وجود خدا:
در قاعدۀ ششم گفتیم که اعتقاد داشتن به خدا از بدیهیات است که به وسیلۀ حدس نفسی درک میگردد قبل از این که به دلیل عقلی ثابت شود، دانشمند معروف دمشقی شیخ جمال الدین قاسمی در کتاب خود «دلائل التوحید» که ۵۰ سال قبل تألیف نموده و با وجودی که علم بدین پایه نرسیده بوده و کتابی دیگر به نام «الله يتجلى فی عصر العلم» که سی نفر از علماء طبیعت و ستارهشناسان آن را نوشتهاند بازهم این موضوع صریحاً بیان گردیده که عقیده به خدا یکی از بدیهیات و طبائع بشر است و به حدس نفسی ثابت شده است، و همچنین کتاب «العلم یدعو للإیمان» در آن این موضوع ذکر شده و در اختیار بشر قرار گرفته است. و در آن آمده که عالم و دانشمند حقیقی باید مؤمن باشد و عامی (نادان و بیسواد) باید مؤمن باشد. و الحاد و کفر از بعضی به اصطلاح دانشمندانی بروز میکند که کمی دانش ناقص آموخته و در نتیجه کمی فکر بصیرت و عقل فطرت بشری را از دست دادهاند و به علمی که موجب تقویت ایمان گردد نرسیده و در اثر نارسایی علم دچار کفر شده و منحرف گردیدهاند.
«فرنگ الن» یکی از علمای بزرگ بیولوجیا ثابت کرده که قدم عالم غیر ممکن است. برخلاف فلاسفه یونان و علم هم کشف کرده که برای هرچیزی عمری است یعنی بدایتی است که همین بدایت قدیم بودن آن را نفی میکند که به پایان همان عمر باید از بین برود. و امثال: «روبرت موریس بدج» کاشف رادار و «جون کلیفلاند کوثران» شیمیدان معروف و «جون هربرت بلوند» استاد علم فیزیک بوده اظهار داشته است که من (خواندن کتابهای دلائل توحید «والله یتجلى في عصر العلم» یدعو للإیمان) به خوانندگان توصیه میکنیم دلائل و براهینی که دانشمندان گذشته برای اثبات وجود خدا در کتابهای خود ارائه دادهاند و در این مورد کتابهای زیادی تألیف شده، نمیخواهم آن دلائل را در این کتاب درج نمایم، دلائل قرآن در این باره بسیار است که همه واضح و روشن و قاطع و ثابتاند و دانا و نادان همه آن دلائل را درک نموده و همه میگویند صحیح است. ولی خداوند متعال به یک کلمه ما را بر وجود خود راهنمایی فرمودهاند و آن فکر کردن و اندیشیدن در خودمان میباشد، خداوند در قرآن خود میفرماید:
﴿ وَفِيٓ أَنفُسِكُمۡۚ أَفَلَا تُبۡصِرُونَ ٢١﴾[الذاریات: ۲۱].
یعنی: «هرگاه بخواهید وجود خدا را اثبات کنید به خودتان و در باره خودتان فکر نمایید آیا بازهم نمیبینید؟».
در حقیقت هرگاه انسان در باره خودش فکر کند و در اعضاء و اندام خودش بیندیشد وجود خدا برایش روشن میگردد. دست و پا و چشم و گوش و دهن و پوست و گوشت و استخوان. شنیدن، دیدن، بوییدن و لمسکردن، نیرو و قدرت و غیره بزرگترین دلائل بر وجود خدا هستند.
قسم به خدا! چرا بعضی از مردم با وجود این همه دلیل و برهان منکر وجود خدایند؟ در واقع اینها (ملحدان) همانند دزدیاند که مال تو را میدزدد و میخواهد پا به فرار بگذارد. و به او میگویی چرا مالم را میدزدی؟ میگوید: من چیزی را دزدی نکردهام در صورتی که مال تو در دستش گرفته است.
و مانند کسی میباشند که در موقع باران در کوچه و خیابان ایستاده است و لباسش از آب باران تر و مرطوب شده، به او میگویی: چرا در باران میایستی؟ میگوید: من هیچوقت در باران نایستادهام در حالی که بدن و لباسش از آب باران تر گردیده است.
به همین جهت است که بعضی از مردم نادانان و سطحی العقلی ایمان به خدا نمیآورند و با وجود این همه دلیل واضح منکر وجود خدا هستند، و به حقیقت رجوع نمیکنند.
