زبیر:
تواریخ اتفاق دارند که علی در گرماگرم جنگ جمل زبیر را به نزد خود خواست و این دو نفر آنقدر به هم نزدیک شدند که گردن دو اسبشان در برابر هم قرار گرفت. در اینجا علی به زبیر میگوید:
آیا یاد داری که رسول الله به تو نسبت به من فرمود:
«إنك تقاتله وأنت ظالم».
یعنی: «تو با علی میجنگی در حالی که تو ستمکاری». زبیر میگوید:
بلی، ولی فراموش کرده بودم، تا حالا که مرا به یاد آوردی. به خدا قسم اینک با تو نمیجنگم.
زبیر از همین جا اسبش را برمیگرداند، از بین صفوف لشکر خود میگذرد و از میدان خارج میشود. پسرش عبدالله جلو میآید و میگوید: چه شده؟ به کجا میروی؟ زبیر میگوید: علی در گفتگویش با من حدیثی از رسول الله را به یادم آورد که فراموش کرده بودم. اکنون عزمم را جزم کردم و قسم یاد کردم که با او نجنگم.
پس از اینکه زبیر از میدان جنگ خارج میشود به طرف مدینه حرکت میکند، مردی به نام عَمرو بن جرموز از گروه احنف بن قیس پشت سرش حرکت میکند. در جائی به نام ودای السباع به او میرسد و او را در حالی که به نماز ایستاده بود از پشت سر با شمشیر به قتل میرساند و سرش را از تن جدا میکند، اسلحهاش را برمیدارد و با سرش نزد احنف باز میگردد. احنف میگوید: به خدا نمیدانم کار خوبی کردهای یابد.
ابن جرموز سر بریده زبیر و شمشیرش را به دست میگیرد نزد حضرت علی میآید تا به زعم خود به علی مژده بدهد و جایزه بگیرد، ولی علی از این واقعه خیلی غمگین میشود و به جای اینکه طبق گمان ابن جرموز به او جایزه بدهد، فرمود: «بشروه بالنار» یعنی به ابن جرموز آتش جهنم را بشارت بدهید. سپس شمشیر زبیر را به دست میگیرد، نگاهی بر آن میاندازد و میفرماید: «این شمشیر در مدت زیادی چه بسیار اندوه و مشکلات جنگی را از رسول الله دفع و رفع میکرد» میگویند: عمرو بن جرموز با شنیدن این فرمایش امام به حدی از کار ناروایش نادم و غمگین شد که همانجا دست به خودکشی زد.
اینک مختصری از بیوگرافی زبیر.
زبیر بن العوام بن خویلد از قریش بود. مادرش صفیه بنت عبدالمطلب عمۀ رسول الله و عمۀ علی ابن ابی طالب بود، یعنی زبیر پسر عمه رسول الله و پسر عمه علی بود. چون عوام پدر زبیر برادر خدیجه بنت خویلد همسر رسول الله بود، زبیر ابن العوام پسر دائی فاطمه دختر رسول الله نیز میباشد.
زبیر در ابتدای بعثت رسول الله در سن پانزده سالگی بر اثر تبلیغ ابوبکر مسلمان شد. یک بار به حبشه همراه گروهی از مسلمین هجرت کرد و بار دیگر به مدینه. رسول الله او را در مدینه با سلمه بن سلامه انصاری برادر ساخت. در تمام صحنهها و غزوات بدون استثناء همراه رسول الله بود و دست به سینه اوامر آنحضرت را تعبداً طاعت میکرد.
چون در شب تاریک و طوفانی خندق در بین لشکر دشمن همهمه و غلغله افتاده بود و کسی نمیدانست چرا چنین است، رسول الله فرمود: کیست که هم میان آنها اکنون برود تا بداند آنجا چه میگذرد و خبرش را به ما بیاورد؟ حضرت رسول سه بار این پیشنهاد را تکرار فرمود و هر بار زبیر عرض میکرد: «أنا یا رسول الله» آنحضرت از جواب مثبت زبیر بسی خشنود شد و فرمود:
«إِنَّ لِكُلِّ نَبِيِّ حَوَارِيّاً وَحَوَارِيَّ الزُّبَيْر».
یعنی: «هر پیغمبری یاریدهندگان با وفائی داشته است. یاریدهنده مخلص من زبیر است».
زبیر روز پنجشنبه دهم جمادی الآخره سال ۳۶ به روایتی در سن ۶۶ سالگی و به قولی ۶۷ سالگی به شهادت رسید و در همان محل شهادتش یعنی وادی السباع به خاک سپرده شد.
اکنون قبر زبیر در عراق در شهر (زبیر) قرار گرفته است؛ یعنی در همانجائی که زبیر به خاک سپرده شد شهری بناء شده که به مناسبت قبر زبیر (زبیر) نامیده شده و ضریح زبیر در آنجا زیارتگاه مردم میباشد. قبر حسنِ بصری نیز در شهر زبیر است. زبیرسیکی از عشره مبشره میباشد.
امام پس از اینکه کشتگان هردو لشکر همه به خاک سپرده شدند صبح روز دوشنبه چهاردهم جمادی الثانیه به شهر بصره وارد میشود و تمام قبائل، طبقات و اصناف مردم شهر حتی بقایای لشکر طلحه و زبیر و حتی مجروحین آنها به حضور امام شتافتند و با ایشان بیعت کردند و امام بدون هیچگونه عتاب و ملامتی آنها را با آغوش باز و روئی خوش پذیرفت و دست بیعت آنها را در دست گرفت و با مسرت فشرد.
امام با این بزرگواری و حسن معاملهای که با مردم مخصوصاً با بقایای لشکر شکستخورده کرد، آنها را آنقدر دوست صمیمی و طرفدار جدی و مجذوب خود فرمود که در جنگ صفین در کنار ایشان ایستادند.
این برخوردِ خوب امام با مردم که جز از اشخاص عظیم و روحانی برنمیخیزد، برحسب تعلیم قرآنکریم بود که میفرماید:
﴿ٱدۡفَعۡ بِٱلَّتِي هِيَ أَحۡسَنُ فَإِذَا ٱلَّذِي بَيۡنَكَ وَبَيۡنَهُۥ عَدَٰوَةٞ كَأَنَّهُۥ وَلِيٌّ حَمِيمٞ ٣٤﴾[فصلت: ۳۴].
یعنی: «بدی مردم را با نکوئی با آنها رد کن؛ اگر چنین کنی ناگهان خواهی دید آن کسی که بین تو و او دشمنی بود، دوست صمیمی تو شده است» [۱۶۹].
