یا اسفی!
البته هیچ شک نیست که عقیدۀ خوارج در نظر مسلمین باطل و راه عملی که در پیش گرفتند ناحق و خطرناک بود، ولی خیلی تعجبآور است که اینها برای عقیده و ایده باطل خود تا آنجا ثابت قدم و پایدار بودند که در این جنگ با آنکه صد درصد یقین داشتند مقابلۀ آنها با لشکر امام جز نابودی محقق خود آنها چیزی نخواهد بود، مع الوصف برای دفاع از عقیدۀ باطل و برای حفظ مرام ناحق خود، در کنار رئیس خود عبدالله بن وهب ایستادند و با شعار «به سوی جنت» جنگیدند و جز ده نفر آنها همه کشته شدند و ارواح خود را که چیزی عزیزتر از آن نیست، نثار عقیده باطل خود کردند. به قول عربها:
«الجود بالنفس أقصى غاية الجود»
یعنی: بذل روح بالاترین جود و کرم میباشد [۲۰۷].
اما متأسفانه نمیدانم چرا احزاب طرفدار امام که در جانب حق قرار داشتند، همان احزابی که در جنگهای جمل و صفین و نهروان در کنار امام عظیم خود ایستادند و مخلصانه و صرفاً به خاطرِ رضایتِ خدا با مخالفین آنحضرت جنگیدند، اکنون میبینیم که پس از این پیروزی بر خوارج غالب آنها تحول حال پیدا میکنند و در راه عقیده و مرام حق خود به حدی سست میشوند که گوئی حمیت و حماسه در نصرت حق از وجود آنها بیرون شده، مثل اینکه هویت وجود آنها به کلی عوض شده، با این صفت نکوهیده خود امام را رنجاندند، نه آنهائی هستند که با آن صفت پسندیده خود هواخواه حق و فداکار امام حق بودند.
پس اکنون برای تتبع و بررسی این مطلب باهم پشت سر مؤرخین موثق عرب به راه میافتیم تا آنها وضع خوارج را به ما نشان دهند.
امام پس از پیروزی بر خوارج، از لشکر پیروزمندش میخواهد تا چنانکه قبل از پیشآمدن این جنگ مهیای حرکت به شام بودند، اکنون از همینجا به آنجا بروند. ولی جواب میدهند تیرهای ما تمام شده، سر نیزههای ما شکسته و شمشیرهای ما کند شده و برش ندارد. اجازه بده به شهرهای خود برگردیم تا این نواقص را جبران کنیم و آماده بشویم. شما هم فرصت پیدا کنید و بتوانید عده دیگری بر عده ما بیفزائید، تا قدرت بیشتر به دست آورید و بدین سالن بر دشمن خود پیروز شویم [۲۰۸]، امام میفرماید: پس بروید به اردوگاه نخیله آنجا مستقر شوید و متفرق نشوید تا پیش از رفع این نواقص. از آنجا به شام بروید. در این مدت، کمتر نزد زن و فرزندانتان بروید (تا دل از جهاد نکنید و دل به آنها نبندید). ولی آنهاهمراه امام به اردوگاه نخیله میروند. متأسفانه پس از اقامت چند روزی در آنجا. بعداً یکی یکی و گروه گروه مخفیانه آنقدر از اردوگاه خارج میشوند و به شهرهای خود کوفه و بصره و غیره میروند که جز رؤساء آنها کسی باقی نمیماند [۲۰۹].
لذا امام از آنجا به کوفه میآید و برای تحریک و ترغیب مردم به جهاد، سخنرانی میفرماید:
ای مردم! مهیا شوید تا بروید به سوی دشمنتان؛ به سوی دشمنی که جهاد با او یعنی تقرب به سوی خدا أ؛ جهاد با دشمنی که قومی نزد او جمعاند و در کارشان حیران و از کتاب خدا به دور و سرگردانند، برای جهاد با آنها تا آنجا که بتوانید اسباب و وسایل قدرت فراهم سازید. (اسلحه) در کارتان بر خدا توکل کنید و همین بس که یاریدهنده شما خداست.
ولی این دعوت حق در آنها اثری نمیکند.
پس از چندی که امام میبیند آنها نه مهیای حرکت میشوند و نه در پی این کارند، رؤسای آنها را نزد خود میخواهد و از آنها استفسار میکند و میفرماید: چرا این مردم سستی میکنند، و فکر و نظر خود آنها در باره حرکت به شام چیست؟ بعضی از آنها عذر میتراشند، بعضی دیگر جواب درستی نمیدهند. عده کمی از آنها آمادگی خود را اعلام میدارند (که البته کافی برای حرکت نبود) [۲۱۰].