کسانی که به حقیقت برنمیگردند شامل این ایه هستند:
﴿نَسُواْ ٱللَّهَ فَأَنسَىٰهُمۡ أَنفُسَهُمۡۚ﴾[الحشر: ۱۹].
«اینها کسانیاند که خدای خود را فراموش کردهاند و در مقابل خدا هم نفوس خودشان به فراموشی انداخته تا در فکر خودشان نباشند به اندام و جوارح خودشان نمیاندیشند و در خودشان هیچگونه فکر نمیزنند». چون امروز خیلیها اندکند که بتوانند به خودشان رجوع نمایند و در اندام خودشان بیندیشند، زیرا که نظر به ضعف ایمانشان از خودشان وحشت دارند و نمیتوانند بر خود آیند. و از ترس این که به خودشان آیند مجبوراند به کاری مشغول گردند یا این که بدون فایده به کاری مشغول شوند و یا کتاب بیاصل و اساس که به جز افسانه و دروغ نباشد مطالعه کنند، خلاصه نظر به این که از نفس خودشان بیم دارند ناچاراند که به کار و گفتاری که بدون نتیجه باشد پناه ببرند.
و چه بسیاراند کسانی که دشمن خودشان هستند و از خودشان متنفر و ناراحتی دارند و عمر گرانبهای خود را بیهوده تلف میکنند و برای خود هیچگونه احترامی قائل نمیباشند. بنگرید به بیشتر مردم امروز فقط در فکر خوردن و آشامیدن (و جماعکردن) و خوابیدن هستند، میخوابند و بیدار میشوند، ولی از خواب و بیداریشان نتیجهای نمیگیرند. میخورند و مینوشند و فائدهای از آن به دست نمیآورند و همیشه در فکر ملذات و خوشیهای این دنیایند و از مرض و ناراحتی که به ایشان برسد احساس بیتابی و ناامیدی میکنند خیر و خوبی تنها برای خودشان آرزو دارند و موفقیت فقط برای خودشان و کسانی که دوست میدارند میخواهند یکی از ایشان بامداد (صبح) که از خواب بیدار میشود روی خود را میشوید و لباس خود را میپوشد و صبحانه خود را تناول میکند و به سر و ریش خودش شانه میزند و به قصد عمل از خانه بیرون میرود و ظهر که شد دوباره به خانه برمیگردد و استراحتی میکند و خوراکش را میخورد و بار دیگر به سر کار خود میرود. و تنها از هدفش در زندگی همین بود که بیان شد اوقات خود را بیهوده تلف کند، و عمر خود را بهدر بگذارند. گرسنه که شد بخورد، تشنه که شد بیاشامد، خواب که بر وی چیره شد بخوابد و به همین طریقه برنامۀ زندگی خود را بچرخاند تا به همین حالت و در چنین وضعی عمر خود را به پایان برساند و بمیرد. و در مستقبل خود هیچگونه فکری نمیکند و به آیندۀ خود نمیاندیشد و فکر میکند که زندگی تنها همین است و بس، و چنین کسی در حقیقت در ردیف حیوانات و جانوران قرار دارد و هیچگونه ارتباطی به بشریت و انسانیت و شخصیت ندارد، آمد و رفت و تمام شد.
اما مسلمان واقعی اینطور نیست، به خوردن و آشامیدن و کیفکردن اکتفی نمیکند، میخورد تا زنده بماند، میخورد تا عبادت کند، عبادت میکند تا خدای خود را از خود راضی نماید، خدا را بندگی میکند چون میداند که خدا مستحق عبادت و بندگیکردن است. و خوردن و آشامیدنش به قصد ماندن برای عبادت خدا است. ولی هر مسلمان پیوسته چهار سؤال از خود میکند:
۱- از کجا آمدهام؟
۲- به کجا میروم؟
۳- مبدأ چیست؟
۴- به کجا باید رفت؟
این چهار سؤال بسیار مهم و برای همه کس ضروریت دارد و در اینها باید فکر نماید، انسان هرگاه فکر کند میبیند که به تولدشدن پیدا نشده که به مردن نابود گردد، قبل از تولدشدن وجود داشته و بعد از مردن نیز وجود خواهد داشت برایش روشن میشود که قبل از تولد جنینی در شکم مادرش بوده و قبل از آن به صورت آبی در کمر پدرش بوده است و قبل از آن هم خونی بوده که در رگهای پدر جریان داشته و آن خون از آنچیز بوده از انواع طعام و خوردنی یا این که از انواع گیاهان بوده و یا از انواع گوشت حیوانات که پدر آن را تناول کرده و در صورت خونی یا بقیۀ طعامی در بدن پدر باقی مانده بوده است، و به همین منوال از حالتی به حالتی دیگر منتقل میشده و به چیز دیگری تبدیل میگردیده تا از این که از: گیاه یا حیوانات آب، جنین، طفل، جوان و بالآخره به مرحلۀ انسان کامل رسیده است. پس بنابراین، انسان به تولدشدن پیدا نشده که به مردن پایان یابد و مردن هیچگاه پایان عنصر و وجود کسی نیست. و مردن انتقالی از جایی به جایی دیگر و مرحلهای به مرحلۀ دیگری است که حکمت الهی اینگونه نقلات و مراحل را بر بندگان خود مقرر نموده است.