این بود آغاز و پایان جنگ جمل که از کتب معتمد تاریخ استخراج کردیم و جلو خوانندگان عزیز گذاشتم.
ممکن است بعضی از خوانندگان از ما بپرسند که آیا قیام عائشه و طلحه و زبیر حق بود یا باطل؟
خوانندۀ عزیز! اندکی درنگ کن. هیچگاه در قضاوت شتاب مگیر. هر قضاوت و هر حکمی باید پس از تعمق و تدقیق در اصل موضوع باشد نه با یک نظر سطحی و ساده و گرنه به خطا میروی. صحت و حق، یا باطلبودن هر کاری که در جهان صورت گرفته یا بگیرد، براساس قصد و نیتی است که انجامدهنده در دل داشته و دارد. چنانکه حضرت رسول الله جدر این باره فرموده است:
«إِنَّمَا الأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ» [۱۷۰]
«یعنی صحت و حقانیت، یا باطل و ناحقبودن هر کاری متوقف بر نیت انجامدهندۀ آن کار میباشد نه خودِ کار» [۱۷۱].
آری، چه بسیار از کارها حتی کار فردی انسان که با نیت خیر و قصد صواب و برای رسیدن به خیر و صلاح عمومی یا فردی شروع میشود، ولی بعداً به سببی از اسباب ناخواسته و بیاراده که پیش میآید، از اختیار انسان خارج و منتهی به شری میشود که در اراده نبود.
همچنین بالعکس چه بسا دیده و شنیده شده که کسی با اراده و نیت شر دست به کاری زده که صرفاً شر بوده است، ولی به جهت که او نمیخواسته و خارج از نیت او بوده منتهی خیر و صلاح گردیده است. این مثل مشهور که میگویند: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، از همین قاعده کلی برخاسته است.
بیهیچ تردیدی، نیت و اراده ام المؤمنین عائشه و طلحه و زبیر در آغاز این قیام جز خیر و صلاح امت نبود و چنانکه تواریخ موثق اتفاق دارند و ما هم در این کتاب تعمداً برای کشف حقیقت امر مفصل ذکر کردیم، عائشه در آغاز امر در کنار کعبه در جنب حجر الأسود ضمن خطبۀ خود صریحاً به مردم فرمود، برای خونخواهی و اخذ قصاص از اشرار مفسدی که خلیفه مسلمین عثمان بن عفان را به ناحق کشتند قیام و حرکت مینماید.
سرانجام به بصره رسیدند. عائشه در کنار شهر بصره در اردوگاه لشکر مکه به لشکر عثمان بن حنیف حاکم بصره که روبروی لشکر مکه قرار گرفتند با ذکر مقدمه کوتاهی به این مطلب تصریح فرمود: و بعضی از لشکر عثمان بن حنیف تا آنجا تحت تأثیر خطبۀ عائشه قرار گرفتند که از لشکر خود جدا شدند و به لشکر مکه پیوستند. چرا؟ برای اینکه خطبه مبین حسن نیت عائشه از این قیام و نمایانگر واقعیت و حقیقتی بود که برای احدی جای شک باقی نمیگذاشت.
همچنین عائشه و طلحه و زبیر در جواب پرسش قعقاع بن عمرو فرستاده امام اظهار داشتند برای اصلاح خیر و امت قیام نمودهاند و به اینجا آمدهاند. با گفتگوی مختصری در اینجا قرار بر این شد که با امام مذاکره کنند و کار خود را با ایشان به صلح و اتحاد کلمه خاتمه دهند.
وقتی که امام برای صلح با آنها از ذی قار به کنار بصره رسید و حکیم بن سلامه و مالک بن حبیب را نزد آنها فرستاد تا تصمیم آنها را مجدداً در بارۀ صلح بداند، جواب مثبت دادند و آمادگی خود را برای تحقق بخشیدن به صلحی که قبلاً موافقت خود را به وسیلۀ قعقاع اعلام کرده بودند اعلام کردند تا باهم به مذاکره نشینند.
امام نیز در اقدام خود جز خیر و صلاح امت نیتی در دل نداشت. این بود که به اعورالمنقری فرمود برای اصلاح و خیر مسلمین به بصره آمده تا ان شاء الله نزاع و اختلاف مسلمین را به ائتلاف و اتفاق مبدل فرماید.
بعد از این گفتگوها کار طرفین به صلح نزدیک شد و به عبارت صحیحتر کارشان به حدی به صلح رسید که امام، پسر عموی خود عبدالله بن عباس را نه برای مذاکره صلح، بلکه به عنوان علامت تحقق و طلیعۀ صلح نزد طلحه و زبیر فرستاد. آنها نیز به همین نظر محمد بن طلحه السجاد [۱۷۲]را به حضور امام فرستادند. مردم هردو لشکر در آن شب از این توفیق خوشحال شدند و شب خوشی را در انتظار صلح صبح فردا گذراندند.
ولی متأسفانه برخلاف نیت و اراده طرفین خیرخواه و صلحجو، عاقبت کار چنانکه آنها میخواستند صورت نگرفت. زیرا دشمنان اسلام در آن شبی که برای مسلمین نویددهندۀ خیر بود و برای آنها پیامآور شر، نقشه کشیدند و این نقشه را طوری ماهرانه پیاده کردند که طرفین را ناخود آگاه به جنگی کشیدند که شرح دادیم.
پس با توجه و دقت در آنجه گفتیم، واضح است که اراده و نیت هردو طرف مسلمین در قیام و تحرکشان خیر و صلاح بود. جنگ جمل نه در اندیشه آنها بود و نه حاصلِ فکر آنها، بلکه خواسته و دست آورد جنگافروزان بدخواهی بود که باطناً دشمن کینه توز طرفین بودند. مسؤولیت این جنگ متوجه این دشمنان است. اینها هستند که در قیامت به سزای سنگینی این کار ننگین خود خواهند رسید.
در خاتمه مبحث جنگ ناگفته نماند که یقین است عائشه، طلحه و زبیر نه دشمن امام بودند و نه در این قیام قصد جنگ با آن بزرگوار را داشتند. والا واضح است که آنها پس از تجهیز لشکر مکه از آنجا به مدینه میرفتند که امام در آنجا بود نه به بصره که امام در آنجا نبود.
