صهرین عثمان و علی رضی الله عنهما

فهرست کتاب

شهادت حضرت علی بن ابی طالب:

شهادت حضرت علی بن ابی طالب:

ابن جریر طبری [۲۲۴]در کتابش به نام اخبار الرسل والملوک می‌نویسد: سه نفر از طایفه خوارج (که مخالف امام و هواخواهانش و دشمن معاویه و طرفدارانش بودند) به اسامی عبدالرحمن بن عمرو مرادی حمیری معروف به ابن ملجم، برک [۲۲۵]بن عبدالله تمیمی و عمرو بن بکر تمیمی روزی در مکه باهم به خلوت می‌نشینند و قتل برادران‌شان را در نهروان به یاد می‌آورند و بر آن‌ها ترحم کرده می‌گویند: بقاء و زندگانی برای ما بعد از این عزیزان از دست رفته به چه کار آید؟ چه بهتر که خود را فدای آن‌ها کنیم و این پیشوایان گمراه را به قتل برسانیم، تا قصاص برادران خود را از آن‌ها بگیریم و بلاد مملکت را از وجود آن‌ها راحت و آسوده کنیم.

ابن ملجم می‌گوید: من قتل علی بن ابی طالب را به عهده می‌گیرم. برک می‌گوید: من معاویه را می‌کشم. عمرو بن بکر می‌گوید: من عمرو بن العاص را از میان برمی‌دارم. به یکدیگر عهد و پیمان می‌دهند که هریک از آن‌ها تا آنجا در انجام کارش بکوشد که یا شخص مورد نظرش را بکشد یا جان در این راه ببازد و کشته شود. موعد کارشان را صبح جمعه هفدهم [۲۲۶]رمضان سال ۴۰ هجری معین می‌کنند که در مسجد کمین بگیرند و همین که آن‌ها وارد مسجد شوند، کار خود را انجام دهند. هریک از آن‌ها شمشیرش را زهرآگین می‌کند. عبدالرحمن به سوی کوفه مقر امام، عمرو بن بکر به سوی فسطاط مصر مقر عمرو بن العاص و برک به دمشق مقر معاویه بن ابی سفیان حرکت می‌کنند.

ابن ملجم در کوفه با بعضی از دوستانش از قبیله بنی رباب که گروهی از خویشان آن‌ها به دست لشکر امام در جنگ نهروان به قتل رسیده بودند ملاقات می‌کند. برای آنکه آن‌ها را به هیجان آورد، مصیبت جنگ نهروان و کشتگان‌شان در این جنگ را به یادشان می‌آورد، و یکی از اهل این قبیله که ملاقاتش با او دست می‌دهد زنی به نام قتام بنت الشجنه [۲۲۷]بود که پدر و برادرش در این جنگ کشته شده بودند.

چون این زن در جمال صورت سر آمد زنان قبیله و در هیکل و قامت گوی سبقت از زنان قبیله می‌ربود، ابن ملجم در همان نگاه اول دل بدو می‌بازد و خواستگارش می‌شود، و چون ابن ملجم نیز گندم‌گون و خوش قیافه بود، قتام قبول می‌کند که با او ازدواج کند با مهریه سه هزار درهم پول و یک غلام و یک کنیز و قتل علی بن ابی طالب.

ابن ملجم این مهریه را قبول می‌کند و می‌گوید: به خدا قسم چیزی که مرا به اینجا کشانده است، قتل علی بن ابی طالب می‌باشد.

چون ابن ملجم می‌خواست برای کارش از کسی کمک بگیرد، با مردی از این قبیله به نام شبیب بن نجده اشجعی حروری به خلوت می‌نشیند و بدین ترتیب با او گفتگو می‌کند.

ابن ملجم: آیا می‌خواهی به شرف دنیا و آخرت برسی؟

شبیب: اینکه می‌گوئی چیست؟

ابن ملجم: قتل علی بن ابی طالب.

شبیب: مادرت به عزایت نشیند. کار خطرناکی می‌کنی. چگونه می‌توانی از عهده این کار برآئی؟

ابن ملجم: در مسجد کمین و در انتظار می‌نشینیم. همین که برای نماز صبح به مسجد آمد، فوراً به سویش می‌تازم و او را می‌کشم. پس از آن اگر نجات یافتم، قصاص عزیزان خود را گرفته‌ام و قلب خود را از غم و غصه آن‌ها شفاء داده‌ام، و اگر دستگیر و کشته شوم، اجر و ثوابی که نزد خدا خواهیم داشت از دنیا بهتر است.

