الاعتصام در شناخت بدعت و سنت - جلد اول

فهرست کتاب

فصل

فصل

یکی دیگر از کارهای اهل باطل، انحراف‌شان از اصول واضح و روشن و روی آوردن به پیروی از امور متشابه و مبهم که موضع گیری خرد و اندیشه و افکار انسانی در قبال آن متفاوت است، و تأویل کردن آن می‌باشد:

همان طور که خداوند متعال در کتابش -که به مسیحیانِ قائل به سه گانه بدون خدا اشاره می‌کند- می‌فرماید: ﴿فَأَمَّا ٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمۡ زَيۡغٞ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَٰبَهَ مِنۡهُ ٱبۡتِغَآءَ ٱلۡفِتۡنَةِ وَٱبۡتِغَآءَ تَأۡوِيلِهِۦ[آل‌عمران: ۷]. دانشمندان اسلامی می‌دانند که هر دلیلی که نوعی اشکال و ابهام و درهم آمیختگی در آن باشد، در حقیقت دلیل نیست تا اینکه معنایش روشن و مراد آن، معلوم شود. تازه با این شرط که اصل قطعی با آن تعارض نداشته باشد. پس هر گاه معنای آیه یا حدیثی به خاطر مجمل بودن یا مشترک بودن لفظ در چند معنا، روشن نباشد یا دلیلی قطعی با آن تعارض داشته باشد، دلیل نیست، زیرا حقیقت دلیل آن است که در ذات خود، روشن و بر معنای روشنی دلالت کند. اگر چنین نباشد، بر دلیلی بر ضد آن نیاز پیدا می‌شود. اگر دلیل بر عدم صحت آن دلالت کند، شایسته است که دلیل نباشد. امکان ندارد که مسائل فرعی و جزئی با اصول کلی تعارض داشته باشند، چون مسائل فرعی و جزئی اگر اقتضای عملی را نکند، باید دست نگه داشت و اگر اقتضای عملی را بکند، در این صورت مراجعه به اصول کلی، همان راه راست می‌باشد.

مسائل جزئی با مراجعه به مسائل کلی، تأویل و حکمی برایشان صادر می‌شود. هرکس عکس این را انجام دهد، از حد گذشته و کار نابهنجاری کرده و مورد مذمت و نکوهش قرار می‌گیرد، چون کسی که از امور متشابه و مبهم پیروی می‌کند، مورد مذمت و نکوهش قرار می‌گیرد، پس چگونه به امور متشابه به عنوان دلیل اعتنا می‌شود و حکمی از احکام شرعی بر آن بنا می‌شود؟ وقتی آیات متشابه ذاتاً دلیل نیست، از این رو دلیل قرار دادن آن، بدعت و نوآوری در دین است.

نمونه‏ی آن در میان امت اسلامی، مذاهب و عقاید ظاهری‌ها راجع به اثبات اعضا برای پروردگار - پاک از نقایص و معایب - از قبیل چشم، دست، پا، چهره، حواس پنجگانه، جهت و... مانند آنها می‌باشد که برای موجودات حادث ثابت می‌شوند [۳۱۳].

مثال دیگر این است که گروهی معتقد بوده‌اند که قرآن، مخلوق است. اینان در این خصوص به متشابه استناد کرده‌اند. دلیل متشابهی که بدان استناد کرده‌اند، دو صورت دارد: عقلی -بنا به پندارشان- و سمعی.

عقلی آن است که صفت کلام از جمله‏ی صفات است و از نظر ایشان ذات خدا به طور کلی از ترکیب، دور است و اثبات صفات برای ذات خدا، قائل شدن به ترکیب ذات است که امری محال است، چون ذات خدا یکی است. پس امکان ندارد که این ذات متکلم به کلامی قائم به ذات باشد همان طور که امکان ندارد قادر به قدرتی قائم به ذات یا عالم به علمی قائم به ذات و...و دیگر صفات باشد.

به علاوه، کلام جز به وسیله‏ی اصوات و حروف، درک نمی‌شود و همه‏ی اینها صفات مخلوقات و موجودات حادث بوده و خداوند از آن منزه و بری است.

پس از این اصل به تأویل آیه‏ی: ﴿وَكَلَّمَ ٱللَّهُ مُوسَىٰ تَكۡلِيمٗا[النساء: ۱۶۴]. و مانند آن می‌پردازند.