مخصوصاً این مطلب زمانی بهتر فهمیده میشود که بدانیم بعضی از مردم لشکر مکه پیشنهاد کردند که با لشکرشان از مکه به مدینه بروند و از امام تقاضا نمایند تا قاتلین عثمان را به آنها تحویل دهد. ولی سران قوم (که عائشه و طلحه و زبیر بودند) زیر بار این جسارت نرفتند و یکزبان آن را رد کردند؛ زیرا آنها نزاعی با امام نداشتند تا به مدینه روند. قصد آنها چنانکه بارها گفته بودند فقط دستگیری و مجازات قاتلان عثمان بود و قاتلان در بصره بیش از مدینه بودند. حرف آنها در ذی قار با فرستادۀ امام و در اردوگاه کنار بصره با خود امام همین مطلب بود. بدین لحاظ بود که امام موافقت فرمود با آنها صلح فرماید، تا کلمه آنها واحد و دستشان یکی شود و بعداً باهم به حساب قاتلین عثمان برسند. عائشه نیز زمانی که به مدینه رسید، به این امر تصریح فرمود:
به من گفتند، برای اصلاح امور مسلمین به بصره میرویم. من به همین منظور همراه آنها رفتم، ولی برخلاف میل و اراده ما آنچه نباید بشود، شد.
باری، امام لشکرش را به طوری که بیان کردیم در جنگ جمل به پیروزی نهائی رسانید. با این پیروزی سرتاسر ناحیۀ عراق تحت تسلط کامل امام درآمد و خاطر مبارکش از این ناحیه آسوده گردید.
امام از چهاردهم جمادی الثانیه که به شهر بصره وارد شد تا اوائل ماه رجب در آنجا ماند. برای اصلاح اوضاع عمومی شهر و اشراف بر حسن جریان امور نظامی و انتظامی به عبدالله بن عباس که امارت بصره را به او سپرده شده بود تعلیمات لازم را داد. در این مدت رؤسای قبائل اطراف بصره و سران خانوادههای سرشناس بصره برای اطاعت و بیعت به حضورش میرسیدند. امام نیز آنها را با مهربانی و عطوفت علوی میپذیرفت.
سپس از بصره به قصد کوفه خارج و شب دوشنبه دوازدهم رجب ۳۶ هجری وارد کوفه میشود. اهل کوفه که قبلاً و هم اکنون طرفدار جدی امام بودند مقدم مبارکش را گرامی داشتند و پیشنهاد کردند تا در قصر دولتی مشهور به (قصر أبض) منزل فرماید، ولی امام قبول نکرد و فرمود:
عمر بن الخطاب نمیپسندید در آنجا منزل بگیرد. من هم نمیپسندم [۱۷۳]. در خانه سادهئی در محله رحبه منزل فرمود [۱۷۴].
سپس اما به مسجد جامع کوفه آمده و برای مردمی که در آنجا در انتظارش نشسته بودند مختصر خطبهئی خواند. و در ضمن خطبه خود، اهل کوفه را که در جنگ جمل به یاریش شتافتند، به خوبی میستود و عموم مردم را به کارهای خیر دعوت و از کارهای شر برحذر فرمود.
جنگ صفین [۱۷۵]
قبلاً نگاشتیم که معاویه از بیعت با امام [که با بیعت عمومی مسلمین از مهاجرین و انصار و غیرهم به خلافت رسید و برگزیده شد] امتناع ورزید و در مقابل امام که او را با ملاطفت به بیعت خواست، سرسختی نشان داد. آنحضرت برای به تسلیمکشاندنِ او لشکری مجهز فرمود و چیزی نمانده بود که به سوی شام مقر معاویه حرکت فرماید، ولی ماجرائی که به جنگ جمل منتهی شد، ایشان را از این کار بازداشت.
اکنون جنگ جمل خاتمه یافته و مردم سرتاسر عراق اعم از بصره و کوفه و جاهای دیگر سر سپرده و مطیع مخلص امام شدهاند. اهل مدینه، مصر، یمن، نجد و نیز ایران که در تقسیمات مملکتی از دورۀ عمر ابن الخطاب تاکنون تابع امارت کوفه بودند، همه آنها مثل گذشته هواخواه و طرفدار امام و قلباً و صادقانه در کنارش ایستاده بودند و با آن مروت و حسن رفتاری که این امام عظیم پس از شکست لشکر مکه در جنگ جمل با آنها کرد، نه فقط آنها را به سوی خود جذب و به صف خود کشید، بلکه قلوب قاطبۀ اهل مکه را به دست آورد.
چنانکه ملاحظه میشود اکنون تمام ایالات و والایات مملکت وسیع اسلام تحت امرِ امیرالمؤمنین قرار دارد. خاطرش از این نواحی کاملاً آسوده و قلبش مطمئن است. فقط ناحیه شام مانده است که آنحضرت برای بیرونکشاندنِ آن از دست معاویه به شرح مختصر زیر اقدام میفرماید.
گرچه برای امام خیلی میسر و آسان بود که مردم بیشمار این نواحی را که گفتیم مطیع و گوش به فرمانش بودند، بسیج کند و از چند سو بر شام حمله کند و آن را در اندک مدتی از دست معاویه بگیرد، ولی این کار را نکرد؛ زیرا معلوم میشود میخواست تا آنجا که ممکن باشد از بروز جنگ در بین مسلمین احتراز کند و معاویه را با نصیحت از راه بغی بدرآورد و به راه راست حق بکشد. زیرا رسول الله در جنگ خیبر هنگامی که پرچم جهاد را به دستش داد، فرمود:
«لأَنْ يَهْدِيَ اللَّهُ بِكَ رَجُلاً وَاحِدًا، خَيْرٌ لَكَ مِنْ حُمْرِ النَّعَمِ» [۱۷۶].
بدین نظر بود که امام به جریر بن عبدالله بجلی رئیس قبیله بزرگ بجیله مأموریت داد و او را با نامهای نزد معاویه فرستاد تا در این باره با او به خوبی مذاکره کند و او را به بیعت و تسلیم دعوت نماید، ولی آنچه را که امام از این اقدام میخواست، نشد. زیرا معاویه رؤساء لشکر و مردم سرشناس شام را جمع نمود و مضمون نامه امام را که جریر بن عبدالله به او تسلیم و گفتگوئی را که جریر حضوراً با او کرده بود با آنها در میان میگذارد و با آنها به مشورت میپردازد اما آنها متأسفانه قبول نمیکنند و میگویند: بیعت نخواهیم کرد مگر آنکه امام بر قاتلین عثمان حد شرعی را جاری کند و آنها را به قتل برساند یا آنها را تسلیم نماید تا از آنها قصاص بگیریم، اگر امام با هیچیک از این دو کار موافقت نکند، با او میجنگیم تا قاتلین عثمان را در جنگ بکشیم. معاویه نامهئی به همین مضمون در جواب نامه صلحانگیز و هدایتآمیز امام مینویسد و به دست جریر میسپارد تا به ایشان برساند.
