شیعه اثنا عشری از همه جا از همه چیز

فهرست کتاب

داستان ایجاد مسجد جمکران

داستان ایجاد مسجد جمکران

ابتدا شرح داستان بطور کامل:

«حسن بن مثله جمکرانى فرمود: من در شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال۳۹۳ هجرى قمرى در منزل خود در قریه‌ی جمکران خوابیده بودم، ناگهان در نیمه‌هاى شب، جمعى به درِ خانه‌ى من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز که حضرت بقیة اللّه امام مهدى÷تو را می‌خواهند.

من از خواب برخاستم و آماده مى‌شدم که در خدمتشان به محضر حضرت ولى عصر÷ برسم و خواستم در آن تاریکى پیراهنم را بردارم، گویا اشتباه کرده بودم و پیراهن دیگرى را برمى داشتم و مى‌خواستم بپوشم، که از منزل خارج شوم، از همان جمعیت صدائى آمد که به من مى‌گفت: آن پیراهن تو نیست، به تن مکن! تا آنکه پیراهن خودم را برداشتم و پوشیدم، باز خواستم شلوارم را بپوشم، دوباره صدائى از خارج منزل آمد که: آن شلوار تو نیست، نپوش! من آن شلوار را گذاشتم و شلوار خودم را برداشتم و پوشیدم. و بالآخره دنبال کلید درِ منزل مى‌گشتم، که در را باز کنم و بیرون بروم، صدائى از همانجا آمد، که می‌گفتند: درِ منزل باز است، احتیاجى به کلید نیست. وقتى به درِ خانه آمدم، دیدم جمعى از بزرگان ایستاده‌اند و منتظر من هستند!

به آن‌ها سلام کردم، آن‌ها جواب گفتند و به من مرحبا دادند. من در خدمت آن‌ها به همان جائى که الآن مسجد جمکران است، رفتم. خوب نگاه کردم، دیدم در آن بیابان تختى گذاشته شده و روى آن تخت فرشى افتاده و بالشهائى گذاشته شده و جوانى تقریبا سى ساله بر آن بالش‌ها تکیه کرده و پیرمردى در خدمتش نشسته و کتابى در دست گرفته و براى آن جوان مى‌خواند و بیشتر از شصت نفر در اطراف آن تخت مشغول نمازند! این افراد بعضى لباس سفید دارند و بعضى لباس‌هایشان سبز است. آن پیرمرد که حضرت خضر÷ بود مرا در خدمت آن جوان که بقیة الله ارواحنا فداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد و حضرت فرمود:‌ ای حسن مثله! به نزد حسن مسلم می‌روى و می‌گوئى تو چند سال است، که این زمین را آباد کرده و در آن زراعت می‌کنى. از این به بعد دیگر حقّ ندارى در این زمین زراعت کنى و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده‌اى باید بدهى تا در روى این زمین مسجدى بنا کنیم! بگو: این زمین شریفى است، خداى تعالى این زمین را بر زمین‌هاى دیگر برگزیده است و چون تو این زمین را ضمیمه‌ى زمین خود کرده‌اى خداى تعالى دو پسر جوان تو را از تو گرفت ولى تو تنبیه نشدى و اگر ازاین کار دست نکشى خدا تو را به عذابى مبتلا کند که فکرش را نکرده باشى.

من گفتم: اى سید و مولاى من! باید نشانه‌اى داشته باشم، تا مردم حرف مرا قبول کنند و الّا مرا تکذیب خواهند کرد. فرمود: ما براى تو نشانه اى قرار مى‌دهیم، تو سفارش ما را برسان و به نزد سید ابوالحسن برو و بگو با تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و منافع سال‌هاى گذشته‌ى این زمین را از او بگیرد و بدهد، تا مسجد را بنا کنند و بقیه‌ى مخارج مسجد هم از رهق به ناحیه‌ى اردهال که ملک ما است بیاورد و مسجد را تمام کنند و نصف رهق را وقف این مسجد کردیم تا هر سال درآمد آن را براى تعمیرات و مخارج مسجد بیاورند و مصرف کنند. و به مردم بگو: به این مسجد توجه و رغبت زیادى داشته باشند و آن را عزیز دارند و بگو: اینجا چهار رکعت نماز بخوانند، که دو رکعت اول به عنوان تحیت مسجداست، به این ترتیب:

در هر رکعت بعد از حمد هفت مرتبه «قُلْ هواللّه اَحد»و تسبیح رکوع‌ها و سجود هریک هفت مرتبه است. و دو رکعت نماز دوم را به نیت نماز صاحب الزّمان÷ بخوانند، به این ترتیب در هر رکعت در سوره‌ى حمد جمله‌ى «ایاك نعبد وایاك نستعین»را صدبار بگویند و تسبیح رکوع‌ها و سجده‌ها را نیز هفت مرتبه تکرار کنند و نماز را سلام دهند بعد از نماز تسبیح حضرت زهرا سلام اللّه علیها را بگویند و سپس سر به سجده گذارند و صد مرتبه صلوات بر پیغمبر و آلش بفرستند سپس فرمود:

«فمن صلّاهما فكأنّما صلّى فى البيت العتيق».

