چرا امامت أئمهی خود را لازم و ضروری دانستهاند؟
شیعه میگویند: امامت واجب است، و آن عبارت است از ریاست و رهبریت عامهی مردم در امور دین و دنیا از طرف شخصی، به نیابت از پیامبر ج. و چرا واجب است؟ بدین دلیل که امامت لطف است، و لطف نیز-همچنانکه در فصل نبوت بیان کردیم- واجب است. و اما چرا لطف است؟ به خاطر اینکه اگر مردم رئیس و رهبری داشته باشند که از او اطاعت کنند، او ستمها را از مردم باز میدارد و آنها را بر خیر و نیکی تشویق میکند، و همچنین آنها را از شر و بدی باز میدارد و به صلاحشان نزدیک میکند و از فسادشان دور مینماید. که اینها همه لطف هستند، پس دلایل وجوب نبوت، دال بر وجوب امامت نیز میباشند [۵۶۲].
سید زین میگوید:
«امامت واجب است ... چرا که امام نایب و جانشین پیامبر جدر حفظ و نگهداری شریعت اسلامی، و هدایت مسلمانان و پیشبرد آنها بر راه راست، و همچنین نگهداری از احکام اسلامی و حراست از زیاد و کم نمودن آن میباشد. امام موارد مشکل قرآن و حدیث را برای مردم توضیح میدهد، و مجمل و متشابه آن را تفسیر میکند، و ناسخ را از منسوخ تشخیص و جدا میکند [۵۶۳].
و حلی میگوید:
واجب است که امام حافظ و نگهدار شرع باشد چرا که با فوت پیامبر جوحی از زمین بریده است. و کتاب و سنت هم در تفصیل و بیان احکام جزئی که تا قیامت وجود مییابند، قاصرند. پس باید امامی منصوب شده از جانب خدا وجود داشته باشد و این نیاز جهان است، و وجود او هیچ گونه مفسدهای به همراه ندارد. پس باید از جانب خدا تعیین گردد... اما نیاز مردم به آن، آشکار است همانگونه که در بیان وقوع نزاع در جهان هستی شرح دادیم، و عدم وجود مفسده هم (در تعیین امام از جانب خدا) روشن و آشکار است؛ چرا که مفسده در صورت عدم وجود آن است نه در صورت وجود آن، و اما وجوب نصب و تعیین آن از جانب خدا بدین دلیل است که: وقتی خداوند توانایی آن را دارد و مردم به آن نیاز مندند و هیچ مانعی در راه نباشد پس بالفعل تعیین آن از جانب خدا واجب است [۵۶۴].
این اقوال و سخنان را برای اثبات امامت أئمهشان بیان کردهاند، علاوه بر اسباب و عللی که برای وجوب امامت بیان نمودهاند، اما تمام آنها امامت بیشتر و حتی همهی امامانشان را به جز علیسرد و نفی میکنند، چرا که أئمهی دوازده گانهی موهومشان ریاست و قدرت عامه را در امور دین و دنیا به دست نگرفتهاند، و نتوانسته اند ستم و بیدادی را از مردم بزدایند، و حتی نتوانستهاند مردم را بر کارهای نیک وا دارند و از کارهای بد باز دارند، همانگونه که در کتابهای خودشان آمده است، تازه بنا به قول صحیح، یکی از آنها هنوز به دنیا نیامده است و اگر چنانچه بپذیریم که بدنیا آمده است، از ترس نابود شدن و از بین رفتنش نتوانسته که ظهور کند، حالا چه گونه میتواند شریعت و احکام اسلامی را از نابودی و کم و زیاد شدن حفظ و نگهداری کند!!.
بعضی دیگر از آنها مانند امام یازدهم، بچه و طفل بودهاند و حتی پدرشان ناگزیر قیّم را برای آنها و اموال و داراییشان قرار داده است تا وقتی که به سن بلوغ برسند. چون نتوانستهاند از ترکه و اموال و ارثیهی پدرانشان حفظ و نگهداری کنند، حالا کسی که نتواند اموال و دارایی و امور دنیای خود را حفظ کند چگونه میتواند امور دین و دنیای مردم را حفظ کند؟!.
تازه در کتابهای خود آن قوم (شیعه) آمده که أئمهشان فتواهایی را خلاف آنچه خدا و پیامبرش جآورده است، دادهاند. حتی به خاطر حفظ خود و نگهداری از حیات و زندگی شان فتواهایی خلاف آنچه در دل خودشان بوده است، دادهاند. چنانکه در صفحات قبل از جعفر و پدرش باقر بیان داشتیم که:
«وطالما كانوا يحلون الحرام ويحرمون الحلال لهذا الغرض».
«همواره حلال را حرام، و حرام را حلال مینمودند برای این منظور».