از نامه معاویه برای امام، مسلم میشود که او نصیحت نمیپذیرد و جز جنگ با او چارهیی نیست. لهذا ابومسعود عقبه بن عامر انصاری را که از اصحاب بزرگ رسول الله و از اهل بدر بوده به امارت بصره برمیگزیند و در جائی به نام نخیله خارج کوفه اردو میزند و به مردم اعلام میفرماید تا مجهز و مسلح در اردوگاه جمع شوند تا به سوی شام حرکت کنند.
مردم خیلی زود مسلح میشوند و به اردوگاه امام شتافتند. همین که عدۀ آنها به ۹۰ هزار رسید به فرمان و تحت رهبری خود امام از اردوگاه نُخَیله به طرف شام حرکت فرمود. در صفین مستقر گردید. از آن طرف معاویه نیز با لشکر هشتاد و پنج هزار نفری خود از شام به سوی صفین حرکت کرد و در تاریخ اول ماه صفر سال ۳۶ هجری در اینجا روبروی لشکر امام موضع گرفت [۱۷۷].
با آنکه امام برای جنگ با معاویه به اینجا آمده بود، مع الوصف بازهم در اینجا راضی نبود بین این دو گروه عظیم مسلمین جنگ به میان آید؛ زیرا مجموع تعداد نیروهای دو طرف یکصد و هفتاد و پنج هزار نفر بود. معلوم است که جنگ این دو جمع کثیر تلفات و ضائعات زیادی به بار خواهد آورد و از هر طرف که کشته شود به زیان اسلام و سود کفار است.
لهذا به لشکرش دستور مؤکد میفرماید تا دست از لشکر شام نگهدارد، مگر آنکه آنها دست به جنگ زنند. سه نفر از رجال لشکرش را به اسامی بشیر بن عمرو انصاری، سعید بن قیس همدانی [۱۷۸]و شبث بن ربعی تمیمی نزد معاویه میفرستد تا او را به بیعت با او دعوت و از بروز جنگی که سایه سرخ خونانگیزش را بر این دو گروه کثیر مسلمین گسترده است برحذر دارند. آنها نزد معاویه میآیند و بدین نحو با او گفتگو میکنند.
بشیر بن عمر: ای معاویه! بدان که این دنیا از دستت درمیرود و تو به سوی آخرت میروی. خداوند تو را در آنجا به حساب میکشد. در ازای آنچه که در دنیا کردهای تو را مجازات میکند. من برای رضای خدا از تو میخواهم بین امت محمد تفرقه نیندازی و خونشان را بر زمین نریزید.
معاویه: چرا این نصیحت را به صاحب خود (علی) نمیکنی؟
بشیر: صاحب من مانند تو نیست (تا نیاز به نصیحت داشته باشد) صاحب من از حیث فضیلت و از حیث سابقه در اسلام و از حیث خویشاوندی با رسول الله از تمام خلق جهان جلوتر و برتر و برای این کار (خلافت) از همه کس بهتر است.
معاویه: علی از من چه میخواهد؟
بشیر: علی به تو امر به اطاعت خدا میکند. از تو میخواهد تا درخواست حقی را که بدان میخواند اجابت کنی، تا در دنیا سالم بمانی و در قیامت به عاقبت خیر برسی.
معاویه: آیا درخواستش را اجابت کنم و از خون عثمان بگذرم تا به هدر برود؟ نه به خدا، ابداً این کار را نخواهم کرد.
شبث بن ربیعی یکی دیگر از فرستادگان امام جلو میآید و میگوید: ای معاویه! فهمیدم که در جواب بشیر چه گفتی. به خدا قسم آنچه که تو نهان میداری و پنهانی در پی آن هستی (خلافت) از ما پنهان نیست. تو چیزی نیافتی که مردم نادان را اغواء کنی تا دور و برت جمع شوند، جز اینکه به آنها بگوئی خلیفه شما به ناحق کشته شده و من خونش را مطالبه میکنم. این مردم بیخرد که از باطن و حقیقت امر بیخبرند قولت را قبول و دعوتت را اجابت کردند.
ما خوب میدانیم که عثمان برای نجاتش از تو کمک خواست و تو این کار را به تأخیر انداختی تا او کشته شود و تو به این منزلتی برسی که اکنون آرزو داری. چه بسیارند مردمی که آرزوی چیزی را کرده و میکنند و خدا أجلوشان را گرفته است؛ بدین سبب به آرزوی خویش نرسیدند و با آرزو به گور رفتند و شما هم میروید.
چه بسا که به آرزوی خود و حتی به بیشتر و بالاتر از میزان آرزوی خود رسیدهاند، ولی خیری ندیدهاند. تو هم اگر به آرزویت برسی به خدا قسم خیری برای تو ندارد. به خدا قسم، اگر تو به آنچه که در پی آن هستی نرسی، بدبختترین قوم عرب خواهی شد و اگر به آرزوی ناحقت برسی، در قیامت مستحق آتش سوزان جهنم خواهی شد. پس ای معاویه! از غضب و عقاب خدا بترس و دست از آنچه میخواهی (خلافت) کوتاه کن و در این باره با اهلش (علی) نزاع مکن.
معاویه از این گستاخی شبث به خشم میآید و در پاسخِ او سخنهای سخت و درشتی به زبان میآورد و آنها را از نزد خود بیرون میکند.
این مذاکره یأسآور، دروازه جنگ را بر روی فریقین باز کرد. از این پس تا آخر محرم سال ۳۶ گروههای کوچکی از لشکر طرفین جدا شدند. به قول تواریخ عربی (مناوشاتی) یعنی درگیریهای کم و کوتاهی باهم داشتند. همین که ماه محرم رسید، موافقت کردند تا در طول این ماه برسم کهن عرب (و نیز به دستور اسلام) کاری باهم نداشته باشند و دست به سلاح نزنند.
پس از انقضا ماه محرم جنگ شروع شد و از صبح روز چهارشنبه اول ماه صفر سال ۳۶ تا سه شنبه هفتم صفر جنگاوران ورزیده دو لشکر، یکدیگر را به مبارزه میطلبیدند و طبق رسم دیرین و عادت باستانی عرب، تن به تن باهم میجنگیدند، گاهی این برآن و وقتی آن بر این غالب میگردید.