شبیب: خدا رحمتت کند ای ابن ملجم! اگر کسی غیر از علی را پیشنهاد می‌کردی، کارش بر من آسان بود [۲۲۸]اما علی، من می‌دانم چه سابقۀ عظیمی در اسلام دارد. می‌دانم علی چه قرابت و خویشاوندی با رسول الله دارد. قلبم راضی به قتلش نمی‌شود.

ابن ملجم: آیا تو می‌دانی که علی چگونه اهل نهروان را کشت؟

شبیب: بلی (ولی هرچه باشد، علی است).

ابن ملجم: پس او را به قصاص برادران خود می‌کشیم. شبیب پس از تردید و اکراه تسلیم دلیل ابن ملجم می‌شود و وعده همکاری می‌دهد [۲۲۹].

قتام برای محکم‌کاری کار ابن ملجم، مردی از اقوام خود به نام وردان را به کمک ابن ملجم می‌گمارد.

شب موعود فرا می‌رسد. متعهدین قتل معاویه و عمرو بن العاص و علی بن ابی طالب در میعادگاه یعنی مساجد دمشق و فسطاط مصر و کوفه حاضر می‌شوند و در کمین می‌نشینند تا به کار خود بپردازند.

همین که معاویه برای نماز صبح به مسجد می‌آید، برک بن عبدالله به سویش می‌تازد ولی ضربتش به خطا می‌رود و شمشیر به کفل معاویه اصابت و او را مجروح می‌کند. برک که دستگیر شده بود به معاویه می‌گوید: اگر بشارتی به تو بدهم از گناهم درمی‌گذری؟ معاویه می‌گوید: چه بشارتی؟ می‌گوید: یکی از برادرانم در همین وقت، علی بن ابی طالب را به قتل رسانده است، ولی معاویه می‌گوید: از کجا می‌دانی؟ شاید او هم در کارش موفق نشده است. سپس فرمان قتلش را صادر می‌کند.

طبیبی که معاویه او را برای معالجه زخمش خواسته بود می‌گوید: این زخم از شمشیری به تو رسیده که زهرآگین بوده و معالجه این زخم دو راه دارد یا محل زخم را داغ کنم (تا اثر زهر با حرارت آتش از بین برود) یا شربتی بدهم که بیاشامی، ولی با این شربت منقطع النسل می‌شوی.

معاویه راضی به شربت می‌شود، گو آنکه نسلش قطع شود، (ای کاش این حادثه قبل از خلقت پسرش یزید واقع می‌شد تا نسلش قطع می‌شد و مصیبت کربلا به جهان اسلام نمی‌رسید و این لکه سیاه بر جبین سفید تاریخ اسلام نمی‌نشست).

عمرو بن بکر در مسجد به انتظار عمرو بن العاص می‌نشیند، ولی چون او در آن شب مریض بوده رئیس شرطه خود (رئیس شهربانی) به نام خارجه بن حبیبه را به جای خود به مسجد می‌فرستد تا برای مردم نماز بخواند. عمرو بن بکر او را به تصور اینکه عمرو بن العاص است، با یک ضربت شمشیر می‌کشد.

چون مردم او را دستگیر می‌کنند و نزد عمرو بن العاص می‌برند و با خطاب ایهاالأمیر بر او سلام می‌کنند، عمرو بن بکر پی به اشتباه خود می‌برد و می‌پرسد: این کیست؟ می‌گویند: عمرو بن العاص است. می‌گوید: پس آنکه من او را کشتم کیست؟ می‌گویند: خارجه. می‌گوید:

«أَرَدْتُ عَمْرواً وَأَرَادَ اللَّهُ خَارجَةَ»

یعنی: من خواستم عمرو بن العاص را بکشم ولی خدا خواست خارجه کشته شود. این جمله «أَرَدْتُ عَمْرواً وَأَرَادَ اللَّهُ خَارجَةَ» بعداً در بین عرب ضرب المثل در باره اشتباه گردید. عمرو بن العاص فرمان داد تا عمرو بن بکر را به جرم قتل خارج اعدام نمایند و اعدام شد.

