قاعدههای عقاید
قاعدهی اول:
آنچه به حواس و شعورم درک میکنم در وجود آن هیچگونه شکی ندارم، همانطور که قبلاً گفتم یکی از بدیهیات است. و لکن مشاهده میکنم هرگاه من در صحرایی باشم در وقت ظهر تابستان از دور نگاه کنم در بیابان و در جلو خودم گودالی را میبینم که پر از آب است، اما چون به آن گودال نزدیک شوم به جز خاک خشک به جای همان آب نمیبینم، زیرا که آن آب در حقیقت سراب بوده و در چشم من همانند آب نمایان میشده، و هرگاه مداد یا قلم خود را مستقیماً در لیوانی پر از آب بگذارم شکسته به نظر میرسد و در واقع سالم است، شکسته نیست، و چون شبی با عدهای از رفقاء و دوستانم اجتماع نمایم و اوقاتی در خصوص جن و عفریت به سر بریم و از جن و عفریت صحبت داشته باشیم که فلان کس در فلانجا جن را دیده یا عفریت مشاهده کرده است، و یکی از میان ما حاضرین بزدل و ترسناک باشد چن قصد رفتن نماید بلند شود و به راه افتد در حالی که شب تاریک باشد بدون شک هر موجودی که در جلوش پیدا شود و چیزی را ببیند به فکر همان جن و عفریت میافتد و همان داستان و صحبتها را به یاد میآور، و هرچه در برابرش نمایان گردد میگوید: جن یا عفریت است، و شاید همان چیز چوب یا سنگ و غیره باشد. پس مسلم است که حواس انسان خطاء میکند و موقعی از راه صحیح و صواب منحرف میگردد، منظور این نیست که جن و عفریت وجود ندارند، بلکه مقصود از این داستان که بیان چگونگی حواس و شعور انسان میباشد، و باید توضیح داد که فکر و حواس انسان در بارۀ هرچیزی فقط یک بار فریب میخورد. مثلاً: شخصی که یک بار از دور سرابی را ببیند و گمان کند که گودال آب است و چون به آن برسد و مشاهده کند که آنجا آبی نیست و خاک است که به نظر وی مانند آب نمایان شد، باره دیگر هرگاه چنین صحنهای را ببیند یقین دار که خاک و زمین میباشد و فی الواقع آب نیست و مانند گذشته حواس و فکرش فریب نخواهد خورد، همچنین در مسئلۀ دوم چون قلم خود را در لیوان آب شکسته ببیند، سپس آن را از آب بیرون آورد و ببیند که قلم نشکسته بلکه سالم است، بار دیگر چون قلم در آب شکسته ببیند یقینی خواهد داشت که حواس خطاء کرده و قلم هیچگاه نشکسته است، ولی به نظر او چنان میباشد همین مسئلهها از نوع مسائلی است که حقیقت ندارد ولی در نظر بشر تغییر کرده است از آن جملۀ عمل ساحران فرعون که در نظر دیگران بند و ریسمان را به مار تبدیل میکردند و آنچه در این ایام ساحران و شعبذه بازان در نظر مردم چیزهایی را انجام میدهند که حقیقت ندارد، بلکه در نظر مردم چنین است و چشمبندان میباشد.
قاعدهی دوم:
در زندگی چیزهایی موجود اند در صورتی که ما نه آنها را دیدهایم و نه احساس نمودهایم، بلکه در وجود آنها هیچگونه شک و تردیدی نداریم، و همانطور که بر چیزهایی که میبینیم اعتقاد و یقین داریم، به این چیزها نیز باید یقینی داشته باشیم، یقینی داریم که بر روی این زمین کشورهایی به نام هند و برازیل وجود دارند، در حالی که ما به آنجا نرفتهایم و این کشورها را ندیدهایم و یقین کامل داریم که شخص به نام اسکندر مقدونی در گذشته ایران را فتح نموده و شخصی دیگر به اسم ولید بن عبد الملک جامع أموی را بنیانگذاری کرده، در صورتی که ما در جنگ اسکندر نبودهایم و نه شاهد بنای جامع أموی (اموی را به چشم خود ندیدهایم) و هرگاه یکی از ما بیندیشد و فکر خود را به کار اندازد برایش واضح و روشن میشود که این چیزها که بیان شده به چشم خود ندیده باشد، بدون تردید به آنها یقین خواهد کرد، زیرا که در تاریخها و حادثهها بیان شده و شکی در این چیزها برای هیچ صاحب نظری باقی نمانده است، منظور این که همانطور که چیزهایی برای بشر ثابت شده از شنیدن و نقلکردن هم ثابت خواهند شد.
قاعدهی سوم:
حواس تا چه اندازه یقین پیدا میکند؟ و آیا حواس میتواند تمامی موجودات را درک کند مثال نفس بشری و حواس بشری با دیگر در موجودات؟ مثال: هرگاه شخصی به وسیله عوامل حاکمی زندانی شود، آن هم در قلعه بلند، در جایی زندانی شود که بالا در قلعهای باشد در و دروازهها و پنجرهها بر او مسدود شود، فقط چند تا سوراخ کوچکی در اطراف دیوارهای آن زندان باقی گذاشته شود، سوراخی به طرف رودخانهای که از نایحۀ شرق زندان مذکور واقع شده و آب در آن جریان داشته باشد، سوراخ دیگری هم روبروی کوهی به طرف غرب آن قرار گرفته باشد و سوراخی هم به طرف کاخ دیگری در طرف شمال آن باشد و بالآخره سوراخ دیگری هم از جانب جنوب آن ورزشگاهی قرار گرفته باشد، و زندانی از چهار سوراخهای مذکور این صحنهها را مشاهده کند، در این صورت شخصی زندانی نفس (جان) و قلعه جسد و همین سوراخها حواس خواهد بود، حس دیدنی بر الوان و رنگهای دنیا تسلط پیدا کرد. و به واسطه چشمان خود دنیا را میبیند و به وسیلۀ حس شنوایی صدا و آوازها را میشنود و با حس لمسکردن جسمها را با دست خود لمس میکند، سوال اینجا است: آیا در این عالم وجود دارد درک کرده یا خیر؟ زندانی موقعی که از سوراخ شرقی به رودخانه بنگرد شکی نیست که همۀ آن رود را نمیبیند، بلکه قسمتی از آن که ربروی آن سوراخ شرقی است میبیند و همچنین زندانی موقعی که (با چشمان خود) از سوراخ به جهان اطرافش نگاه میکند تمام رنگهای مختلف دنیا را نمیتواند ببیند، بلکه برخی از آنها را میبینید، من در اصل مورچه را از مسافت سه میل نمیبینم، در صورتی که یقیناً مورچه هست و من بر وجود آن یقین کامل دارم، من در لیوان آب یک میکروب را مشاهده نمیکنم در حالی که بدون شک در همان لیوان آب ملیونها میکروب وجود دارند، من هیچوقت نیروی کهرب برق را نمیتوانم ببینم و جریان برق را در سیم مشاهده نمیتوانم بکنم، در صورتی که شکی نیست که در آن سیم برق جریان دارد و به سبب جریان برق در آن لامپ روشن میشود، من هیچگاه آوازی از مورچهها نمیشنوم، زیرا که من بشرم و گوش بشر قابل التقاط آوازهای مانند آوازهای مورچهگان نمیباشد، شکی نیست که مورچهگان برای خودشان صدا و آوازی دارند و تنها همجنس خودشان میتوانند آواز همدیگر را بشنوند و از آن استفاده نمایند. من هیچگاه ممکن نیست که بوی شکر یا سائر شیرینیها را ببویم و از آن احساس بو کنم در حالی که شکر و سائر حلویات و شیرینیها دارای ریح و بوی بخصوص هستند که فقط مورچهگان و پشهها بوی آنها را میبویند و از وجود یک دانه لشکر در هرجا که باشد اطلاع دقیق پیدا میکنند، پس بنابراین، انسان بشر است و عقل و هوش و گوش و چشم بشر محدود است و به هر چیزی که در این جهان وجود دارد نمیتواند از وجود آن احساس و ادراک کامل نماید. در اینجا برمیگردیم به موضوع همان شخص زندانی، هرگاه همانطور که قبلاً بیان شد، دیوارهای همان زندان دارای چهار سوراخ باشد و هر سوراخی از آنها مطابق و برابر با چیزی دیگر مانند رودخانه کوه قصر و دیگر زمین بازی قرار گرفته باشد، اما در طرف دیگری از آن زندان مثلاً از ناحیۀ پشت آن (بستانی) عظیمی باشد که محتوی بسیاری میوهها از قبیل خرما و انگور و سیب و انار و پرتقال باشد ولی متأسفانه برابر آن بستان و باغ بزرگ در دیوار آن زندان هیچگونه سوراخی احداث نشده باشد و زندانی مذکور نتواند همان باغ با شکوه را ببیند آیا درست است که زندانی وجود این باغ را انکار کند و باور نداشته باشد که از پشت زندان چنین باغ عظیمی هست؟
أکمه در زبان عربی بر کسی اطلاق میشود که با حالت کوری و نابینایی تولد شده باشد، یعنی اصلاً مخلوقات و موجودات و خود دنیا را نیز به چشم ندیده باشد. این شخص خودش چیزی را ندیده ولی میتواند از صحبت دیگران بفهمد که دریا آبی رنگ است و بهار و علف سبز رنگ و لکن نمیتواند بر آن عقیده داشته باشد یا این که نمیتواند درک و احساس کند که آبی چطور است و سبز چه است، أصم یعنی: کر کسی که کر باشد میداند که در این جهان صدا و آوازهایی وجود دارد که مردم به وسیلۀ آن صداها با همدیگر تکلم میکنند (و از این صداها بعضی داستان و بعضی شعر و بعضی دیگر تلاوت یا مثلاً سرود است ولی نمیتواند کاملاً درک کند شعر چیست داستان چگونه است، تلاوت کدام است، و سرود خواندن چطور است. و مثلاً: ترانه خواندن چگونه میباشد، آیا در این دو مسئلۀ نابینا و کر چطور میشود؟
و آیا ممکن است کور بگوید: اصلاً در این زندگی آبی یا سبز نیست یا این که اعتقاد داشته باشد که اصلاً در این جهان درختی و کوهی و دیواری نیست یا این که کر بگوید در این دنیا صدایی نیست، آوازی به وجود ندارد؟ و در صورتی که کور و کر چنین اعتقادی داشته باشند، آیا میتوان اعتقاد این دو را تصدیق نمود و اظهار نظر ایشان در این باره را پذیرفت؟
محققاً اطاق بنگاه رادیو و اذاعهای که در آن نشستهای و در آن آواز و اصوات به گوش میخورد. چشمان تو هیچ احساس خوشی و مسرت نمیکند. زیرا که آواز و صداها و ترانه و داستانها چیزهایی هستند که مربوط به گوش است و با چشمان بشر هیچگونه علاقهای نخواهند داشت. سرما و گرمای اندک و تغییر هوا به زودی برای همه کس قابل احساس نیست لرزش زمین هرگاه کم و ناچیز باشد برای همۀ (بشر) قابل درک و احساس نمیباشد، زیرا که مانند اینها نه چیزهایی اند که به چشم دیده یا به گوش شنیده یا به زبان چشیده و یا به وسیلۀ دستبردن به آن، و لمسنمودن درک شود. به همین منوال بسیار چیزهایی در این روزگار وجود دارند که به آسانی برای همۀ انسانها قابل درک و احساسکردن نخواهند بود، آیا حواس کامل است یا نه؟ گذشتگان و قدیمیهای اول حواس انسان را به پنج قسمت کردهاند: شنیدن، دیدن، بوییدن، چشیدن و لمسکردن. أما دانشمندان عصر حاضر و صاحب نظران این زمانه حواس را به بیشتر از پنج نوع قسمت میکنند. مثلاً: من چشمان خود را میبندم، و دست خود را میبندم یا این که بازمیگذارم، من بدون شک میدانم که کف دستم بسته یا باز است، در صورتی که نه من آن را لمس میکنم و نه میبینم، پس به وسیلۀ چه حواسی این را احساس نمودهام؟ این حواس را در حقیقت (حس عضلی) مینامند، من احساس خستگی و سستی میکنم، احساس گیچی میکنم، احساس شادی یا ناراحتی میکنم، اینها من به هیچکدام از حواس پنجگانه درک نکردهام ولی به وسیلۀ حس داخلی اینها را تشخیص داده و درک نمودهام، من موقعی که راه میروم به هیچ طرفی میل نمیکنم (و تلوتلو نمیخورم)، در صورتی که طفل خردسال هنگام راه رفتن به این طرف و آن طرف میل میکند (و تلوتلو میخورد) کسی که سوار دو چرخه میشود و کسی که بازی در سیرک میکند) یعنی روی ریسمان راه میافتد) اینها به وسیلۀ کدام حواس میزان و تعادل خود را نگه میدارند؟
فی الواقع (حس) هشتم هم وجود دارد و آن (حس) توازن مینامند و به یاد میآوریم که این (حس) هشتم را از آنچه خداوند متعال آن را در گوش قرار داده استنباط نمودهاند، و از همان ماده که در گوش است، استفاده کردند و گمان میکنم نخستین بار از گوش خرگوش تجربه و استنباط کرده و این موضوع را کشف نمودهاند، و مادهای که در گوش بشر وجود دارد به خاطر توازن استماع و تعادل در شنیدن صداها میباشد و اولین مرتبه همین ماده را از یک گوش خرگوش گرفتهاند مشاهده کردند که خرگوش توازن خود را از دست داده و مانند انسان که سکران و بیهوش است راه میرود.
منظور از این قاعده این است که انسان به هرچه به چشمان خود مشاهده نمیکند، و به وسیلۀ حواس دیگر خود درک نمینماید، نباید مطلقاً منکر وجود آن باشد.