اما بار دیگر آنها را در مسجد کوفه به جهاد دعوت میکند و میفرماید: ای بندگان خدا! چرا آنگاه که به شما امر میکنم تا به جهاد بروید، سخت و سنگین بر زمین مینشیند؟ آیا شما از بین حیات فانی دنیوی و حیات باقی اخروی، حیات دنیوی را برای خود برمیگزینید و به این حیات موقت راضی میشوید؟ آیا شما به جای عزت و سرفرازی (که در جهاد است) به ذلت و خواری تن درمیدهید؟ هر بار که شما را به جهاد میخوانم، چشمانتان در حدقه میچرخد، چنانکه گوئی در سکرات مرگ افتاده اید. چنین میماند که عقولتان با جهالت آمیخته شده ولی خودتان نمیدانید. چنین میماند که چشمتان (در دیدن حق) نابینا شده است، ولی خودتان از این امر بیخبرید. شما در هنگام آسایش و آرامش شیر ژیانید، ولی آنگاه به جهاد دعوت میشوید، مبدل میشوید به روباه فراری (که بیمقصد به این سو و آن سو میدود) سپس امام امر خود را تفویض به خدای عزوجل میکند و میفرماید:
اگر خدا بخواهد شما را به خیر برساند، آنچه که من آن را بد میدانم ترک خواهید کرد، به آنچه که آن را دوست میدارم باز میگردید. (صفحه ۱۷۶ و ۱۷۷ ج ۳ الکامل، ابن اثیر) و بعضی از کتب دیگر تاریخ.
دکتر عبدالحسین زرینکوب در آخر صفحه ۱۰۸ و اول صفحه ۱۰۹ کتاب خود به نام بامداد اسلام در این باره میگوید: (وقتی کار خوارج تمام شد، علی که تدریجاً یاران و هواخواهان خود را از دست میداد باز در صدد جنگ با معاویه برآمد. اما یاران به بهانههائی از همراهی با وی تقاعد ورزیدند و حوادث نیز بدو مجال تدارک لشکر نداد).
این اختلاف و تفرق لشکر امام طبعاً به سود معاویه بود. چه او (به وسیله جواسیس خود) خبر مییابد که آن لشکر منسجم و فداکار امام در کارشان تا آنجا سست شدهاند که متفرق شدهاند و به اقامتگاه خود رفتهاند و آرام گرفتهاند. علائم امر نشان میدهد که آنها بار دیگر به زودی زیر پرچم جنگ تجمع نخواهند کرد؛ لهذا به طمع استیلاء بر سایر نواحی مملکت اسلامی میافتد؛ مخصوصاً مصر که از هر جای دیگر مهمتر و حاصلخیزتر بود. در سال ۳۸ هجری به عمرو بن العاص همان داهیه سیاست و نابغه جنگ مأموریت میدهد تا بر مصر حمله کند و آن را از دست محمد بن ابی بکر که از طرف امام حاکم و امیر مصر بود بگیرد.
چون ده هزار نفر از طرفداران و خونخواهان عثمان در مصر و در شهر خوربتا سکونت داشتند، معاویه به دو نفر از بزرگان آنها به نام مسلمه بن مخلد انصاری و معاویه بن خدیج نامه مینویسد و اطلاع میدهد که عمرو بن العاص برای تصرف مصر حرکت میکند. از آنها میخواهد تا با او همکاری نمایند. آنها همراه همان قاصد نامهرسان، به نام سبیع جواب مثبت میدهند و اظهار مسرت مینمایند [۲۱۱].
عمرو بن العاص با لشکری به تعدادِ شش هزار نفر از شام حرکت مینماید، و همین که به اوایل خاک مصر میرسد، مسلمه بن مخلد و معاویه ابن خدیج که به معاویه وعده همکاری با عمرو داده بودند با ده هزار نفر به او میپیوندند و او به حدی به پیروزی خود بر محمد بن ابی بکر مطمئن میشود که نامهای بدین مضمون به او مینویسد:
برای نجات جانت از من دور شو ای پسر ابوبکر! چه من دوست ندارم حتی ضربۀ ناخنی از من به تو برسد، تا چه رسد به شمشیر. مردم این سرزمین از اینکه تسلیم و تابع تو شدهاند سخت پشیمان گشتهاند و به مخالفت برخاستهاند. اگر کارم با تو به جنگ بکشد، آنها تو را به من تسلیم خواهند کرد. پس از مصر خارج شو. من خیرخواهت هستم. نصیحتم را بشنو [۲۱۲].