ابن ملجم، وردان و شبیب در آخر شب موعود شمشیرهای خود را برمی‌دارند و در مسجد کوفه به انتظار علی می‌نشینند. همین که آن‌حضرت به مسجد می‌آید و مانند شب‌های گذشته مردم را با گفتن: الصلاۀ، الصلاۀ برای نماز از خواب بیدار می‌فرماید، هرسه نفر به آن‌حضرت حمله می‌کنند. شبیب ضربتی می‌زند که به خطا می‌رود و شمشیرش به طاق در مسجد می‌خورد، ولی ضربتی که ابن ملجم شقی می‌زند به میانه سر شریف آن‌حضرت اصابت می‌کند و خون بر محاسن مبارکش جاری می‌شود. امام که می‌بیند باب شهادت بر رویش باز شده است، می‌فرماید:

«فُزْتُ وَرَبَّ الْكَعْبَةِ»

یعنی: «قسم به صاحب کعبه (خدا) که رستگار شدم».

سپس می‌فرماید: این مرد را بگیرید، از دست‌تان در نرود. چون او مردم را با شمشیر تهدید می‌کرد، مردی به نام مغیره بن نوفل قطیفه‌ای بر رویش می‌اندازد و او را بر زمین می‌افکند و روی سینه‌اش می‌نشیند. مردم بر سرش می‌ریزند و شمشیر را از دستش می‌گیرند و دستگیرش می‌کنند.

وردان از هیاهوی مردم و تاریکی آخر شب استفاده می‌کند، از مسجد فرار و به خانه خود می‌رود. چون قضیه خود را با مردی از اقوام خود ذکر می‌کند، آن مرد از این کار قبیحش خشمگین می‌شود و او را در همانجا با شمشیر می‌کشد. اما شبیب که در تاریکی ناشناخته بوده موفق به فرار می‌شود و سالم از معرکه درمی‌رود.

ابن کثیر و ابن الأثیر نوشته‌اند: همین که امام به وسیله مردم از مسجد به خانه برده می‌شود، ابن ملجم به درخواست خود امام، به نزدش احضار می‌شود و در حالی که کتف بسته بود جلو امام می‌ایستد. امام (نگاه تعجب‌آمیزی به او کرده) می‌فرماید:

آیا من به تو نیکی نکرده بودم؟ می‌گوید: بلی. می‌فرماید: پس چه چیزی تو را وادار به این کار کرد؟

می‌گوید: من آن را (شمشیر را) چهل روز هر صبح تیز می‌کردم و از خدا می‌خواستم تا بدترین خلق خدا با آن کشته شود. امام می‌فرماید: (دعایت مستجاب شده) چنین می‌بینم که تو با آن (شمشیر که دعا کرده‌ای) کشته می‌شوی و چنین می‌بینم که تو بدترین (و شقیترین) خلق خدا هستی. همچنین می‌فرماید: او را در زندان نگهدارید، تا بعداً در باره او تصمیم گرفته شود. سپس می‌فرماید:

«النفس بالنفس»

یعنی: قصاص قتل یک نفس انسانی، کشتن یک نفس می‌باشد. اگر من مردم، پس شما او را چنان‌که مرا کشته است بکشید و اگر زنده ماندم، خودم در باره او هر تصمیمی که خواستم می‌گیرم. ای فرزندان عبدالمطلب! مبادا از این رو که امیرالمؤمنین کشته شده است دست به کشتن مسلمین بزنید. آگاه باشید. جز قاتلم هیچ احدی را نکشید. فرزندم حسین! اگر از این ضربتی که به من رسیده مُردَم، پس تو او را (ابن ملجم را) با یک ضربت اعدام کن، مبادا او را مثله کنی یعنی مبادا قبل از اینکه او را با یک ضربت بکشی، اعضایش را از بدنش قطع کنی. زیرا رسول الله جفرموده است:

«إِيَّاكُمْ وَالْمُثْلَةَ وَلَوْ بِالكَلْبِ العَقُورِ»

یعنی: شما را برحذر می‌دارم از مثله‌کردن، حتی به سگ گزنده. الکامل در صفحه ۱۹۶ جلد سوم می‌نویسد: همه این فرمایشات علی هنگامی بود که ابن ملجم دست بسته جلو امام ایستاده بود و سپس به دستور امام به زندان فرستاده شد.