قاعدهی چهارم:
قبلاً گفتیم که حواس بشر محدود است و تمام آنچه در این دنیا خلقت شده و وجود دارند نمیتواند ببیند. و لکن به خاطر این که تمام موجودات را درک کنیم، خداوند متعال یک (ملکه) یعنی نعمتی را به ما عطا فرموده که به وسیلۀ آن حواس خود را تکمیل کنیم و آن خیال (و عقیدۀ راسخ و ثابت است). مثلاً: من در شهر مکۀ مکرمه باشم و در شهر دمشق (سوریه) دارای خانهای باشم در صورتی که من خودم در مکه خانۀ خودم را که در دمشق میباشد به چشم خود مشاهده نمایم، و لکن به وسیلۀ خیال و اندیشیدن کاملاً قادر میباشم که خانهام را در دمشق ببینم، و آن را در جلو خودم مجسم نمایم، پس معلوم شد که خیال کاملکنندۀ حواس بشر میباشد.
پس آیا خیال هم حدود معینی دارد؟ یا این که بدون حدود و کاملاً مطلق است؟ و آیا به واسطۀ خیال تنها میتوانم چیزی را که ندیدهام به حواس خودم آن را کاملاً درک و احساس کنم؟
در حقیقت خیال نزد دانشمندان روانشناسی بر دو نوع میباشد. خیال مرجع یعنی خیال بازگردانده، مانند این که همانگونه که قبلاً ذکر کردم میتوانم به وسیلۀ خیال بازگردانده. خانۀ خودم را که در دمشق باشد از شهر مکه ببینم، و خیال مبدع (یعنی خیال خودسازی) و آن خیالی است که شعراء و قصهگویان و نقاشان و بیشتر اهل هنر و فنون از آن استفاده مینمایند، هرگاه به هنرمندان بنگریم و اعمال و هنر و آثار دست ایشان را ببینیم خواهیم دید که از پیش خودشان و چیزی که برخلاف واقع باشد اختراع و درست نکردهاند، هنرمندی که مجسمۀ فینوس را درست کرده و آن را از سنگی تراشیده هیچگونه تفاوتی بین او و مجسمهاش نمیباشد و هیچکس از تمام انسانها دیده نمیشود که کاملاً همانند آن مجسمه باشد. پس آیا این هنر تازه است؟ یا این که هنرمند مذکور از تمام أجزاء و اعضاء بشر زیباترین اندام آن را به دست آورده و مانند آن اندام از سنگ تراشیده است؟ مثلاً: ممکن است که هنرمند مذکور زیباترین چشم و زیباترین سر و زیباترین گوش و زیباترین دست و پا که از میان تمام بشر به چشم خود دیده انتخاب کرده و آنها را در نظر گرفته و از قطعه سنگی مجسمهای به نام فینوس تراشیده است؟
و همچنین مجسمۀ گاو نری بالداری در موزه پاریس گذاشته شده این مجسمه نمیتواند صحیح باشد مگر این که هنرمندی که آن را درست کرده سر مردی را گرفته باشد و بر جسد گاو نری قرار داده باشد و دو پرهای پرندهای نیز به آن چسپانده و به همین شکل آن را سر و سامان داده باشد چون همان مجسمۀ (ثور) گاو نر صورتی جدید ولی اندامهای آن قدیمی است، و باز هم صورت یا عکسهایی که قزوینی آنها را تراشیده و یا تخیلهای شاعران که در مدح یا ذم کسانی بیان کردهاند، نمیتوانند به جز این که از همین خیال مبدع استبانط و اقتباس کرده باشند، چیزی دیگری باشد.
و باید روشن کرد که هرگاه در وصف و مدح یا ذم کسی زیادهروی کنیم و عبارات و جملاتی غیر معقول برای او استعمال نماییم، میبینیم که اصلاً مقصود و هدف آن وصف را درک نتوانیم کرد و حواس بشر برای قبول آنها استعدادی ندارد. مثلاً: اگر بگوییم فلان کس به اندازهای خوشلحن و خوشآواز است که موقع شعرخواندن به وی عطر از دهنش بوییده میشود، یا این که بگوییم فلان گل به اندازه خوشبو است که در هنگام وزیدن باد (یا نسیم شمال بویی) رنگ قرمز (سرخ) از آن میتوان مشاهده کرد.
در حقیقت اینها همه زیادهروی و اسرافگویی است که با عقل بشر هیچگونه مطابقت ندارد و حتی به خیال هم نمیتوان چنین جملاتی را درک و احساس نمود. بنابراین، ما بشر چیزی را به حواس خود نتوانیم درک کنیم.
مثلاً: نمیتوانیم حقیقت بوی سرخ یا آوازخوان عطار را درک نماییم و هیچگاه نمیتوانیم کاملاً بفهمیم که دائره محیط ندارد یا مثلثی که زاویه نداشته باشد. پس چگونه میتوانیم درک کنیم که آخرتی وجود دارد؟ و آنچه در آن روز است از میزان و حساب و کتاب و صراط و بهشت و دوزخ و غیره تصدیق کامل نماییم؟
پس برای درک کامل همین مطلب مهم باید بدانیم که آن جهان (یعنی آخرت) مانند این جهان نیست، و آخرت نسبت به این دنیا مانند دنیای جنین است که در شکم مادرش باشد، چون هرگاه ممکن باشد که با جنینی صحبت کنیم و از او بپرسیم که دنیا چیست؟ یقیناً میگوید دنیای دیگری نیست و تنها همین شکم مادرم دنیای من و جای زندگی من خواهد بود، و فقط همین تاریکی که در شکم به من احاطه کرده دنیای حقیقی است، و به تولد و زندگی و دنیا هیچگونه باور و تصدیقی ندارد، و اگر به او (جنین) بگوییم دنیای دیگری وجود دارد که تو به آن خواهی آمد و در آن دنیا ماه و خورشید و ستاره و شب و روز و صحراء و دریا و دشت و کوه و بیابان و بستانها وجود دارد، و بخواهیم حقیقت این دنیا را به وی بفهمانیم. جنین هیچگاه این حرفها را درک نخواهد کرد بلکه نتواند درک کند، و چنانچه تا اندازهای هم درک بکند، ولی هیچوقت ممکن نیست، دنیا و ما فیها را در خیال خود درآورد، و به همین جهت است که ابن عباس میگوید: «ليس في الدنيا مما في الآخرة إلا الأسماء»یعنی: «نیست در این دنیا از آنچه در آخرت است مگر نامها». مقصود این که چیزهایی که در آخرت هستند مانند آنچه در این دنیا است نخواهند بود، بلکه اسم آنها یکی است. و در حقیقت آنها با هم خیلی فرق و تفاوت دارند. بنابراین، نه خمر آخرت مانند خمرهای دنیا است و نه زنان آخرت همانند زنان دنیایند و نه آتش آخرت مثل آتشهای دنیا هست و نه راه آخرت مانند پل و راههای این دنیا میباشند که بر بالای کوهها و درهها ساخته شدهاند، پس مقصود از قاعدۀ چهارم این است که خیال و حواس بشر نمیتواند حقیقت و واقعیت تمام موجودات دنیا و آخرت را کاملاً و به طور صحیح درک کند.