چون جنگ تن به تن هرچند شدید و هرقدر طولانی باشد سرنوشت هیچیک از طرفین جنگ را معلوم نمیکند و جز وقتگذرانی یا حد اکثر تهییج لشکر چیز دیگری نیست، امام صبح روز چهارشنبه هشتم ماه صفر لشکرش را بر پیاده نظام آنها، سهل بن حنیف را بر سوارگاه اهل بصره، بر پایدگانشان قیس بن سعد و ههاشم بن عتبه، بر قاریان قرآن لشکرش سعد بن فدکی تمیمی را به عنوان فرمانده و رهبر معین فرمود و سپس به آنها دستور داد: مبادا به مجروحین از کار افتاده آنها آسیب برسانید یا به تعقیب فراریان آنها بشتابید. به زنانشان هیچگونه تعرضی نکنید، گرچه به شما بدزبانی کنند.
از آن طرف معاویه نیز لشکرش را بدین ترتیب میآراید: ذی الکلاع حمیری [۱۷۹]تمیمی، به فرماندهی میمنه لشکر، حبیب بن مسلمه فهری بر میسره، ابی الأعور سلمی بر مقدمه را بر تمام سواره نظام اهل شام، عمرو بن العاص و بر پیادگانشان، ضحاک بن قیس را معین مینماید. عده لشکر طرفین در این تاریخ بیش از ما قبل بوده است.
این دو لشکر پس از این صفآرایی به سوی هم میتازند. در این روز به قول اعراب جنگ (ضروسی) یعنی گزنده و کشندهای را به میدان میکشند [۱۸۰]، همچنین روز دوم تا هفتم (سه شنبه چهاردهم صفر) متوالیاً به سوی هم میتاختند و تلفات زیادی [تقریباً متساوی] بر یکدیگر وارد میکردند. اثری از برتری یکی بر دیگری به چشم نمیخورد.
چنانکه ابن کثیر در البدایۀ والنهایۀ، ج ۷، ص ۲۶۴ مینویسد: لشکر معاویه روز هشتم جنگ (چهارشنبه پانزدهم صفر) عملیات نظامی خود را بیش از روزهای گذشته تشدید و زیادتر از هر روز بر لشکر امام تلفات وارد میکنند، تا جائی که حبیب بن مسلمه فرمانده گروه قسمت میسره لشکر معاویه با کمک چندی از جنگاوران ورزیده گروهش بر گروه میمنه لشکر امام که تاریخ میگوید: عراقی بودند، حملهور میشوند و آنها را عقب میزنند و جز عبدالله بن بدیل فرمانده میمنه با حدود سیصد نفر از این گروه که در جای خود ثابت مانده بودند و مقاومت میکردند، بقیه گروهش فرار میکنند [۱۸۱]، و جز قبیله ربیعه و اهل مکه در کنار امام ایستادند، بقیه نیز میدان را خالی میکنند و عقب مینشینند. وضع به حدی به خطر نزدیک میشود که لشکر شام پیش میآید و به امام نزدیک میشود. بردۀ ابوسفیان به نام حمران به سوی امام یپش میتازد. بردۀ امام به نام کیسان نیز جلوش را میگیرد و هردو بهم درمیآمیزند. چون کیسان غلام امام مغلوب میشود و به شهادت میرسد، حمران به امام نزدیک میشود، ولی همین که در دسترسِ امام قرار میگیرد، امام فرصت کار را از دستش میگیرد و در طرفۀ العینی گریبان زرهش را به دست میگیرد و او را تا مقابل دوش از زمین بلند میکند و به زمین میکوبد. امام حسین و برادرش محمد بن حنفیه کارش را با شمشیر یکسره میکنند و او را به جائی میفرستند که باید برود [۱۸۲].
چنانکه گفتیم: لشکر شام در این گیرودار مجال یافته بودند و به سوی امام پیش میآمدند، ولی امام بدون آنکه از آنها ترسی به دل راه دهد، آهسته و آرام برمیگردد تا به گروه ربیعه برسد. امام حسن که میخواست پدرش به شتاب برود تا زودتر از خطر خارج شود، میگوید: پدرم چه بهتر که به شتاب بروی. امام میفرماید: پسرم! پدرت روزی (برای مرگ) در پیش دارد که نمیتواند از آن بگذرد، نه سرعت رفتنم آن را از من به تأخیر میاندازد و نه آهسته رفتنم آن را به من نزدیک میکند. به خدا قسم، پدرت هیچ ترسی ندارد که خودش بر روی مرگ افتد، یا مرگ بر روی او [۱۸۳].
امام و فرزندانش حسنین و محمد بن حنفیه به گروه ربیعه میرسند و علی آنها را که در جای خود مانده بودند و فرار نکرده بودند میستاید:
این پرچمهای پابرجای گروهی است که خدا به آنها صبر و ثبات داده و قدمهای آنها را بر زمین مستحکم فرموده است.
قوم ربیعه از اینکه امام خود را بدون آنکه از دشمن آسیب ببیند سالم در بین خود دیدند، خوشحال شدند و گفتند: مردانه به پا خیزید. مبادا امام در میان ما از دشمن آسیب ببیند، والا ننگ و زشتی این امر تا ابد برای ما باقی خواهد ماند.
چون قوم ربیعه در اثر وجود امام در میانشان به وجد و نشاط آمدند، با حماسه و فداکاری پیش رفتند و جلو میسره لشکر معاویه را که پیش میآمدند به خوبی گرفتند. أشتر به دستور امام به سوی فراریان میمنه لشکر میشتابد و فرارشان را تقبیح و آنها را ملامت میکند و به میدان باز میگرداند.
چون این فراریان از یک طرف از کار ناروای خود نادم و پشیمان و پیش روی امام شرمنده بودند و میخواستند این شرمندگی خود را از بین ببرند و از طرفی، فرماندهان گروههای لشکر، خطبههای مهیج در بین آنها ایراد میکردند که ما اکنون خطبۀ عمار بن یاسر را ترجمه میکنیم و در نظر خوانندگان عزیز میگذاریم. میگوید:
ای مردم! کیست که طالب رضای خدا باشد و هیچ در فکر و خیال مال و فرزندش نباشد، بیائید مردانه حمله کنیم بر این قومی که به ظاهر مطالبه خون عثمان را دارند و میگویند: او مظلوم کشته شده است. به خدا اصل قصد آنها نه خون عثمان است و نه اخذ قصاص از قاتلین عثمان.