چه عظمتی! روحانیت عظیم امام در این حالت دردناک نیز مانند همیشه تجلی می‌کند و دستور می‌فرماید تا با ضاربش یا بهتر بگویم با قاتلش در زندان به خوبی رفتار نمایند و در آب و طعامش کوتاهی نکنند. امام محمد بن ادریس شافعی مؤسس مذهب شافعیه در صفحه ۲۱۶ ج چهارم کتابش به نام «الأُمّ» روایت می‌کند:

«أخبرنا إبراهيم بن جعفر بن محمد عن أبيه أن علياً رضي الله تعالى عنه قال في ابن ملجم بعد ضربه: أطعموه واسقوه وأحسنوا أسارته، إن عشت فأنا ولي دمي، أعفو إن شئت وإن شئت استقدت، وإن مت فاقتلوه ولا تمثلوا به».

یعنی: روایت شده است به ما از ابراهیم بن جعفر بن محمد به روایت پدرش آنکه علیسپس از اینکه از ابن ملجم ضربت خورده بود، در باره او فرمود:

آب و طعامش را به خوبی فراهم کنید. در مدت اسارتش در زندان به نیکی با او رفتار کنید. اگر زنده ماندم، پس خودم صاحب خون خود هستم، یا عفو می‌کنم و از تقصیرش درمی‌گذرم، یا از او قصاص این ضربت را می‌گیرم [۲۳۰].

امام به دو فرزند عزیز خود حسن و حسین وصیتی می‌کند که الکامل ج ۳، ص ۱۹۶ روایت کرده و ما ترجمه آن را برای خوانندگان عزیز ذکر می‌کنیم که می‌فرماید: توصیه می‌کنم شما را به تقوی. طالب دنیا نشوید گرچه او شما را بخواهد. هرگز برچیزی که از شما فوت شود متأسف نشوید. به یتیمان رحم و به ضعفاء کمک کنید. در پی کاری باشید که به نفع حیات آخرت باشد. همیشه حق بگوئید. بر ضد ستمگر باشید و یاور ستمدیده. به آنچه در کتاب خداست عمل کنید و در راه خدا از ملامت و سرزنش ملامتگران باکی نداشته باشید.

سپس نگاهی به پسرش محمد بن حنفیه کرده می‌فرماید: آیا فهمیدی آنچه را که به برادرانت وصیت کردم؟ عرض می‌کند: بلی، می‌فرماید: تو را هم به آنچه که به آن‌ها گفتم وصیت می‌کنم که عمل کنی و توصیه می‌کنم که به این دو برادرت که حق عظیمی بر تو دارند احترام و تعظیم کنی و هیچ کاری بدون موافقت آن‌ها انجام ندهی. پس از آن رو به حسن و حسین می‌فرماید: من شما را توصیه می‌کنم نسبت به او (محمد بن حنفیه) چه او برادر شما و پسر پدر شماست. شما می‌دانید که پدرتان او را دوست می‌دارد.

امام در آخرین انفاس حیات طیبه خود، با کسی حرف نمی‌زد، بلکه کلمه لا إله إلا الله را مکرر بر زبان داشت، تا آنکه در این حال که زبان طاهرش مشغول به ذکر خداأو قلب طیبش سرشار از حب خدای عزوجل بود روحش شب یکشنبه به ملاء ارواح عالیه صعود کرد [۲۳۱].

فرزندانش حسن و حسین و عبدالله بن جعفر طیار آن‌حضرت را غسل دادند. نماز میت به امامت امام حسن بر آن‌حضرت اقامه شد و در محلی از کوفه به خاک سپرده شد که از قدیم تاکنون و بعدها محط انظار و مهبط مردم اقطار بوده و می‌باشد. امام شصت و سه سال عمر و چهار سال و نه ماه خلافت کرد.

امام حسن پس از فراغت از دفن امام، به کار ابن ملجم شقی پرداخت او را از زندان خواست و چنان‌که امام فرموده بود، با یک ضربت شمشیر اعدامش کرد. چنان‌که ابن الأثیر و ابن کثیر نوشته‌اند: مردم (برای آنکه قلوب خود را کمی شفا دهند و از خشم خالی کنند) جسدش را در حصیری پیچیدند و آتش زدند. کسی که آتش افروخت، بانوئی بود از محبین علی به نام ام الهیثم بنت الأسود نخعی.