صورت سمعی، مانند این آیه: ﴿ٱللَّهُ خَٰلِقُ كُلِّ شَيۡءٖ[الزمر: ۶۲]. قرآن یا شیء است یا شیء نیست. چیزی که شیء نیست، عدم است ولی قرآن موجود و ثابت است. و اگر شیء است، آیه‌ی مذکور شامل آن هم می‌شود. بنابراین، قرآن مخلوق است. مریسی در مقابل عبدالعزیز مکی/این گونه استدلال کرد.

این دو شبهه برخاسته از استناد واستدلال به آیات وادله‌ی متشابه می‌باشد، چون آنان خداوند را با مخلوقات مقایسه کرده و ماورای آن را درک نکرده‌اند. پس معانی خطاب و قاعده‌ی عقول را رها کرده‌اند.

راجع به رها کردن قاعده‌ی عقلی باید گفت که اینان به این آیه توجه نکرده‌اند: ﴿لَيۡسَ كَمِثۡلِهِۦ شَيۡءٞ[الشوری: ۱۱]. این آیه، هم نقلی است و هم عقلی، زیرا موجودی که با یک مخلوق به هر صورتی مقایسه شود، آن موجود مانند آن مخلوق است، چون آنچه برای یک چیز واجب می‌شود برای مثل آن چیز هم واجب می‌شود. پس همان‌طور که این آیه دلیلی علیه تشبیه به مخلوقات است، دلیلی علیه اینان نیز می‌باشد، چون آنان در تنزیه صفات خدا، با او مثل مخلوقات برخورد کرده‌اند به گونه‌ای که تصور کرده‌اند که متصف بودن ذات خدا به صفات، مقتضی ترکیب در ذات خدا است.

راجع به معانی خطاب باید گفت که عرب از عبارات: ﴿ٱلسَّمِيعُ ٱلۡبَصِيرُ، ﴿ٱلسَّمِيعُ ٱلۡعَلِيمُ، ﴿ٱلۡقَدِيرُو مانند آنها چیزی فهم نمی‌کند جز اینکه این موجود، شنوایی و بینایی و علم و قدرتی دارد که به آنها متصف است. پس خارج ساختن این عبارات از معانی حقیقی‌شان که قرآن با آن نازل شده، در واقع خارج ساختن از اساس قرآن و روی آوردن به پیروی از آیات متشابه بدون هیچ نیازی می‌باشد، به گونه‌ای که این صفات را به حالاتی که عالم بودن و قادر بودن است، برگردانده‌اند.

پس آنچه که درباره‏ی علم و قدرت به آن چسبیده‌اند، در عالم بودن و قادر بودن هم بدان چسبیده‌اند، چون این صفات یا موجود است که آن وقت ترکیب لازم می‌آید و یا معدوم، که عدم هم نفی محض می‌باشد.

اما اینکه کلام به وسیله‏ی اصوات و حروف تحقق می‌یابد، بر اساس نگرش در کلام نفسی است که در کتاب‌های اصول بیان شده است.

راجع به شبهه‏ی سمعی که بدان استناد نموده‌اند، باید گفت که گویی این شبهه از نظر ایشان، شامل توابع چیزی می‌شود، چون از نظر آنان، عقل اساس است و بدان تکیه می‌شود اما به وسیله‏ی این دلیل، گرفتار چیزی دیگر شده و از حقیقت موضوع فرار کرده‌اند، چون آیه‏ی: ﴿ٱللَّهُ خَٰلِقُ كُلِّ شَيۡءٖ[الزمر: ۶۲]. یا بر عموم‌اش اطلاق می‌شود که در این صورت چیزی از آن خارج نمی‌شود و یا بر عموم‌اش اطلاق نمی‌شود. اگر بر عموم‌اش اطلاق شود، این حکم شامل ذات و احوال خدا که به جای صفات برای خدا اثبات کرده‌اند، نیز می‌باشد، و اگر بر عموم‌اش اطلاق نشود، تخصیص دادن آن یا بدون دلیل است که این خیره سری است و اگر به وسیله‌ی دلیلی می‌باشد، این دلیل را آشکار کنید تا ما هم در آن تأمل کنیم و بدان بنگریم. مانند این مطلب، در اراده اگر کلام را به آن برگردانند و دیگر صفات در صورتی که بدان اقرار کنند یا احوال در صورتی که آن را انکار کنند، نیز وجود دارد. این سخنان با این عده به تناسب وقت گفته می‌شود. چیزی که مربوط به این موضوع است، انواع دیگری از ادله است که مقتضی بدعت بودن این مذهب و سازگار نبودن آن با قواعد شریعت می‌باشد.