اینان دنیا به مذاقشان شیرین آمده و آخرت تلخی. یقین دارند که اگر حق به میان آید (و خلافت امام قوت گیرد) جلو این لذات و شهواتی را که آنها بدان آغشته شدهاند و در آن میغلتند میگیرد. این قوم در اسلام سابقهئی ندارند که استحقاق امارت بر مردم را داشته باشند.
اینها مردم را فریب میدهند و میگویند: امام ما به ناحق کشته شده است، تا بدین وسیله جبارانه بر مسند ملک نشینند. اگر این بهانه را به دست نداشتند، کسی تابع آنها نمیشد، ولی گفتار فریبنده به گوش مردم غافل و نادان شیرین است.
ای مردم! خدا را زیاد به یاد آورید و به شدت بر اینان بتازید. من با این پرچمی که در دست دارم، سه بار همراه رسول الله ججنگیدهام و این چهارمین بار است که این پرچم را به دست میگیرم و در اینجا میجنگم. قسم به کسی جانم در دست اوست اگر این قوم فرضاً بر ما تا آنجا غالب شوند که ما را تا شهر «هجر» عقب زنند، در این یقینم که رهبر ما به حق و آنها گمراهند، خللی راه نمییابد [۱۸۴].
آری، آن حماسه و تحرکی که در فراریان بازگشته به میدان به وجود آمده بود تا تقصیرشان را جبران نمایند و این خطبه عمار بن یاسر و امثال این خطبه که فرماندهان دیگر القاء کردند، افراد لشکر را به حدی به هیجان آورد که وجود خویش را فراموش کردند، و مرگ را در راه هدف ناچیز شمردند و به اشتیاق احدی الحسنیین (پیروزی یا بهشت) همه جانبه و هماهنگ بر صفوف منظم لشکر معاویه یورش بردند. قبل از غروب خورشید آن روز آثار برتری در صفوف لشکر امام و عجز و ناتوانی در لشکر معاویه خوب بچشم میخورد.
در بعضی از روایات تاریخی آمده که طاحونه [۱۸۵]جنگ برخلاف ایام گذشته در اول شب متوقف نشد و در طول شب به شدت میچرخید. روایت دیگر میگوید: جنگ اول در شب متوقف شد و لشکر امام که اکنون تفوق پیدا کرده بود و به پیروزی نزدیک میشد در سفیده صبح روز بعداً مجدداً بر لشکر معاویه حملهور میشوند و آنها را از مقرشان عقب میزنند و صفوفشان را درهم میکوبند. أشتر با گروه سواره خود تا جائی به سوی جایگاه مخصوص معاویه پیش میرود که چهار صف از پنج صف زبده لشکرش را که از او محافظت میکردند، به کلی نابود میکند. فقط یک صف باقی مانده بود که مقاومت میکرد. چیزی نمانده بود که این صف نیز از بین برود و معاویه در خطر قتل یا اسارت افتد.
از معاویه نقل شده که گفته است: چون در خطر افتادم، خواستم فرار کنم ولی ناگهان به یاد مصرع شعری افتادم که میگوید:
«مكانك تحمدي أو تستريحي»
یعنی: در جایت بمان یا پیروز و ستوده میشوی، یا کشته میشوی و از ننگ شکست و عار فرار آسوده میشوی. لذا در جای خود ماندم تا ببینم چه میشود.
آیا معاویه در این حال به مشکلی افتاده که از هر دری مأیوس میشود؟ خیر. معاویه یکی از آن داهیان و سیاستمداران جهان عرب بود که هرگاه دری بر رویش بسته شود، در دیگری بر روی خویش میگشاید. حال که در آستانۀ شکست قطعی قرار گرفته است و نمیتواند خود را با عملیات نظامی از قتل یا اسارت برهاند و بقایای لشکرش را از فنا و نابودی بدر کشد، راهی دیگر در پیش میگیرد و آن راه خدعه و نیرنگ جنگی است که به قول عربها «الحرب خدعۀ» یعنی: اساس جنگ نیرنگ است، نه عملیات نظامی. زیرا خدعه در جنگ هم آسانتر است و هم زودتر نتیجه مثبت میدهد.
معاویه نه فرار کرد و نه خود را باخت. این داهیه سیاسی به داهیه و نابغه جنگی دیگر یعنی عمرو بن العاص میگوید: بیا و هر کاری که از دستت برمیآید فرو مگذار. والا همه هلاک میشویم [۱۸۶]. عمرو بن العاص میگوید: راهی در نظر دارم که همین الان در بین آنها تفرقه میاندازد و ما را نجات میدهد و جمعتر میکند و آن این است که قرآن را بلند کنیم و به آنها نشان دهیم و آنها را به حکم قرآن بخوانیم، اگر همه آنها با این پیشنهاد موافقت کنند، جنگ خاموش میشود و اگر بعضی موافقت و گروهی مخالفت نمایند، همین اختلاف و دو دوستگی آنها کافی است که آنها را به دو دلی و سستی بکشد [۱۸۷]. دستور داد تا هرکسی که قرآن در دست دارد آن را بر سر نیزه بندد و بلند کند. منادی از لشکر معاویه خطاب به لشکر امام میگوید: «این کتاب خدا را بین خود و شما حَکَم قرار میدهیم» این نیرنگ کار خود را کرد و آنچه را که عمرو بن العاص گفت و میخواست به دستش داد.
تواریخ اسلامی و غیر اسلامی اتفاق دارند که لشکر امام این پیشنهاد را قبول میکنند و میگویند: ما به سوی کتاب خدا باز میگردیم و حکم خدا را که در کتاب خدا میباشد قبول میکنیم این است که دست از جنگ میکشند و متوقف میشوند، جز اشتر که با گروه پاسداران مخصوص معاویه میجنگید.
امام که از این امر مطلع میشود، نزد آنها میآید و میفرماید: خدا رحم کند! بدانید که اینها قرآن میخوانند ولی بدان عمل نمیکنند. قرآن را بلند کردهاند تا شما را به وسیله آن بفریبند و وحدتِ شما را برهم زنند و شما را به اختلاف کشند. به کارتان بپردازید تا به حق خود برسید.
ولی این گفتار حق و صواب به گوش آنها فرو نرفت و در قلوب ضعیفشان ننشت. گفتند: ای علی، این دعوت را که به سوی کتاب خداست، اجابت کن. ما نمیتوانیم دعوتی را که ما را به کتاب خدا میخواند، نپذیریم. هم اکنون اشتر را از جنگ بازدار.