و خواه نخواه هر فردی از بشر باید این مراحل را بپیماید تا به نتیجۀ اصلی برسد. و گرنه همانطور که قبلاً ذکر شد زندگی در حالت نیمه و نصف و بدون هدف و مقصود معین میماند همانطور که فیلم نمایشی قطع شود و بینندگان آن هیچگونه نتیجهای از آن به دست نیاورند، و مسلم است که هیچکس از بشر قبل از این که به سن چهار سالگی برسد تلود خود را هم به یاد ندارد. چه کودکی در حالی که چهار سال کامل نداشته باشد، میتواند قضیۀ زاییدن و تولدشدن از مادر خود را کاملاً درک کند؟ چه طفلی میتواند مراحل خود را که پیموده از نطفه در کمر پدربودن و در رحم مادر ریختن و زاییدهشدن را برای دیگران توضیح دهد؟ چه فرزند خرد سال میتواند از مدت نه ماهی که در شکم مادرش بوده حکایت کند؟ پس این مسائل چطور میشود؟ هرگاه فرزندی میتواند خود به خود به وجود آید و بدون این که در کمر و در شکم باشد ایجاد شود. پس نکاح و ازدواج و نزدیکی به زنان و مصارف ازدواج برای چیست؟
از کافری بپرسید: آیا تو خودت را خلقت کردهای؟ آیا تو به قدرت و نیروی عقل و ارادهات آفریده شدهای؟ آیا تو خودت در شکم مادرت داخل شدهای؟ آیا تو مادر خود را انتخاب نمودهای؟ آیا تو رفتهای در شهر و قابله برای مادرت حاضر کردهای؟ و آیا تو خود به خود و بدون هیچ قدرتی به وجود آمدهای؟ در حقیقت جواب تمام این پرسشها نه است و همۀ این پرسشها مستحیل و غیر ممکن و غیر معقولاند، و برای همه کس کاملاً واضح است که هیچگاه این چیزها حقیقت ندارد و بدون فاعل و قدرتی که ماوراء ماده باشد به وقوع نمیپیوندد.
خالق این همه موجودات از کوهها و دریاها و خورشید و ستارگان کیست؟ «دیکارت» نخستین بار در بیشتر چیزها شک و تردید داشت، در زمین در آسمان در کوهها در خورشید در ماه در دریاها و غیر اینها، ولی موقعی که به خود فکر کرد و در اقسام وظائف اندام بدن خودش اندیشید، پای برای رفتن دست برای گرفتن، چشم برای دیدن، گوش برای شنیدن، بینی برای بوییدن، زبان برای گفتن و بالآخره عقل برای اندیشیدن و فکرنمودن است، آنگاه دیکارت مذکور به خود آمد و به همه چیز یقین کامل حاصل کرد و شکهای خود را کناره گذاشت، و به خدا و قدرت ومخلوقاتش ایمان راسخ آورد، و در آن موقع که دل خود را از نور درخشان ایمان روشن کرده بود و زندگی خود را صفا بخشیده بود جملۀ مشهور خود را آشکار کرده و گفت: «أنا أفكر فأنا موجود»من فکر میکنم پس من موجودم، پس چه کسی مرا به وجود آورد؟
آیا طبیعت مرا به وجود آورده؟ طبیعت چیست؟ آفرینندۀ خود طبیعت کیست؟ من که شخص عاقلم چرا این امور را بپذیرم؟
پس فرق میان عاقل و دیوانه چیست؟ آیا کسی که خودش چیزی ندارد میتواند به من چیزی بدهد؟
