الاعتصام در شناخت بدعت و سنت - جلد اول

فهرست کتاب

فصل

فصل

اما راجع به سخنانی که عزالدین بن عبدالسلام اظهار داشته، همان جواب قبلی به آن داده می‌شود: نمونه‌های واجب، جزو مواردی هستند که واجب جز به وسیله‏ی آن تحقق نمی‌پذیرد همان‌طور که خودش گفته است، پس شرط نیست که حتماً باید سلف صالح به آن عمل کرده باشند یا برای هر مورد خاص دلیلی شرعی وجود داشته باشد، زیرا این موارد به مصالح مرسله مربوط است نه به بدعت‌ها.

چون در خصوصِ مورد اوّل باید گفت که اگر کسی جهت ادای فریضه‏ی حج با هواپیما و یا با کشتی برود، با این کار بدعت گذار محسوب نمی‌شود، زیرا هدف، رسیدن به مکه جهت ادای فریضه‏ی حج می‌باشد و این کار به طور کامل حاصل شده است. خواندن علم نحو نیز چنین است.

البته برخی از نویسندگانِ صوفی منش این چیزها را مورد مذمت و نکوهش قرار داده و آن را از جمله چیزهایی که مردم ابداع کرده‌اند، به شمار آورده‌اند، و این نادرست است و برای مردود بودن این رأی، اجماع دانشمندان پیش از آنها بر خلاف آنچه که اینان اظهار داشته‌اند، کافی است.

البته از قاسم بن مُخَیمرَه [۲۶۹]نقل شده که از علوم عربی سخن به میان آمد، و گفت: «اول آن، کبر و آخرش، سرکشی می‌باشد».

نقل شده که برخی از پیشینیان صالح گفته‌اند: «علم نحو خشوع و فروتنی را از دل می‌برد. هر کسی می‌خواهد همه‏ی مردم را از خود براند و بر آنان فخر بفروشد، به علم نحو روی آورد».

مانند این سخنان نقل شده است.

همه‏ی اینها دلیل بر نکوهش علم نحو نیست، چون آنان نحو را از آن جهت که بدعت است، نکوهش نکرده‌اند بلکه از آن جهت که استفاده‌ای که غالباً از آن می‌شود، امر اضافی است همان‌طور که سایر عالمانِ بد نکوهش می‌شوند که این به خاطر علوم‌شان نیست بلکه به خاطر کبر و غرور و عُجب و به خود بالیدن‌شان که از این علوم به آنان دست می‌دهد، می‌باشد و این امر مستلزم بدعت بودن علم نیست.

بدعت نامیدن علومی که کار ناپسندی با آن کسب می‌شود، یا از روی مجاز است از این جهت که ابتدا این استفاده‌ها از آن نشده و بعداً چنین استفاده‌ای از علوم شده است و یا به خاطر عدم شناخت از حقیقت بدعت و کاربرد آن در جای خودش می‌باشد، چون برخی از علوم شرعی هستند که صاحبانشان، دچار کبر و غرور و خودبزرگ بینی و عُجب می‌شوند و به خود می‌بالند، ولی این علوم مورد مذمت و نکوهش قرار نمی‌گیرد.

آنچه این صوفی از برخی دانشمندان متأخر نقل کرده که گویند: «علوم نه تا هستند. چهار تا از این علوم، در زمان صحابه و تابعین، مرسوم بوده و پنج تای دیگر بعداً به وجود آمدند که در میان سلف صالح شناخته شده نبود». وی گوید: «چهار علمی که میان سلف صالح شناخته شده بود، اینها هستند: علم توحید و خداشناسی، علم تفسیر، علم حدیث، فتوا. و پنج علمی که بعداً ابداع شدند، عبارتند از: علم نحو، علم عَروض، علم قیاس، جدل در فقه و علم معقول».

این گفته -اگر سندش صحیح باشد- اولاً چنان نیست که می‌گوید، چون عالمانِ ادبیات و علوم عربی از ابواَسوددؤلی [۲۷۰]نقل می‌کنند که علی بن ابی‌طالبسبه او دستور داد که علم نحو را وضع کند وقتی که از یک نفر بادیه نشین شنید که آیه‏ی: ﴿أَنَّ ٱللَّهَ بَرِيٓءٞ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ وَرَسُولُهُ[التوبة: ۳]. عبارت ﴿رَسُولُهُرا با جر خواند.

از ابن ابی مُلَیکه روایت شده که عمربن خطابسدستور داد که غیر از عالم به زبان عربی کسی قرآن نخواند و به ابواَسود فرمان داد که علم نحو را وضع کند.

عَروض هم از جنس نحو است.

وقتی پیشنهادِ علم نحو از جانب یکی از خلفای راشدین صورت گیرد، علم نحو و مطالعه‏ی آن در کلام عرب، جزو سنت و روش خلفای راشدین می‌باشد. وقتی این واقعیت پذیرفته شود که چنین است، پس قاعده‏ی مصالح مرسله علوم عربی را به امور مشروع ملحق می‌گرداند. پس آن وقت تحصیل علوم عربی همچون نوشتن مصحف‌ها و تدوین احکام دین می‌باشد.

آنچه از قاسم بن مُخَیمَره نقل شده، از آن منصرف شده است، چون احمد بن یحیی ثَعلَبا [۲۷۱]می‌گوید: «یکی از پیشوایان دینی از علم نحو عیب می‌گرفت و می‌گفت: ابتدای یادگیری آن، سرگرمی و پایانش سرکشی است که عالم به وسیله‏ی آن، مردم را از خود می‌راند و بر آنان فخر می‌فروشد. روزی این آیه را خواند: ﴿إِنَّمَا يَخۡشَى ٱللَّهَ مِنۡ عِبَادِهِ ٱلۡعُلَمَٰٓؤُاْ[فاطر: ۲۸]. «تنها بندگان دانا و دانشمند، از خدا، ترس آمیخته با تعظیم دارند». و اسم «الله» را مرفوع خواند. به او گفته شد: چون علوم شرعی را یاد نگرفتی، کافر شدی! چون آیه را طوری خواندی که خداوند از دانشمندان می‌ترسد. او گفت: اصلاً فکر نمی‌کردم که علمی وجود داشته باشد که انسان را به این معرفت برساند».

عثمان بن سعید دانی گوید: «امامی که احمد بن یحیی از وی سخن گفته، قاسم بن مُخَیمَره بود».

وی افزود: عبدالله بن ابی اسحاق [۲۷۲]و محمد بن سیرین از نحودانان عیب و ایراد می‌گرفتند. روزی هر دو در تشیع جنازه‌ای حضور داشتند. ابن سیرین آیه‏ی: ﴿إِنَّمَا يَخۡشَى ٱللَّهَ مِنۡ عِبَادِهِ ٱلۡعُلَمَٰٓؤُاْ[فاطر: ۲۸]. با رفع اسم الله خواند. ابن ابی‌اسحاق به او گفت: ای ابوبکر کافر شدی! تو از این عالمانی که کتاب خدا را از خطای اعراب و تلفظ حفظ می‌کنند، عیب و ایراد می‌گیری؟ ابن سیرین گفت: اگر اشتباه می‌کردم، از خداوند آمرزش می‌طلبم.