قاعدهی پنجم:
هنگامی که چشم چوب مستقیم را در لیوان آب شکسته میبیند عقل فریب نمیخورد بلکه میداند که چوب سالم و شکستگی ندارد و همچنین موقعی که چشم از دور در صحرا بیابان در وقت ظهر (مفاک) و گودال آبی را مشاهده میکند عقل فریب نمیخورد و میداند که آن زمین است و هیچ آبی در آنجا نمیباشد، و وقتی که ما ساحر سیرک را ببینیم که مثلاً در یک دقیقه صد تا دستمال را از دهنش بیرون میآورد و یا از آستین پیراهنش بیست تا خرگوش خارج میکند عقل بشر میداند که این چیزها همه گول و فریب بوده، در اصل حقیقت ندارد. پس معلوم است که عقل داناتر از حواس و شعور انسانها است. و لکن آیا عقل بر همه چیز حکم میکند تا آنچه که نهایتی ندارد؟ در حقیقت عقل نمیتواند بر همه چیز و بدون ارتباطدادن به چیزی حکم کند مگر به شرط این که باید به یکی از این دو کلمۀ (زمان و مکان) نسبت دهد و وقایع و حوادث گذشته یا آینده دنیا را به یکی از این را مربوط سازد، پس هرگاه آموزگاری که تاریخ را درس میدهد به شاگردانش بگوید: جنگی اتفاق افتاده بین عرب و فارس و لکن آن جنگ نه قبل از اسلام بوده و نه بعد از آن، شاگردان این حرف را قبول نخواهند کرد و عقل انسان هیچوقت آن را نمیپذیرد. همچنین هرگاه معلم جغرافیایی بگوید: در دنیا شهری وجود دارد که نه در دشت و نه در کوه و نه در خشکی و نه در دریا و نه در زمین و نه در آسمان و نه در جایی معین بازهم هیچکس این سخنان را قبول نمیکند و عقل هم نمیپذیرد. پس عقل میتواند به خبری یا چیزی کاملاً تصدیق نماید که مربوط به مکان معین و یا زمان معین باشد. و هرچه از حدود مکان و زمان خارج باشد مانند مسائل روح و قدر و نعمتهای الهی و صفات خداوند متعال عقل در این امور هیچگونه نمیتواند حکم کند.
و باید دانست که معمولاً عقل بشر محدود است و بر غیر محدود حکم نمیکند و بر خارج از مرز خود نمیتواند احاطه داشته باشد.
مثلاً: به خاطر بیاوریم جاویدماندن مسلمانان در بهشت، عقل هر مؤمنی میتواند آن را درک کند و به آن ایمان کامل داشته باشد، چون این خبر یقین قرآن و رسول الله جبه ما فرمودهاند و لکن بنگر خود عقل در این باره تا چه اندازه میتواند باور کند و به جاویدماندن مؤمنانه در بهشت اعتقاد کامل و اطمینان راسخ داشته باشد. شکی نیست که هرگاه تو یا یکی از نوع بشر در این باره بیندیشد یقیقناً حدود و پایانی برای این مدت یعنی برای ماندن در بهشت قایل خواهد شد. مثلاً: در خاطر میآوری که ممکن است مسلمانان فقط یک قرن یا دو قرن یا صد قرن در بهشت بمانند و با این که مثلاً شاید ممکن باشد مسلمانان یک ملیون یا هزار ملیون قرن در بهشت بمانند و سپس از بهشت بیرون خواهند شد. حتماً وقتی که به خاطر و به ذهن خود بیاوری که مسلمانان تا هزار ملیون قرن در بهشت میمانند بدون شک در خاطر میگویی و بعد از این مدت چه میشود؟
و بعد از پایان هزار ملیون قرن مردم یکجا میروند؟ سپس آخرت چطور میشود؟ چه عقل میخواهد برای جاویدماندن نهایتی قائل شود، چون قیاس عقل بری از درک لامتناهی عاجز است، و اگر هم فرضاً باور کند به چار تناقض خواهد شد که در پایان حکم به نفی آن میکند.
فیلسوف آلمانی (کانت) کتاب مشهوری دارد در اثبات این که عقل بشر کاملاً محدود و مسدود است و نمیتواند حکم کند یعنی باور کند مگر به چیزهایی که از عالم ماده باشد و به چشم خود آن را ببیند و بر آنچه ماوراء ماده باشد نمیتواند به طور صحیح تصدیق کند و لکن هرچه که فیلسوف نامبرده در این موضوع در کتاب خود تحریر نموده دانشمندان ما قبل از او این چیزها را برای بشریت اثبات کرده و در اختیار انسانها قرار دادهاند و دانشمندان ما با ادله قاطع ریاضی ثابت نمودهاند که (دور و تسلسل) باطل است دور و تسلسل به معنی این است که مثلاً بعضیها میگویند: بنی آدم و جن و ملائکه و ماه و خورشید و ستارگان و تمام موجودات دنیا خلقتکردۀ خداوند است: پس خود خداوند چه کسی او را خلقت کرده؟ زیرا هر خلقتشدهای باید خالقی داشته باشد که به نوبت خود آن را آفریده باشد، و این خیالات در حقیقت باطل و بدون اساس میباشد. زیرا هرگاه انسانی عاقل و هوشیار که واقعاً صاحب نظر و اندیشمند باشد اگر به معنی اصلی کلمۀ خدا فکر کند دیگر چنین وسوسه و خیالات باطلی به ذهنش راه نمییابد چون کلمۀ خدا به معنی خود آی است و معنی آن چنین است که خود به خود وجود داشته و اول همه چیز و آخر همه چیز او است. ﴿هُوَ ٱلۡأَوَّلُ وَٱلۡأٓخِرُ﴾«اول و آخر همۀ اشیاء فقط او است». و ابتداء و انتهایی ندارد، خود آی کسی که خودش خلقتکنندۀ تمام موجودات است و هیچگونه خلقتکنندهای نخواهد داشت خلاصه اوصاف خدا بسیار است که اینجا جای بحث و روشننمودن آنها نیست.
قاعدهی ششم:
تمام مردم از مؤمن و کافر، کسی که از کودکی در عبادتگاه خدا بزرگ شده و کسی که از کوچکی در بازار و اماکن فسق و فساد بزرگ گردیده و همۀ طبقات و اقشار مردم چه کسی که بر طاعت خدا تربیت شده و چه کسی که در گناه و معاصی به سر برده و خدا را نشناخته هنگام خطر و بروز مصیبت به خدا رجوع میکند و چون از احساس خطر. مثلاً: از غرقشدن در دریاها و یا فرودآمدن خانه بر وی و یا بر اثر تصادف اتومبیل سواری و یا احساسنمودن دشمن و به هلاک افتادن، شکی نیست که خواه ناخواه و بدون اختیار کلمۀ الله و خدا را به زبان میآورد و به خداوند متعال پناه میبرد، و در همان موقع اعتقاد به خداوند بزرگ و به قدرتی که ماوراء ماده است پیدا مینماید و در حالی که خدا را هیچگاه ندیده و قبل از وقوع این حادثه به او ایمان نداشته مسلماً در آن لحظه خدا را قبول نموده و از روی حقیقت و اخلاص نیت و بدون هیچگونه قید و شرطی به او ایمان کامل میآورد، هرگاه به یاد آوریم روزهای جنگهای گذشته که در لحظات سخت و دشوار فرمانداران جنگی (و رؤساء و سرلشکران آنها) بدون این که قبلاً خدا را بشناسند در آن هنگام به سوی خدا رجوع مینمودهاند. و به خداوند بزرگ پناه میآوردهاند.