و همان گونه که کلینی در کتاب خود «الکافی» از موسی بن أشیم روایت نموده است که گفت:
«نزد ابو عبدالله÷بودم که مردی در مورد آیهای از قرآن، از او سؤال نمود، پس او را جواب داد. سپس مرد دیگری آمد و در مورد همان آیه از او سؤال نمود اما این بار به گونهای دیگر جواب داد. چیزهای بسیاری در دلم ایجاد شد به گونهای که احساس میکردم قلبم را با چاقو پاره پاره میکنند، در دل خود گفتم: ابو قتاده را در شام، ترک نمودم در حالی که حرفی اشتباه نمیکرد و آمدهام پیش این آقا که خطاهای آنچنانی دارد! در این فکر و خیالها بودم که ناگاه مرد دیگری وارد شد و همان سؤال را پرسید، اما این بار جوابی برخلاف دو جواب قبلیاش به او داد [۵۶۵].
و همچنین از محمد بن مسلم روایت نمودهاند گه گفت:
«پیش ابو عبد الله رفتم در حالی که ابوحنیفه نیز، نزد او بود. به او گفتم: فدایت شوم، خواب عجیبیی را دیدهام. گفت: بگو، ای ابن مسلم، کسی که میتواند آن را تعبیر کند همین جاست- و با دستش اشاره نمود به ابو حنیفه-. گفتم: امشب در خواب دیدم که به خانهی خود رفتم، در آن هنگام خانوادهام بیرون رفتند. من در خانه گردوهای زیادی را در اختیار داشتم و آنها را میشکستم سپس آنها را بر خود پرت و پخش نمودم. ایشان از این خواب بسیار شگفت زده شدند پس ابوحنیفه گفت: تو مرد ماجراجویی هستی، و تلاش میکنی که اموال زیاد به وارثانت برسد، تو پس از ناراحتی و خستگیهای زیاد، به آرزویت میرسی، ان شاءالله. پس ابو عبدالله÷گفت: به خدا سوگند إصابه نمودی وهدف را زدی (آن را درست تعبیر نمودی) ای ابو حنیفه.
میگوید: پس از مدتی ابوحنیفه، از نزد او رفت. و گفتم: فدایت شوم، من تعبیر این ناصبی را دوست نداشتم. پس گفت: ای ابن مسلم! خدا به تو بد نمیدهد و تعبیر ما با تعبیر آنها یکی نیست. و تعبیرخواب تو، آن گونه نبود که او تعبیر نمود. گفتم: فدایت شوم، پس چرا آن موقع گفتی او راست میگوید اما حالا سوگند یاد میکنی که او اشتباه نموده است؟ گفت: آری، من سوگند یاد کردم که او خطأ را حاصل نموده است و خوب به اشتباه رفته است [۵۶۶].
و در پایان، آنچه که قبلاً ذکر نمودیم و کلینی نیز آن را روایت نموده است، دو باره نقل میکنیم:
از زراره بن اعین از ابو جعفر روایت است که گفت:
«سؤالی را در مورد مسئلهای از ابو جعفر پرسیدم پس او جوابی را به من داد. مرد دیگری آمد و عین همان سؤال را از او پرسید، امام امام بر خلاف آنچه به من جواب داده بود، به او جواب داد. دیری نگذشت که مرد دیگری آمد و دقیق همان سؤال را پرسید، اما این بار عکس دو جواب اول را به او گفت. بعد آن دو مرد رفتند و من گفتم: ای فرزند رسول خدا! آن دو مرد از اهل عراق و از شیعیان خودتان بودند که از شما سؤال نمودند، پس چرا هرکدام را به گونهای جواب دادی؟ گفت: ای زراره! این برای ما بهتر و برای شما نیز خوبتر و ماندگارتر است چرا که اگر بر امری متفق و متحد شوید، مردم به ضرر ما، شما را تصدیق میکنند و همین امر باعث از بین رفتن ما و شما میگردد.
زراره میگوید: سپس به ابو عبد الله گفتم: پیروان شما اگر آنها را وادار به گذر از لب تیغ یا داخل شدن به آتش کنی از دستور شما سر باز نمیزنند، و فرمان بردارانه از شما اطاعت میکنند. اما شما کاری میکنی که وقتی از نزد شما رفتند دچار اختلاف و سردر گمی شوند. سرّ این کار شما چیست؟ در جواب، همان جواب پدرش را به من داد [۵۶۷].
آیا راستی کسانی همچون اینها میتوانند احکام را از زیاد یا کم کردن نگهدارند؟ و کسان دیگری مثل حسن، علنی و آشکارا از ریاست و به عهده گرفتن امور دنیوی کنارهگیری نمودند با وجود اینکه از مخالفین خود بیزار بودند اما امور دنیوی خود و آنها را به خودشان واگذار نمودند، حتی به فرمانبرداری آنها هم تن داده و اعتراف کردهاند. چنانکه روایات خودشان، در مورد علی بن حسین، ملقب به زین العابدین، این مسئله را بیان میدارند.
و بعضی هم با وجود تلاش و تکاپوهای زیاد اصلا به قدرت، و به عهده گرفتن امور دنیوی مردم نرسیدهاند. مانند حسن، نوهی پیامبر جچنانکه آنها (شیعهها) بدان تصریح مینمایند.