از عجیب‌ترین چیزهایی که در این زمینه آمده، روایتی است که مسعودی نقلش کرده و آجُرّی در کتاب «الشریعة» به طور مفصل‌تر از آنچه مسعودی ذکر کرده، آن را آورده است. عبارت در اینجا از آنِ مسعودی است و برخی از الفاظ اصلاح شده‌اند. مسعودی گوید:

«صالح بن علی هاشمی گوید: روزی از روزها در حضور مهتدی [۳۱۴]نشسته بودم و راجع به گرفتاری‌ها و ستم‌هایی که بر مردم می‌رود، سخن می‌گفتیم. دیدم که مردم به آسانی نزد وی می‌آیند و از جانب او نامه‌هایی به نواحی مختلف که مردم آنجا مورد ظلم و ستم قرار گرفته‌اند، فرستاده می‌شد که من این کار را کار نیکی دانستم. به گوشه‏ی چشم به او نگریستم، دیدم که به داستان‌ها نگاه می‌کند. وقتی رویش را به طرف من بلند کرد، سرم را پایین انداختم. انگار دانست که چیزی در درونم است. به من گفت: ای صالح! گمان می‌کنم چیزی در دل داری که دوست داری آن را بیان کنی. صالح بن علی هاشمی گوید: آری، ای امیر مؤمنان! او ساکت شد. وقتی از نشستن‌اش فارغ شد، دستور داد که آنجا را ترک نکنم و خودش بلند شد. مدت طولانی نشستم، آنگاه به سوی او بلند شدم در حالی که روی جانمازی بود. به من گفت: ای صالح! آیا آنچه را که در دل داری به من می‌گویی یا من آن را به تو بگویم؟ گفتم: بلکه گفتن آن از سوی امیر مؤمنان نیکوتر است. گفت: به نظر می‌رسد تو آنچه را که در نشست ما دیدی، کار خوبی دانستی و گفتی: خلیفه‏ی ما چه خوب خلیفه‌ای است اگر مثل پدرش قائل به خلق قرآن نباشد. گفتم: آری، این چنین است.

گفت: مدت زمانی بر این عقیده بودم تا اینکه نزد واثق یکی از بزرگان اهل فقه و حدیث آمدم. در حالی او را دیدم که درِ راه ورودی، بسته شده بود. او انسانی قد بلند و پیر مردی خوش سیما بود. سلام نمازش را داد و خیلی خوب دعا کرد. در خیره شدن چشمان واثق، شرم و حیا از او و مهربانی نسبت به او دیدم.

گفت: ای شیخ! به سؤال ابوعبدالله احمد بن ابی دؤاد [۳۱۵]جواب بده. او گفت: ای امیر مؤمنان! احمد موقع مناظره، ضعیف و ناتوان است.

واثق را دیدم که به جای مهربانی و نرمی با او، از او خشمگین شد و گفت: ابوعبدالله هنگام مناظره با تو، ضعیف و ناتوان است؟ گفت: آرام باش ای امیر مؤمنان! آیا اجازه می‌دهی با او حرف بزنم؟ واثق به او گفت: اجازه می‌دهم.

آن دانشمند بزرگ رو به احمد کرد و گفت: ای احمد! مردم را به‌سوی چه چیزی دعوت کردی؟ احمد گفت: به سوی تفکر خلق قرآن. شیخ به او گفت: این تفکر خلق قرآن که مردم را به سوی آن فرا خوانده ای، آیا جزو دین است که آن وقت دین بدون قائل شدن به آن، کامل نباشد؟ او گفت: آری. شیخ به او گفت: آیا رسول خداصآن را دانست یا ندانست؟ گفت: آن را دانست. شیخ گفت: پس چرا مردم را به‌سوی چیزی دعوت می‌کنی که رسول خداصآنان را به‌سوی آن دعوت نکرد و آنان را از این مطلب رها کرد؟ او ساکت شد. شیخ گفت: ای امیر مؤمنان این یکی.