راجع به علم قیاس هم باید گفت که اصل آن در سنت به اثبات رسیده سپس سلف صالح این علم را فرا گرفته‌اند. آری، در مذمت قیاس چیزهایی آمده که عالمان اسلامی آن را بر قیاس فاسد حمل کرده‌اند. قیاس فاسد، قیاس بر غیر اصل یا به تعبیر دیگر قیاس مع الفارق است که اساس کار هر بدعت‌گذاری است.

راجع به علم جدل در فقه نیز باید گفت که این علم نوعی تأمل و اندیشیدن و فکر کردن در ادله‏ی شرعی می‌باشد، و سلف صالح برای اظهارنظر و بررسی مسائل اجتهادی که نصی درباره‌شان وجود نداشت، به منظور همکاری و همیاری جهت استخراج رأی درست، جمع می‌شدند. پس علم جدل در فقه، از زمره‏ی تعاون و همکاری بر کار نیک و تقوا و از زمره‏ی مشورت و نظرخواهی است که به هر دو امر شده است.

اما درباره‏ی علم معقول به وسیله‏ی تدبر و اندیشه باید گفت که اصل آن در قرآن و سنت آمده است، زیرا خداوند بلند مرتبه در قرآن به وسیله‌ی ادله‏ی عقلی علیه مخالفان دین‌اش حجت و دلیل آورده است، مانند آیات زیر:

﴿لَوۡ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا ٱللَّهُ لَفَسَدَتَا[الأنبیاء: ۲۲]. «اگر در آسمان‌ها و زمین، غیر از یزدان، معبودها و خدایانی می‌بودند و (امور جهان را می‌چرخاندند) قطعاً آسمان‌ها و زمین تباه می‌گردید». ﴿هَلۡ مِن شُرَكَآئِكُم مَّن يَفۡعَلُ مِن ذَٰلِكُم مِّن شَيۡءٖ[الروم: ۴۰]. «آیا در میان انبازهایتان (که برای خدا گمان می‌برید) کسی هست که چیزی از این (کارهای آفرینش و روزی‌رسانی و میراندن و زنده‌گرداندن) را انجام دهد؟». ﴿أَرُونِي مَاذَا خَلَقُواْ مِنَ ٱلۡأَرۡضِ أَمۡ لَهُمۡ شِرۡكٞ فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ[فاطر: ۴۰]. «نشانم دهید آنها کدام چیز زمین را آفریده‌اند؟ و یا در آفرینش (کدام چیز) آسمان‌ها مشارکت داشته‌اند؟».

خداوند از ابراهیم÷که با کافران مناظره می‌کرد، نقل کرده می‌فرماید: ﴿فَلَمَّا جَنَّ عَلَيۡهِ ٱلَّيۡلُ رَءَا كَوۡكَبٗاۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي[الأنعام: ۷۶]. «(از جمله) هنگامی که شب او را در برگرفت (و تاریکی شب همه‌جا را پوشاند) ستاره‌ای (درخشان به نام مشتری یا زهره) را دید (بر سبیل فرض و إرخاء الْعِنان) گفت: این پروردگار من است!».

در حدیث هم آمده که وقتی سخن از اسب دوانی به میان آمد، آن حضرت فرمودند: «فمن أعدی الأول» [۲۷۳]«چه کسی اول اسب دوانی می‌کند؟».

و دیگر ادله‏ای که در این زمینه وارد شده‌اند. پس چگونه گفته می‌شود که علم معقول، جزو بدعت‌ها محسوب می‌گردد؟

- گفته‌ی عزالدین بن عبدالسلام که: «ردّ بر قدری‌ها و دیگر فرق ضاله، واجب است» بر طریق واضح و روشن جاری نمی‌شود و اگر به فرض گفته‌اش قبول بشود، این کار به مصالح مرسله مربوط است.

- مثال‌های بدعت‌های حرام که روشن است.

- مثال‌های بدعت‌های مندوب که از جمله احداث کاروانسراها و مدارس را آورده، باید در جواب گفت:

اگر منظور ابن عبدالسلام از کاروانسراها، ساختمان‌هایی به قصد اردو زدن در آنها باشد، بدون شک این کار به خاطر مشروع بودن اردو زدن و آماده شدن برای رویارویی با دشمن، مشروع است و بدعت نیست.

و اگر منظورش از کاروانسراها، ساختمان‌هایی باشد که ساکنینِ آن آنجا بمانند و تمام وقت خود را صرف عبادت در آنجا بکنند و از همه چیز دست بشویند، در این صورت احداث کاروانسراهایی با این منظور که وقف‌هایی بر آن صورت می‌گیرد و از این طریق برای ساکنین آن، تأمین معاش می‌شود، از دو حال خارج نیست: یا اصل و اساسی در شریعت اسلام دارد یا ندارد. اگر اصلی در شریعت نداشته باشد، بدعت محسوب می‌شود چه برسد که مباح باشد. چه برسد که مندوب باشد. و اگر اصلی در شریعت اسلام داشته باشد، بدعت نیست و مندرج کردن آن زیر بدعت‌ها، نادرست است.

به علاوه، بسیاری از نویسندگانِ اهل تصوف که درباره‏ی این موضوع سخن گفته‌اند، به سکویی که در مسجد پیامبرصبود و فقرای مهاجر در آنجا جمع می‌شدند، استناد کرده‌اند. فقرای مهاجرین که در این سکو جمع می‌شدند، کسانی‌اند که خدا درباره‌شان می‌فرماید: ﴿وَلَا تَطۡرُدِ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ رَبَّهُم بِٱلۡغَدَوٰةِ وَٱلۡعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجۡهَهُ[الأنعام: ۵۲]. «کسانی را (از پیش خود) مران که سحرگاهان و شامگاهان خدای را به فریاد می‌خوانند (و همه‌وقت به عبادت و پرستش خدا مشغولند و) منظورشان (تنها رضایت) او است». و ﴿وَٱصۡبِرۡ نَفۡسَكَ مَعَ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ رَبَّهُم بِٱلۡغَدَوٰةِ وَٱلۡعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجۡهَهُۥۖ وَلَا تَعۡدُ عَيۡنَاكَ عَنۡهُمۡ تُرِيدُ زِينَةَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَاۖ وَلَا تُطِعۡ مَنۡ أَغۡفَلۡنَا قَلۡبَهُۥ عَن ذِكۡرِنَا وَٱتَّبَعَ هَوَىٰهُ وَكَانَ أَمۡرُهُۥ فُرُطٗا٢٨[الکهف: ۲۸]. «با کسانی باش که صبحگاهان و شامگاهان خدای خود را می‌پرستند و به فریاد می‌خوانند، (و تنها رضای) ذات او را می‌طلبند، و چشمانت از ایشان (به‌سوی ثروتمندان و قدرتمندان مستکبر) برای جستن زینت حیات دنیوی برنگردد، و از کسی فرمان مبر که (به خاطر دنیا دوستی و آرزو پرستی) دل او را از یاد خود غافل ساخته‌ایم، و او به دنبال آرزوی خود روان گشته است (و پیوسته فرمان یزدان را ترک گفته است) و کار و بارش (همه) افراط و تفریط بوده است». خداوند در آیات مذکور، اهل صفه را به عبادت و بریدن از همه چیز و روی آوردن به خدا و دعا و نیایش با خدا با نیت خالص و پاک برای خدا توصیف نموده است. پس این نشان می‌دهد که اهل صفه تمام وقت خود را صرف پرستش خدا نموده‌اند و هیچ شغل و کاری ندارند. ما هم سکویی مثل آن یا نزدیک به آن را می‌سازیم تا هر کس که قصد بریدن از هر چیز و روی آوردن به خدا و پرستش خدا را دارد و از دنیا و تعلقات آن فاصله می‌گیرد، آنجا جمع شود. این کار، شأن اولیا و دوستان خداست که از مردم ببرند و به اصلاح درون‌شان و تهذیب نفس بپردازند و رو به‌سوی حق بکنند. پس اینان بر سیرت و روش پیشینیان می‌باشند.