یعنى: کسى که این دو نماز را در اینجا بخواند، مثل کسى است، که در کعبه نماز خوانده است. وقتى این سخنان را شنیدم با خودم گفتم: که محلّ مسجدى که متعلّق به حضرت صاحب الزّمان÷ است همان جائى است، که آن جوان با چهار بالش نشسته است.

به هر حال حضرت بقیة اللّه÷ به من اشاره فرمودند که: مرخّصى. من از خدمتش مرخّص شدم، وقتى مقدارى راه به طرف منزلم در جمکران رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند: در گله‌ى گوسفندان «جعفر کاشانى» بزى است که تو باید آن را بخرى، اگر مردم ده جمکران پولش را دادند بخر و اگر هم آن‌ها پولش را ندادند، باز هم از پول خودت آن بز را بخر و فردا شب که شب هیجدهم ماه مبارک رمضان است، آن بز را در اینجا بکش و گوشتش را اگر به هر بیمارى که مرضش سخت باشد و یا هر علّت دیگرى که داشته باشد، بدهى خداى تعالى او را شفا مى‌دهد و آن بز ابلق، موهاى زیادى دارد و هفت علامت در او هست که سه علامت در طرفى و چهار علامت دیگر در طرف دیگر اواست. باز من مرخّص شدم و رفتم، دوباره مرا صدا زدند و فرمودند:

ما هفتاد روز، یا هفت روز دیگر در اینجا هستیم اگر بر هفت روز حمل کنى شب بیست و سوم مى‌شود و شب قدر است و اگر بر هفتاد روز حمل کنى شب بیست و پنجم ذیقعده است، که شب بسیار بزرگى است. به هر حال مرتبه‌ى سوم از خدمتشان مرخّص شدم و به منزل رفتم و تا صبح در فکر این جریان بودم. صبح نمازم را خواندم و به نزد على المنذر رفتم و قصه را براى او نقل کردم و علامتى که از امام زمان÷ باقى مانده بود در محلّ مسجد فعلى زنجیرها و میخ‌هائى بود که در آنجا ظاهر بود دیدیم، سپس با هم خدمت سید رفتیم وقتى به درِ خانه‌ى آن سید جلیل ابوالحسن الرّضا رسیدیم، دیدیم خدمتگزارانش منتظر ما هستند. اول از من پرسیدند: تو اهل جمکرانى؟ گفتم: بله. گفتند: سید ابوالحسن از سحرگاه منتظر شما است. من خدمتش رسیدم سلام کردم، جواب خوبى به من داد و به من احترام گذاشت و قبل از آنکه من چیزى بگویم فرمود: اى حسن مثله! شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت: مردى از جمکران به نام حسن مثله نزد تو مى‌آید، هرچه گفت حرفش را قبول کن و به او اعتماد نما که سخن او سخن ما است و باید حرف او را رد نکنى من از خواب بیدار شدم و از آن ساعت تا به حال منتظر تو هستم!

من جریان را مشروحا به ایشان گفتم. او دستور داد اسب‌ها را زین کنند و ما سوار شدیم و با هم حرکت کردیم و به ده جمکران رسیدیم در راه جعفر چوپان را دیدیم که با گله‌ى گوسفندانش در کنار راه بود من به میان گوسفندان او رفتم. بز را با جمیع خصوصیاتى که فرموده بود دیدم که در عقب گله‌ى گوسفندان مى‌آید. آن را گرفتم و تصمیم داشتم پول آن را بدهم اما او قسم خورد که من تا به امروز این بز را میان گوسفندانم ندیده بودم و امروز هم هرچه خواستم او را بگیرم نتوانستم ولى نزد شما آمد و آن را گرفتید.

بز را به محلّ مسجد فعلى بردم و او را طبق دستورى که فرموده بودند کشتم و سید ابوالحسن الرّضا دستور فرمودند حسن مسلم را حاضر کنند مطلب را به او فرمودند و او هم منافع سال‌هاى گذشته‌ى زمین را پرداخت و زمین مسجد را تحویل داد.