همین که نامه عمرو بن العاص به محمد بن ابی بکر میرسد، فوراً جریان امر را به امام در کوفه اطلاع میدهد و کمک میطلبد در ضمن میفرماید: در مردم مصر احساس سستی میکنم. امام در جواب دستور میفرماید: تا هواخواهانش را برای جنگ و جلوگیری از عمرو دعوت و آنها را جمع نماید و وعده ارسال کمک میدهد. امر میفرماید، تا صبر و ثبات از خود نشان دهد و جلو عمرو را بگیرد.
محمد بن ابی بکر طبق فرمان امام از مردم میخواهد تا آماده گردند و تحت فرماندهی مردی از جنگاوران مشهور عرب به نام کنانه بن بشر [۲۱۳]که طرفدار جدی و محب مخلص امام بود. برای جلوگیری از عمرو به پا خیزند. دو هزار نفر از آنها که در مقایسه با عده سکنه مصر خیلی ناچیز بودند دعوت محمد بن ابی بکر را اجابت و آمادگی خود را اعلام مینمایند.
امام مضمون نامه محمد بن ابی بکر را به اهل کوفه اطلاع میدهد و از آنها میخواهد تا مهیا شوند و به کمک او بشتابند و در محلی به نام جرعه میانِ کوفه و حیره سریعاً جمع شوند، تا از آنجا رهسپار مصر شوند. خود امام به آنجا میرود تا بر تعبیه و تجهیز آنها اشراف و نظارت فرماید، ولی چنانکه الکامل در صفحه ۱۸۰ ج ۳ مینویسد: کسی به آنجا نمیرود (من تصور میکنم عده قابلی ملاحظه نرفتهاند. نه هیچکس).
امام به کوفه مراجعت میفرماید و سران و اشراف قوم را نزد خود میخواهد و مطالبی به آنان میفرماید که ما قسمتی از آن را ترجمه و به نظر خوانندگان عزیز میرسانیم. میفرماید:
خدا را سپاس میگذاریم بر آنچه که قضاء و مقدر فرموده و او را شکر میکنم بر این امر که مرا به شما مبتلی فرموده است. مرا به مردمی مبتلی فرموده که اگر آنها را به کاری امر کنم، اطاعت نمیکنند و هر وقت آنها را به کاری دعوت کنم، اجابت نمیکنند. آیا تعجبآور نیست که معاویه مردم نادان بادیهنشین شام را سالی چند بار به هر کاری که دلش بخواهد دعوت میکند و آنها در هر بار اجابتش میکنند. من شما را که فهمیده و دانا هستید، به کمک میخواهم ولی متمرد و متفرق میشوید؟
این بیانات واقعی امام در آنها اثر میکند. یکی از رؤساء قوم به نام مالک بن کعب اوسی دعوت امام را اجابت میکند و مردم را به امتثال امر امام میخواند و موفق میشود دو هزار نفر مجهز کند و حرکت کند، ولی چون کمی پس از حرکت مالک بن کعب خبر میرسد که مصر به دست عمرو بن العاص سقوط کرده و محمد بن ابی بکر به شهادت رسیده است، امام فوراً سوارهای میفرستد تا کعب را قبل از رسیدن به مصر برگرداند و از خطر برخورد با عمرو بازدارد.
باری، یا محمد بن ابی بکر منتظر کمک امام نمیشود و به سوی عمرو ابن العاص حرکت میکند، یا عمرو بن العاص متوجه استمداد او میشود و فرصت انتظار را از دستش میگیرد و به سوی او حرکت میکند. تحقق یکی از این دو شق از تاریخ فهمیده نمیشود. قدر متیقن این است که عمرو بن العاص و محمد بن ابی بکر در محلی به نام منساۀ به هم میرسند و رو به روی هم قرار میگیرند.
عمرو بن العاص که میبیند عده لشکر محمد بن ابی بکر آنقدر نیست که با تمام قوای خود با آنها بجنگد، گروهی از لشکرش را به میدان میفرستد؛ اما کنانه بن بشر فرمانده لشکر محمد بن ابی بکر بر آنها غالب میشود و فرار میکنند. هکذا چند گروه دیگر از لشکر عمرو بن العاص که یکی پس از دیگری با کنانه روبهرو میشوند نصیبی جز شکست برنمیدارند؛ لهذا عمرو بن العاص قضیه را جدی میگیرد و یک گروه را جلو کنانه میفرستد تا او را به جنگ بکشند و سپس گروهی دیگر را به رهبری معاویه بن خدیج حرکت میدهد تا از پشت سر بر لشکر کنانه حمله کند. کنانه با لشکرش با این تاکتیک در محاصره دشمن میافتد و او را در حالی که مردانه خوب میجنگید و آیه را:
﴿وَمَا كَانَ لِنَفۡسٍ أَن تَمُوتَ إِلَّا بِإِذۡنِ ٱللَّهِ كِتَٰبٗا مُّؤَجَّلٗاۗ﴾[آل عمران: ۱۴۵].