این کار به چه دلیل بدعت نامیده می‌شود؟ بلکه این کار، سنت و اهل آن، پیروان سنت‌اند. این طریق خاصِ انسان‌های برگزیده و اولیاء می‌باشد. به همین خاطر وقتی به بعضی از آنان گفته شود: زکات در چه مقداری واجب می‌گردد؟ در جواب می‌گویند: بر اساس مذهب ما یا بر اساس مذهب شما؟ سپس می‌گویند: بر اساس مذهب ما، همه‌اش از آنِِ خداست ولی بر اساس مذهب شما، فلان و فلان مقدار می‌باشد.

همه‏ی این اموری که نزد بسیاری از مردم، این چنین رسم است، درست نیستند و بر اساس دلیل شرعی و احوال و کردار صحابه و تابعین انجام نمی‌گیرد.

اینجا باید به توفیق خدا این مسأله را شرح و توضیح داد تا حق برای کسی که انصاف پیشه می‌کند و خود را گول نمی‌زند، روشن شود.

وقتی رسول خدا به مدینه هجرت کرد، هجرت بر هر مؤمنی خواه در مکه باشد و خواه در غیر مکه، واجب بود. بعضی از آنان که زرنگ بودند، با مال و داریی‌اش یا با مقداری از آن هجرت کردند و وقتی به مدینه آمدند، از آن مال و دارایی در حرفه‌اش از قبیل تجارت و غیر آن، کمک می‌گرفتند مانند ابوبکر صدیقس، که او با تمام مال و دارایی‌اش که پنج هزار یا شش هزار درهم بود، هجرت کرد. و بعضی از آنان تنها خودش فرار کرد و نتوانست چیزی از مالش را بردارد در نتیجه دست خالی به مدینه آمد.

اهل مدینه غالباً در مزرعه و باغ‌هایشان کار می‌کردند و خودشان با اموال خودشان کار می‌کردند و غیر خودشان در کار و کوشش، با آنان کمترین مشارکتی نداشتند.

در میان مهاجرین افرادی -که اکثر مهاجرین بودند- وجود داشتند که انصار آنان را در اموال و دارایی خود شریک گردانیده بودند، به دلیل داستان بنی نضیر که ابن عباسبگوید: وقتی رسول خداصبنی نضیر را فتح کرد، به انصار گفت: «إن شئتم قسمتها بین الـمهاجرین و ترکتم نصیبکم فیها وخلى الـمهاجرون بينكم وبین دورکم وأموالكم فإنهم عیالٌ علیکم» «اگر خواستید آن [اموال به دست آمده از یهودیان بنی‌نضیر] را میان مهاجرین تقسیم کنم و شما از سهم خود دست بکشید تا مهاجران از میان شما و خانه‌ها و اموال تان بیرون آیند، چون آنان فقیر و بینوا هستند و تأمین مخارج‌شان بر عهده‏ی شما است». انصار گفتند: آری، به این کار راضی هستیم. پس پیامبر خداصاین کار را کرد. البته به ابودجانه و سَهل بن حنیف سهمی داد، چون آنان اظهار داشتند که فقیر و نیازمندند [۲۷۴].

مهاجرین به رسول خداصگفتند: ای رسول خدا، هیچ قومی را ندیده‌ام که از این قوم که در میانشان هستیم -منظورشان انصار بود- از مال زیاد بیشتر ببخشند و از مال کم، مواسات و همدردی بیشتری بکنند. اینان مخارج زندگی را تأمین کردند و در خوشی و رفاه، ما را شریک خود گردانیدند تا جایی که ترسیدیم تمام اجر و پاداش را ببرند. پیامبرصفرمود: «لاَ مَا دَعَوْتُمُ اللَّهَ لَهُمْ وَأَثْنَيْتُمْ عَلَيْهِمْ» [۲۷۵]. «نه، برایشان دعای خیر نکردید و آنان را سپاسگزاری کردید».

و عدّه‌ای از آنان، هسته‌های خرما را بر می‌داشتند و آنها را خُرد می‌کردند و به عنوان علف برای شتران، آن را می‌فروختند و از این راه کسب معاش می‌کردند.

و بعضی از مهاجران، چیزی را نه غذا و نه مسکن و نه هیچ مالی که با آن کسب روزی کنند، نداشتند. پس پیامبرصآنان را در سکویی که در مسجدش بود، جمع گردانید. این سکو جزو بنای مسجد بود. این افراد به آنجا پناه می‌بردند و در آنجا می‌نشستند و خلاصه آنجا زندگی می‌کردند، چون هیچ منزل و مال و خانواده‏ای نداشتند. پیامبرصهم مردم را تشویق می‌کرد که به آنان کمک نمایند و در حق آنان نیکی کنند.

ابوهریرهسکه از جمله اهل صفه بود و بیشتر از همه از حال و وضع آنان باخبر بود، آنان را توصیف می‌نماید.وی در «الصحیح» گوید: «اهل صفه، میهمانان اسلام بودند. خانواده و مال و دارایی و کسی را نداشتند. وقتی صدقه‌ای به پیامبرصداده می‌شد، آن را برای اهل صفه می‌فرستاد و خودش چیزی را از آن بر نمی‌داشت، و هر گاه هدیه‌ای به او داده می‌شد، دنبال آنان می‌فرستاد و خودش سهمی از آن بر می‌داشت و آنان را در این هدیه شریک می‌کرد» [۲۷۶].