در اینجا ناگفته نماند که در بعضی از روایات ناصحیح تاریخ آمده که امام حسین و محمد بن حنفیه اعضای بدن ابن مجلم را بریدند و از تن جدا کردند و چشمش را با ملیه آهن، داغ و کور کردند و ابن ملجم اصلاً اظهار تألم نمی‌کرد، ولی همین که خواستند زبانش را از دهن درکشیدند و قطع کنند، آه و ناله کرد و گفت: به خدا قسم، از مرگ نمی‌نالم، ولی ناله‌ام از این است که با قطع زبانم از ذکر خدا محروم می‌شوم. این روایت مسلماً ساختگی است. حاشا و کلا که فرزندان امام برخلاف وصیت پدر بزرگوارشان که فرمود او را مثله نکنید، مثله کنند عجیب‌تر این است که این روایت می‌گوید: چون ابن ملجم این چنین گفت، امام حسن آن‌ها را از قطع زبانش نهی فرمود، ولی آن‌ها از فرط خشم گوش به حرفش ندادند و زبانش را نیز قطع کردند؛ یعنی امام حسین و محمد نه وقعی به وصیت پدرشان گذاشتند و نه گوش به حرف برادر بزرگوارشان دادند. سبحان الله، إن هذا إلا بهتانٌ عظيم.

وا أسفی! بدین نحو که ذکر شد، به حیات پرارزش خلیفه مسلمین حضرت علی بن ابی طالب خاتمه داده شد. به حیات کسی خاتمه داده شد که می‌خواست امت محمد را در حیطه تعالیم قرآن و سنت رسول الله ابقاء فرماید. به حیات کسی خاتمه داده شد که می‌خواست مردم را از بازگشت به خودسری‌های قبائلی سابق بازدارد.

امام بازگشت به سیرت عهد رسول الله را برای امت اسلام واجب می‌دانست. در این راه ذره‌ای انعطاف از خود نشان نمی‌داد، ولی پذیرش این امر برای مردمی که با اوضاع و مقتضیات رایج این زمان (زمان علی) عادت کرده بودند تا جائی مشکل و دشوار بود که نه تنها غالب یاران و طرفدارانش بدین جهت از آن‌حضرت دروی گرفتند، بلکه برادر تنی‌اش عقیل بن ابی طالب که چیزی زیادتر از حاجت خواسته بود و امام امتناع فرمود، سخت رنجید و به طرف معاویه رفت. عبدالله بن عباس پسر عمویش که حاکم بصره بود، در اثر سخت‌گیری امام در محاسبه با او، از امام رنجید و امارت بصره را ترک کرد و از آنجا به مکه رفت.

علی بین اشراف حتی اشراف قریش و دیگران در هیچ چیزی نه در تقسیم عطاء و نه در اعطاء امارت و نه در توجه و عنایت فرقی نمی‌گذاشت. همین مساوات جوئی او، بزرگان عرب را از او می‌رنجانید. وقتی که از این بابت از کسی اعتراضی می‌شنید یا گفته می‌شد این کار برخلاف مصلحت و مقتضیات وقت است، می‌فرمود:

از من می‌خواهید برتری و پیروزی در کارم را با جور و ستم به دست آورم؟

علی می‌خواست قدم اولش در اقدام به هر کاری، حق و عدل باشد نه آنکه فقط هدف و مقصدش حق باشد و دیگر فرقی نگذارد که با قدم‌های حق به هدفش حقش برسد یا با قدم‌های باطل. بدین جهت بود که مداهنه و ریاکاری و تبعیض و مسامحه در کارش را جائز می‌دانست. گرچه به ظاهر مصلحت و مقتضای وقت باشد.

از این رو بود که پیشنهاد عبدالله بن عباس پسر عمویش و مغیره بن شعبه سیاستمدار عرب که در آغاز خلافت مصلحت دیدند تا آن‌حضرت حکام و عمال عثمان، مخصوصاً معاویه را چندی بر سر کارشان نگهدارد نپذیرفت. در صورتی که اگر می‌پذیرفت، ظاهراً بسیاری از مشکلاتی که بعداً برای آن‌حضرت پیش آمد، پیش نمی‌آمد؛ ولی چنان‌که گفتیم حضرت علی اهل مداهنه و ریا نبود، تا ظلم و جور یقینی را که در ابقاء مصلحتی عمال حضرت عثمان بود تحمل کند، تا شاید و احتمالاً در آینده نافع باشد، یعنی حضرت علی ظلم و زیان یقینی را معاوضه با عدل و سود احتمالی نمی‌کرد.

