الاعتصام در شناخت بدعت و سنت - جلد اول

فهرست کتاب

فصل

فصل

آنچه که به بدعت منسوب است، از دو حال خارج نیست: یا فرد در آن اجتهاد کرده و یا مقلّد است

مقلّد هم یا به دلیلی که به نظر مجتهد دلیل بوده، اقرار کرده و با نظر و استدلال به آن عمل نموده و یا بدون نظر و استدلال در این قضیه تقلید کرده است مانند شخص عامی صرف.

پس این موضوع بر سه قسم است:

قسم اوّل- این قسم دو بخش دارد:

اول- اینکه مجتهد بودنش صحیح باشد. پس ابتداع از جانب این شخص تنها از روی سهو بوده و یک امر عارضی است و ذاتاً بدعت ایجاد نکرده و به این کار، سهو یا خطا گفته می‏شود، چون کسی که این کار را می‏کند، قصدش پیروی از متشابه برای فتنه جویی و به قصد تأویل نادرست کتاب نیست. یعنی از هوای نفسانی‌اش پیروی نکرده و آن را اساس قرار نداده است. دلیلش هم این است که هر گاه حق برایش روشن شود، بدان اذعان و اعتراف می‏نماید.

برای مثال می‏توان به روایتی که از عون [۲۳۲]بن عبدالله بن عتبه بن مسعود نقل شده، اشاره کرد. وی ابتدا افکار مرجئه داشت و سپس از آن برگشت و می‏گوید:

وأول ما أفارق غیر شك
اُفارق ما یقول الـمرجئونا

«و نخستین چیزی که بدون شک از آن کناره می‏گیرم، افکار و عقاید مرجئه است».

مسلم از یزید بن صهیب فقیر [۲۳۳]روایت کرده که گوید: «از یک رأی از آرای خوارج خوشم آمد و بدان تمایل پیدا کردم. همراه با چند نفر به قصد حج بیرون رفتیم سپس علیه مردم خروج می‏کنیم». وی افزود: از کنار مدینه عبور کردیم، دیدیم که جابر بن عبدالله -که به ستونی تکیه داده بود- از رسول خداصحدیث نقل می‏کرد.یزید بن صُهیب فقیر گوید: «او از جهنمیان یاد می‏کرد». او می‏افزاید: به جابر بن عبدالله گفتم: ای یار رسول خدا! این چه حدیثی بود که نقل می‏کنی؟ در حالی که خدا می‏فرماید: ﴿إِنَّكَ مَن تُدۡخِلِ ٱلنَّارَ فَقَدۡ أَخۡزَيۡتَهُۥ[آل‌عمران: ۱۹۲]. و ﴿كُلَّمَآ أَرَادُوٓاْ أَن يَخۡرُجُواْ مِنۡهَآ أُعِيدُواْ فِيهَا[السجدة: ۲۰]. «پس این چه گفته‏ی است که اظهار می‏داری؟!».

یزید بن صهیب گفت: «جابر گفت: آیا قرآن را می‏خوانی؟» گفتم: آری. گفت: آیا مقام و منزلت محمدصرا در آن شنیده‏ای؟ منظورش مقامی بوده که خداوند در روز قیامت به او عطا می‏کند. گفتم: آری، شنیده‏ام. آن مقام ستوده‏ای است که خداوند به وسیله‏ی آن، افرادی را از آن هول و وحشت بلاتکلیفی روز قیامت بیرون می‏آورد.

یزید افزود: «سپس جابر پل صراط و عبور مردم از روی آن را توصیف کرد». وی می‏گوید: «و می‏ترسم که آن را حفظ نکنم».

یزید بن صهیب گوید: «البته جابر عقیده‌اش این بود که افرادی از آتش جهنم پس از آنکه مدتی در آن بوده اند، بیرون می‏آیند».

وی افزود: «منظورش این بود که همچون چوب‌های سیاه از جهنم بیرون می‏آیند و داخل رودخانه‌ای از رودخانه‌های بهشت می‏شوند. در آن غسل می‏کنند و آنگاه با قیافه‌هایی نورانی و سفید بیرون می‏آیند. ما بازگشتیم و گفتیم: وای بر شما! غیر از یک مرد کسی از ما عقیده‏ی خوارج پیدا نکرد». یا سخنی مانند این را گفت [۲۳۴]. یزید بن صهیب از محدثان ثقه است. ابن معین و ابوزُرعه او را ثقه دانسته‌اند و ابوحاتم گوید او راست‌گو است. بخاری هم از او حدیث را روایت کرده است.

عبیدالله بن حسن عنبری [۲۳۵]از محدثان ثقه و از دانشمندان بزرگ و آگاه به سنت بود. البته عالمان دیگر به خاطر قولی که از وی نقل شده، مبنی بر اینکه هر مجتهدی از اهل ادیان، مُصیب است و اجتهادش حق است، تهمت بدعت را به او زده‌اند حتی قاضی ابوبکر و دیگران او را تکفیر کرده‌اند.

قتبی [۲۳۶]از او نقل کرده که می‏گفت: «قرآن، اختلاف آراء و نظرات را تأیید می‏کند. پس قائل شدن به اختیار صحیح است چون در قرآن، اصل و اساسی دارد و قائل شدن به جبر صحیح است چون در قرآن اصل و اساسی دارد، و هر کس قائل به هر کدام از این دو عقیده باشد، به حق اصابت کرده است، زیرا چه بسا یک آیه بر دو معنای مختلف و متضاد دلالت داشته باشد. و روزی از اهل اختیار و اهل جبر پرسیده می‏شود».

وی می‏افزاید: «هر کدام از این دو گروه، مصیب‌اند. اینان جماعتی‌اند که خدای را بزرگ داشته و او را تعظیم کرده‌اند و آنان هم جماعتی‌اند که خدای را منزه و پاک دانسته‌اند».

عنبری افزود: «سخن درباره‏ی اسماء نیز چنین است. هر کس زناکار را مؤمن بنامد، به حق اصابت کرده و هر کس زناکار را کافر بنامد، به حق اصابت نموده است. و هر کس بگوید زناکار فاسق است و مؤمن و کافر نیست، باز به حق اصابت کرده و هر کس او را منافق بداند که نه مؤمن است و نه کافر، به حق اصابت نموده و هر کس معتقد باشد که او کافر است و مشرک نیست، به حق اصابت کرده و هر کس بگوید زناکار کافر و مشرک است، باز به حق اصابت نموده است، چون قرآن بر همه‏ی اینها دلالت می‏کند».

وی می‏گوید: «عادت‌ها و رسوم مختلف نیز چنین است مثل فائل شدن به فال و خلاف آن، قائل شدن به بدگویی و عکس آن، و اینکه مؤمن در برابر قتل کافر کشته می‏شود یا خیر کشته نمی‏شود. همه‏ی اینها مواردی هستند که مجتهد به هرکدام عمل کند، به حق اصابت نموده است».