ابوهریره آنان را میهمانان اسلام توصیف کرده و همانطور که می‌بینی حکم میهمانان را برایشان صادر کرده، و میهمان نوازی هم به طور کلی واجب است، زیرا کسی که در بیابان باشد که منزل و غذایی برای خرید نیابد، اگر افراد مقیم آن سرزمین بازارهایی نداشته باشند تا او مایحتاج و غذاهای روزانه‌اش را از آنجا بخرد و خانه‌هایی نباشد که به آنجا پناه ببرد، این میهمان درمانده می‌شود هر چند مال و دارایی داشته باشد. پس بر اهل آنجا واجب است که به او کمک کنند تا موقعی که از آنجا کوچ می‌کند. اگر مالی نداشته باشد، به طریق اولی کمک کردن به او واجب است.

اهل صفه نیز چون مسکن نداشتند، پیامبرصآنان را در مسجد پناه داد تا زمانی که مسکن پیدا کنند، همانطور که وقتی خوراک و پوشاک نداشتند، پیامبرصبه کمک کردن به آنان دستور داد. این آیه‏ی درباره‌ی اهل صفه نازل شد: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَنفِقُواْ مِن طَيِّبَٰتِ مَا كَسَبۡتُمۡ وَمِمَّآ أَخۡرَجۡنَا لَكُم مِّنَ ٱلۡأَرۡضِۖ وَلَا تَيَمَّمُواْ ٱلۡخَبِيثَ مِنۡهُ تُنفِقُونَ وَلَسۡتُم بِ‍َٔاخِذِيهِ إِلَّآ أَن تُغۡمِضُواْ فِيهِۚ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ ٢٦٧ ٱلشَّيۡطَٰنُ يَعِدُكُمُ ٱلۡفَقۡرَ وَيَأۡمُرُكُم بِٱلۡفَحۡشَآءِۖ وَٱللَّهُ يَعِدُكُم مَّغۡفِرَةٗ مِّنۡهُ وَفَضۡلٗاۗ وَٱللَّهُ وَٰسِعٌ عَلِيمٞ ٢٦٨ يُؤۡتِي ٱلۡحِكۡمَةَ مَن يَشَآءُۚ وَمَن يُؤۡتَ ٱلۡحِكۡمَةَ فَقَدۡ أُوتِيَ خَيۡرٗا كَثِيرٗاۗ وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّآ أُوْلُواْ ٱلۡأَلۡبَٰبِ ٢٦٩ وَمَآ أَنفَقۡتُم مِّن نَّفَقَةٍ أَوۡ نَذَرۡتُم مِّن نَّذۡرٖ فَإِنَّ ٱللَّهَ يَعۡلَمُهُۥۗ وَمَا لِلظَّٰلِمِينَ مِنۡ أَنصَارٍ ٢٧٠ إِن تُبۡدُواْ ٱلصَّدَقَٰتِ فَنِعِمَّا هِيَۖ وَإِن تُخۡفُوهَا وَتُؤۡتُوهَا ٱلۡفُقَرَآءَ فَهُوَ خَيۡرٞ لَّكُمۡۚ وَيُكَفِّرُ عَنكُم مِّن سَيِّ‍َٔاتِكُمۡۗ وَٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ خَبِيرٞ ٢٧١ ۞لَّيۡسَ عَلَيۡكَ هُدَىٰهُمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۗ وَمَا تُنفِقُواْ مِنۡ خَيۡرٖ فَلِأَنفُسِكُمۡۚ وَمَا تُنفِقُونَ إِلَّا ٱبۡتِغَآءَ وَجۡهِ ٱللَّهِۚ وَمَا تُنفِقُواْ مِنۡ خَيۡرٖ يُوَفَّ إِلَيۡكُمۡ وَأَنتُمۡ لَا تُظۡلَمُونَ ٢٧٢ لِلۡفُقَرَآءِ ٱلَّذِينَ أُحۡصِرُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ[البقرة: ۲۶۷-۲۷۳]. «ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از قسمت‌های پاکیزه اموالی که (از طریق تجارت) به دست آورده‌اید و از آنچه از زمین برای شما بیرون آورده‌ایم (از قبیل منابع و معادن زیرزمینی) ببخشید و به سراغ چیزهای ناپاک نروید تا از آن ببخشید، در حالی که خود شما حاضر نیستید آن چیزهای پلید را دریافت کنید مگر با اغماض و چشم‌پوشی در آن، و بدانید که خداوند بی‌نیاز و شایسته ستایش است. ‏ ‏ اهریمن شما را (به هنگام انفاق می‌ترساند و) وعده تهیدستی می‌دهد و به انجام گناه شما را دستور می‌دهد، ولی خداوند به شما وعده آمرزش خویش و فزونی (نعمت) می‌دهد. و خداوند (فضل و مرحمتش) وسیع (و از همه چیز) آگاه است. ‏فرزانگی را به هرکس که بخواهد (و شایسته بیند) می‌دهد، و به هرکس که فرزانگی داده شود، بیگمان خیر فراوانی بدو داده شده است، و جز خردمندان (این حقائق را درک نمی‌کنند و) متذکر نمی‌گردند. ‏ ‏ و هر هزینه‌ای را که (در راه خیر یا شر) متحمّل می‌شوید، یا هر نذری را که (در راه طاعت یا معصیت) به گردن می‌گیرید، بی‌گمان خداوند آن را می‌داند، و ستمگران را یاوری نیست.‏ اگر بذل و بخششها را آشکار کنید، چه خوب، و اگر آنها را پنهان دارید و به نیازمندان بپردازید، برای شما بهتر خواهد بود و برخی از گناهان شما را می‌زداید، و خداوند آگاه از هر آن چیزی است که انجام می‌دهید. ‏ هدایت آنان بر تو واجب نیست، ولیکن خداوند هر که را بخواهد هدایت می‌کند، و هر چیز نیک و بایسته‌ای که می‌بخشید برای خودتان است (و سود آن عائد خودتان می‌گردد) و (این وقتی خواهد بود که) جز برای رضایت خدا نبخشید. و هر چیز نیک و بایسته‌ای که (بدین گونه) ببخشید به طور کامل به خود شما بازپس داده می‌شود و (کوچک‌ترین) ستمی به شما نخواهد شد. (چنین بذل و بخششی مخصوصاً باید) برای نیازمندانی باشد که در راه خدا درمانده‌اند و به تنگنا افتاده‌اند».

خداوند در آیات فوق، اهل صفه را به چند وصف توصیف کرده است: از جمله اینکه آنان در راه خدا بازداشته شده‌اند. یعنی وقتی قصد جهاد همراه پیامبرصداشتند، منع و بازداشته شدند. گویی دشمن آنان را بازداشته است در نتیجه توانایی سفر در زمین جهت تأمین مسکن و کسب معاش ندارند، چون دشمن در مدینه آنان را احاطه کرده، پس توانایی رفتن به جهاد را ندارند تا از غنایم جنگی چیزی نصیب‌شان شود. همچنین به خاطر ترس از کافران در اوایل، توانایی تجارت و دیگر حرفه‌ها ندارند، از این رو اصلاً راهی برای کسب روزی نداشتند.