من روزنامهای به نام (مختار) که از روزنامۀ انگلیسی به نام (ریدرز دایجست) ترجمه شده مطالعه کردهام گفتاری از روزهای جنگ درج گردیده است، در آن روزنامه آمده است: جوانی (سربازی) که در یکی از جنگها مبارزه میکرده و او چترباز بوده حکایت میکند: من در خانوادهای تولد و بزرگ شدهام که هیچگاه نامی از خدا و پیغمبر و دین و آخرتی در آن یاد نشده و در مدرسهای تحصیل نمودهام که هیچگاه اسمی از خدا و پیغمبر یاد نمیشده و چیزی از این قبیل پیش ما معنی نداشته است، و فقط همانند حیوانات به جز خوردن و آشامیدن و فساد چیز دیگری نمیدانستیم و به جز اینها هدفی دیگر نداشتیم، تا این که در یکی از جنگها (چترباز بودم) و چون در فضا خود را از هواپیما رها کردم و آن اولین باری بود که در موقع جنگ چتربازی میکردم و هنگامی که خود را در بین زمین و آسمان دیدم و آشوب و دشواریهای جنگ را به خاطر آوردم و داشتم کم کم به وسیلۀ چتر به زمین فرود میآمدم از ترس و بیم فراوان و بدون اختیار خودم کلمهای به نام (یا الله یا رب) تکرار میکردم و با وجود این که معنی و مصدر آن را نمیدانستم از خلوص نیت و از صمیم قلب آن کلمه را به زبان میآوردم و خودم هم در تعجب و شگفت غرق شده بودم که این کلمه را از کجا یاد گرفتهام؟
و چون بعدها به فکر این کلمه و معنی آن افتادم کاملاً درک نمودم که این دنیا صاحبی دارد و این هم موجودات و مخلوقات بدون صاحب و سرپرست نخواهند بود، آنگاه بدون هیچ قید و شرطی به خدا ایمان آوردم.
دختر ستالین از سرگذشت خود گفتاری نقل کرده و در آن آمده است: من دارای هیچگونه دینی نبودم و خدا را نمیشناختم، تا این که در حادثهای بسیار سخت و ناگوار که نزدیک بود هلاک شوم بدون هیچگونه سببی در یک لحظه خدای خود را شناخته و به او ایمان کامل آوردم ولی دختر ستالین حادثۀ ناگوار خود را که سبب ایمانش بوده ذکر نکرده است.
مؤمن بر شخص اطلاق میشود که به خدا و پیغمبران و فرشتگان، کتب، روز قیامت و قدر ایمان صحیح داشته باشد، اما کافر یعنی چه؟ در حقیقت به کسر فاء به معنی ساتر یعنی سترکننده و پوشاننده میباشد و مقصود این است کسی که کافر باشد تمام نعمتهای (و خوشیهای) الهی را که نصیب او شده میپوشاند و هیچگاه اظهار شکر و سپاسگذاری نمیکند، و منگر آنها شده و از تمام (عنایات و نعمتهای) خداوندی قدردانی نمینماید.
و در اثبات وجود خداوند، دو گفتهای هست، یکی از زن مسلمان پارسایی به نام «رابعة العدویة» و به نویسندهای به اسم «اناتول فرانسس» که در دریای کفر و الحاد و بیاعتقادی زندگی میکرده گفتارهایی دارند که در این کتاب بیان میگردد، «اناتول فرانسس» گفتند: کشف مرض قند در پیشاب آدمی پس از آزمایش انسان را به ایمان وامیدارد به رابعة العدویة گفته شد نادانی هزار دلیل بر اثبات وجود خداوند اقامه کرده است. رابعة العدویه از این سخن میخندد و میگوید: برای اثبات وجود خدا هزار دلیل لازم نیست. بلکه تنها یک دلیل کفایت میکند، گفتند: چطور؟ گفت: اگر در صحرا یک و تنها باش و در چاهی افتی چکار میتوانی انجام دهی، گفت: از «خدا» مدد میطلبم، گفت: همین برای اثبات وجود خداوند کافی است. و در آن حالت چه سخنی به زبان میآورد، گفتند: شکی نیست که میگوید: یا الله. گفت: این بزرگترین دلیل بر اثبات وجود خداوند متعال است. فی الواقع ایمان چیزی است که خواه نخواه در دل همۀ بشر نفوذ میکند و خود را پیوسته به قلب انسان میرساند، زیرا که ایمان فطرتی و از سرشت بشر فطرتاً ایمان در خلقت فرمودهاند میباشد که خداوند متعال تمام بندنگان خود را و غریبها به تازهگی به این مبحث رسیدهاند و این موضوع را درک کردهاند و حتی «دورکایم» جامعهشناس مشهور فرانسوی و یهودی که مدتی باعث فساد عقل مردم شده بود کتابی تحریر کرده و در آن ذکر نموده که ایمان به وجود خدا یکی از بدیهیات است و قابل جر و بحث و جدال نیست. و ممکن نیست کسی در این دنیا تولد شود و سالها زندگی نماید و بمیرد و در مدت عمر خود هیچوقت به خدای اینگونه نیندیشیده و در بارۀ خدای فکری ننموده باشد، ولی شاید در اثر قصور عقل، چیزهای غیر از خدا پرستیده آن هم به زعم این که معبود الله است یا وی را به الله نزدیک میکند یعنی باعث این تقربش به الله میشود.
اما هرگاه شخصی عاقل و زیرک و هوشمند و صاحب نظر باشد ممکن است بدون هیچگونه دلیل و برهان و پند و نصیحتی ایمان به خدا را بپذیرد و قبول کند ولی هرگاه نامبرده شخص ملحد و کافر و ناسپاس باشد کفران نعمت خدا نموده و به او فکر میورزد و از ایمان به خدا دوری میگزیند، ولی شکی نیست که بخواهد و یا نخواهد در لحظۀ ناراحتی و مصیبتزدهگی بدون قید و شرطی ایمان را پذیرفته و به درگاه حق تعالی رجوع نموده و خود را مؤمن به خدا میداند. کفار قریش که عبادت بتهایی به نام: هبل، و لات، عزی میکردهاند، چون در موقعی که احساس خطر و مصیبت میکردهاند همۀ شان به خدا ایمان میآورده و تنها به خداوند عزوجل پناه میبردهاند.