این است حقیقت اعتقاد آنها در خصوص امامت و وجوب آن، بر این اساس است که ابن حزم میگوید:
«و اما در خصوص مسئلهی نیاز به امامت برای بیان شریعت، باید گفت که: بیشتر أئمهی آنها هرگز چیزی را بیان ننمودهاند که مردم در آن اختلاف داشتهاند، و اگر چنانچه چیزی را در این زمینه داشته باشند ادعاهای ساختگی و جعلی میباشد که خود در آن اختلاف نمودهاند. همان گونه که غیر آنها نیز در آن اختلاف داشتهاند، تازه دیگران از آنها بهتر بودهاند، چرا که تمام آنهایی که از کسی تقلید نمودهاند، مانند آنهای که از ابی حنیفه تقلید نمودهاند، یا کسانی که از مالک، یا از شافعی، یا از امام احمد تقلید نمودهاند، همهی آنها پیروان و طرفداران مشهوری داشتهاند که سخنان یارانشان را از آنها نقل نمودهاند و آنها نیز از آنان نقل نمودهاند، و اما در روایات شیعه هیچ راهی برای اتصال و پیوند خبر ظاهر و آشکاری نزد آنها نیست که ثابت کند این قول، سخن موسی بن جعفر، یا قول علی بن موسی، یا قول محمد بن علی بن موسی، یا قول علی بن محمد، یا قول حسن بن علی است.
اما بعد از حسن بن علی به صورت کلی این ادعا منتفی است و چنین ادعایی حماقت و بیخردی است. و اما قبل از موسی بن جعفر، اگر تمام احادیثی که در زمینهی فقه از حسن و حسین بنقل شدهاند گرد آوری کنیم ده صفحه نمیشود. پس کدام مصلحتی در امامت آنها وجود دارد که آنها ادعایش میکنند. و هرگز خداوند آن را وسیلهی علم و عمل قرار نداده است نه برای آنها و نه برای غیر آنها، و بعد از حسینسنیز در میان آنهای که نام میبرند تنها یک نفرشان ظاهر نشده و دیگران کسی از آنها به معروف و نیکی فرمان نداده است، و اوصاف و ویژگیهای آن باختگان و شکست خوردههای منتسب به امامیه را خواندیم؛ آنهای که میگفتند دین تنها نزد أئمهی آنها است و کسی دیگر چیزی از دین نمیداند، و دیدیم که همهی این سخنان ادعاهای پوچ و آراء فاسد و باطلی بودند که بیارزشتر و بیاساستر از آنها وجود ندارد.
وهمهی امامهای که آنها یادشان میکنند و از آنها بحث میکنند کسانی بودهاند که مأمور به سکوت یا مهلت داده شده بودند، حال اگر مأمور به سکوت بودهاند، در این صورت ماندن در ضلال و گمراهی برای مردم مباح بوده و حجت بودنشان در دیانت برای مردم ساقط شده است و دین باطل شده و به فرض و وجوب اسلام ملزم نبودهاند که این قول کفر آشکار است و هرگز آنها چنین چیزی را نگفتهاند.
و اگر مأمور به سخن و بیان برای مردم بودهاند اما سکوت نمودهاند، پس در این صورت هم از دستور خدا سر باز زده و با امر خدا مخالفت نمودهاند و امامتشان باطل شده، و گنهکاران مجرم هستند. گاهی هم وقتی که از بعضی از آنها در مورد صحت ادعایشان در خصوص أئمهشان سؤال شده، به الهام و وحی در آن خصوص پناه بردهاند، و وقتی که به این درد سر و فتنه روی آوردهاند، مخالفینشان میتوانند ادعا کنند که به آنان نیز بطلان ادعای آنها الهام شده است.
تازه بعضی از أئمهی ذکر شدهی آنها در سن سه سالگی بودهاند که پدرشان فوت نموده است، حال این سؤال پیش میآید که این بچهی کوچک این همه معلومات شرعی را از کجا آورده است در حالی که به سبب کوچکی نتوانسته است آن را از پدرش یاد گیرد؟ جوابی نیست جز آن که بگویند: به او وحی و الهام شده است که این هم به معنی نبی و پیامبر بودن است و کفر صریح و آشکار میباشد [۵۶۸].
[۵۶۲] أعیان الشیعة، جزء أول قسمت دوم (ص: ۶). [۵۶۳] الشیعة فی التاریخ (ص: ۴۴-۴۵). [۵۶۴] منهاج الکرامة، حلی (ص: ۷۲-۷۳). [۵۶۵] أصول کافی (ج۱ص: ۶۶). [۵۶۶] کتاب الروضة از کافی (ج ۸ ص: ۲۵۲). [۵۶۷] أصول کافی، فصل: اختلاف حدیث (ج ۱ص: ۶۵). [۵۶۸] الفصل فی الملل والأهواء والنحل، ابن حزم (ج۴ ص: ۱۰۳-۱۰۴).