راجع به آیه‏ی: ﴿لَا يَسۡتَطِيعُونَ ضَرۡبٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ[البقرة: ۲۷۳]. گفته شده که منظور از آنان، افرادی است که همراه رسول خداصزخمی شدند و در نتیجه زمین گیر شدند.

همچنین این آیه درباره‏ی اهل صفه نازل شد: ﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ ٱلَّذِينَ أُخۡرِجُواْ مِن دِيَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ[الحشر: ۸]. «همچنین غنائم از آنِ فقرای مهاجرینی است که از خانه و کاشانه و اموال خود بیرون رانده شده‌اند». مگر نمی‌بینی که خداوند چگونه فرموده: ﴿أُخۡرِجُواْو نفرموده: «خرجوا من دیارهم و أموالهم؟!» «از خانه و کاشانه و اموالشان بیرون رفتند»، چون احتمال داشت که آنان به اختیار خارج شده باشند. پس روشن شد که آنان به اجبار و ناچاری از کاشانه و اموال‌شان بیرون کرده شدند و اگر راهی برای بردن اموال و دارایی‌شان می‌یافتند، قطعاً این کار را می‌کردند. پس در این آیه نکته‌ای هست که نشان می‌دهد دست کشیدن از مال موقع هجرت به اختیار، مقصود شارع نیست. این مطلبی است که ادله‏ی شرعی بر آن دلالت دارد.

به خاطر همین رسول خداصآن سکو را برایشان آماده کرد. اهل صفه در این اثنا، عده‌ای به دنبال قرآن و سنت بودند مانند ابوهریره که خودش را وقف این کار کرد. مگر نمی‌بینی که در روایتی می‌گوید: «من تمام مدت همراه رسول خداصمی‌بودم. وقتی دیگر اهل صفه حضور نداشتند، من حضور داشتم و وقتی احادیث و آیات قرآن را فراموش می‌کردند، من آنها را حفظ می‌کردم» [۲۷۷]. برخی از آنان فقط مشغول ذکر و عبادت خدا و خواندن قرآن بودند. وقتی رسول خداصبرای جنگ می‌رفت، همراهش می‌جنگیدند و وقتی در مدینه می‌ماند، همراهش می‌ماندند.

تا اینکه خدا، پیامرش و مؤمنان را پیروز کرد. پس اهل صفه مثل دیگران شدند که خانواده و مال و دارایی داشتند و به دنبال کسب معاش و تأمین مسکن بودند، چون عذری که آنان را در آن سکو نگاه داشته بود، دیگر برطرف شده در نتیجه وقتی عذر از بین رفت به اصل قضیه بازگشتند.

حاصل سخنان فوق این است که: نشستن و زندگی در آن سکو، ذاتاً مقصود نبود و آن سکو برای فقرا از ابتدا ساخته نشده بود به گونه‌ای که گفته شود: این کار برای کسی که توانایی‌اش را دارد، مندوب می‌باشد. و این کار رتبه و امتیازی شرعی نیست تا انسان به دنبال آن باشد به گونه‌ای که گفته شود: ترک کار و کاسبی و دست کشیدن از اموال و دارایی و گوشه گیری، شبیه رفتار و زندگانی اهل صفه می‌باشد و این درجه‏ی والایی است، چون این کار تقلید از اهل صفه است و آنان کسانی‌اند که خداوند متعال در قرآن این چنین توصیف‌شان می‌کند: ﴿وَلَا تَطۡرُدِ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ رَبَّهُم بِٱلۡغَدَوٰةِ وَٱلۡعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجۡهَهُۥۖ مَا عَلَيۡكَ مِنۡ حِسَابِهِم مِّن شَيۡءٖ وَمَا مِنۡ حِسَابِكَ عَلَيۡهِم مِّن شَيۡءٖ فَتَطۡرُدَهُمۡ فَتَكُونَ مِنَ ٱلظَّٰلِمِينَ ٥٢[الأنعام: ۵۲]. «کسانی را (از پیش خود) مران که سحرگاهان و شامگاهان خدای را به فریاد می‌خوانند (و همه‌ وقت به عبادت و پرستش خدا مشغولند و) منظورشان (تنها رضایت) او است. نه حساب ایشان بر تو است و نه حساب تو بر آنان است (و هرکس در گرو عمل خویش است، چه شاه چه درویش است). اگر (به حرف مشرکان درباره این گونه مؤمنان گوش دهی و از خود) آنان را برانی، از زمره ستمگران خواهی بود». و آیه‏ی: ﴿وَٱصۡبِرۡ نَفۡسَكَ مَعَ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ رَبَّهُم بِٱلۡغَدَوٰةِ وَٱلۡعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجۡهَهُۥۖ وَلَا تَعۡدُ عَيۡنَاكَ عَنۡهُمۡ تُرِيدُ زِينَةَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَاۖ وَلَا تُطِعۡ مَنۡ أَغۡفَلۡنَا قَلۡبَهُۥ عَن ذِكۡرِنَا وَٱتَّبَعَ هَوَىٰهُ وَكَانَ أَمۡرُهُۥ فُرُطٗا ٢٨[الکهف: ۲۸]. «با کسانی باش که صبحگاهان و شامگاهان خدای خود را می‌پرستند و به فریاد می‌خوانند، (و تنها رضای) ذات او را می‌طلبند، و چشمانت از ایشان (به سوی ثروتمندان و قدرتمندان مستکبر) برای جستن زینت حیات دنیوی برنگردد، و از کسی فرمان مبر که (به خاطر دنیا دوستی و آرزو پرستی) دل او را از یاد خود غافل ساخته‌ایم، و او به دنبال آرزوی خود روان گشته است (و پیوسته فرمان یزدان را ترک گفته است) و کار و بارش (همه) افراط و تفریط بوده است». پس این کار براساس گمان و تصور این افراد نیست بلکه به خاطر دلایل مذکور بود.

دلیل این کار، این است که نشستن در صُفّه ادامه نداشت و اهل صفه و دیگران بر ماندن در آن حریص نبودند و پس از پیامبرصدیگر چنین جایی ساخته نشد. و اگر ثبوت و ماندگاری چنین وضعیتی مقصود شارع بود، آنان مستحق‌تر بودند که اولاً آن را فهم کنند و ثانیاً در آنجا اقامت کنند و آنجا ماندگار باشند و از هر شغلی دست بکشند و سزاوارتر بودند که آثار بازمانده‏ی آن را تجدید بنا کنند و مکان‌های دیگری مثل آن را بسازند. اما آنان هیچ گاه این کار را نکردند.

بنابراین، تقلید از اهل صفه به منظور انجام دادن کار آنان و گوشه‌گیری و درست کردن تکیه و خانقاه برای آن، درست نیست. باید انسان این مطلب را درک کند، چون احتمال انحراف و گمراهی برای کسی که دین‌اش را از سلف صالح و دانشمندانی که ریشه در دانش دارند، وجود دارد.