عنبری گوید: «اگر کسی بگوید: انسان قاتل در جهنم است، به حق اصابت کرده و اگر بگوید در بهشت است، باز به حق اصابت نموده است. و اگر در این زمینه سکوت اختیار کند و تکلیفش را به خدا واگذار کند، به حق اصابت کرده است وقتی که منظورش این باشد که این قضیه مربوط به خدا است و علم به امور عینی بر انسان واجب نیست».

ابن ابی خَیثَمه [۲۳۷]گوید: سلیمان بن ابی شیخ [۲۳۸]به من خبر داد و گفت: «عبیدالله بن حسن بن حُصین بن ابی الحر منظورش همان عنبری بصری است، متهم به اعتقاد بس خطرناکی است. سخنان زشت و ناپسندی از وی روایت شده است».

برخی از متأخرین می‏گویند: این سخنی که ابن ابی شیخ از عنبری نقل کرده، روایت شده که او وقتی عقیده‏ی درست و حق برایش روشن شده، از آن بازگشته و گفته است: «بنابراین از عقیده‏ی قبلی‌ام باز می‌گردم و گردنم را در برابر حق کج می‏کنم، چون اگر در حق، دُمی باشم برایم دوست داشتنی‌تر از آن است که در باطل، سر باشم».

پس اگر این سخنانی که درباره‌اش گفته شده، از وی ثابت باشد، از روی سهو و اشتباه دانشمند بوده و او همچون بزرگان و فاضلان به حق بازگشته است، چون او ظاهراً در عقاید و آرایش از ظواهر ادله‏ی شرعی پیروی کرده و از عقل خودش تبعیت نکرده و با عقیده‏ی خود با شریعت ضدیت و برخورد نداشته است و او با هوای نفسانی‌اش مخالفت نموده است. از این رو موفق شد به حق بازگردد.

همچنین یزید بن صهیب همچون عبدالله بن عباسبنبوده که خوارج با او مخالفت و برخورد داشته‌اند آنگاه که حجت و دلیل را از آنان خواست. برخی از خوارج گفتند: با یزید فقیر مجادله و ستیز نکنید چون او از کسانی است که خدا درباره‌شان فرموده است: ﴿بَلۡ هُمۡ قَوۡمٌ خَصِمُونَ[الزخرف: ۵۸]. پس اینان متشابه را بر محکم ترجیح داده و با اکثریت اهل سنت مخالفت کرده‌اند.

دوم- اگر در معیار علم جزو مجتهدان نباشد، جا دارد چیزهایی را استنباط کند که مخالف شریعت باشد، چون در ضمن جهل به قواعد شریعت، هوای نفسانی و آرزوی نفسانی که در اصل او را وادار به این کار کرده، به او دست داده که آن هم آرزوی تبعیت و مورد پیروی قرارگرفتن است، چون ممکن است درجه‏ی امامت و اقتدا برایش حاصل شود و نفس هم در این کار، لذت زیادی دارد.

به همین خاطر خارج شدن حب ریاست از دل وقتی تنها خودش باشد، سخت است تا جایی که اهل تصوف می‏گویند: حب ریاست آخرین چیزی است که از سر صدیقین و انسان‌های مقرب و راست پیشه بیرون می‏آید. پس چگونه است هرگاه در کنار حب ریاست، هوای نفس هم باشد و علاوه بر این دو چیز، به گمان خودش - دلیل شرعی بر صحتِ عقیده‌اش وجود داشته باشد. در این صورت هوای نفس و آرزوی نفسانی آن چنان در دل جا می‏گیرد که دیگر از آن جدا نمی‌شود همچون سگ که اگر به صاحبش دل ببندد هرگز از او جدا نمی‏شود. این نوع روشن است که فردِ مبتدع در ابتداع خویش گناه کسی را دارد که روش بدی را ایجاد می‏کند.

به عنوان مثال، امامیه معتقد به نصب خلیفه به جای پیامبرصهستند و گمان می‏کنند که خلیفه همچون پیامبرصمعصوم است که این عقیده بر اساس اصل و قاعده‏ی خودشان می‏باشد. این اصل هم از این قرار است که شریعت از ابد نیاز به شرح و توضیح و تبیین برای تمامی مکلفان داشته است. این شرح و تبیین هم یا به صورت شفاهی و رودررو است و یا از طریق نقل از کسانی که مخاطب معصوم بوده‌اند، می‏باشد. امامیه این اصل را از جانب خود بدون دلیل شرعی و نقلی وضع کرده‌اند. بلکه از راه شبهه‏ای که به گمان خودشان عقلی است و شبهه‏ای باطل از نقل آن را ساخته‌اند.

ادعاهای امامیه و پاسخ‌هایی که به آن داده شده، در کتاب‌های دانشمندان آمده است. ادعاهایشان در حقیقت طوری است که هر گاه درخواست دلیل از آنان شود، چیزی در دست‌شان نمی‌ماند، چون به هیچ صورتی برهان و دلیل ندارند.

قوی‌ترین شبهه‏ی امامیه، قضیه‏ی اختلاف امت اسلامی است که معتقدند حتماً باید کسی باشد تا این اختلاف را رفع کند، چون خدا می‏فرماید: ﴿يَزَالُونَ مُخۡتَلِفِينَ ١١٨ إِلَّا مَن رَّحِمَ رَبُّكَ[هود: ۱۱۸-۱۱۹]. «ولی (خدا مردمان را مختار و با اراده آفریده و) آنان همیشه (در همه چیز، حتّی در گزینش دین و اصول عقائد آن) متفاوت خواهند ماند. (مردمان بنا به اختلاف استعداد، در همه‌چیز حتی در دینی که خدا برای آنان فرستاده است متفاوت می‌مانند) مگر کسانی که خدا بدیشان رحم کرده باشد». و این هم زمانی ممکن است که به این فرد، عصمت داده شود همان طور که به پیامبرصداده شد، چون او وارث و جانشین پیامبرصمی‏باشد. در غیر این صورت هر کسی خواه کارش حق باشد و خواه باطل، ادعا می‏کند که مورد رحم قرار می‏گیرد و اوست که به حق رسیده و دیگران به حق نرسیده‌اند. اما وقتی از امامیه خواسته شود که دلیل بر عصمتِ امام را بیاورند، هیچ دلیلی در دست ندارند.

البته ناگفته نماند که اینان عقیده‏ای دارند که جز برای خواص خود، آن را پنهان می‏دارند، چون عقیده‌شان کفر محض و ادعای بدون دلیل و برهان می‏باشد.