سپس شیخ به ابوعبدالله گفت: ای احمد به من بگو. خداوند متعال در کتابش می‌فرماید: ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ[المائدة: ۳]. تو گفتی: دین کامل نیست مگر به وسیله‏ی قائل شدن به خلق قرآن. پس آیا خدا در کمال و بی‌عیبی خود، راستگوتر است یا تو در نقص ات؟! او ساکت شد. شیخ گفت: ای امیر مؤمنان! این هم دوّمی.

سپس بعد از مدتی گفت: ای احمد به من بگو! خداوند عزوجل می‌فرماید: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَۖ وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥ[المائدة: ۶۷]. «ای فرستاده (خدا، محمّد مصطفی!) هر آنچه از سوی پروردگارت بر تو نازل شده است (به تمام و کمال و بدون هیچ‌گونه خوف و هراسی، به مردم) برسان (و آنان را بدان دعوت کن)، و اگر چنین نکنی، رسالت خدا را (به مردم) نرسانده‌ای (و ایشان را بدان فرا نخوانده‌ای. چرا که تبلیغ جمیع اوامر و احکام بر عهده تو است، و کتمان جزء از جانب تو، کتمان کلّ بشمار است)». پس این عقیده‌ای که مردم را به‌سوی آن دعوت می‌کنی آیا جزو مواردی است که رسول خداصبه امت ابلاغ نموده یا خیر؟ او ساکت شد. شیخ گفت: ای امیر مؤمنان! این هم سوّمی.

سپس بعد از اندکی گفت: ای احمد به من بگو! وقتی رسول خداصاین عقیده‏ی تو را که مردم را به‌سوی آن فراخوانده‌ای، آیا برایش فراهم بود که به آنان ابلاغ نکرد یا خیر؟ احمد گفت: برایش فراهم بود. شیخ گفت: برای ابوبکر و عثمان و عمر و علی نیز فراهم بود؟ گفت: آری.

آنگاه شیخ رویش را به طرف واثق برگرداند و گفت: ای امیر مؤمنان! وقتی چیزی که برای رسول خداصو یارانش فراهم باشد و برای ما فراهم نباشد خداوند هم آن را برای ما فراهم نمی‌کند. واثق گفت: آری، هرگاه چیزی که برای رسول خداصو یارانش فراهم باشد و برای ما فراهم نباشد، خداوند نیز آن را برای ما فراهم نمی‌کند.

سپس واثق گفت: او را آزاد کنید. وقتی زنجیرها و بندها باز شد، آن را به شدت به طرف خود کشید. واثق گفت: او را صدا زنید. سپس گفت: ای شیخ! چرا زنجیرها را به شدت به طرف خود کشیدی؟ گفت: چون نیت کردم که آن را به شدت به طرف خود بکشم. هرگاه آن را گرفتم، وصیت کردم که میان بدنم و کفن ام قرار داده شود تا بگویم: پروردگارا، از بنده ات بپرس: چرا از روی ظلم مرا زنجیر کردند و زن و فرزندانم را به وحشت انداختند؟ واثق گریست و شیخ و حاضرین هم گریستند.

سپس واثق به او گفت: ای شیخ! مرا حلال کن. گفت: ای امیر مؤمنان! از منزلم خارج نشدم تا اینکه به خاطر احترام به رسول خداصو خویشاوندی ات با او، تو را حلال کردم.

چهره‏ی واثق گشاد شد و او خوشحال شد. سپس به آن شیخ گفت: از اینجا بلند شو تا تو را در آغوش گیرم. او گفت: جای من در این راه ورودی بهتر است و من پیرمردی سالخورده و نیازمند هستم. واثق گفت: هر چه می‌خواهی درخواست کن. گفت: امیر مؤمنان اجازه دهد که به آن جایی که این ظالم مرا از آنجا بیرون کرد، برگردم. واثق گفت: به تو اجازه دادم. و دستور داد که پاداشی را به او بدهند اما او آن را نپذیرفت.

پس از آن موقع، از این عقیده بازگشتم و نیز گمان می‌کنم که واثق از آن بازگشت.

در این داستان، تأمل کنید که برای صاحبان خرد، پند و اندرز در آن هست. و نگاه کنید که چگونه طرف بحث و مناظره با کتاب خدا و سنت پیامبرص، طرف دیگر را ساکت می‌کند.