انسان خردمند گمان نمی‌برد که دست کشیدن از کار و کاسبی و چسبیدن به تکیه و خانقاه، مباح یا مندوب یا بهتر از کار دیگری است، چون این کار صحیح نیست و هرگز آخر این امت هدایت یافته‌تر از اول این امت نیست.

برای انسان بی‌چاره و فریب خورده‏ی اعمال مشایخ متأخر کافی است که سران و بزرگان این گروه که به تصوف منسوب‌اند، تکیه و خانقاه نساخته‌اند و گوشه‌گیری اختیار نکرده‌اند و ساختمان‌هایی شبیه صُفه جهت گرد آمدن برای عبادت و بریدن از کسب و کار و تعلقات دنیا، نساخته‌اند، بزرگانی همچون فَضیل بن عیاض، ابراهیم بن اَدهم، جُنید، ابراهیم خّواص، حارث محاسبی، شبلی... و دیگران که گویی که گوی سبقت را در این میدان ربوده‌اند.

همانا محصول کار این افرادی که امروزه خود را به تصوف نسبت داده‌اند، این است که با رسول خداصو پیشینیان صالح مخالفت کرده‌اند و حتی با سران و بزرگانِ اهل تصوف که خود را به آنان منتسب می‌کنند، مخالفت کرده‌اند.

- اما راجع به احادیث مدارس باید گفت که امری تعبدی به آن تعلق نمی‌گیرد تا به چنین کارهایی بدعت گفته شود مگر با این فرض که سنت این است که علوم فقط در مساجد خوانده شود. و این فرض هم وجود ندارد بلکه علم در عصر اول اسلام در هر مکانی اعم از مسجد و منزل و سفر و حضر و... حتی در بازارها پراکنده تدریس می‌شد. پس هرگاه کسی مدرسه‌ای را جهت خواندن علم بسازد و افرادی طلبه آنجا گرد آورد و منزل یا محوطه‌ای را به آن اضافه نکند، کجای این کار در اینجا بدعت است؟!.

- اگر گفته شود: بدعت فقط اختصاص به احداث مدارس دارد و مربوط به جاهای دیگر نیست، در جواب باید گفت که تخصیص در اینجا مربوط به یک کار تعبدی نیست و در نتیجه بدعت نمی‌باشد بر خلاف تکیه و خانقاه، چون این مکانها فقط به خاطر تشبیه به صُفّه ساخته می‌شوند که هر دو، یک امر تعبدی هستند در نتیجه ساخت تکیه و خانقاه به خاطر قصد و عرف جاری یک امر تعبدی شده است تا جایی که ساکنین آن در مذهب و منهج و اعتقاد و تفکر مخالف غیر خودشان می‌باشند.

- همچنین است احداث پل‌ها که ذکر کرده است، چون این کار مربوط به اصلاح راه‌ها و برداشتن مشقت و سختی از کسانی که از آنجا عبور می‌کنند، می‌باشد. این کار در شاخه‌های ایمان، اصلی دارد و آن برداشتن اذیت و آذار از سر راه است. بنابراین در هیچ حالی درست نیست که بدعت محسوب شود.

- اینکه عزالدین بن عبدالسلام می‌گوید: «و همچنین است هر کار نیکی که در عصر اول اسلام سابقه نداشته است»، این مطلب را باید تفصیل داد. کار نیکی که انجام می‌شود و شریعت اسلام آن را تأیید می‌کند، از دو حال خارج نیست: یا مقید به قیدی تعبدی است یا خیر.

اگر مقید به قید تعبدی باشد که معنای آن قابل درک باشد، در این صورت عمل به آن درست نیست مگر به آن صورتی که در شریعت آمده است.

و اگر در اصل تشریع مقید به امری تعبدی نباشد، جای بحث نیست که به هر صورتی واقع شود، بدعت نیست مگر به سه صورت، که در این سه صورت بدعت می‌باشد:

اوّل- اصل شرعی را بشکافد مانند نیکی‏ای که منت و آزار در پی داشته باشد و صدقه‌ای که با منت به کسی داده شود و مانند آنها، که در این صورت گناه می‌باشد.

دوّم- فرد نیکی کننده، خود را ملتزم کند که به صورت خاصی کار نیک بکند و از آن تجاوز ننماید به گونه‌ای که انسان نادان و بی‌خبر چنین فهم کند که این کار نیک جز به آن صورت خاص جایز نیست. در این هنگام چنین التزامی که بدان اشاره شد، بدعت و نکوهیده و گمراهی می‌باشد. که به امید خدا بیان آن خواهد آمد. در این صورت، این کار نیک مستحب نیست.

سوّم- بر اساس رأی کسانی واقع شود که چه معنای آن، قابل درک باشد و چه قابل درک نباشد، آن را بدعتی نکوهیده بداند. مانند کسی که غربال کردن آرد در عقیقه را مکروه بداند، که نزد او بدعت، مباح و مستحب نیست.

نماز تراویح هم از آن سخن گفته شد.

اما سخن درباره‏ی ریزه کاری‌ها و نکات دقیق تصوف و اخلاق، به طور مطلق بدعت نیست و به طور مطلق هم صحیح نیست بلکه این موضوع قابل تفصیل می‌باشد.

باید ابتدا لفظ تصوف را توضیح داد تا درباره‏ی چیز معلومی حکم صادر شود، چون این واژه نزد دانشمندان متأخر، مجمل و ناواضح است. پس باید به آنچه دانشمندان متأخر گفته‌اند، مراجعه کنیم.

خلاصه‏ی معنای واژه‌ی تصوف نزد دانشمندان متأخر، دو معنی می‌باشد:

اوّل- تصوف، متخلق شدن به هر خوی و خصلت خوب و دور کردن هر خوی و خصلت بد و زشت است.

دّوم- تصوف به معنای از خود فانی شدن و بقاء با پرودگار می‌باشد.

در حقیقت هر دو معنای فوق به یک معنا برمی‌گردد با این تفاوت که یکی از دو معنای فوق برای آغاز کار و دیگری برای پایان کار به کار برده می‌شود، و هر دو معنا، متصف شدن به اخلاق نیک می‌باشد. فقط معنای اول، اخلاق و خصلت‌های نیک در شخصیت فرد جای نگرفته ولی در معنای دوم جای گرفته است. از لحاظ دیگری از این دو معنا تعبیر شده است. معنای اول، عملی تکلیفی و معنای دوّم نتیجه‏ی عمل تکلیفی است و معنای اول متصفِ شدن ظاهر به اخلاق و خصلت‌های نیک و معنای دوّم متصفِ شدن باطن به اخلاق و خصلت‌های نیک می‌باشد و مجموع این دو معنا، تصوف است.