امام که میبیند وضع بدی پیش آمده است، یزید بن هانی را نزد اشتر میفرستد و او را نزد خود میخواند. اشتر میگوید: من در وضعی هستم که نباید مرا از موضعم جا به جا فرمائی. زیرا امیدوارم خیلی زود به پیروزی برسم.
چون یزید بن هانی از نزد اشتر بازمیگردد و آنچه را که گفته بود به عرض امام میرساند. اشتر نیز در همین هنگام برای آنکه قبل از هر پیشآمدی به پیروزی قطعی برسد به کارش شدت میبخشد و غوغائی برپا میدارد، مسعر بن فدکی تمیمی، زید بن حصین طائی و چند تن از رجال لشکر میگویند: معلوم میشود که به اشتر امر فرمودهای تا به کارش ادامه دهد و بجنگد. امام میفرماید: من آنچه گفتم، بلند گفتم. شما نیز شنیدید. میگویند: پس بهفرما تا بیاید و گرنه ما جبهه را رها میکنیم و میرویم. آنحضرت بار دیگر یزید را میفرستد و مؤکداً به اشتر پیغام میدهد تا دست از جنگ بکشد و بیاید. زیرا فتنه سر درآورده است. اشتر این بار امتثال امر میکند. جنگ را موقوف میکند و میآید و به لشکر متمرد خطاب میکند: ای اهل عراق ای اهل ذلت و سستی و شقاق، آیا اکنون که شما بر دشمن فائق آمدید و بر آنها مسلم شد که پیروز میشوید، به قرآن متوسل میشوند؛ حال آنکه آنها در همین کارشان (جنگ) برخلاف قرآن و سنت و روش رسول الله عمل میکنند؟ به من اندکی مهلت بدهید تا به پیروزی رسم. جواب میدهند: اگر به تو مهلت دهیم که به جنگی، ماهم در این گناه با تو شریک خواهیم شد.
اشتر برای اینکه ثابت کند آنها به خطا میروند، با آنها بدین ترتیب مناظره میکند:
اشتر: اگر ابتدای جنگ شما با آنها تاکنون حق بود، پس باید به جنگتان ادامه دهید، تا حق بر باطل پیروز گردد، و اگر به ناحق جنگیدید، پس باید گواهی بدهید که کشتگان شما در این جنگ همه جهنمی هستند.
عراقیها: بگذر از این حرفها. ما نه تابع تو میشویم و نه مطیع صاحبت (امام) ما این جنگ را در راه خدا شروع کردیم. اکنون نیز برای رضای خدا دست از جنگ میکشیم.
اشتر: به خدا قسم که آنها شما را برای این کار فریب دادند. و شما باور کردید. از شما خواستند تا جنگ را خاموش کنید. شما هم اجابت کردید. ای بدکاران، ما گمان میکردیم این نمازهای زیادتان به خاطر زهد و بیزاری از دنیا و اشتیاق به لقای خدا است، ولی اکنون میبینیم که حرص زندگی دنیوی دارید و برای این زندگی از مرگ فرار میکنید. پس دور از ما بشوید چنانکه ستمکاران باید از ما دوری گیرند.
عراقیها که لاجواب میشوند، اشتر را به باد بدگوئی و ناسزا میگیرند. همیشه هم حال بدین منوال است. اگر کسی در مناظره با کسی در بماند و جواب معقول و صحیحی نداشته باشد تا به طرف مناظره خود بدهد، خشمگین میشود و او را به باد فحش و ناسزا میگیرد [۱۸۸].
چون نصیحت امام و مناظره اشتر در آنها هیچ اثر نمیکند، اشعث بن قیس با اجازه امام نزد معاویه میرود تا بداند چه میگوید و چه میخواهد. معاویه میگوید: میخواهیم شما یک نفر از طرف خودتان و ما یک نفر از خودمان به عنوان حَکَم [۱۸۹]انتخاب کنیم. از آنها عهد و پیمان بگیریم که (در باره قضیه ما) به کتاب خدا عمل نمایند و از حکم قرآن نگذرند. طرفین ما به حکمی که این دو نفر حَکَم بر آن اتفاق نمایند، راضی و تابع شویم.
اشعث بازمیگردد و اظهارات معاویه را بازگو میکند. لشکر امام که اشعث نیز با آنها موافق بود، پیشنهاد معاویه را میپسندند و یک زبان میپذیرند. لشکر شام، عمرو بن عاص را به حکمیت قبول و تعیین میکنند. اشعث و بقیه لشکر امام، ابوموسی اشعری را انتخاب مینمایند. چون امام به حکمیت ابوموسی راضی نبود، فرمود: در آغاز این قضیه با نظر من مخالفت کردید (پیشنهاد آنها را قبول کردید) اکنون در باره تعیین حکم با نظر من موافقت کنید. من صلاح نمیبینم که ابوموسی از طرف ما حکم باشد. من عبدالله بن عباس را برمیگزینم. چون بازهم مخالفت کردند، امام اشتر را به آنها پیشنهاد میکند تا او را به حکمیت بپذیرند، این پیشنهاد را نیز رد میکنند و میگویند: این مرد افروزنده آتش جنگ است، نه خاموشکننده آن. لذا صلاحیت این کار را ندارد. ما جز ابوموسی کسی دیگر را برای این کار صالح نمیدانیم. چه او بود که ما را در همان آغاز از این جنگ برحذر میداشت. امام که از توفیق آنها مأیوس میشود میفرماید: پس هرچه میخواهید بکنید.
سخن کوتاه. لشکر شام، عمرو بن العاص را و لشکر عراق، ابوموسی را انتخاب کردند. عمرو بن العاص شخصاً حضور امام میآید و قراردادی مینویسد مبنی بر اینکه امام از طرف لشکرش و معاویه از ناحیه لشکرش موافقت کردهاند که تسلیم حکم قرآن باشند، آنچه که امر کرده بپذیرند و از آنچه که نهی کرده است اجتناب کنند. آنچه که این دو نفر حکم (ابوموسی و عمرو بن العاص) برای حل قضیه در قرآن ببینند، بر آن اتفاق و آن را بگیرند و بدان عمل کنند. اگر برای حل این قضیه چیزی در قرآن نیابند، به سنت رسول الله مراجعه نمایند. عمرو بن العاص و ابوموسی از امام و معاویه و از هردو لشکر تعهد میگیرند که جانشان (حکمین) و جان اهلشان از ناحیه آنها در امان باشد. امت اسلام نیز به آنچه که آنها بر آن موافقت کنند راضی و طرفدار آنها بشوند، یعنی قضاوت حکمین نسبت به بقیه مسلمین در هرجا نیز الزامآور باشد.