پیغمبر ابراهیم ÷پدر پیغمبران†وقتی پدر خود را دید که از سنگ بتهایی میتراشد و آنها را به فروش میرساند و مردم آن بتها را خریده و آنها را عبادت میکنند، آنها را بندگی و پرستش مینمایند، سنگی که به وسیلۀ تیشه و تبر ساخته میشود، مورد عبادت وی قرار میگیرد، سنگی که من آن را بتراشم و به صورت اصنام و بتهایی دربیاورم و بعد از آن طلب کمک نمایم و هرچه بخواهم از آن تقاضا کنم، واقعاً جای تعجب و شگفتآور است، آیا این کار نزد عاقل است؟ پس خدای حقیقی کی است؟ خدایی که نه تنها من بلکه تمام موجودات جهان را به قدرت خود آفریده، خدایی که به هیچکس و به هیچ چیز نیاز ندارد، خدایی که تمام موجودات و تمام دنیا را در کف دارد و هر طور که بخواهد میچرخاند. خدایی که از وصف او زبانها خسته و قلمها شکسته و دهنها بسته خواهد شد، چنین خدایی کی است؟
حضرت ابراهیم ÷چنین خدایی را میجست، شب و روز فکر چنین خدایی بود که کی است؟ شبی همانگونه که در این باره میاندیشید ناگهان ستارهای را دید که درخشنده است و از آسمان طلوع گشته، نه با تیشه و تبر ساخته شده همانند اصنام و بتهایی که پدرش آنها را با دست خود میساخت، حضرت ابراهیم از دیدن آن ستاره خوشحال شد و گفت: «هذا ربي»این خدای من است و گمان کرد آن خدایی که او جویا است و به دست آورده است، آن خدایی که شامل أوصاف بالا باشد.
أما دیری نگذشت که دید ستاره پنهان شد و ماه طلوع نمود. ابراهیم خدایی که پنهان شود خدای حقیقی نیست، خدایی که از بین برود بر او نمیشود نام خدایی نهاد. سپس حضرت ابراهیم به فکر ماه افتاد و گفت: «هذا ربي»«خدای من این است»، از بروز ماهتاب بینهایت شاد و مسرور گردید و به گمان خود همین خدای حقیقی او است که در جستجوش هست. حضرت ابراهیم تمام شب را نشسته و به ماه مینگرید که آیا این هم پنهان میگردد یا نه؟ سپیده دم که آمد ناگهان دید ماه مذکور پنهان شد و از چشم عالمیان غائب شد. و خورشید طلوع نمود و نور روشنایی خود را بر تمام نقاط جهان فرستاد.
ابراهیم از مشاهدۀ خورشید بسیار فرحناک شد و گفت: «هذا ربي هذا أكبر»یعنی: «این خدای من است و این از ستاره و ماه بزرگتر است». ولی آخر روز بازهم دید که خورشید غروب کرد و از نظرش و از نظر جهانیان پنهان شد. ابراهیم به فکر خود گفت: این چه خداوندی است که پنهان میشود؟ آنگاه ابراهیم از دیدن اینگونه چیزها ناراحت شده گفت: من که خودم را خلقت نکردهام. ستاره و ماه و خورشید هم ممکن نیست مرا آفریده باشند. بنابراین، هیچ راهی نیست، تنها راهی که میتوانم به آن ایمان داشته باشم این است که جزازان عالم و این موجودات قدرتی وجود دارد که قابل دیدن نیست و از نظر مردم غائب شده، قدرتی است بیمانند و بیمثال که تمام دنیا از شرق تا غرب را میچرخاند، پس تنها همین قدرت است که من و تمام جهانیان را آفریده است.
بزرگترین دلیل بر این موضوع این آیه است که خداوند متعال آن را در کتاب خود بیان فرموده است:
﴿أَمۡ خُلِقُواْ مِنۡ غَيۡرِ شَيۡءٍ أَمۡ هُمُ ٱلۡخَٰلِقُونَ ٣٥﴾[الطور: ۳۵].
«ایا ایشان (مردم) بدون هیچگونه هدفی آفریده شدهاند و از هیچ چیز خلقت شدهاند؟ یا این که ایشان خودشان آفریننده هستند؟».