«و هیچ کسى را نرسد که جز به اراده خدا بمیرد که [این مرگ را] به سرنوشتى معین، مقرّر نموده است»
تلاوت میکرد به شهادت میرسد. محمد بن ابی بکر با لشکر هزیمت یافته خود فرار میکند و به خرابهای پناه میبرد و پنهان میشود، تا شاید فرصتی به دست آورد و از خاک مصر خارج شود، ولی معاویه بن خدیج به جستجویش میپردازد و او را در آن خرابه دستگیر و به شهادت میرساند.
قضیه این جنگ بدین نحو خیلی زود خاتمه مییابد و عمرو بن العاص این بار هم مانند دو بار قبل از این، بر سرزمین مهم مصر تسلط مییابد [۲۱۴].
چون معاویه از اقدام خود در باره مصر نتیجه گرفت و مصر در دست عمرو بن العاص سقوط کرد، به طمع تسلط بر سایر نواحی مملکت اسلام میافتد. در سال ۳۹ هجری نعمان بن بشیر همان کسی را که پیراهن آغشته به خون عثمان بن عفان را از مدینه به دمشق برد با دو هزار نفر سواره به سوی شهری از شهرهای عراق به نام عین التمر حرکت میدهد، ولی از دست مالک بن کعب امیر آنجا شکست میخورد و دست خالی بازمیگردد.
در همین سال شش هزار سواره نظام در اختیار سفیان بن عوف که یکی از فرماندهان کار کشته لشکر شام بود قرار میدهد تا به شهر هیت عراق حمله نماید و پس از فراغت از آنجا به شهر انبار و مدائن هجوم برد و دست به غارت بزند.
سفیان بن عوف بر شهر هیت که به کلی فاقد مدافع بود تسلط مییابد و از آنجا به سوی انبار حرکت میکند. چون محافظین شهر انبار که پانصد نفر بودند از حرکت سفیان مطلع میشوند و خود را در مقایسه با لشکر شش هزار نفری سفیان ناچیز میدانند، همه فرار میکنند، جز یک صد نفر که در کنار امیر خود به نام اشرس بن حسان میمانند و مهیای دفاع میشوند.
معلوم است که ظاهراً اشرس نمیتوانست با تمام قوای پانصد نفری خود از عهده دفاع از شهرش در مقابل هجوم لشکر شش هزار نفری سفیان ابن عوف براید، تا چه رسد که اکنون فقط یک صد نفر از آنها باقی ماندهاند، ولی مع الوصف پشت به دشمن نمیکند و با همین عده اندکِ خود در مقابل سفیان میایستد و تا آنجا دفاع میکند که خودش با سی نفر از نیروهایش به شهادت میرسند و بقیه مغلوب میشوند و فرار میکنند. سفیان بن عوف بر شهر انبار استیلاء مییابد و اموال بیت المال و اموال خصوصی اهل انبار را چپاول میکند و به دمشق میبرد، البدایۀ والنهایۀ، ج ۷، ص ۳۲۰؛ الکامل، ج ۳، ص ۱۸۹.
همچنین معاویه در همین سال عبدالله بن مسعده فزاری را با یک هزار و هفتصد سواره به سوی تیماء واقع در جنوب دومۀ الجندل در قسمت شمال جزیره العرب سوق میدهد تا پس از فراغت از کار آنجا به سوی حجاز بشتابد و مکه و مدینه را تصرف کند.