اساس این اشتباه و خطا در این موضوع، یک چیز است و آن هم جهل و نادانی نسبت به مقاصد شریعت و پیوند ندادن اجزای شریعت به همدیگر می‌باشد، چون مصدر ادله نزد پیشوایان راسخ در علم، این است که شریعت اسلام همچون یک صورت واحد گرفته شود به تناسب آنچه که از کلیات و جزئیاتِ گرفته شده از کلیات، و عام که بر خاص، و مطلق بر مقید حمل می‌شود و مجمل آن به وسیله‏ی مُبیِّن آن تفسیر و تبیین می‌شود، ثابت شده است. پس وقتی برای فردی که در شریعت اسلامی تأمل و تدبر می‌نماید، از جمله آن حکمی از احکام به دست آمد، این همان حکمی است که موقعی که از او بخواهند، آن را بر سر زبان می‌آورد.

مَثَل شریعت، مثل انسان سالم و سرحال است، پس همان‌طور که انسان تنها با دستش، یا تنها با پایش، یا تنها با سرش، یا تنها با زبانش انسان نیست که بتواند سخن بگوید بلکه با مجموع این اعضا انسان نامیده می‌شود، شریعت اسلام نیز چنین است که از آن، هیچ حکمی درخواست نمی‌شود مگر به وسیله‏ی مجموع اجزای شریعت. یعنی تنها از یک دلیل شریعت حالا هر دلیلی باشد، به تنها حکم استنباط نمی‌شود بلکه بایستی مجموع شریعت کنار هم نهاده شود و از مجموع آن، حکم استنباط شود. هر چند برای انسان ظاهربین، بتوان از این یک دلیل حکم را استنباط کرد، چون این کار یک توهم است نه حقیقت. همچون دست که هرگاه از آن خواسته شود به سخن آید، در این صورت از روی توهم به سخن می‌آید و در حقیقت به سخن نیامده است از آن جهت که دانسته شده که آن، دست انسان است نه از آن جهت که خود انسان است، چون این محال است.

بنابراین شأن راسخان در علم این است که شریعت اسلام را همچون یک شکل واحد در نظر گیرند که اجزای آن در خدمت همدیگر باشند مثل اعضای انسان هرگاه مثل یک صورت واحد در نظر گرفته شوند. و شأنِ کسانی که به دنبال مشابهات‌اند، این است که یک دلیل را به تنهایی می‌گیرند و بر اساس آن حکم صادر می‌کنند هر چند دلیلی کلی یا جزئی وجود داشته باشد که با آن در تعارض باشد. پس همان‌طور که یک عضو نمی‌تواند به تنهایی به نطق آید و مفهوم انسان را بر آن حمل کرد، همچنین یک دلیل به تنهایی نمی‌تواند حکمی حقیقی را از احکام شریعت صادر نماید. کسی که تنها از یک دلیل، حکمی را استنباط می‌نماید، از متشابه پیروی می‌کند و تنها کسانی که در دلشان انحراف و کژی است، از متشابه پیروی می‌نمایند. همان طور که خداوند به آن گواهی داده‌است: ﴿وَمَنۡ أَصۡدَقُ مِنَ ٱللَّهِ قِيلٗا[النساء: ۱۲۲]. «و چه کسی در سخن از خدا راستگوتر است‌؟».

[۳۱۳] کلام نگارنده/ایراد بزرگی به آن وارد می‌شود، چون منظور او از ظاهری‌ها در اینجا، اهل سنت است که صفات وارده در قرآن و سنت را برای خدا اثبات می‌کنند. باید بداند که در مذهب اهل سنت، تشبیه صفات خدا به صفات مخلوقات وجود ندارد و از اثبات چشم و چهره و پا و مانند آن، جوارح بودن آنها لازم نمی‌آید. ولی نگارنده در این زمینه از اهل تأویل می‌باشد. خدا او را مورد رحمت قرار دهد و او را ببخشاید!. [۳۱۴] او محمد بن واثق بن معتصم بن هارون الرشید، خلیفه‏ی صالح است. به سال ۲۵۵ ﻫ.ق با او بر سر خلافت بیعت شد. مهتدی چهره‌ای گندمگون و نازک و خوش سیما داشت. وی انسانی پرهیزکار و عبادت‌گذار و دادگر، جدی و قوی در دین خدا، شجاع و دلیر بود ولی مددکار و یاری گری نداشت و به سال۲۵۶ ﻫ.ق به قتل رسید. [۳۱۵] شرح حالش از پیش گذشت.