ابن عربی [۲۳۹]در کتاب «العواصم» می‏گوید:

«از شهر خود بیرون رفتم و در مسیرم به هر کسی برخورد می‏کردم، هدایت یافته بود تا اینکه به این گروه -منظورش امامیه و باطنیه از فرق شیعه است- رسیدم. این اولین بدعتی بود که به آن برخورد کردم. چون اگر بدعتی همچون قائل شدن به خلق قرآن یا نفی صفات خدا یا ارجاء غافلگیرم می‏کرد، از شر شیطان در امان نبودم. وقتی ابلهی‏ها و حماقت‏های اینان را دیدم، خیلی هوشیار و محتاط بودم و راجع به افرادی که عقایدی درست داشتند، تردید کردم و هشت ماه در میان‌شان ماندم. سپس به شام رفتم و وارد بیت المقدس شدم. آنجا بیست و هشت حلقه‏ی درس و دو تا مدرسه را دیدم -مدرسه‌ای از آن شافعی‏ها در کنار دروازه اسباط و مدرسه‏ای از آن حنفی‏ها-. در بیت المقدس، عالمان و سران مبتدعه و دانشمندان یهودی و مسیحی زیاد بودند. آنجا علم را فرا گرفتم و در حضور استاد ابوبکر فِهری و دیگر عالمان اهل سنت با هر طایفه‏ای مناظره کردم. سپس به خاطر اهدافی به ساحل آمدم. آنجا پُر از گروه‌های باطنیه و امامیه بود. حدود پنج ماه در شهرهای ساحل به خاطر آن اهداف گشتم. سپس به عَکّ آمدم. سردمدار امامیه در آنجا ابوالفتح عَکّی بود و از میان اهل سنت هم، دانشمند بزرگی معروف به فقیه دیبقی آنجا بود. من که آن موقع بیست ساله بودم در مجلس ابوالفتح حضور داشتم. وقتی دید که کم سن و سال هستم و علم زیاد و سخن راست و محکم و قصد درستی دارم و تیز و ماهر و آموزش دیده هستم، شیفته‌ام شد. به خدا قسم در میان امامیه - هر چند مذهب باطلی دارند- انصاف و اعتراف به فضل هر وقت آشکار شود، وجود دارد. او از من جدا نمی‏شد و مرا به مجادله و مناظره وادار می‏کرد و دست از سرم بر نمی‌داشت. من هم راجع به ابطال مذهب امامیه و تفکر آموزش دیدن از معصوم سخن گفتم که ذکرش به طول می‏انجامد.

از جمله عقاید امامیه این است که می‏گویند: خدا در میان بندگانش اسرار و رمز و حکمت‌هایی دارد که عقل به تنهایی قادر به درک آنها نیست و به خاطر زنگار شبهه نمی‏تواند به حقیقت آنها پی ببرد. پس این امر جز از جانب امامی معصوم شناخته نمی‏شود. باید بدانند که این عقیده به تفکر حلول بر می‏گردد. اینان خواسته‌اند از این تفکر دور شوند اما در واقع به این تفکر برمی گردند.

برخی از امامیه عقیده‌شان را با تعبیری دیگر بیان می‏کردند، می‏گفتند: خدا به حق امر کرده و صدق و راستی را به دست مبلّغ معصوم -که همان پیامبرصاست- دانسته است. اگر چنین نباشد، قطعاً از پله‌های حق به طرف باطل و از درجه‏ی یقین به شک و از حالت اطمینان به شک و تردید سقوط می‌کردیم. پس از آنکه حقیقت مذهب و اعتقادشان را درک کردم و منظورشان را فهمیدم، به آنان گفتم: آیا آن امامی که از جانب خدا پیامش را ابلاغ می‏کند، مُرده یا جاودانه است و نمی‏میرد؟ ابوالفتح عَکّی گفت: وفات یافته است. البته عقیده‌اش این نبود و آن را از من پنهان می‌کرد. حقیقت عقیده‏اش این بود که خداوند در هر معصومی حلول می‏کند و معصوم از جانب خدا تبلیغ می‏کند. پس تبلیغ کننده خدا است اما به واسطه‏ی حلولش در آدمی این کار صورت می‏پذیرد. گفتم: آیا کسی جانشین پیامبرصشده است؟ گفت: وصی او یعنی علی جانشین‌اش شده است. گفتم: آیا علی به حق حکم کرده و آن را اجرا کرده یا نه؟ گفت: به خاطر غلبه و قدرت مخالفانش نتوانست به حق حکم کند و آن را اجرا نماید. گفتم: پس موقعی که توان داشت آیا حق را اجرا کرد؟ گفت: تقیه او را از این کار منع کرد و تقیه از روز ولادت تا روز وفات از او جدا نشد. فقط این تقیه گاهی قوی و گاهی ضعیف می‌شد. وقتی به مقام ولایت و امامت رسید، هنوز آثار تقیه در او بود، از این رو جز مدارا و سازش با اصحاب پیامبرصکاری از دستش برنیامد تا اینکه درهای اختلال و فروپاشی امت اسلامی بر او باز نشود. گفتم: این مدارا حق است یا خیر؟ گفت: باطل است اما ضرورت آن را مباح کرده. گفتم: پس عصمت کجاست؟ گفت: عصمت تنها موقع قدرت فایده دارد. گفتم: امامان پس از او تاکنون قدرت را به دست آورده‌اند یا خیر؟ گفت: خیر. گفتم: پس دین مورد اهمال قرار گرفته و حق، مجهول و پوشیده است. گفت: حق، آشکار خواهد شد. گفتم: به وسیله‌ی کی؟ گفت: به وسیله‌ی امام منتظر. گفتم: شاید او دجّال باشد. همگی از این سخن خندیدند. سخن را به خاطر قصدی که داشتم، قطع کردیم، چون ترسیدم که اگر محکومش کنم در شهر خودش از من انتقام بگیرد.

سپس گویم: از شگفت‌ترین چیزهایی که در اینجا هست، اینکه امام هرگاه به کسی که قدرت و توانی ندارد، مطلبی را بفهماند، کار نادرستی کرده بنابرین عصمتی ندارد.

شگفت‌آورتر از آن، این است که: خداوند متعال -بنا به عقیده‌ی ابوالفتح عَکّی- وقتی دانسته که جز از طریق تعلیم دهنده، علمی وجود ندارد و تعلیم‌دهنده را ناتوان و ضعیف فرستاده که نمی‌تواند آنچه را یاد گرفته، بگوید و به دیگران ابلاغ کند، مثل آن است که خداوند او را تعلیم و آموزش نداده و او را نفرستاده است، و این -به ویژه بنا به مذهب امامیه- ناتوانی و ستم از جانب خداست.

اینان سخنان و عقایدی دارند که نمی‌توانند دلیل و برهانی برای آن بیاورند.

ماجرا پخش شد و رئیس باطنی‌ها که اسماعیلیه نام داشتند، چنین در نظر داشت که با من جلسه‌ای ترتیب دهد. پس ابوالفتح مرا پیش فقیه دیبقی بُرد و به من گفت: رئیس اسماعیلی‌ها مشتاق است با تو مباحثه کند. گفتم: سرم شلوغ است. گفت: اینجا مکانی ترتیب داده شده که وی به آنجا می‌آید و طبرانی‌ها از آنجا حراست و نگهبانی می‌کنند. آن مکان، مسجدی در یک کاخ کنار دریاست که بنای بلند و آراسته‌ای دارد. او فراتر از طاقت و توانم، مرا به این کار وادار کرد. من هم از طرفی شرم و حیا می‌کردم و از طرفی امید اجر و پاداش از خدا داشتم.