بعضی از نادان و ضعیف الإیمانان بر این عقیدهاند که طبیعت (الطبیعة) انسان را به وجود آورده، طبیعت عقل و هوش به بشر داده است: یاد دارم در سالهای گذشته موقعی که من در مدرسه بودم در اطاق درس نشسته بودیم در زمان کودکی، در ایام جنگ جهانی اول و بعد از آن بعضی از آموزگاران مدرسه این سخنان برای ما میگفتند که طبیعت، انسان و تمام موجودات دنیا را به وجود آورد. البته آموزگارانی بودند که بوی تمدن و تقدم را تا اندازهای بوییده بودند و برای شاگردان مدرسه لاف تمدن و حضارت میزدند و گمان دارم این بوی تمدن را از کشورهای مانند اسطنبول و پاریس شم کرده بودند و میخواستند همان بوی به اصطلاح بوی تمدن را به بین ما شاگردان مدرسه بکشند و به رخ ما بمالند و خود را از پیشرفتگان و روشنفکران میدانستند و به خود شهرت یا لقب «المنورین روشنفکران» میدادند، منورین در آن روزها به معنی متقدمین امروز استعمال میشد، و در هر زمانی الفاظ و لقبهایی دارند که بر ما بخندند و ما را مورد مسخره و استهزاء قرار بدهند و به چشم حقارت و بیارزشی به ما بنگرند، آنطور که زمانی امریکاییان (بر مردم هندوستان سرخپوستان امریکا) میخندیدند، مردمی که از سادهلوحی و بیسوادی مهرههای همه رنگ را به چانۀ خود میآویختند، و لباسهای رنگارنگ را میپوشیدند تا برین وسیله وطن و ثروت و اموالشان را غصب کنند که کردند!
و ما کم کم بزرگ شدیم و از مرحلۀ کودکی به مرلحۀ جوانی رسیدیم، و در بارۀ کلمۀ طبیعت از به اصطلاح آموزگان روشنفکر پرسیدیم و خود در این باره جستجو نمودیم و از معنی و مقصود حقیقی این کلمه جویا شدیم تا ببینیم معنی اصلی و واقعی این کلمه چیست و از چه مصدری شروع شده است. به نتیجه رسیدیم که کلمۀ «الطبیعة» در زبان عربی بر وزن فعیله است و فعیله در علم نحو و صرف و قواعد و دستور زبان عرب به معنی مفعولة پس مفعول الطبیعه میشود مطبوعة، پس فاعل الطبیعه کیست؟ چون مفعول بدون شک فاعلی دارد که آن را به وجود آورده باشد و هیچ مفعولی بدون فاعلی صورت نمیپذیرد و این موضوع نزد هر دانا و صاحب نظری روشن میباشد، خلاصه آموزگاران که مدعی روشنفکری بودند جواب دادند که طبیعت همان مصادفه یعنی که تصادفاً به وجود آمده باشد و آن را قانون الاحتمالات مینامند، گفتیم: آیا میدانید این سخنان مانند چیست؟
مثال آن: دو نفر یکی به نام طاهر و دیگری به نام باقر با هم سفر میکنند تا این که به صحراء و بیابانی بدون آب و درختی میرسند و راه خود را گم مینمایند و در آن بیابان در حالی که گمشدهاند حیران میمانند و در اثناء راهی که میروند ناگهان از دور قصری را میبینند که آن بهترین آجر و در و پنجره در آن به کار رفته است و اثاثیه و چیزهایی قیمتی و گرانبها در آن گذاشته شده است. در آن قصر قالیهایی از همه رنگ و ساعات و لامبها در آن نصب شده. طاهر گفت: چه مردی بوده که این قصر را ساخته و این همه انواع اثاثیه و لوازمات و در و پنجرههای زیبا در آن به کار برده است؟
باقر میگوید: تو شخصی نادان و ابله و قدیمی میباشی، این قصر و محتویات آن را طبیعت ساخته است.
طاهر میگوید: چگونه طبیعت آن را ساخته است؟
باقر میگوید: این قصر سنگهایی بوده که بر زمین ریخته بوده است، روزی از روزهای روزگار بارانی عظیم باریده و بادی تند و زیده و این سنگها را روی هم انباشته و به مرور زمان خود به خود به این شکل (قصر) درآمده و به دیوار تبدیل شده است.
