شیوع خبر در شهر
خبر در اطراف شهر شیوع پیدا کرد و دهان به دهان گشت. زنان شهر نکوهش و توبیخ همسر عزیز را شروع کردند که چه شده یک بانو دلباخته و عاشق بردهی خود گشته است و به عشق خدمتگزار خویش گرفتار شده است؟ خبر به گوش همسر عزیز رسید زنان دوست نکوهش گر را که همگی صاحب جاه و ثروت بودند دعوت کرد و حیلهای بکار گرفت تا بوسیلهی آن خود را از نکوهش و سرزنش آنان رها کند جایی برای آنها تهیه کرد که در آن بنشینند بعد طعامی به نزد ایشان آورد که احتیاج به قطع کردن با چاقو داشت و به یوسف دستور داد که خود را در جایی پنهان کند در همان لحظه بدو دستور داد از مخفی گاه بیرون آید. جمال و حسن یوسف همهی آنها را شیفته و مدهوش کرد و آنچنان غرق در نظارت حسن و جمال او شدند که بجای میوه دستان خود را پاره پاره کردند و خون از انگشتهایشان جریان پیدا کرد و آنها به خیال خود میپنداشتند که دارند میوه میبرند. تأمل در حسن و جمال یوسف عقل از سر آنها ربود و چشمانشان را خیره کرد و از سر اقرار و اعتراف به حسن و جمال بینظیر دهان به ثناگویی گشودند و گفتند: ﴿وَقُلۡنَ حَٰشَ لِلَّهِ مَا هَٰذَا بَشَرًا إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا مَلَكٞ كَرِيمٞ ٣١﴾[یوسف: ۳۱]. [۶۲۳]
بعداز این همسر عزیز سرّ عشق خود را افشا نمود و در مقام توبیخ و عتاب آنان گفت: ﴿قَالَتۡ فَذَٰلِكُنَّ ٱلَّذِي لُمۡتُنَّنِي فِيهِۖ وَلَقَدۡ رَٰوَدتُّهُۥ عَن نَّفۡسِهِۦ فَٱسۡتَعۡصَمَۖ وَلَئِن لَّمۡ يَفۡعَلۡ مَآ ءَامُرُهُۥ لَيُسۡجَنَنَّ وَلَيَكُونٗا مِّنَ ٱلصَّٰغِرِينَ ٣٢﴾[یوسف: ۳۲]. [۶۲۴]
مقتضای عدالت این بود که یوسف بخاطر صداقت و طهارتش مورد احترام و تکریم واقع شود و همسر عزیز بعنوان جنایتکار مجازات گردد اما حکم برعکس بود. یوسف پاک و مطهر محکوم گردید و قربانی سمعه و شخصیت زنی شد که کرامت خود و همسرش را زیر سؤال برده بود و خواسته بود لکهی ننگ و عار بر پیشانی او بنهد. حکم به برائت این زن داده شد و یوسف پاک محکوم به زندان گردید و برای چند سال (هفت سال) در زندان ماند خداوند میفرماید: ﴿ثُمَّ بَدَا لَهُم مِّنۢ بَعۡدِ مَا رَأَوُاْ ٱلۡأٓيَٰتِ لَيَسۡجُنُنَّهُۥ حَتَّىٰ حِينٖ ٣٥﴾[یوسف: ۳۵]. [۶۲۵]
یوسف بدون هیچ جرمی زندانی شد و دو جوان همراه او زندانی شدند یکی رئیس ساقیان پادشاه و دومی فرماندهی نانوایان بود. هر کدام رؤیایی دیدند و آن را نزد یوسف بازگو کردند. به رئیس ساقیان گفت: تو آزاد میشوی و به سر شغلت بازمیگردی و اما دومی که در خواب طبقی نان بر سر نهاده بود و پرنده از آن میربودند، فرمود: تو اعدام میشوی و پرندگان از گوشت سر تو میخورند و درست چنان شد که یوسف خبر داده بود.
[۶۲۳] گفتند: ماشاءالله این آدمیزاد نیست، بلکه این فرشتهی بزرگوار است. [۶۲۴] گفت: این همان کسی است که مرا بخاطر او سرزنش کردهاید. من او را به خویشتن خواندهام ولی او خویشتنداری و پاکدامنی کرده است اگر آنچه بدو دستور میدهم انجام ندهد بیگمان زندانی و تحقیر میگردد. [۶۲۵] بعد از آنکه نشانهها را دیدند تصمیم گرفتند او را تا مدتی زندانی کنند.