وارد آن مکان شدیم و از آنجا بالا رفتیم. دیدم که آنان در زاویه‌ی شرقی مسجد گرد آمده‌اند. با خوشایندی در چهره‌شان مشاهده کردم و سپس به طرف محراب رفتم و آنجا دو رکعت نماز خواندم که در طی این دو رکعت، همه‌اش به فکر سخن گفتن با آنان و نجات از دست‌شان بودم.

سوگند به کسی که تقدیر کرده که پیش شما بیایم تا با شما سخن گویم، هرگز امید رهایی از آن مجلس را نداشتم. به دریا می‌نگریستم که موجش به سنگی سیاه و تیز زیر قوس مسجد می‌زد، می‌گفتم: این قبر من است که آنجا دفنم می‌کنند و آهسته این بیت را می‌سرودم:

ألا هل إلی الدّنیا معاد وهل لنا
سوی البحر قبرٌ أو سوی الـمـاء أکفانُ

«هان! آگاه باشید آیا بازگشتی به سوی دنیا هست و آیا جز دریا، قبر یا جز آب، کَفنی داریم؟». این واقعه، چهارمین واقه‌ی بسیار سخت من در طول عمرم بوده که خداوند مرا از آنها نجات داد. وقتی سلام کردم، به نزدیک‌شان رفتم و به طور معمول از آنان احوالپرسی کردم. با خودم گفتم: در عظیم‌ترین مکان، شاهد جسد مرده‌ای هستم که آنجا از دین حمایت می‌کنم و نماینده‌ی مسلمانان هستم. ابوالفتح به جوانی خوش سیما اشاره کرد و به من گفت: این شخص، بزرگ و سردمدار این گروه است. او را صدا زدم و چیزی نگفت. پیش از من به سخن آمد و خطاب به من گفت: نشست‌های علمی و مناظره‌ها و سخنان تو به من رسیده است و تو می‌گفتی که: خدا فرمود و خدا فلان کار را کرد. این خدا چه موجودی است که به سوی آن دعوت می‌کنی و زیاد از او یاد می‌کنی؟ به من خبر بده و برایم روشن کن و از این مخکصه‌ای که با این گروه برایت پیش آمده، خودت را نجات بده. او از جا در رفت و خشمگین شد و روی دو زانویش نشست و تردید نداشتم که او سخنش را تمام نمی‌کند مگر اینکه دوستانش پیش از جواب من، مرا می‌ربایند.

به تیردانم مراجعه کردم و تیری درست که قبلاً آماده کرده بودم از آن بیرون کشیدم و با آن به نقطه‌ی سیاه دلش زدم. پس به دست و پا زدن افتاد و نتوانست کلمه‌ای را بر زبان جاری سازد.

توضیح آن، این است که امام ابوبکر احمد بن ابراهیم اسماعیلی، حافظ جرجانی [۲۴۰]، می‌گوید:

من مردم را از کسانی که علم کلام می‌خواندند، بر حذر می‌کردم. امام ابوبکر جرجانی، در علم حدیث، سردمدار و عارف و آگاه به علم حدیث بود. و می‌گوید: روزی وارد شهر ری شدم و قبل از هر چیز وارد مسجد جامع این شهر شدم. به طرف ستونی رفتم تا کنار آن نماز بخوانم. دیدم که دور و برم دو مرد هستند که از علم کلام سخن می‌گویند: آنان را به فال بد گرفتم و با خودم گفتم: اولین واقعه‌ای که از بدو ورود من به این شهر پیش آمد، شنیدن سخنانی است که از آن بدم می‌آید. نمازم را مختصر خواندم تا از آن دو نفر دور شوم. از سخن‌شان چنین دریافتم که این باطنی‌ها، کم عقل‌ترین آفریده‌های خدایند و شایسته است که انسان دانا و خردمند خودش را به زحمت نیندازد تا دلیلی را برای تفکرات و عقایدشان پیدا کند بلکه از آنان بخواهد که چرا چنین تفکرات و عقایدی دارید؟ پس هیچ دلیلی و برهانی ندارند. خیلی سریع سلام نمازم را دادم.

پس از آن خدا چنین خواست که شخصی از اسماعیلی‏ها پرده‏ی الحاد و بی‌دینی را کنار نهاد و شروع به مکاتبه با وشمِکیر کرد و او را به اعتقادش دعوت می‌کرد و به او می‌گفت: من دین محمد را نمی‌پذیرم مگر اینکه معجزه‌ای را برای اثبات آن بیاورید. اگر معجزه را آوردید، به سوی شما باز خواهیم گشت.

این وضعیت ادامه داشت تا اینکه مرد تنومند و قوی هیکل را از میان آنان انتخاب کردند. این مرد نزد وشمکیر به عنوان نماینده آمد و به او گفت: تو یک فرمانده هستی و شأن فرماندهان و پادشادهان این است که از عوام جدا باشند و از عقیده‏ی آنان تقلید نکنند. فرماندهان و پادشاهان می‌بایست به دنبال برهان و حجت باشند. وشمکیر به او گفت: فردی را از اهل مملکت من انتخاب کن. من با تو مناظره نمی‌کنم بلکه در حضور من آن شخص با تو مناظره می‌کند. ملحد به او گفت: ابوبکر اسماعیلی را انتخاب می‌کنم -چون می‌دانست که او در زمینه‏ی توحید علم و آگاهی ندارد و در حدیث، امام و دانشمند است. ولی وشمکِیر به خاطر عامی بودنش معتقد بود که ابوبکر اسماعیلی عالم‌ترین مردمان روی زمین به انواع علوم است-. وشمکِیر به او گفت: این طبق خواسته و مراد من است، چون او مرد خوبی است.

پادشاه نامه‌ای به ابوبکر اسماعیلی در جرجان نوشت تا پیش او به غزنه سفر کند تا با این فرد اسماعیلی مذهب مناظره کند. از آنجا نام و آوازه‌اش و امامت و تبحرش در حدیث شنیده بود. پادشاه به خاطر عامی بودنش معتقد بود که ابوبکر اسماعیلی در همه‏ی علوم متبحر و ماهر است و کسی بالادستش نیست. او گفت: این فرد اسماعیلی مذهب و کافر ابوبکر اسماعیلی را درمانده خواهد کرد. آنان نتوانستند به پادشاه بگویند: ابوبکر اسماعیلی در این زمینه علم و دانشی ندارد تا مبادا آنان را به حسادت متهم کند. از این رو به خدا پناه بردند تا دینش را یاری دهد و به او توکل کردند.