هبل نام بتی بود که از عقیق تراشیده شده بوده و شخصی به نام «عمرو بن لحی» آن را از شهری در شام به نام «الحمه» آورده بوده و آن را بر شتر گذاشته بوده است و در اثناء راه هبل از بالای شتر میافتد و یک دستش میشکند، سپس قوم قریش دستی از طلا برایش ساخته و به همین حالت آن را عبادت و بندگی مینمودهاند. در حقیقت چقدر خندهآور و مضحک است. خدایی که او را عبادت میکنند دستش شکسته باشد؟ آیا ممکن است خدایی که لایق عبادت و بندگی باشد از شتر به زمین افتد؟ یا این که دستش خرد شود؟ سبحان الله! واقعاً جای تعجب و شگفت که دست خدا بشکند، قریش با وجودی که میدانستند هبل از شتر افتاده و دستش شکسته شده و به جای آن از زر و طلا درست شده و هبل نتوانسته خود را بالای شتر نگهدارد، با وجودی که همۀ اینها آن را عبادت میکردهاند و آن را خدای خود میدانستهاند. أما در اینجا خوب است بپرسیم قریش در چه موقعی هبل را میپرستیدند و آن را بندگی مینمودهاند؟ یقیناً اوقاتی هم بوده که به خدای دیگر پناه میبردند و از هبل صرفنظر میکردهاند. آری: در اوقات خوشی و مسرت آن را عبادت مینمودهاند. اما در لحاظت سخت گرفتاری و ناراحتی فقط الله را میشناختند و تنها او را عبادت مینمودهاند، و با او هیچگونه شریکی قرار نمیدادهاند. مثلاً: موقعی که در کشتی بر دریای عمیق و تاریک بودهاند و امواج دریا از هرسو به آنها حمله میرده و آبهای سیاه خشمگین آن با غرشهای دل شگاف به ایشان هجوم میآورده و خطر غرقشدن را احساس میکردهاند، نمیگفتهاند یا هبل، بلکه به خدا رو میآوردهاند و دست دعا و نیایش به سوی او دراز مینمودهاند و فقط یا الله را تکرار میکردهاند.
و این چیزی است که امروز هم مشاهده و شنیده میشود. هنگامی که کشتی نزدیک غرقشدن میگردد یا آتش افروخته میشود یا این که به نوعی دیگر احساس خطر میشود و یا این که (بیماری کسی) شدت مییابد حتی ملحدان و بیدینان نیز به خدا برمیگردند و الله الله به زبان میآورند، چرا؟ زیرا که ایمان غریزۀ فطری است (و بدون اختیار باید در دل تمام بشر نفوذ کند و نور درخشان خود را به قلوب بندگان خدا برساند) و بهترین تعریف برای انسان این است که انسان حیوانی است دیندار، حیوانی متدین است، و شما بشر گاه در این باره بیندیشید و فکری نمایید خواهید دید که بزرگان کفر (و رؤساء گمراهی و طاغوتان ضلالت) در هنگام احساس خطر به خداوند بزرگ رجوع کرده و فقط به او پناه میآوردهاند. و تمام آنچه قبلاً عبادت و بندگی مینمودهاند فراموش میکردهاند.
مارکس و لینین روساء کفر و ضلالت بودهاند، ولی موقعی که مرگ را احساس نمودهاند به خدا رجوع کردهاند. و فرعون از بزرگان کفر و معروفترین طاغوتی بوده و ادعای خداوندی و ألوهیت میکرده و به موسی و قومش میگفته: ﴿فَقَالَ أَنَا۠ رَبُّكُمُ ٱلۡأَعۡلَىٰ ٢٤﴾[النازعات: ٢٤] یعنی: «من خدای بالالترین شما هستم» ولی ثابت است موقعی که خطر غرقشدن را درک نمود و مردن را به چشم خود دید گفت: ﴿ءَامَنتُ أَنَّهُۥ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا ٱلَّذِيٓ ءَامَنَتۡ بِهِۦ بَنُوٓاْ إِسۡرَٰٓءِيلَ﴾[يونس : ٩٠]. یعنی: «ایمان آوردم، که هیچ معبودی (به حق)نیست؛ جز کسیکه بنی اسرائیل به او ایمان آوردهاند». مقصود از بنواسراییل در اینجا قوم موسی ÷میباشد و اگرچه در اصل اسراییل به معنی فرزندان پیغمبر یعقوب ÷آمده است. ایمان در حقیقت و از نظر عاطفی حب (محبت) که انسان حس میکند دلیل بارزی این است که ایمان فطرتاً در نفوس هست میشود گفت که محبت ایمان کوچک میباشد و از اینجا معلوم و واضح که ایمان و حب از طبائع انسانیت بوده (و از وجود خود بشراند) و حب و خاطر خواهی نیز نوعی از انواع عبادت است (و بندگیکردن خواهد بود).
و در کلمۀ ایمان و عبادت در معنی به هم نزدیکاند، همانگونه که در کلمۀ محبت و عبادت به هم نزدیک هستند، بعضی از فرانوسیها به جای کلمۀ حب کلمۀ عبادت را استعمال میکنند و برخی دیگر از غربیها هرگاه بخواهند بگویند که من فلانکس را دوست میدارم به این معنی میگویند: «أحبها وأعبدها»یا «أحبها حتى العبادة»یعنی او را دوست میدارم و او را عبادت میکنم، البته «ها»در این جملات به معنی تأنیث و زن یا مادهبودن معشوقه است. و یا این که میگویند: «أحبها حتى العبادة»یعنی: او را دوست میدارم تا بندگیکردن. پس نزد ایشان حب و عبادت یک معنی است و معلوم است کسی که دیگری مثلاً زن یا دختری را دوست میدارد دل او برایش میجوشد و همیشه احساس ناراحتی و درد و جدایی میکند و او را بر خود مقدمتر و گرامیتر میدارد تا به جایی که محبت او نسبت به معشوقهاش در دائرۀ عبادت قرار میگیرد و میخواهد به دلخواه و هوا و هوس خود از او بندگی نماید، و برای ارضاء شهوت و غریزۀ جنس خود، خود را در خطر بیندازد و تمام مشکلات و مصایب و دشواریهایی که در به دستآوردن این مطلوب خود برایش ایجاد شود ناچیز گرفته و تحمل کرده تا این که به این امید آرزوی خود برسد و باشد که به خاطر همین امید در هلاکت و بدبختی بیفتد. کسی که دیگری را دوست میدارد فرمان او بیدرنگ قبول میکند و از او پیروی و اطاعت مینماید. و از هیچگونه امری که از محبوبش صادر شود سرپیچی و مخالفت نمیکند. و هر مسلمان واقعی باید نسبت به خدای خود اینگونه عمل کند. پیوسته در امر و نهی مطیع او باشد و فرائض و واجبات دینی خود را به جا آورد و هیچوقت از دستور او سرپیچی و مخالفت نورزد، تا این که از بندگان مخلص خدا به شمار آید و هم خدا از او راضی و خشنود گردد و هم او از خدا. حب به معنی عشق است و هر کسی که مخلصانه کسی دیگر را دوست میدارد و در بارۀ او اظهار محبت میکند باید عاشق او باشد و خود را بندۀ او بداند.