ولی او از دست مسیب بن نجیه فزاری که امام او را با دو هزار سواره نظام برای جلویگری از او فرستاده بود، شکست میخورد و ناکام به شام برمیگردد. تاریخ میگوید: چون عبدالله بن مسعده و مسیب بن نجیه هردو از قبیله فزار بودند، مسیب به تعقیب عبدالله و لشکر شکستخورده فراری او نپرداخت [۲۱۵]و بدین جهت عبدالرحمن بن شبیب امیر تیماء به او میگوید: «تو با این کارت به امام خیانت کردی» ولی به نظر من او اصلاً در این کار خیانت نکرده است. عدم تعقیب لشکر فراری نه بدین جهت بود که عبدالله بن مسعده از قبیله او بود، بلکه مطابق روال و رویه خود امام بود. چه آنحضرت در جنگ جمل پس از پیروزی بر لشکر مکه امر فرمود، تا به مجروحین دشمن آسیب نرسانند و به تعقیب فراریان نشتابند. قبل از شروع جنگ نهروان نیز همین دستور رأفتآمیز را به لشکرش صادر فرمود و عمل شد.
در سال ۴۰ هجری یکی از سردارن جبار و ستمگر لشکر شام به نام یسر [۲۱۶]بن ارطاۀ با سه هزار سواره نظام به امر معاویه به سوی حجاز حرکت میکند و به مدینه میآید. ابوایوب انصاری صحابی بزرگ رسول که از طرف امام امارت آنجا را در دست داشت، چون قوای کافی نداشته که در مقابل لشکر به سر مقاومت کند، از مدینه خارج میشود و به کوفه نزد امام میرود.
بسر بن ارطاۀ بدون هیچگونه برخوردی وارد مدینه میشود در مسجد نبوی بر روی منبر میایستد و خطاب به قبایل سکنه مدینه میگوید: ای قبیله دینار! ای قبیله نجار! ای قبیله زریق! شیخم شیخم (بزرگم بزرگم)، من چندی قبل او را در اینجا دیدم، پس اکنون کجاست؟ (مقصودش عثمان بن عفان بود) ای اهل مدینه! به خدا قسم اگر معاویه به من تأکید نکرده بود که با شما کاری نداشته باشم، همهتان را حتی نوجوانان بالغ را قتل عام میکردم. سپس از مردم بیدفاع مدینه، برای معاویه بیعت میگیرد، آنگاه خطاب به مردم قبیله بنی سلمه میگوید: شما در امان نیستید، مگر آنکه جابر بن عبدالله را نزد من آورید (تا بیعت کند).
جابر بن عبدالله که صحابی بزرگ رسول الله و از قبیله بنی سلمه بود نزد ام سلمه همسر رسول الله میرود و میگوید: چه کنم؟ چه صلاح میبینی؟ بیعتی که او میخواهد، بیعت بر گمراهی است. اگر امتناع ورزم میترسم مرا بر سر این امر به قتل برساند. ام سلمه میگوید: صلاح در این است که بیعت کنی (و خود را از قتل نجات دهی) و او برای اینکه خود و افراد قبیله خود را (بنی سلمه) که مورد تهدید بسر بودند از قتل قطعی نجات دهد، با اکراه و بر خلاف میل قلبی با او بیعت میکند [۲۱۷].
پس از اینکه بسر از کار مدینه فارغ میشود به مکه میرود. از اهل مکه نیز اجباراً برای معاویه بیعت میگیرد. از آنجا رهسپار یمن میگردد. چون عبیدالله بن عباس امیر آنجا تاب مقاومت در خود نمیبیند، عبدالله بن عبدالمدان الحاری را به جای خود میگمارد و از یمن خارج میشود و به کوفه نزد امام میرود.
بسر در اینجا نیز بدون هیچگونه مقاومت از کسی وارد یمن بیدفاع میشود، عبدالله بن عبدالمدان جانشین عبیدالله و پسرش و جمع زیادی از مردم بیگناه یمن را به جرم اینکه محب مخلص علی بودند به شهادت میرساند [۲۱۸]. چون عبیدالله بن عباس از دستش در رفته بود دو پسر او را به نام عبدالرحمن و قثم که نزد یکی از رجال قبیله کنانه بودند، پیدا میکند و هردو را با آن مردی که آنها را نزد خود نگهداشته بود، به قتل میرساند.
در اینجا یکی از زنان قبیله که از خانههای خود ماتمزده خارج شده بودند، رو به بسر میگوید: مردان یمن را (به بهانه واهی) کشتی. چرا این دو طفل بیگناه را با قساوت کشی؟ به خدا قسم هیچگاه نه در جاهلیت قبل از اسلام و نه بعد از ظهور اسلام، کسی اطفال را نمیکشت اما تو میکشی. به خدا قسم ای پسر ارطاۀ! حکومت و دولتی که براساس قتل کودکان ضعیف خردسال و مردان نحیف سالخورده و بر پایه بیرحمی استوار باشد، مسلماً حکومت جور و جفا میباشد.