ابوبکر اسماعیلی گوید: وقتی پیک نزدم آمد و من راه خودم را در پیش گرفته بودم و نزدیک منزل شدم، گفتم: «إنا لله» چگونه راجع به مطلبی مناظره کنم که چیزی درباره‌اش نمی‌دانم و درباره‏ی چیزی سخن گویم که به آن علم و آگاهی ندارم؟ آیا می‌توانم نزد پادشاه عذر بیاورم و کسی را به او نشان بدهم که جدل و مناظره بلد است و حجت‌ها و براهین خدا در آفریده‌هایش بر صحت دینش را می‌داند؟! از گذشته ام پشیمان شدم که چیزی از علم کلام را مطالعه نکردم. سپس خداوند سخنانی را را که از آن دو نفر در مسجد جامع شهر ری شنیده بودم، به یادم آورد. روحیه ام تقویت شد و تصمیم گرفتم که به آن سخنان استناد و اتکا کنم. به شهر غزنه رسیدم. پادشاه مرا دیدار کرد و نفس راحتی کشید. سپس مردمان را جمع کرد و فرد اسماعیلی مذهب همراه ابوبکراسماعیلی در آنجا حضور به هم رسانیدند. پادشاه به فرد باطنی گفت: سخن‌ات را بگو تا امام آن را بشنود. وقتی سخنانش را بیان کرد، حافظ ابوبکر اسماعیلی به او گفت: چرا؟ وقتی ملحد آن را شنید، گفت: این امام سخنان و عقاید مرا می‌داند و سراسیمه و متحیر شد. ابوبکر اسماعیلی گفت: از آن وقت به بعد رفتم و به خواندن علم کلام امر شدم و دانستم که علم کلام ستونی از ستون‌های اسلام است. ابن عربی گوید: «وقتی به اینجا رسیدم، گفتم: اگر اجِل من به تأخیر افتد، شبیه قضیه‏ی ابوبکر اسماعیلی است. رو به ابوالفتح شیعه مذهب کردم و به او گفتم: اگر از عَکّ پیش از بودن با این دانشمند بیرون می‌رفتم، جز ایام کمی هرگز سفر نمی‌کردم به تبحر و معرفت‌اش در علم کلام بنگر. به من گفت: کدام چیز خدا است؟ فقط امثال او این سؤال را می‌کرد. ولی اینجا نکته‌ای هست که باید امروز آن را از وی یاد بگیریم و میهمان او باشیم. آن نکته هم این است: چرا گفتی: کدام چیز خدا است؟ و در میان حروف استهفام تنها به «أیّ» اکتفا کردی و همزه و «هل» و «کیف» و «أنّی» و «کم» و «ما» و «أم» را رها کردی. تازه «أی» هشتمین حروف استهفام است؟!.

این سئوال دوّم از فلسفه‏ی دوّم طرح سئوال او بود که: «أی» در استهفام دو معنا دارد، کدام معنا مورد نظرت بود؟ و چرا با حرفی که احتمال دو معنا دارد، سئوال کردی و با حرفی که فقط یک معنا دارد و صریح است، سئوال نکردی؟ آیا این سئوال بدون علم و تحقیق و بدون حکمت از تو سر زد یا نه حکمتی مورد نظرت بود؟ لطفاً برای ما توضیح بده.

وقتی سر این سخنان را باز کردم و آن را بسط و شرح دادم، چهره‌اش تغییر کرد تا جایی که از ترس، چهره‌اش زرد شد همان‌طور که ابتدا از روی حقد و کینه، چهره‌اش سیاه شده بود. او داشت می‌مرد و یکی از دوستانش که در سمت راست‌اش بود به طرف دیگرش به او گفت: این کودک، دریای وسیعی از علم و دانش است و هرگز مثل او را ندیده‏ایم. و آنان کسی را که اندکی جان در بدن دارد، ببینند حتماً او را نابود می‌کنند، چون حکومت و قدرت در دست دارند و اگر رفعت و سربلندی دولت شام نداشتیم و والی عَکّ به ما توجه و عنایت نداشت، به او نامه می‌نوشتیم که خیلی در حق ما نیکی کرده و بی‌نهایت ما را مورد اکرام و احترام قرار داده که معمولاً از دست‌شان نجات پیدا نمی‌کردم.

وقتی آن سخن درباره‏ی تعریف و تمجید از من، شنیدم، از کسانی که جلو من بودند، درخواست کردم و گفتم: این جلسه‌ای بزرگ است و سخنان زیادی در این زمینه هست که نیاز به تفصیل دارد، آن را به روزی دیگری موکول می‌کنیم. بلند شدم و بیرون رفتم. آنان نیز همه‌شان همراه من بلند شدند و گفتند: باید کمی اینجا بمانی. گفتم: نه، نمی‌مانم.

خیلی سریع پا برهنه از آنجا بیرن رفتم و به طرف دروازه دویدم تا اینکه به شاهراه رسیدم. آنجا کمی ماندم و مژده‏ی حیات را به خودم دادم. تا اینکه آنان پس از من بیرون آمدند و کفش‌هایم را برایم آوردند. آن را پوشیدم و خندان همراهشان راه رفتم. آنان وعده‏ی جلسه‌ای دیگر را از من گرفتند. به این عده وفا نکردم و از دست‌شان فرار کردم و ترسیدم که اگر به وعده‌‌ام وفا کنم، مرا بکُشند.

ابن عربی می‌گوید: «دوستان ما در مسجد الأقصی به من گفتند: استاد ما ابوالفتح نصر بن ابراهیم مقدسی با یکی از بزرگان شیعه نشستی داشت. او از فساد و تباهی مردمان نزد او شکایت کرد و اظهار می‌کرد که این وضعیت فقط با خروج امام منتظر اصلاح می‌شود. نصر به او گفت: آیا خروج او وقت معلومی دارد یا خیر؟ فرد شیعه مذهب گفت: آری، وقت معلومی دارد. ابوالفتح گفت: آیا امام منتظر، شخصی معلوم است یا مجهول؟ گفت: معلوم است. نصر گفت: این خروج چه وقت تحقق می‌یابد؟ شخص شیعی گفت: وقتی مردمان دچار فساد و تباهی شوند. ابوالفتح گفت: پس چرا او را از مردم پنهان کرده‌اید حال آنکه جز شما همه‌شان دچار فساد و تباهی شده‌اند. اگر شما هم فساد و تباه شوید، قطعاً خروج می‌کند. پس سریع او را از زندان آزاد کردند و با عجله به مذهب ما روی آوردند. او هم متحیر و شگفت‌زده شد.

راوی گوید: به گمانم این ماجرا را از زبان استادش، ابوالفتح سلیمان بن ایوب رازی، آن امامِ زاهد شنیده است».

آنچه که ابن عربی [۲۴۱]و دیگران نقلش کرده‌اند، به پایان رسید. در کتاب مذکور «العواصم»، فایده‏ی زیادی برای کسی که می‌خواهد از اصول امامیه و باطنیه آگاه شود، وجود دارد و در لابلای کتاب، مثال‌ها و نمونه‌های زیادی از این قبیل موارد یافت می‌شود.

قسم دوم- این قسم هم چند نوع است:

صاحب این قسم کسی است که خودش استنباط نکرده بلکه از دیگر مجتهدان و استنباط کنندگان پیروی کرده به گونه‌ای که به این شبهه اعتراف کرده و آن را تأیید و تصویب نموده و به جای صاحب این رأی، به سوی آن دعوت می‏کند، زیرا در دلش خوب جای گرفته است. این شخص هم مانند شخص قبلی است هر چند به آن حالت و وضعیت نرسیده، ولی محبت این مذهب آن چنان در دلش جای گرفته که به خاطر آن با مخالفانش دشمنی و با موافقانش دوستی می‌نماید.