تنگی الفاظ:
مقصود از دوست داشتن خداوند ﻷنه این که مانند کسی که مثلاً دختری را دوست بدارد و عاشق او باشد. نه، دوست داشتن خداوند أو عشقورزیدن به یکی از بشر خیلی تفاوت دارد که هیچگونه قابل مقایسه با هم نیستند. مثلاً: زید سکینه را بسیار دوست میدارد و نسبت به او عشق میورزد، و دل او به خاطرش میجوشد شکی نیست که زید سکینه را بسیار دوست میدارد، ولی این محبت و عشقورزیدن محدود است و مانند دوست داشتن و محبت خداند أمطلق نخواهد بود، زید سکینه را تا موقعی دوست میدارد که در مقابل سکینه هم او را دوست داشته باشد، ولی هنگامی که زید بداند که سکینۀ نامبرده از او برگشته و مثلاً با عمرو اظهار دوستی و محبت میکند شکی نیست که زید هم محبت خود را از او قطع خواهد کرد.
زید هرگاه ببیند دست نرم و سفید سکینه مرض جذام گرفته، شکی نیست که از او منصرف شود، زید اگر ببیند روی زیبای سکینه را به بیماری برص دچار شده جای شک و تردید نیست که زید رابطۀ خود را از وی قطع مینماید و به دیگری میپیوندد، زید هرگاه مشاهده کند چشمان قشنگ و سرمهای سکینه نابینا گردیده و دیگر چشم نمیبیند یقیناً روی خود را از او برمیگرداند و دیگر به او نظر نمیاندازد. زید در صورتی که عمرو به او بگوید سکینه رابطۀ قلبی با تو ندارد و با جوانی دیگر به نام تقی رابطه برقرار نموده، واضح و روشن است که زید با سکینه دشمن میشود و با تقی هم درگیری پیدا میکند و شاید هم منجر تقبل زید و تقی و سکینه گردد. ولی محبتکردن به خدا اینطور نیست. و لکن از نظر تنگی الفاظ بشر و از نظر محدود بودن علم و دانش انسانها مجبوریم برای ابراز مقصود و اظهارنمودن مطلب محبت بندگان یا موجوداتی دیگر به محبت با خدای متعال تشبیه کنیم و همین الفاظ حب و محبت را برای خدا و بندگان خدا و مخلوقات دیگری استعمال نماییم و نظر به محدود بودن علم بشر و کمی عبارت و تنگی الفاظ به همدیگر تشبیه کنیم. مثلاً: میگوییم: فلانکس مناظر کوهها را دوست میدارد. قیس علم تاریخ را دوست دارد، قاسم گوشت و برنج را خیلی دوست میدارد. هاشم پدر و مادر خود را گرامی میدارد. مجنون، لیلی را خیلی دوست دارد، فرهاد همسر خود را احترام میگذارد و او را بسیار دوست دارد. لقمان معلم خود را دوست میدارد، یونس فصل زمستان را دوست میدارد، یوسف سنبل گندم را دوست دارد، خالد اتومبیل خود را دوست دارد. و بالاخره فلان بنده خدای خود را دوست میدارد. محبت و دوست داشتن در این جملات بیان شده ولی آیا میتوان گفت: «دوست میدارد» در تمام این جملهها مطابق و با هم مساوی باشند؟ مثلاً: قاسم گوشت و برنج را دوست میدارد همانند این است که بگوییم: فلان بنده خدای خود را دوست میدارد؟ شکی نیست که نه، زیرا کلمۀ «دوست میدارد» در هر جملهای از این جملهها معنی و مقصود و هدف معین دارد که نمیتوان با هم مقایسه کرد. و به همین منوال صفات خداوندی با صفات بشر قابل مقایسه نیست. هرگاه بگوییم: «إن الله جمیل»یعنی «خدا زیبا است» و یا این که بگوییم: «إن الله سميع بصير»خدا شنوا و بینا است یا خدا توانا است، خدا مهربان است، خدا بزرگوار و عزیز است، و مثل این که بگوییم: لطیفه زیبا است، مسعود شنوا است، محمود بینا است، یوسف توانا است، پدرم مهربان است، مادرم عزیز است، فلان عالم بزرگوار است، در حقیقت کلمات زیبا، شنوا، بینا، توانا، مهربان، بزرگوار، عزیز که برای خدا و برای لطیفه و مسعود و محمود و یوسف و پدر و مادر و عالم به کار رفته، ممکن نیست که مانند هم یک معنی و هدف داشته باشند و قابل مقایسه با هم باشند. زیرا که خدا تنها و بدون مانند و شریک است. ﴿لَيۡسَ كَمِثۡلِهِۦ شَيۡءٞۖ﴾«مانند او چیزی نیست»، یا (مانند مثل او چیزی نیست).
قاعدهی هفتم:
هر انسانی تا اندازهای میتواند درک کند که این دنیا که میبیند شامل و کامل نیست و جز از این دنیا قدرتی دیگر وجود دارد که چرخانندۀ این دنیا میباشد و همان قدرت مجهول است و هیچکس به طور دقیق و صحیح نمیتواند درک نماید و انسان در زندگی این دنیا بسیار لذتها و خوشیها را میبیند ولی باز هم حدودی و انتهایی برای این لذات و خوشیها مشاهده میکند. مثلاً: محمد اتومبیل حامد را میبیند. احمد آپارتمان خالد را مشاهده میکند. حسن باغ و بستان حسین را تماشا میکند. نادر اثاثیه و فرش و لوازمات خانۀ سلمان را میبیند و از آنها احساس بزرگی میکند. در موقعی که محمد اتومبیل حامد را میبیند، یا احمد آپارتمان خالد را مشاهده میکند، و یا حسن باغ حسین را تماشا میکند یا نادر فرش و اثاثیه خانۀ سلمان را میبیند، شکی نیست که برای به دستآوردن این چیزها طمع میکنند و به خاطر خود میگویند کاشکی ما هم این چیزها را داشتیم که هرکس دارای این چیزها باشد اتومبیل یا آپارتمان یا باغ یا فرش خانه به بهترین خوشیهای دنیا دست یافته با تملک این چیزها مقام دیگر و یا لذت دیگری خواهد داشت، اما هرگاه او این چیزها را به دست آورد میبیند هیچگونه مقام و خوشی و لذتی ندارد و در آن موقع بازهم به بالاتر از خود مینگرد و از روی حسد و یا طمع به اموال و ثروت دیگران حسد و طمع میبرد، و آرزوی به دستآوردن آن چیزها هم به خاطر میآورد. خلیل عاشق لیلی میشود و شب و روز به فکر او میافتد و به خاطر او از خوردن و آشامیدن و خوابیدن خودداری میکند و به ذهن خود میگوید، اگر این را به دست میآوردم تمام دنیا را داشتم ولی در صورتی که خلیل لیلی را به دست آورد و با او ازدواج نماید. پس از مرور زمان یک سال یا دو سال یا مثلاً پنج سال کم کم محبت و عشق او نسبت به لیل ضعیف میشود تا به جایی که احتمال دارد قبل از تکمیلنمودن چند سالی از هم طلاق میگیرند و جدا میگردند، ناصر مریض میشود و مرض و بیماری بر وی شدت کند، در حالی که ناصر بر فراش بیماری خوابیده یا این که در بیمارستان بستری باشد به گمان خودش بهترین لذتها تندرستی است و هرگاه از این مرض شفا حاصل کند. لذت و خوشیهای این دنیا چشیده است، اما دیری نمیگذرد که ناصر شفا مییابد، بعد از رفع بیماری ناصر نامبرده از نعمت تندرستی هیچگونه احساس خوشی نمیکند، و روزهای مرض را نیز فراموش خواهد کرد.