طاهر میگوید: پس این فرش و قالیهای رنگارنگ چگونه بافته و ساخته شده است؟ باقر میگوید: دستهای از دام و حیوانات در صحراء و در زمین سبز و خرم میچریدهاند، ناگهان بادی عظیم وزید و پشمهای این حیوانات و گوسفندان را به زور کنده و خود به خود رنگارنگ گردیده و با هم آمیخته و بافته شده و به صورت گلیم و قالی درآمده است. طاهر میگوید: این ساعتها چطور ساخته شده است؟
باقر میگوید: قطعه قطعه آهنهایی بر زمین ریخته بوده و خود به خود ریزه ریزه شده و به مرور زمان به هم چسپیده شده و بالآخره به شکل ساعات درآمده است. رایی شما، در باره این گفتگو و درباره این دو نفر چه قضاوتی میکنید؟
آیا شما نمیگویید که این شخص یعنی باقر دیوانه است؟
آیا طبیعت بوده که در هر زبانی نه هزار گره کوچک قرار داده و برای چشیدن و ذوقکردن آماده نموده است؟ و در هر گوشی صد هزار خلیه مولکول برای شنیدن و درهر چشمی صدوسی ملیون خلیه که همه برای دیدن است گذاشته است؟ آیا طبیعت این همه عجائب و غرائب در زمین آفریده؟ آیا طبیعت این همه انواع و اشکال چیزهایی که به جز با (مکبر) میکروسکوب دیده نمیشوند، ساخته است؟ آیا گرمی آتش و سردی را نیز طبیعت آفریده و بالآخره آیا روح و روانی که در جسم این همه موجودات ذی روح میباشد طبیعت آفریده است؟
بنگر به زمین و آنچه در آن میباشد از معادن و انواع حیوانات و گیاهان و صحراهای وسیع و دریاهای عمیق و کوههای بلند و درههای ژرف و دشتهای بیابان سپس بنگر به خورشید چگونه نورش تمام نقاط جهان را فرا میگیرد، خورشیدی که ملیون بار از کرۀ زمین بزرگتر است، بنگر به ستارههائی که در آسمان منتشر گردیده و صحنۀ آسمان را قشنگ کردهاند، بیندیش به خورشیدی که بیش از یک صد ملیون کیلومتر از کرۀ زمین دور است و سرعت نور آن که بر زمین میتابد سیصد هزار کیلومتر در یک ثانیه است و مسافت آن با ما هشت دقیقه است. پس چگونه است ستارگانی که نور آنها در مدت یک ملیون سال نوری به ما میرسد، سال نوری عبارت است از ده هزار ملیارد (کیلومتر). پس یک ملیون سال نوری چند کیلومتر خواهد بود؟
آسمانی که محتوی این همه ستارگان است که حتی ستاره شناسان چیزی هم از آنها درک نمیکنند و در آن از کواکب و ستارهها به اندازهای موجوداند که به جز خداوند متعال کسی از آن اطلاعی ندارد.
این همه ستارهگان که در آسمان در گردشاند، هیچگاه با هم تصادف نمیکنند و با این که این همه به سرعت در گردش میباشند هیچوقت با هم برخورد نمیکنند. آیا میتوان گفت که اینها همه از خلقتشدۀ طبیعت است؟
مجلۀ یکی از ستارهشناسان مطالعه نمودم در آن نوشته بود، احتمال تصرفکردن ستارهها در آسمان همانند احتمال تصادفکردن شش زنبور عسل است که در این دنیا آزاد باشند و پرواز کنند، منظور این که گسترش این کون نسبت به شش زنبور عسل مانند گسترش آسمان نسبت به این همه ستارگان است.
یعنی: هرگاه شش زنبور عسل که در این دنیا آزاد باشند به هم تصادف کنند، آنگاه ممکن است این ستارگان به هم برخورد نمایند. زمین که به شکل کره و تخم مرغ است و به نظر بشر مسطح میباشد و دارای این همه موجودات از انس و جن و شیطان و کوه و درخت و دره و دریا است و آسمانی که دارای ماه و خورشید و این همه ستارگان باشد. آیا ممکن است که همه اینها را طبیعت آفریده باشد؟
و جای تعجب اینجا است که بعضی از جوانان امروز که به اصطلاح خود را متقدم و روشنفکر مینامند و به همدیگر لاف پیشرفت و تمدن میزنند اینگونه عقائد را قبول کرده و این سخنان و نوشتههای پوچ و بیهوده را با دل میپذیرند و آنها را تصدیق مینمایند، نمیدانم چرا؟ و با چه دلیلی اینگونه عقاید را پذیرفتهاند؟
اگر در بارۀ ایشان فکر کرد واضح میشود که اینگونه افراد چیزی از تقدم و تمدن را درک نکردهاند، و تا امروز و فردا و تا مادامی که این عقائد را داشته باشند از جملۀ قدمآء و ابلهان و کمفکران میباشند و اصلاً بوی تمدن و حضارت را نبوییده و احساسی از آن ننمودهاند، بلکه بالعکساند.