صاحب این قسمت، از استدلال بی‌بهره نیست. او به کسانی ملحق می‌شود که در این شبهه صاحب نظر بوده و در آن تأمل و تدبر کرده‌اند هر چند عامی است، چون وی خودش را در معرض استدلال قرار داده در حالی که می‌داند، در زمینه‏ی تدبر و اندیشیدن و قضیه‌ای که در آن تدبر و اندیشه می‌شود هیچ آگاهی و اطلاعی ندارد. با این وجود کسی که به دلیل اجمالی استدلال می‌کند به کسی که به دلیل تفصیلی استلال می‌نماید، نمی‌رسد. فرق این دو در آوردن مثالی معلوم می‌شود:

کسی که به دلیل اجمالی استدلال می‌کند، شبهه‌های ابتداع شده را می‌گیرد و در ورای آنها می‌ایستد تا جایی که هر گاه از وی خواسته شود جریان قضیه را عالمانه توضیح دهد، نمی‌تواند این کار را بکند و درمانده می‌شود یا چیزهایی غیر معقول می‌گوید،اما کسی که به دلیل تفصیلی استدلال می‌نماید، نسبت به صاحب بدعت حسن ظن دارد و از او پیروی می‌کند و دلیلی تفصیلی که بدان استناد و استدلال نماید، ندارد جز حسن ظن به شخصی که از وی پیروی می‌کند. این نوع در میان عوام، زیاد است.

مثال اول- وضعیت حمدان بن قرمط می‌باشد که قرامطه به او منسوب است، چون او یکی از دعوت‌گرانِ باطنیه است که جماعتی دعوتش را اجابت نموده و به او منسوب شدند. او فردی از اهل کوفه بود که به زهد و پارسایی تمایل داشت. یکی از داعیان باطنیه که به طرف روستایش حرکت می‌کرد و گاوهایی در پیش‌اش بود و آن را می‌راند، با او رفیق شد. حمدان که آن مرد را نمی‌شناخت و از وضع و حالش باخبر نبود، به او گفت: می‌بینم که از جای دوری مسافرت کرده ای. مقصدت کجاست؟ جایی را گفت که همان روستای حمدان بود. حمدان به او گفت: سوار یکی از این گاوها بشو تا کمی از خستگی راه از تنت بیرن رود و کمی استراحت کنی. وقتی دید که او به دیانت تمایل دارد، از درِ دیانت با او وارد بحث شد. آن مرد گفت: من به این کار امر نشده‌ام. حمدان به او گفت: گویی تو هیچ کاری نمی‌کنی مگر آنکه دستوری به تو داده شود؟ مرد گفت: آری، چنین است. حمدان عرض کرد: به دستور چه کسی کار می‌کنی؟ گفت: گفت به دستور مالک و فرمانروای من و تو و کسی که دنیا و آخرت از آنِ اوست. حمدان گفت: بنابراین، این کس پروردگار جهانیان است. گفت: راست گفتی ولی خدا ملک خویش را به هر که بخواهد، می‌بخشد. حمدان گفت: قصد تو در سرزمینی که به سوی آن حرکت می‌کنی، چیست؟ گفت: به من امر شده که اهل آن سرزمین را از جهل به سوی علم، از گمراهی به سوی هدایت و از بدبختی به سوی خوشبختی فراخوانم و آنان را از گرداب‌های ذلت و فقر نجات داده و اموال و دارایی و امکاناتی را به آنان بدهم که از خستگی و رنج نجات پیدا کنند. حمدان به او گفت: مرا نجات بده، خدا تو را نجات دهد. علم و دانشی به من یاد بده تا مرا زنده کنی. به راستی به آنچه که گفتی، نیاز شدیدی داشتم. آن مرد گفت: به من امر نشده که راز پوشیده را برای کسی فاش کنم مگر پس از اطمینان به او و بستن عهد و پیمان با او. حمدان گفت: چه عهدی با تو ببندم، که من پایبند آن هستم. گفت: برای من و امام، با خدا عهد و پیمان محکمی ببندی که راز امامی را که او را به دیدن تو می‌آورم، آشکار نکنی و راز مرا نیز فاش نکنی. حمدان این پیمان را پذیرفت و پایبند آن شد. سپس آن دعوتگر باطنی‌ها خیلی زود فنون جهل خویش را به او یاد داد تا اینکه کم کم و به تدریج او را فریب داد و گمراهش کرد، و حمدان تمام خواسته‌های او را اجابت کرد و به این دعوت به زودی پاسخ داد و یکی از سران این بدعت شد و پیروانش، قرامطه نامیده شدند.

مثال دوم- سخنان کافران است که خداوند متعال در آیات زیر از آنان نقل نموده است: ﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمۡ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ مَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ وَإِلَى ٱلرَّسُولِ قَالُواْ حَسۡبُنَا مَا وَجَدۡنَا عَلَيۡهِ ءَابَآءَنَآ[المائدة: ۱۰۴]. «هنگامی که بدانان (که از قوانین دل و اهواء درونشان پیروی می‌کنند) گفته شود که بیائید به سوی آنچه خدا نازل کرده و (آنچه) پیغمبر (بیان نموده است برگردیم، تا هدایت بیابیم) می‌گویند: چیزی ما را بسنده است که پدران و نیاکان خویش را بر آن یافته‌ایم». و ﴿قَالَ هَلۡ يَسۡمَعُونَكُمۡ إِذۡ تَدۡعُونَ ٧٢ أَوۡ يَنفَعُونَكُمۡ أَوۡ يَضُرُّونَ ٧٣ قَالُواْ بَلۡ وَجَدۡنَآ ءَابَآءَنَا كَذَٰلِكَ يَفۡعَلُونَ ٧٤[الشعراء: ۷۲-۷۴]. «گفت: آیا هنگامی که آنها را به کمک می‌خوانید، صدای شما را می‌شنوند و نیازتان را برآورده می‌کنند؟ یا سودی به شما می‌رسانند (اگر از آنها اطاعت کنید؟) و یا زیانی متوجّه شما می‌سازند (اگر از آنها سرپیچی نمائید؟). می‌گویند: (چیزی از این کارها را نمی‌توانند بکنند) فقط ما پدران و نیاکان خود را دیده‌ایم که این چنین می‌کردند (و بتان را به گونه ما پرستش می‌نمودند و ما هم از کارشان تقلید می‌کنیم و بس. مگر می‌شود پدران و نیاکان ما در اشتباه بوده باشند؟)».