وقتی این امر ثابت شد، تصوف به معنای اول، بدعتی نیست که از آن سخن می‌گوییم، چون این کار مربوط به فهم و درکی است که کردار و جدا کردن آفاتِ و عوارض کردار و از بین بردن فساد و تباهی موجود در کردار به وسیله‏ی اصلاح و تهذیب نفس می‌باشد و این فهم و درک صحیحی است و اصول آن در قرآن و سنت، روشن و واضح است. بنابراین به چنین کاری بدعت گفته نمی‌شود مگر زمانی که براساس فروع فقهی اطلاق می‌شود که مانند آن در میان سلف صالح وجود نداشته باشد که آن بدعت است، مانند ابواب سلم، اجارات، جراحت‌ها، مسائل سهو، رجوع از شهادت، معاملات مهلت دار... و مانند آنها.

شأن عالمان اسلامی نیست که واژه‏ی بدعت بر فروعات فقهی و استنباط شده‌ای که در گذشته نبوده هر چند مسائل آن ناچیز هم باشد، اطلاق کنند، به همین صورت واژه‌ی بدعت بر ریزه کاری‌ها و نکات باریک فروع اخلاق ظاهری و باطنی، اطلاق نمی‌شود، چون همه‌شان به اصولی شرعی بر می‌گردند.

اما تصوف به معنای دوّم، بر چند قسم است:

اوّل- به حالات عارض شده بر سالکان و عارفان وقتی که نور توحید وجدانی بر آنان می‌تابد، بر می‌گردد. به تناسب وقت و حالت و نیاز به آن در واقعه‌ای خاص با مراجعه به مربی و مرشد در این باره‏ سخن گفته می‌شود. این حالاتی که بر سالک عارض می‌شود، به وسیله‌ی تکلیف و اذکار و اوراد شرعی آن را مداوا می‌کند یا اگر عارضه‌ای بر او واقع شود، مقصدش را اصلاح می‌گرداند. بسیار به ندرت عارضه‌ای پیش می‌آید مگر هنگام ایجاد خلل در برخی از اصول شرعی که در آغاز مسیرش، براساس آن حرکت کرده است. از این رو گفته‌اند: سالکان با ضایع کردن اصول شرعی، از رسیدن به مقصد محروم شده‌اند. چنین کاری بدعت نیست، چون به اصل شرعی بر می‌گردد:

در «الصحیح» از طریق روایت ابوهریره آمده ‏‏‏‏‏‏‏‏که چند تن از صحابه نزد پیامبرصآمدند و گفتند: ای رسول خدا، چیزی را در درون مان احساس می‌کنیم که سنگین است آن را بر زبان آوریم. دوست نداریم که این حالت را احساس می‌کنیم و آن را بر زبان آوریم. آن حضرت فرمود: «أو قد وجدتموه؟» «آیا واقعاً آن را احساس کرده‌اید؟». گفتند: آری. فرمود: «ذلك صريح الإیمان» [۲۷۸]. «آن حالت، ظهور ایمان است».

از ابن عباس روایت است که گوید: مردی نزد پیامبرصآمد و گفت: ای رسول خدا، یکی از ما چیزی را در درونش احساس می‌کند اگر او زغالی باشد برایش دوست داشتنی‌تر است از اینکه آن را بر زبان آورد. پیامبرصفرمود: «اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى رَدَّ كَيْدَهُ إِلَى الْوَسْوَسَةِ» [۲۷۹]. «الله اکبر، الله أکبر، ستایش مخصوص خدایی است که نیرنگ و حیله‏ی شیطان را به وسوسه تبدیل کرد».

در روایت دیگری آمده است: «مَنْ وَجَدَ مِنْ ذَلِكَ شَيْئًا فَلْيَقُلْ آمَنْتُ بِاللَّهِ» [۲۸۰]. «هر کس چیزی از آن را احساس کرد، بگوید: به خدا ایمان آوردم».

از ابن عباس در روایتی دیگر نقل شده که آن حضرت فرمودند: «هرگاه چیزی از آن را احساس کرد، بگوید:

﴿هُوَ ٱلۡأَوَّلُ وَٱلۡأٓخِرُ وَٱلظَّٰهِرُ وَٱلۡبَاطِنُۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٌ ٣[الحدید: ۳]. «او پیشین و پسین و پیدا و ناپیدا است، و او آگاه از همه چیز است». و امثال این روایت‌ها، که همگی صحیح‌اند.

دوّم- به تأمل و اندیشیدن و تفکر در کرامات و امور خارق العاده و موارد مربوط به آنکه در حقیقت خرق کننده‏ی عادت باشد یا خرق کننده‏ی عادت نباشد، و به چیزهایی که مربوط به امری درونی یا شیطانی است و احکامی از این قبیل، بر می‌گردد. این تأمل و اندیشیدن بدعت نیست همانطور که تأمل و اندیشیدن درباره‏ی معجزات و شروط آن و فرق میان پیامبر و کسی که ادعای پیامبری می‌کند، بدعت نیست. این موضوع، مورد بحث علم اصول است و حکم اصول فقه را دارد.

سوّم- به تأمل و اندیشیدن و تفکر در ادراکات درون‌ها اعم از عالم غیب و امور پنهان، و احکام تجرید نفسی و علوم مربوط به عالم ارواح و فرشتگان و شیاطین، و نفوس انسانی و حیوانی... و مانند آنها بر می‌گردد. این کار بدون شک بدعت و نکوهیده است اگر به قصد علم در آوردن آن، راجع به آن سخن گفته شود و مورد بررسی قرار گیرد و به صورت فنی درآید که از راه یادگیری یا ریاضت نفس به تحصیل آن، انسان خود را مشغول کند، چون چنین کاری در میان پیشینیان صالح سابقه نداشته و این کار در حقیقت، تأمل و اندیشه و تفکر فلسفی است که تنها فیلسوفانی که خارج از اهل سنت بودند و جزو فِرَق ضاله محسوب می‌شوند، مشغول به دست آوردن آن و مشغول دریافت نفس جهت به کار بردن آن، می‌شدند. پس سخن درباره‏ی آن مباح نیست چه برسد به اینکه مندوب باشد.

آری، مانند آن برای سالک گاهی عارض می‌شود و او همراه مربی در این باره سخن می‌گوید تا اینکه آن را از سر راهش خارج کند و آن را از سالک دور گرداند، چون قصد سالک را منحرف می‌کند تا اینکه فقط با شعار خدا را پرستش نماید. به علاوه با تتبع و پیگیری آن و اهتمام و توجه به آن او را از راه راست خارج می‌گرداند، چون راه سالک در اصل بر اخلاص کامل با توجه صادقانه و مجرد کردن توحید از توجه به دیگران پایه‌گذاری شده است. و باز کردنِ درِ سخن در این قسم، به همه‏ی اینها تضاد دارد.

چهارم- به تأمل و تدبر و اندیشیدن در حقیقت فنا از جهت داخل شدن در آن و متصف شدن به اوصاف آن و بریدن طمع‌های نفس از هر سمتی که به امر غیر مطلوب منتهی می‌شود هر چند ناچیز باشد، بر می‌گردد، چون هواهای نفسانی ریز و باریک‌اند و در مقامات مختلف همراه سالک جریان دارند. پس هواهای نفسانی تمام نمی‌شود مگر کسی که ماده‏ی آن را قطع کند و آن را ریشه کن نماید، و آن هم دروازه‏ی فنای مذکور می‌باشد.