امام که از دخول بسر به یمن و فجایع او اطلاع مییابد، دو هزار سواره تحت امر یکی از رجال سلحشور عرب به نام جاریه بن قدامه و دو هزار دیگر به رهبری وهب بن مسعود برای سرکوبی بسر به سوی یمن حرکت میدهد، ولی بر او دست نمییابند؛ چون از حرکت آنها خبر مییابد از یمن فرار میکند و خود را با لشکرش از طریق حجاز به شام میرساند.
معاویه علاوه بر آنچه نقل کردیم. تحرکات و لشکرکشیهای دیگر نیز بر بلاد دولت اسلام کرد که لازم ندیدم تمام آنها را در این کتاب که در نظر است مختصر باشد نقل کنم. این پنج مورد که نقل شده نمونهای از لشکرکشی معاویه است که بیانگر نوایا و مقاصد او میباشد.
هر بار که معاویه به ناحیهای از مملکت تحت حکم خلافت اسلام لشکر میکشید، امام در مسجد کوفه برای تحریک و ترغیب اهل عراق مخصوصاً مردم کوفه سخنرانیهای مهیجی میکرد تا بسیج شوند و برای برانداختن معاویه به سوی شام حرکت کنند. ما اینک قسمتهائی از بعضی از این سخنرانیهای امام را در نظر خوانندگان گرامی میگذاریم. میفرماید:
به خدا قسم، چنین میپندارم که این قوم (معاویه و اهل شام) بر شما پیروز شوند، از این رو که آنها در باره ایده باطلشان همه جمع و متحد هستند و شما نسبت به مقصود حق خودتان متفرق و پراکنده هستید، و از این رو که شما با امامتان در راه حق مخالفت میکنید و آنها بالعکس امامشان را در راه باطل اطاعت میکنند و از این رو که آنها نسبت به امام خودشان امیناند و شما به امامتان خیانت میکنید. آنها در شهرهای خود راه اصلاح را در پیش گرفتهاند و شما راه فساد را. اگر من ظرفی را امانت به یکی از شما سپارم میترسم خیانت کند بند آویزش را برای خود بردارد [۲۱۹].
(خطبه ۱۱۵ صفحه ۶۷، نهج البلاغه، چاپ بیروت)
در خطبهای دیگر میفرماید:
ای شما که شکل و شمایل مردان دارید و مرد نیستید و مردانگی ندارید. افکار کودکان دارید و عقول زنان حجلهنشین! ای کاش شما را به چشم ندیده بودم و بدل نمیشناختم. به خدا قسم این شناسائی من با شما برای من پشیمانی و ندامت آورد و غم و اندوه به جای گذاشت. خدا لعنت کند شما را که قلبم را پر از قیح (چرک) و سینهام را پر از خشم کردید [۲۲۰].
(خطبه ۱۱۶، صفحه ۱۷۰ و ۱۷۱، نهج البلاغه، چاپ بیروت).
و در مجلسی دیگر خطاب به آنها میفرماید:
ای مردمی که با بدنتان جمع هستید ولی در میل و اراده باهم مختلفید! سخنتان به حدی رساست که به گوش کران میرسد ولی کارتان تا جائی سست و ناچیز است که دشمنانتان را به طمع پیروزی بر شما میاندازد. در مجالستان شهامت و شجاعت به خرج میدهید و چنین و چنان میگوئید، ولی همین که پای جنگ به میان میآید میگوئید: دور باش دور باش [۲۲۱].
(خطبه ۱۱۷ صفحه ۷۲ و ۷۳؛ نهج البلاغه، چاپ بیروت).
این خطبههای عتابآمیز امام اثری در قلوب سختتر از سنگ آنها نمیکرد و برباد میرفت، جز یکی از خطبههای امام که حقاً اگر آنها جماد بودند، هم به حرکت درمیآمدند. آن خطبه چنین است:
ای قومی که بدنتان حاضر ولی عقل از سرتان پریده و هوا و امیالتان مختلف و امرایتان مبتلی به شما هستند! صاحب شما (امام) مطیع خداست و شما از امرش عصیان ورزید. ولی اهل شام او را (معاویه) اطاعت میکنند. به خدا دوست میدارم که معاویه شما را با من مانند دینار طلا با درهم نقره صرافی میکرد که من ده نفر از شما (مردم سست و بیوفا) را به او بدهم و او در مقابل اخذ ده نفر از شما، یک نفر از اهل شام را به من بدهد [۲۲۲].
(خطبه ۱۱۹ صفحه ۱۴۱ نهج البلاغه چاپ بیروت).