مسعودی نقل کرده که در بالاترین نقطه‏ی سرزمین مصر مردی قبطی بود که آیین نصرانیت و افکار یعقوبیه را اظهار می‌کرد. او به علم و فهم مشهور بود. خبر او به احمد بن طولون رسید. احمد بن طولون آن مرد را احضار کرد و راجع به چیزهای زیادی از او سئوال کرد. از جمله او در بعضی روزها فرمان داد که برخی از صاحب نظران را در مجلس او احضار کنند تا از این مرد قبطی راجع به دلیل بر صحت آیین نصرانیت بپرسند. اینان هم در این رابطه از او پرسیدند.

آن مرد گفت: دلیل من بر صحت آیین نصرانیت، این است که آن را متناقض و ضد هم می‌بینم که خردها آن را نمی‌پذیرند و درون آدمی از آن به دلیل تضاد و تناقض‌اش، نفرت دارد. هیچ رأی و نظری نیست که آن را قوی بداند و از نظر اهل تأمل و دگر اندیشان و محققانِ آن، هیچ برهان و دلیلی وجود ندارد که آن را تأیید نماید. با این وجود امت‌های زیاد و پادشاهان بزرگ و اهل بصیرت و معرفت و سیاستمدار و خردمند دیده‌ام که به آن گردن نهاده و آن را پذیرفته‌اند. از این رو پی بردم که ایشان تنها به خاطر دلایل و براهینی که مشاهده‌اش کرده‌اند و به خاطر نشانه‌ها و معجزاتی که دانسته‌اند، آیین نصرانیت را پذیرفته و بدان پایبند شده‌اند. و در حقیقت این دلایل و وجود نشانه‌ها و معجزات است که گردن نهادن اینان به آیین مسیحیت و پایبند شدن به آن را بر ایشان واجب کرده است. کسی از او سئوال کرد: تضاد و تناقضی که در آیین مسیحیت است، چیست؟ همچنین گفت: آیا این تضاد قابل درک است یا نهایت آن معلوم می‌شود؟ از جمله تضاد و تناقض موجود در آیین مسیحیت این است که مسیحیان معتقدند سه خدا یکی است و خدا سه تاست. اعتقاد آنان به اقانیم و جوهر، که این همان عقیده‏ی سه خدایی است. و اینکه آیا اقانیم ذاتاً قادر و عالم‌اند یا خیر؟ مسیحیان پروردگار قدیم‌شان را با انسان حادثِ یکی می‌دانند. یکی دیگر از تضاد و تناقض موجود در آیین نصرانیت، اعتقاد مسیحیان درباره‌ی ولادت و به دار آویختن و کشتن حضرت عیسی است. و آیا فاجعه‌ای بزرگ‌تر و دردآورتر از این هست که یک خدا به دار آویخته شود و آب دهان به چهره‌اش انداخته شود و خارهای درخت بر سرش گذاشته و سرش با شاخه‏های درخت زده شود. پاهایش میخکوب شده و پهلوانش با شاخه‌ها و چوب خراشیده شود؟ و درخواست آب بکند و سرکه‏ی گرفته شده از هندوانه حنظله او نوشانده شود؟.

وقتی تناقض و فساد مذهبش را برایشان تبیین کرد، آنان از مناظره با او دست کشیدند.

آنچه از این نقل بر می‌آید، اتکاء و اعتماد به بزرگان و پدران بدون برهان و دلیل و شبه دلیل می‌باشد.

قسم سوم- این قسم هم چند نوع است:

صاحب این قسم، کسی است که بنا بر برائت اصلی از دیگری تقلید می‌کند. این هم از دو حال خارج نیست:

یا کسی وجود دارد که نسبت به فردی که از او تقلید شده، شایستگی و صلاحیت بیشتری برای تقلید داشته باشد. بنا بر فاش شدن خبر جاری میان انسان‌ها به نسبت مراجعه‏ی افراد زیادی به او در امور دینی‌شان و بزرگداشتِ وی، عالم باشد یا غیر عالم اما فردی که از او تقلید شده، چنین نباشد.

یا کسی نباشد که از آن غیر برای تقلید شایستگی و صلاحیت بیشتری داشته باشد ولی در روی آوردن مردم به او و بزرگداشتِ وی به آن درجه‏ی لازم نرسیده باشد.

اگر کسانی باشند که شایستگی و صلاحیت بیشتری برای تقلید از آنها داشته باشند و برای این کار منصوب شده باشند و این مقلّد آنان را رها کند و از غیر اینان تقلید کند، گناهکار است، چون به کسی مراجعه نکرده که مأمور به مراجعه به او بوده است. بلکه او را رها کرده و به کسی مراجعه کرده که صلاحیت و شایستگی کمتری از او را دارد. پس او در این زمینه معذور نیست، چون در دین‌اش از کسی تقلید کرده که ظاهراً عالم و آگاه به دین نیست. از این رو کار بدعتی انجام داده و به گمانش بر راه راست است. این وضعیت کسانی بوده که رسول خداصمیان‌شان مبعوث شد، چون آنان دینِ حق آن حضرت را رها کرده و به آیین باطل پدرانشان روی آوردند و با دقت و بصیرت، تأمل و اندیشه به کار نبردند تا میان این دو آیین فرق نهند. هوای نفسانی، خردشان را پوشاند و نتوانستند راه حق را ببینند. صاحبان این نوع نیز چنین وضعی را دارند. بسیار کم پیش می‌آید کسانی که این اوصاف را دارند مگر اینکه صرفاً به خاطر تقلید با مخالفانش دشمنی و با موافقانش دوستی می‌نماید. بغوی در معجم خود از ابوطفیل کنانی روایت کرده که در زمان خداصمردی بود که پسرش به دنیا آمد. او را نزد پیامبرصبرد. پیامبرصبرکت و خیر را برای آن پسر از خدا خواست و پیشانی او را گرفت. در پیشانی‌اش مویی مثل موی اسب روئید. ابوطفیل گوید: پسر بزرگ شد و وقتی عصر خوارج فرا رسید، دعوت آنان را اجابت نمود و آن مو از پیشانی‌اش افتاد. پدرش او را زندانی کرد از ترس اینکه مبادا به خوارج بپیوندد. ابوطفیل افزود: پیش آن پسر رفتیم و نصیحتش کردیم و به وی گفتیم: آیا برکت پیامبرصرا ندیدی که شامل حالت شد؟ راوی گوید: پیوسته او را نصیحت کردیم تا اینکه از افکار و عقاید خوارج منصرف شد. آنگاه خداوند عّزوجّل موقع توبه‏ی او، آن مو را به پیشانی‌اش بازگرداند [۲۴۲].

و اگر کسانی برای امر تقلید منصوب نشده باشند و تنها این مقلد وجود داشته باشد، و با این وجود خودش را در مقام افراد مسحقق نهاده باشد، راجع به گناه کار دانستن‌اش باید اندیشید و احتمال دارد که گفته شود، گناهکار است.

