون آنها از بیم مجازات وطرد علیساولین کسانی بودند که آن را بکار برده‌اند. [۱۱۲] المقالات والفرق، سعد بن عبدالله شیعی قمی. و تثبت دلائل النبوّة (ج۲، ص:۵۴۹). [۱۱۳] فرق الشیعه، نوبختی (ص: ۴۴). [۱۱۴] الخوارج والشیعة، (ص: ۱۱۳). [۱۱۵] نهج البلاغة، (ص: ۳۶۶-۳۶۷). [۱۱۶] خوارج و شیعه، (ص: ۱۷۱). [۱۱۷] أعیان الشیعة، (ج۱، ص:۳۴). [۱۱۸] مختصر التحفة الاثنی عشریة، (ص: ۵۶-۵۸). [۱۱۹] فِرق الشیعة- نوبختی (ص: ۴۳-۴۲). [۱۲۰] الخوارج والشیعة، (ص:۱۷۰ -۱۷۱).