این قرارداد روز چهارشنبه سیزدهم ماه صفر [۱۹۰]سال ۳۷ هجری نوشته و قرار بر این میشود که این دو حکم در ماه رمضان همین سال در شهر دومۀ الجندل واقع در شمال غربی نجد، نظر مورد اتفاق خود را به مسلمین اعلام نمایند. در آن روز امام و معاویه هریک با چهارصد نفر از طرفدارانشان در آنجا حاضر شوند [۱۹۱].
این دو لشکر با این قرارداد از یکدیگر جدا و از برخورد باهم در امان و با هم مشغول به دفن مقتولین میدان میشوند. ابن کثیر میگوید: کشتگان طرفین به حدی زیاد بود که ناچار میشوند، برای هرپنجاه نفر یک قبر وسیع حفر نمایند. مجموع کشتگان از اول تا آخر این جنگ به قولی چهل و پنج هزار نفر از لشکر معاویه و بیست و پنج هزار نفر از لشکر امام جمعاً هفتاد هزار نفر بوده است [۱۹۲]و به روایتی دیگر مجموع کشتگان فریقین نود هزار نفر بوده است [۱۹۳].
با این خدعه جنگی که ذکر کردیم، جنگ صفین موقتاً متوقف شد و با این قرار داد که نوشته شد، جنگ صفین به کلی و برای همیشه خاتمه یافت. پس از این دیگر برای امام میسر نشد از این مردم خودسر و خودکامه لشکری به دست آورد که معاویه را براندازد.
[۱۶۹] سورۀ فصلت، آیۀ ۳۴. [۱۷۰] حدث فوق متفق علیه است. [۱۷۱] مثلاً کسی انسانی را با قصد و اراده میکشد و کسی دیگر انسانی را اشتباهاً و بدون اراده به قتل میرساند. البته هردو آدم کشتهاند، ولی مجازات قاتل عمدی و ارادی اعدام است و قاتل غیر ارادی اعدام نمیشود. چرا؟ برای اینکه نیت این دو نفر باهم فرق دارد. لذا دین اسلام یکی را مقصر میداند و مجازات میکند و آن دیگری را ببیتقصیر میداند و محکوم به اعدام نمیکند. (انما الأعمال بالنیات). [۱۷۲] محمد پسر طلحه از عباد و زهاد صحابه بود. به همین مناسبت در بین مردم به (سجاد) مشهور بود. [۱۷۳] البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۵۴. [۱۷۴] امام شهر کوفه را مرکز خلافت و محل سکونت خویش ساخت و دیگر پس از این به مدینه باز نگشت. لذا مدینه که تا این تاریخ مرکز خلافت اسلامی بود از این پس از اهمیت سیاسی افتاد و عزلتگاه صحابه و تابعین و مرکز تعلیم قرآن و سنت و زیارتگاه عموم مسلمین گردید. مسلمانان از هرجا برای فراگیری دین و برای زیارت ضریح مقدس رسول الله به اینجا میآمدند. [۱۷۵] صفین بر وزن ستین که به کسرِ صاد و کسر فاء و تشدید آن خوانده میشود، نام محلی بود در مرز شرقی شام (سوریه). [۱۷۶] معنی این حدیث را در بحث شجاعت امام در این کتاب نگاشتیم. [۱۷۷] رک: مروج الذهب، مسعودی، ج ۲، صـ ۱۵ و ۱۷. [۱۷۸] منسوب به قبیله همدان؛ از قبائل عرب است، نه به شهر همدان ایران. [۱۷۹] حمیری برون منبری میباشد. ابن کثیر در البدایة والنهایة ج ۷، ص ۲۶۱ میگوید: در این تاریخ عده لشکر امام یکصد و پنجاه هزار و عده لشکر معاویه نیز همینقدر بود. بعضی گفتهاند: عده لشکر امام یکصد هزار یا کمی بیشتر و عده لشکر معاویه یکصد و سی هزار نفر بود. [۱۸۰] بعضی از تواریخ میگویند: در این روز به حدی قتل و خونریزی شدید و زیاد بود که گوئی خون از آسمان بر زمین میبارد. [۱۸۱] رک: الکامل، ج ۳، ص ۱۵۲؛ البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۶۴. [۱۸۲] رک: الکامل، ج ۳، ص ۱۵۲؛ البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۶۴. [۱۸۳] رک: الکامل، ج ۳، ص ۱۵۲؛ البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۶۵. [۱۸۴] رک: البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۶۷. [۱۸۵] آسیای جنگ. [۱۸۶] رک: تاریخ الإسلام؛ حسن ابراهیم مصری، ص ۳۷۰. [۱۸۷] البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۷۳. [۱۸۸] جماعت کثیری از این لشکر متمرد که طرف مناظره اشتر بودند مردمی بودند مشهور به قراء یعنی قاریان قرآن، این جماعت شبها مشغول تلاوت قرآن و نماز و ذکر خدا میشدند. بدین جهت است که اشتر به آنها میگوید: این نماز و عبادت شما برای ثواب آخرت و الا دست از جنگ با قومی که برخلاف خلیفه مسلمین برخاستهاند برنمیداشتید. چون این جماعت بر امام خروج کردند، در تاریخ اسلام به نام خوارج یاد شدهاند. [۱۸۹] حکم بر وزن عدم به کسی میگویند که از طرف یک نفر یا جماعتی انتخاب شود تا در باره قضیهای که مورد اختلاف باشد، اظهار نظر و قضاوت کند. قضاوت حکم برای طرفین قضیه قطعی و الزامآور است. [۱۹۰] احتمال دارد که عقیده عوام اهل سنت نسبت به نحوست روز چهارشنبه از ایام هر هفته و روز سیزدهم از ایام هرماه مخصوصاً سیزدهم ماه صفر از اینجا برخاسته باشد که این قرارداد برخلاف میل و رضای امام در روز چهارشنبه و روز سیزدهم نوشته شد و قضیه به نفع امام خاتمه نیافت. [۱۹۱] رک: ابن اثیر، الکامل، ج ۳، ص ۶۱. [۱۹۲] رک: البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۷۵. [۱۹۳] صفحه ۶۵۱ ج دایرة المعارف دکتر فرید وجدی.