برای آنکه خوب بدانید حضرت علی از حیث ورع و احتیاط در امور امت در چه سطح بس عالی بود به این روایت تاریخی که مورد اجماع مؤخین می‌باشد توجه فرمائید که می‌نویسند: کمی قبل از اینکه حضرت علی دار فانی را وداع کند، انصار و هوادارانش از آن‌حضرت می‌خواهند تا فرزند بزرگش حضرت حسن مجتبی را به جای خود به خلافت تعیین فرماید: ولی نپذیرفت و فرمود:

«ما آمركم ولا أنها كم، أنتم أبصر»

یعنی: نه به شما در این باره امر می‌کنم و نه منع، خودتان (پس از من) در این کار بصیرترید.

آری، حضرت علی قبول نمی‌کند به مردم بگوید، حسن بعد از من خلیفه است. حال آنکه خود مردم آرزو و امید داشتند و خود مردم درخواست کردند. حسن هم گل خوشبوی شجره طبیه نبوت و آقای جوانان بهشت بود. در علم و فقه دین و در استقامت در صراط المستقیم الهی در منزلتی بود که در دنیا منحصر به فرد بود و در جهان مثیل و نظیر نداشت.

ولی معاویه برای گرفتن بیعت از مردم برای پسرش یزید (ینقص) چه اموال زیادی که خرج نکرد و چه وعده و وعید و چه ارعاب و تهدیدی که در این باره فرو نگذاشت. در صورتی که خوب می‌دانست این یزید صلاحیت معنوی ندارد که خلافت خاندان آل معاویه را به عهده بگیرد تا چه رسد که استحقاق منصب مهم خلافت جهان اسلام و لیاقت جانشینی رسول الله جرا داشته باشد. پس چه راست سروده است شاعر عربی که می‌گوید:

وأين الثرى [۲۳۲]من الثريا
وأين معاوية من علي؟

یعنی: خاک را چه نسبت با افلاک؟ و معاویه کجا و علی کجا؟

یعنی تفاوت شخصیت و منزلت معاویه با علی به اندازه تفاوت خاک زمین با ثریای آسمان می‌باشد. ببین تفاوت راه از کجاست تا به کجا و از اینجاست که اهل سنت معاویه را از خلفاء راشدین نمی‌دانند.

نه تنها دوستان علی، بلکه مخالفین علی و حتی معاویه به علو قدر و منزلت و کثرتِ خصائص و فضائل علی اعتراف داشته و دارند و چه بهتر که مخالفین معترف باشند (والفضل ما شهدت به الأعداء).

ضرار بن حمزه الصدائی از دوستان حمیمی [۲۳۳]علی بود و در جنگ‌های ایام خلافتش صادقانه بر روی مخالفین سلاح کشید. او پس از رحلت علی و صلح حسن با معاویه منزوی گردید و مشغول عبادت خدا شد. پس از مدتی ناچار شد مانند بقیه مسلمین بی‌بضاعت، حقش را از بیت المال مسلمین بگیرد این است که رهسپار دمشق می‌شود و نزد معاویه می‌آید. معاویه از او می‌خواهد تا اوصاف پسندیدۀ علی را برای او بیان کند، ولی او می‌گوید: از من از این بابت درگذر. معاویه می‌گوید: به خدا قسم باید بگوئی و او می‌گوید:

درجات روحانیش بس عالی و قوت و قدرت جسمانیش خیلی شدید بود. قولش قاطع و در حکمش عادل بود. از جوانبش علم می‌جوشید و در کلامش حکمت نهفته بود. از دنیا و زر و زیور دنیا وحشت داشت. با شب و وحشت شب أنس داشت. زیاد در فکر آخرت بود و خیلی از این بابت اشک می‌ریخت. لباس و طعام ساده می‌پوشید. در میان ما مانند یکی از ما بود. خود را بالا نمی‌گرفت و نمی‌پنداشت. هرچه از او می‌پرسیدیم، با خوشروئی جواب می‌داد. و هرگاه او را (به خانه) دعوت می‌کردیم، قبول می‌کرد و می‌آمد. با آنکه او اینچنین به ما نزدیک بود و ما اینطور به او نزدیک بودیم، مع الوصف به خدا قسم در اثر عظمت روحانی که داشت، کمتر جرأت داشتیم با او حرف بزنیم. به اهل دین احترام می‌گذاشت و آن‌ها را نوازش می‌کرد. فقراء و مساکین را به خود نزدیک می‌فرمود. هیچ ستمگری هرگز طمع نمی‌کرد که علی طرفدارش باشد و هیچ ستمدیده‌ای ابداً مأیوس نمی‌شد که علی به دادش برسد. در بعضی از ایام جنگ‌ها، همین که شب فرا می‌رسید و تاریکی خود را بر زمین فرود می‌ریخت، به خدا قسم می‌دیدم علی (پس از نماز شب) محاسن مبارکش را به دست گرفته، مانند مرد مارگزیده به خود می‌پیچید و به گریه افتاده می‌گفت: (ای دنیا کسی غیر از من را بفریب. آیا در برابر من خودنمائی می‌کنی؟ آیا به سوی من می‌آئی؟ هیهات هیهات! دور شو دور شو! دیر شده است. من تو را سه طلاقه کرده‌ام و دیگر هرگز راه رجوع به سوی تو نیست. عمر تو کم است و بهره از تو ناچیز. افسوس افسوس از کم‌بودنِ زاد و دوری سفر و ناامنی راه).

ضرار می‌گوید: معاویه از استماع اوصاف علی به گریه افتاده و گفت: (رحمت خدا باد بر ابی الحسن، به خدا او چنین بود که بیان کردی) آنگاه می‌پرسد غم و اندوهت بر شهادت علی چگونه بود؟ می‌گوید: مانند زنی که فرزندش در دامنش ذبح شده باشد [۲۳۴]. معاویه دستور می‌دهد تا آنچه ضرار نیاز دارد، به او بدهند.

علی تا آنجا تابع احکام و مقررات دین بود که زره گم شده خود را نزدیک مرد نصرانی [۲۳۵]در کوفه می‌بیند و با آنکه می‌توانست زره خود را با قدرت از دستش بگیرد، اما نگرفت. چون این کار مخالف با مقررات حقوقی اسلام بود. لذا دعوای خود را علیه نصرانی نزد شریح، قاضی شرع وقت طرح کرد و اظهار داشت: این زره مال من است که آن را گم کرده بودم. اینک آن را نزد این شخص می‌بینم. نصرانی ادب را رعایت می‌کند و بدون آنکه علی را صریحاً تکذیب نماید، می‌گوید: این زره مال خودم می‌باشد. قاضی شریح از علی می‌پرسد: آیا شما برای ثبات ادعاء خود گواه دارید؟ علی در حالی که از عدالت قاضی شریح خوشحال شده بود و تبسم بر لب داشت می‌فرماید: خیر، قاضی بر وفق مقررات قضائی دین اسلام حکمش را به نفع نصرانی صادر می‌کند و او زره را برمی‌دارد و از مجلس شریح خارج می‌گردد، ولی همین که کمی دور می‌شود برگشته می‌گوید: أشهد بالله که این قبیل احکام، احکام دین صدق انبیاء خداوند است. می‌بینیم که امیر مؤمنان مرا نزد قاضی خودش به قضاوت می‌برد و قاضی او به نفع من و زیان امیرش حکم می‌دهد. در همانجا کلمه شهادت را بر زبان می‌آورد و مسلمان می‌شود و اعتراف می‌کند که این زره در همان روزی که علی عازم صفین بود از اسبش افتاد و من برداشتم. علی از اینکه باعث شده که او مسلمان شود مسرور می‌شود و زرهش را به او می‌بخشد. این روایت در صفحه ۲۰۱ ج ۳ الکامل و سایر تواریخ نقل شده و الکامل اضافه کرده است: این مرد نو مسلمان در جنگ نهروان همراه علی با خوارج می‌جنگید.