یعنی یک نفر از اهل شام ارزش و اعتبار ده نفر شما را دارد، کما آنکه یک دینار طلا ارزش ده درهم نقره را دارد.
این خطبه عظیم الأثر امام در اهل کوفه مؤثر واقع شد و آنها را شدیداً تکان داد. در آنها حمیت و حماسه میآفریند و چیزی نمیگذرد که چهل هزار نفر به پا میخیزند و آماده میشوند تا همراه امام به سوی شام به حرکت درآیند [۲۲۳]. و اگر موفق به حرکت و جنگ با معاویه میشدند، طبعاً این بار برای آنکه عار گذشته را جبران کنند و محبت و اطمینان امام را به خود جلب کنند، مردانه با دشمن میجنگیدند؛ ولی قبل از حرکت این لشکر مصیبتی به جان اسلام و به کیان مسلمین رسید که آن را از حرکت بازداشت. ما این مصیبت بزرگ را تحت عنوان زیر ذکر میکنیم.
[۲۰۷] گرچه خوارج در واقعه نهروان قتل عام شدند، ولی طوری که تاریخ میگوید و ما نگاشتیم، عدهای از آنان قبل از شروع جنگ از میدان خارج شدند و به شهر دسکره رفتند. گروهی نیز به کوفه رفتند، و جماعتی نیز پرچم امان امام آمدند. این گروههای سهگانه که اصل آنها یکی بود بعداً باهم یکی شدند، و با همان عقیده که خون مسلمین را مباح و مالشان را حلال دانست، گرد هم جمع شدند و هسته وجودی خوارج را تشکیل دادند. چون هریک از آنها یک یا چند نفر از اقوامشان در جنگ نهروان کشته شده بود بغض و کینه علی و طرفداران علی را بدل داشتند. با معاویه نیز کما فی السابق دشمن خونی بوده، از این جهت نسبت به او بیش از امام بد نظر بودند که او به ناحق و برخلاف عقیده آنها با اموال بیت المال مسلمین را به دلخواه خود بازی میکند، و مانند سلاطین جور و جبار، قصر، دربار، محافظ، دربان و سراپرده برای خود فراهم کرده بود، ولی امام حتی در نظر آنها از دنیا بیزار و از چنین زندگانی گریزان بود. به هرجهت خوارج دست از عقیده و سیاست خود که در پی استقلال بودند، نکشیدند و چندین بار در زمان معاویه در سال ۴۱، و بعداً در خلافت عبدالملک و در زمان عمر بن عبدالعزیز با مسلمین جنگیدند. گاهی پیروز میشدند و وقتی هم شکست میخورند. به هر جهت خوارج آخر الأمر به آرزوی دیرینه خود رسیدند و بر قسمت شرقی شبه جزیرة العرب که این قسمت عمانات نام دارد، از آخرین حد شرقی آن رو به غرب تا شهر خصب واقع در ساحل جنوبی بحر عمان روبهروی قریه سوزاء از قرای جزیره قشم تسلط یافتند، و سلطنتی به نام سلطنت عمان تشکیل دادند که پایتخت آن شهر بزرگ مسقط میباشد. این سلطنت هنوز باقی و سلطان کنونی آن همین سلطان قابوس است که در حال حاضر بر عمان سلطنت میکند. او از بقایای همان خوارج دورانِ امام میباشد. ولی خوارج این تاریخ طوری که من میدانم عقیده قبلی را که خوارج گذشته در باره امام و سایر مسلمین داشتند، ندراند. نه امام را تکفیر میکنند و نه خون مسلمین را مباح و نه اموال آنها را حلال میدانند. با تمام فرق مسلمین حتی با شیعه که در آنجا اقامت و از تبعه سلطنت عمان هستند، با مسالمت رفتار میکنند. و اینکه مشهور شده است خوارج مسقط نام مبارک امام را در کاغذی مینویسند، و آن را برای توهین به امام زیر کف پای خود در کفش قرار میدهند، اصلاً صحت ندارد. پیرنیا مشیر الدوله در صفحه ۶۸ قسمت دوم کتاب تاریخ ایران مینویسد: (خوارج در حدود شرقی افریقا به سلطنت رسیدند)، ولی کسی دیگر این را نگفته، و در حال حاضر در آنجا حکومتی ندارند. [۲۰۸] رک: الکامل، ج ۳، ص ۱۷۶؛ البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۰۸، گوینده این جواب اشعث بن قیس از جانب لشکر بود. [۲۰۹] رک: منابع پیشین. [۲۱۰] رک: الکامل، ج ۳، ص ۱۷۶. [۲۱۱] رک: البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۱۵. [۲۱۲] رک: الکامل، ج ۳، ص ۱۷۹. [۲۱۳] کنانه بر وزن سه گانه و بشر به کسر شین بر وزن مهر میباشد. [۲۱۴] عمرو بن العاص چنانکه در کتاب تاریخ شیخین شرح دادیم، مصر را یکبار در عهد خلافت عمر بن الخطاب از دست دولت استعمارگر و مقتدر روم درکشید و ضمیمه دولت اسلام کرد. چون دولت روم مجدداً در خلافت عثمان بر بندر اسکندریه و قسمتی از خاک مصر تسلط یافت و در خاک مصر پیش آمد، عمرو بن العاص چنانکه در همین کتاب نوشتیم، دومین بار با این دولت دست و پنجه نرم کرد و آن را فاحشاً شکست داد و از خاک مصر بیرون راند و آن را به دولت اسلام بازگردانید، ولی این بار سوم متأسفانه مصر را از دست دولت اسلام برای معاویه یا بهتر بگویم برای خودش میگیرد؛ زیرا همراهی او با معاویه در جنگ صفین مشروط بر این بود که معاویه بعداً تمامی سرزمین زرخیز مصر را به او واگذارد که او آن را منفک و مستقل ادراه کند. عوائد حاصله نیز مختص به خودش و هزینه مصرفی نیز به عهده خودش باشد. معاویه قطعاً دخالتی در کارش و طمع به عایداتش نکند. [۲۱۵] الکامل، ج ۳، ص ۱۸۹. [۲۱۶] بسر بضم باء و ضم سین. [۲۱۷] رک: الکامل، ج ۳، ص ۱۹۲. [۲۱۸] رک: البدایة والنهایة، ج ۷۸، ص ۳۲۳، ابن کثیر، ولی ابن کثیر میگوید: گرچه این روایت نزد اهل مغازی و سیر مشهور شده است ولی من در صحت آن شک دارم. من نمیدانم چرا ابن کثیر این کار را از بسر ستمگر باور نداشته است؟ کسی که دو طفل صغیر و معصوم عبیدالله و پیر مرد بیتقصیر امانتدار آنها را میکشد و میخواست جابر بن عبدالله انصاری صحابی بزرگ رسول را اگر بیعت نکند، با افراد قبیله او (بنی سلمه) بکشد، آیا جا دارد که ابن کثیر در باره این کارش که اهل سیر روایت کردهاند، شک و تردید کند؟ [۲۱۹] این است متن خطبه عربی امام: وإني لأظن أن هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم وتفرقكم عن حقكم وبمعصيتكم إمامكم في الحق، وطاعتهم إمامهم في الباطل، وبأدائهم الأمانة إلى صاحبهم وخيانتكم، وبإصلاحهم في بلادهم، وفسادكم، فلوائتمنت أحدكم على قعب لخشيت أن يذهب بعلاقته. [۲۲۰] این است متن خطبه عربی امام که میفرماید: يا أشباه الرجال ولا رجال، حلوم الأطفال وعقول ربات الحجول، لوددت إني لم أركم ولم أعرفكم، معرفة – والله – جرت ندما، واعقبت سدما. قاتلكم الله، لقد ملأتم قلبي قيحاً وشحنتم صدري غيظاً. [۲۲۱] و این هم متن عربی این خطبه: أيها الناس، المجتمعة أبدانهم، المختلفة أهوائهم، كلامكم يوهي الصم الصلاب، وفعلكم يطمع فيكم الأعداء، تقولون في المجالس كيت وكيت، فإذا جاء القتال قلتم: حيدي حياد. [۲۲۲] متن خطبه عربی امام چنین است: أيها القوم، الشاهدة أبدانهم، الغائبة عنهم عقولهم، المختلفة أهوائهم، المبتلى بهم أمرائهم، صاحبكم يطيع الله وأنتم تعصونه، وصاحب أهل الشام يعصي الله وهم يطيعونه، لوددت والله أن معاوية صارفني صرف الدينار بالدرهم، فأخذ مني عشرة وأعطاني رجلا منهم. [۲۲۳] رک: تاریخ الإسلام، دکتر حسن ابراهیم، استاد تاریخ اسلامی در جامع الأزهر مصر، ص ۲۷۴ و تاریخ خلفاء محمد، اسمعیل سلیمان المیر علی شیعی لبنانی، ص ۲۳۰.