برای مثال می‌توان به اهل فتره که از پدرانشان پیروی کرده‌اند و بر عقاید اهل عصرشان از پرستش غیر خدا و مانند آن پایدار بودند، اشاره کرد، چون دانشمندان در خصوص تکلیف اینان می‌گویند که این افراد دو دسته‌اند:

۱- دسته‌ای که شریعت از آنها پنهان بوده و نسبت به چیزهایی که با آنها به خدا تقرب جسته می‌شود، هیچ علم و شناختی نداشته‌اند. پس تنها به آنچه که به نظر خودشان وسیله تقرب و نزدیکی به خداست و دیده‌اند که اهل زمانه‌شان به آن عمل می‌کنند و دلیلی جز استحسان خود را نداشته‌اند، عمل کرده‌اند. این دسته مصداق حقیقی این آیه هستند: ﴿وَمَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّىٰ نَبۡعَثَ رَسُولٗا[الإسراء: ۱۵]. «و ما (هیچ شخص و قومی را) مجازات نخواهیم کرد، مگر این که پیغمبری (برای آنان مبعوث و) روان سازیم».

دسته‌ای که آیین و عقاید اهل عصرشان از قبیل پرستش غیر خدا و حرام دانستن و حلال کردن چیزها به رأی و خواست خودشان را در هم آمیخته‌اند و با عقاید باطل آنان موافقت و مشارکت می‌نمایند. دانشمندان تصریح کرده‌اند که این دسته معذور نیستند و همانند اهل عصرشان بازخواست می‌شوند، زیرا این دسته در عمل و دوستی با موافقانشان و دشمنی با مخالفانشان بر سر این آیین موافقت و مشارکت دارند. پس اینان هم پیروان این آیین‌اند. کسی که ما از او سخن می‌گوییم نیز چنین وضعی دارد، چون هیچ فرقی میانشان نیست.

برخی از دانشمندان به طور مطلق می‌گویند: اهل فتره هر طور باشند، کسی عذاب داده نمی‌شود مگر پس از آمدن پیامبران و عدم پذیرش دعوت پیامبران از جانب ایشان.

مثال آن در این مطلب، این است که دانشمندی عالم‌تر از کسی که برای امر تقلید نصب شده بیاید و سنت را از بدعت جدا کند و برای مردم تبیین نماید. اگر این مقلد در امور دینی‌اش به او مراجعه کند و به شخص قبلی اکتفا نکند، به احتیاط عمل کرده، کاری که شأن خردمندان است. اما اگر به شخص قبلی اکتفا کند و به این دانشمند مراجعه نکند، عناد و لجاجت‌اش نمایان می‌شود، چون او به این دانشمندی که اخیراً آمده و عالم‌تر از فردی است که قبلاً برای امر تقلید منصوب شده، راضی نیست و این کار به خاطر پیروی از هوای نفسانی‌اش که در ضمن کارش است و به خاطر تعصبی که در دلش جای گرفته و از دلش جدا نمی‌شود همان طور که سگ از صاحبش جدا نمی‌شود، می‌باشد. وقتی به این درجه برسد، بعید نیست که مذهب مقلَّدش را برتر از دیگر مذاهب قرار دهد و آن را بهترین مذهب بداند و با هر دلیلی که در توانش است، برای آن تبلیغ کند. حکم این شخص در قسم پیش از آن گذشت.

می‌بینی که صاحب شریعت، محمدصوقتی به سوی صاحبان بدعت و اهل هوا مبعوث شد، که در آیین و عقاید خود به پدران و بزرگانشان استناد کرده و رسالت و آیین پیامبرصرا نپذیرفتند، زنگار هوای نفسانی دل‌هایشان را پوشانده بود تا جایی که معجزات را با غیر معجزات قاطی کردند، می‌بینی چگونه شریعت و آیین پیامبرصبرهان و حجتی علیه‏ی همه‌ی آنان شد و کسانی که از آنان وفات یافتند، همه‌شان بدون استثنا به جهنم رفتند و میان کسانی که صراحتاً عناد و دشمنی کرده‌اند و کسانی که از روی گمراهی این کار را کرده‌اند، هیچ فرقی نبود. این امر تنها به خاطر اقامه‏ی حجت بر آنان به وسیله‏ی مبعوث شدن و فرستاده شدن پیامبرصبه سوی آنان می‌باشد. پیامبری که حقی را که با آن مخالفت کردند، تبیین و روشن نمود. مسأله ‏ی ما شبیه آن است. هر کس به حق و یقیقن عمل کند، دینش را حفظ کرده و هر کس از هوای نفسانی پیروی نماید، ترس هلاک و نابودی‌اش وجود دارد.

[۲۳۲] او عون بن عبدالله بن عتبه بن مسعود هذلی، ابوعبدالله کوفی می‏باشد. وی انسانی زاهد و فقیه و مورد اعتماد بود که پیش از سال ۱۲۰ هجری قمری وفات یافت. [۲۳۳] او یزید بن صهیب، ابو عثمان کوفی معروف به فقیر می‏باشد. وی انسانی ثقه و از تابعین طبقه‏ی پایین‌تر از طبقه‏ی وسط می‏باشد. [۲۳۴] مسلم به شماره‏ی ۱۹۱ آن را روایت کرده است. قِراطیسى -با کسر و ضمهِ قاف- صحیفه‌ای است که در آن می‏نویسند. به خاطر سفیدی زیادشان پس از غسل واز بین رفتن آثار سیاهی به قرطاس تشبیه شده‌اند. [۲۳۵] او عبیدالله بن حسن بن ابی الحر تمیمی عنبری بصری قاضی می‏باشد. وی انسانی ثقه و از بزرگانِ اتباع تابعین بوده که به سال ۱۶۸ ﻫ. ق دارفانی را وداع گفت. [۲۳۶] او یحیی بن موسی، ابوموسی، ابن ابی العلاء قتبی باهلیِ اهل بصره است. از نافع روایت حدیث کرده و یحیی بن معین او را ثقه دانسته است. [۲۳۷] او احمد بن زهیر بن حرب بن شدّاد است. اصلیتش نسائی بوده و در بغداد زیسته است. وی ملقب به ابوبکر بن ابی‌خیثمه است که حافظ بزرگ و صاحب کتاب «التاریخ» می‏باشد. به سال ۱۹۸ ﻫ. ق درگذشت. [۲۳۸] او سیلمان بن منصور بن سلیمان است. کنیه‌اش ابوایوب واسطی می‏باشد. وی آگاه به نسب و تواریخ و شرح حال و زندگینامه‏ی افراد بوده است. در سال ۱۶۸ ﻫ. ق وفات یافت. [۲۳۹] او محمد بن عبدالله بن محمد، ابوبکر بن عربی اندلسی اِشبیلی است. به دمشق آمد و آنجا علم و دانش را فرا گرفت. او صاحب کتاب «عارضة الأحوذی فی شرح کتاب الترمذی» می‏باشد. [۲۴۰] او امام و حافظ، شیخ الاسلام، ابوبکر احمد بن ابراهیم بن اسماعیل جرجانی، بزرگ شافعی‌ها در منطقه‏ی خودش می‏باشد. وی به سال ۳۷۱ ﻫ. ق درگذشت. [۲۴۱] ابن عربی، فقیه مالکی مذهب می‌باشد. [۲۴۲] احمد در «الـمسند»، ۵/۴۵۶ روایتش کرده است.