امام حسن می‌گوید: پدرم اندوخته‌ای به جای نگذاشت، جز هفتصد درهم (نقره) که می‌خواست با آن کنیزی (برای خدمت در خانه) بخرد. در زمانِ خلافتش در هیچ جا نه آجری روی آجر گذاشت و نه خشت خامی روی خشت، تا خانه برای خود بناء کند. (منزلش در کوفه دار الإماره دولتی بود و طعامش از محصول زمینش بود که از مدینه به کوفه می‌آوردند [۲۳۶].

[۲۲۴] ابوجعفر محمد بن جریر طبری مؤرخ مشهور اسلام در سال ۸۳۸ میلادی در آمل ایران به دنیا آمد. او برای کسب علم به عراق، سوریه و مصر سفر کرد. سپس در بغداد اقامت کرد و در آنجا در سال ۹۲۳ از دنیا رفت و در همانجا به خاک سپرده شد، تاریخی در ۱۳ جلد نوشت به نام اخبار الرسل و الملوک و تفسیری به نام جامع البیان فی تفسیر القرآن در ۳۰ جزء که در بولاق مصر به چاپ رسید. [۲۲۵] برک به ضم باء و فتح راء بر وزن کمک می‌باشد. [۲۲۶] تواریخ عربی و اسلامی موعد ضربت را ۱۷ رمضان ثبت کرده‌اند. اما تواریخ شیعه اتفاق دارند که شب ۱۹ رمضان بوده است. من نتوانستم دلیل رجحان یکی از این دو نظر را بر دیگری پیدا کنم، جز عمل متواصل شیعه که از عهد قدیم تاکنون شب و روز ۱۹ رمضان بدین مناسبت سوگواری می‌گیرند. به نظر من دلیل عملی از اقوالی که در کتب نوشته شود، قوی‌تر است. [۲۲۷] قتام به فتح قاف بر وزن سحاب و شجنه به کسر شین بر وزن فتنه. [۲۲۸] مقصود شبیب، معاویه بود. [۲۲۹] این گفتگو در البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۲۷ و الکامل، ج ۳، ص ۱۹۵ ذکر شده است. [۲۳۰] من عقیده دارم که اگر امام زنده می‌ماند، با این روحانیت و رأفتی که از خصایص آن‌حضرت بود و با توجه به این عنایت و شفقتی که در باره ابن ملجم سفارش فرمود، او را مورد عفو قرار می‌داد و از گناهش درمی‌گذشت، ولی نماند و به ملاء اعلا صعود کرد. [۲۳۱] طبق تواریخ اهل سنت ضربت صبح جمعه ۱۷ رمضان سال ۴۰ هجری و وفات شب یکشنبه ۱۹ رمضان بوده. روایات شیعه و عمل سوگواری از قدیم تا حال بر این است که ضربت صبح جمعه ۱۹ رمضان سال مزبور و وفات یکشنبه ۲۱ رمضان بوده است. [۲۳۲] ثری عبارتست از خاک نمناک یا خاک مطلق. ثریا عبارتست از مجموعۀ چندین ستاره که فقط شش ستاره از آن‌ها با چشم غیر مسلح دیده می‌شود. یکجا به صورت خوشه‌ای جمع شده‌اند و همراه هم در فضا حرکت می‌کنند. در فارسی «پروین» نام دارد. [۲۳۳] حمیم به حاء نه صاد به معنی صدیق می‌باشد. چنان‌که قرآن می‌فرماید: ﴿ٱدۡفَعۡ بِٱلَّتِي هِيَ أَحۡسَنُ فَإِذَا ٱلَّذِي بَيۡنَكَ وَبَيۡنَهُۥ عَدَٰوَةٞ كَأَنَّهُۥ وَلِيٌّ حَمِيمٞ ٣٤[فصلت: ۳۴] یعنی: «بدی مردم را با نیکی با آن‌ها دفع کن. هرگاه چنین کنی، ناگهان خواهی دید که آنکسی که بین تو و او دشمنی بود دوست صادق تو شده است». [۲۳۴] رک: الفتوحات الإسلامیة زینی رجلان، ج ۲، صص ۲۹۵ و ۲۹۶. [۲۳۵] مشهور است که طرف دعوای علی یک مرد یهودی بوده ولی صحت ندارد. چه در کتب تواریخ موثق دیده می‌شود که این مرد نصرانی یعنی مسیحی بوده است نه یهودی. [۲۳۶] رک: الکامل، ج ۳، ص ۲۰۱.