این قسم از انواع فقه مربوط به هواهای نفسانی است و بدعت محسوب نمی‌شود، چون زیر جنس فقه قرار می‌گیرد، زیرا آن -هرچند ناچیز است- به چیزی که از فقه آشکار و روشن می‌شود، بر می‌گردد و ناچیز بودن و آشکار بودن آن، اضافی‌اند و حقیقت، یکی است.

اقسام دیگری برای معنای دوّم تصوف وجود دارد که همه‌شان یا به فقه شرعی و خوب در شریعت بر می‌گردند و یا به بدعتی که شرعی نیست و در شریعت، بد و زشت است، بر می‌گردند.

راجع به جدل و ترتیب دادن جلسات برای استدلال بر مسائل مختلف، قبلاً مورد بحث و بررسی قرار گرفت.

اما راجع به مثال‌های بدعت‌های مکروه که از جمله‏ی آنها آراستن مساجد، تزئین مصاحف قرآن و خواندن قرآن با صدای خوش و زیبا به گونه‌ای که الفاظ قرآن از وضع عربی تغییر نیابد را ذکر نمود، باید گفت که اگر منظورش ذات فعل بدون همراهیِ امری دیگری باشد، آن را نمی‌پذیریم و اگر منظورش انجام این کارها همراه قصد تشریع باشد، گفته‌اش صحیح است، چون بدعت زمانی بدعت می‌باشد که با قصد تشریع همراه باشد. پس اگر با قصد تشریع همراه نباشد، از آن نهی می‌شود ولی بدعت نیست.

راجع به مثال‌های بدعت‌های مباح که از جمله‏ی آنها دست دادن در پایان نماز صبح و عصر برشمرده، باید گفت: اینکه این کار بدعت است، قبول و اینکه مباح است، قابل قبول نیست، چون در شریعت اسلام دلیلی وجود ندارد که بر اختصاص دادن آن اوقات به دست دادن دلالت کند، بلکه این کار، مکروه است، چون این ترس وجود دارد که در صورت ادامه‏ی این عمل، به نمازهای مذکور ملحق شود.

همچنان که امام مالک از وصل کردن روزه‏ی شش روزِ ماه شوال به رمضان نهی کرد، چون این ترس وجود داشت که ممکن بود انسان جاهل و ناآگاه آن را جزو رمضان به شمار آورد، و این چنین هم شد.

قرافی گفته است: «شیخ زکی الدین عبدالعظیم» [۲۸۱]، محدث توانا به من گفت: چیزی که امام مالک از آن ترسید در میان غیر عرب‌ها واقع شد. آنان بنا به عادت خود، سحری خوران و شیپور زنان و شعایر رمضان را تا آخر شش روز ماه شوال رها می‌کردند و آن وقت شعایر عید رمضان را برپا می‌کردند.

قرافی افزود: «همچنین میان مردم عوام مصر شایع شد که نماز صبح دو رکعت است غیر از روز جمعه که در این روز نماز صبح، سه رکعت است، بدین خاطر که می‌دیدند امام بر قرائت آیاتی که سجده‏ی تلاوت دارند، در روز جمعه مواظبت می‌کرد و سجده می‌نمود. مردم عوام معتقد بودند که این سجده، رکعت واجب دیگری است».

قرافی می‌افزاید: «بستن این راه‌هایی که منجر به بدعت می‌شود، در دین اسلام واجب است و امام مالک/بسیار در آن مبالغه و زیاده روی کرد».

ابن عبدالسّلام استفاده‏ی زیاد از لذایذ و امکانات رفاهی را از زمره‏ی بدعت‌های مباح به حساب آورده است و در این باره سخن گفته شد.

خلاصه‏ تمامی آنچه در این باره ذکر شد، از آن روشن شد که بدعت‌ها به اقسام پنج‌گانه‏ی واجب، مباح، مستحب، مکروه و حرام تقسیم نمی‌شوند بلکه بدعت‌ها مورد نهی قرار گرفته‌اند که یا مکروه‌اند و یا حرام. به امید خدا این موضوع بعداً از آن بحث خواهد شد.

[۲۶۹] او قاسم بن مخیمره، ابو عروه همدانی کوفی از تابعین می‌باشد. وی انسانی ثقه و مورد اعتماد بوده که به سال ۱۰۰ ﻫ. ق در دمشق وفات یافت. [۲۷۰] او ظالم بن عمرو بن سفیان، ابواَسود دیلی و بنا به گفته ا‏ی دؤلی بصری از کبار تابعین می‌باشد. او انسانی ثقه و فاضل بود که علم نحو را وضع کرد. وی به سال ۶۹ ﻫ.ق وفات یافت. [۲۷۱] او امامِ و لغت دان و شخص برجسته‌ای است. وی رفیق اصمعی بود. [۲۷۲] او عبدالله بن ابی‌اسحاق، زید بن حارث حضرمی بصری، نحودان و عالم به قرائت و از صغار تابعین می‌باشد. [۲۷۳] متفق علیه. بخاری به شماره‏ی ۵۳۸۷ و مسلم به شماره‏ی ۲۲۲۰ آن را روایت کرده‌اند. [۲۷۴] به تخریج آن دسترسی پیدا نکردم. [۲۷۵] حدیثی صحیح است. احمد در «الـمسند»، ۳/۲۰۰ و ترمذی به شماره‏ی ۲۴۸۷ آن را روایت کرده‌اند. آلبانی آن را صحیح دانسته است. و نگا: «الـمشکاة»، شماره ۳۰۲۶. [۲۷۶] بخاری به شماره‏ی ۶۰۸۷ آن را روایت کرده است. [۲۷۷] متفق علیه. بخاری به شماره‏ی ۱۹۴۲ و مسلم به شماره‏ی ۲۴۹۲ آن را روایت کرده‌اند. [۲۷۸] مسلم به شماره‏ی ۱۳۲، ابوداود به شماره‌ی ۵۱۱۱ و احمد در «الـمسند»،۲/۳۹۷ و ۴۴۱ آن را روایت کرده‌اند. [۲۷۹] حدیثی صحیح است. احمد در «الـمسند»، ۱/۲۳۵ و ابوداود به شماره‏ی ۵۱۱۲ آن را روایت کرده‌اند و آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۲۸۰] مسلم به شماره‏ی ۱۳۴، ابوداود به شماره‏ی ۴۷۲۱ و احمد در «الـمسند»، ۲/۳۳۱ آن را روایت کرده‌اند. [۲۸۱] او امام و علامه، عبدالعظیم بن عبدالقوی بن عبدالله بن سلامة منذری شافعی مذهب و اهل مصر است. در مصر متولد شد و مدتی طولانی شیخ حدیث در آنجا بود. نامبره به سال ۶۵۶ ﻫ.ق دار فانی را وداع گفت.