علی جوانی است که آرزوی شهرت دارد و میخواهد که نامش به وسیلۀ رادیو و روزنامه به گوش همه کس برسد و در میان رفقاء و دوستان خود و مردم معروف باشد، اما چون نام علی را از دستگاه رادیو و تلویزن و به واسطۀ نشر روزنامه و مجلهها چند روزی پخش شد و به گوش بیشتر مردم رسید، دیگر علی هیچگونه احساس خوشی نمیکند. منصور جوانی بلند قامت و خوشتیب است و داستانهای و قصههایی که در بارۀ عشق و هوی و هوسرانی باشد بسیار دوست دارد روزی در مجلس یکی از دوستانش به نام حمید نشسته و با عدیای از دوستانش حضور بهم رسانیده و داستان جوانی دیگر به نام کاظم و زهراء که با همدیگر عشق میورزیدهاند توضیح و بیان مینمایند، منصور از شنیدن این داستان که مطابق و برابر طبیعت او میباشد سر به بالا انداخته و در دنیای دیگری بسر میبرد، اما چون ناگهان داستان مذکور پایان میآید برای منصور خیلی ناراحتکننده میباشد و از این داستان هیچگونه نتیجهای به دست نمیآورد و اخیراً یقینی حاصل میکند که این داستان افسانه بوده و هیچگونه حقیقتی نداشته است.
عثمان روزۀ ماه مبارک رمضان میگیرد، البته در ایام تابستان و گرمای طاقتفرسا و چون به وقت عصر میرسد تشنگی و گرسنگی بر او شدت مییابد، تا به جایی که نمیتواند صحبتی نماید در آن هنگام فقط به فکر جرعهای آب و لقمهای نان میافتد که به زودی خورشید آن روز غروب کند و خود را از تشنگی و گرسنگی برهاند و تمام لذات و خوشیها را در یک لیوان آب سرد و لقمۀ نان میداند، اما چون خورشید غروب نماید و عثمان نامبرده لیوانی آب بنوشد و لقمهای نان بخورد، دیگر هیچگونه احساس لذت و خوشیها نمیکند و شاید همه در اثر پرخوری دچار ناراحتی گردد. اینها چیزهاییاند که برای همه کس ثابت و واضح است و خصوصاً در این روزها بسیاری از این پیشآمدها به گوش شنیده و به چشم دیده شده است که جای شک و تردیدی باقی نمانده است.
مقصود از این ضرب المثلها این است که روشن شود که لذتها و خوشیهای این زندگی محدود و تمامشدنی است و بعد از اینگونه خوشیها دنیای دیگری خواهد آمد که خوشیهای آن محدود نخواهد بود، بلکه دائمی و ابدی خواهد بود، و این حقیقت برای کسی که دارای عقل و شعور و بصیرت و صاحب نظر باشد واضح و کاملاً روشن میباشد.
قاعدهی هشتم:
اعتماد داشتن به جهان دیگر (آخرت) بر همه کس واجب بوده و مانند اعتقاد داشتن بوجود خداوند متعال میباشد جهان دیگری به نام آخرت وجود دارد برای این که ثابت شود که خدا عادل است و نه خود به کسی ظلم و ستم میکند و نه حق مظلومی را ضائع میفرماید و تا هر وقت باشد باید حق مظلوم را از ظالم بگیرد. بنابراین، مادر این دنیا بسیاری از انواع ظلم و ستم را میبینیم و بر آن اقرار داریم، ظالمی را میبینیم که در زندگی به همه کس و همه چیز ظلم میکند، در حق تقی تجاوز میکند و بدون این که در زندگی حق یک نفر از او گرفته شود میمیرد، آیا این درست است که حق مظلومان زید و عمرو و تقی ضائع شود و از او قصاص نگیرند؟ مثلاً: فرض کنید در دنیا جعفر مردی ظالم و ستمگر باشد و بر زید ظلم و ستم کند و بدون این که حق زید از جعفر بگیرند جعفر دربگذرد. پس حق زید کجا است؟ آیا ممکن است دنیا همینطور بگذرد و حق زید ضائع گردد؟ پس هرگاه اینطور باشد دنیا معنایی ندارد و قصاص و حقوقی درکار نیست، و هرکس میتواند به دیگری ظلم کند، بدون ترسی از کیفر. بنابراین، اینطور عاقلانه نمیباشد و برای این که حقوق مظلومی تلف و ضائع نشود و ظالم هم به جزاء و کیفر عمل خود برسد باید آخرتی در کار باشد. تا حقوق هیچ بشری بیهوده از بین نرود، و ثابت شود که خداوند بزرگ عادل بوده و ظالم را دوست نمیدارد. هرگاه نمایش یا داستان قهرمانی در رادیو یا در تلویزن پخش کنند و قبل از نتیجه گرفتن از آن و قبل از پایانرسیدن همان داستان یا نمایش ناگهان فلم یا برق قطع شود. آیا حاضرین و شنوندگان این داستان و بینندگان این نمایش قهرمان از قطعشدن فلم یا برق ناراحت خواهند شد یا نه؟
و آیا حاضرین به دنبالۀ داستان مینشینند یا نه؟ و اگر در این هنگام یعنی بعد از قطع شدن فیلم و نمایش و برق کسی به ایشان بگوید: منتظر نباشید که فلم و نمایش نامبرده پایان یافته و دیگر دنبالهای نخواهد داشت. آیا حاضرین این خبر را باور میکنند یا نه؟ مسلماً باور ندارند و باید بشینند تا موقعی که فلم درست شود و برق بیاید و از آن نتیجۀ نهایی بگیرند. پس چگونه ممکن است در این دنیا بشر ظالم و مظلوم و مقصدی و معتدی علیه باشند و به همدیگر ظلم و جور نمایند و بدون گرفتنی حقوق و قصاص دنیا خاتمه یابد و جهان دیگری وجود نداشته باشد که در آن حق مظلوم را گرفته و ظالم را نیز به جزاء خودش برساند و امور و کردار بشر بدون نتیجه بماند؟ و پاداش خوبیها و کیفر بدیها را نبینند و از اینجا است که باید ما (بشر) یقین داشته باشیم که این دنیا آخر کار نیست و آخرتی برای احقاق حق مظلومان خواهد آمد و تمام این لذتهای دنیا به پایان خواهند رسید و به جز لذتهای آخرت جاوید و همیشگی نخواهند ماند. انسان هرگاه فکر کند میبیند که لذتهای این دنیا زودگذر و بینتیجه است.