مسجد را ساختند و سقف آن را با چوب پوشانیدند وسید ابوالحسن الرّضا زنجیرها و میخ‌هائى که در آن زمین باقى مانده بود، در منزل خود گذاشت و به وسیله‌ى آن بیمارها شفا پیدا مى‌کردند. من هم از گوشت آن بز به هر مریضى که دادم شفا یافت. سید ابوالحسن آن زنجیرها و میخ‌ها را در صندوقى گذاشته بود و ظاهرا بعد از وفاتش وقتى فرزندانش مى‌روند که مریضى را با آن‌ها استشفاء کنند، مى‌بینند که مفقود شده است!

برگرفته از کتاب نجم الثاقب، تاریخ قم و مونس الحزین

و اما نقد داستان:

نقد داستان بسیار راحت است و با توجه به اینکه غیر عقلانی‌بودن مطالب، بسیار عیان است، مطمئنا کار سختی نخواهم داشت. پیش از هر چیز تاکید می‌کنم که معتقدین دو آتشه‌ی مذهب شیعی مدعی هستند که این واقعه در بیداری اتفاق افتاده و هیچگونه رنگ خواب و رویا ندارد به همین دلیل می‌توان از آن به عنوان سند و دلیل متقن نام برد.

نویسنده‌ی داستان از قول حسن بن مثله می‌گوید: عده‌ای در شب به سراغ من آمدند و گفتند که برخیز که امام زمان تو را کار دارند و سپس شروع به پوشیدن لباس و شلوارش می‌کند که شخصی (احتمالا امام زمان) از دور و در تاریکی شب به او می‌گوید این شلوار و لباس از آن تو نیست بلکه برای دیگری است!

اولا نویسنده داستان اشتباها جمکران را با نقاط بسیار گرمسیری وشرجی اشتباه گرفته است؛ زیرا منطقه جمکران درست است که در حاشیه یک منطقه‌ای کویری است اما شب‌هایش حتی در تابستان خنک است و کسی رغبت نمی‌کند شب‌ها را بدون لباس و شلوار بگذراند واگر ایشان به هر دلیلی که وجود داشته، عریان آرمیده است بیدارنمودنشان در صورت علم به این موضوع کاری ناپسند است و از اولیاء خدا سر نمی‌زند. در ضمن در متن داستان آمده که ایشان لباس خودشان را به تن نداشته بلکه لباس شخص دیگری را پوشیده بوده. سوال اینجاست لباس دیگران در منزل ایشان چه می‌کند؟ نکند شخص دیگری هم در آن خانه بدون لباس خوابیده؟ ممکن است بگویید ایشان این لباس را به عاریت گرفته است. پس او حق پوشیدن آن لباس را داشته و اصلا به دیگران مربوط نیست که می‌خواهد چه لباسی را بپوشد. اگر هم لباس غصبی بوده، امام را با آدم غاصب چه کار است؟ دست آخر در آن تاریکی شب، امام زمان لباس‌ها را چگونه تشخیص می‌داده؟ اگر کسی بگوید امام علم لدن دارد و از ناپیدا خبر دارد، برایش ماجرای ام‌المؤمنین عایشه و جنگ نبی اکرم با طایفه‌ی بنی مصطلق را تعریف خواهم کرد.

در جنگی که نبی اکرم با طایفه بنی مصطلق داشته‌اند، همسرشان عایشه را به همراهشان برده بودند (اعراب رسم داشتند برای جنگ، نوامیسشان را با خود به پشت جبهه می‌بردند تا حداکثر تلاششان را در جهت فتح نبرد به کار گیرند؛ زیرا در صورت شکست ناموسشان بدست برنده می‌افتاد و این ننگی بس عظیم بود). پس از آنکه مسلمانان در این جنگ فاتح شدند پیامبر صلوات الله علیه، به دلیل اطلاع یک خبررسان مبنی براحتمال وجود یک توطئه از سوی عبدالله ابی (سرکرده منافقان مدینه)، به سرعت، دستور حرکت به مدینه را می‌دهد؛ به طوری که عایشه‌ی صدیقه همسر نبی خداوند که برای قضای حاجت به کناری رفته بود از قافله عقب می‌ماند و نه پیامبر اکرم و نه کس دیگری متوجه غیبت عایشه نمی‌شود. در نتیجه ام‌المؤمنین در بیابان سرگردان شده و تنها می‌ماند. جوانی به نام صفوان بن معطل او را در بیابان می‌یابد و پس از یک شب تاخیر او را به پیامبر تحویل می‌دهد. در این میان بحث و حدیث زیادی در خصوص رابطه عایشه و صفوان در آن شب پیش می‌آید که داستانش مفصل است. عایشه به منزل پدر خود ابوبکر می‌رود. همه جا می‌پیچد که همسر نبی خدا عمل زشتی در آن شب با آن شخص انجام داده است. هرچه بیچاره قسم می‌خورد که من کار زشتی انجام نداده‌ام، کسی باور ندارد!

پیامبر- صلوات الله علیه – در می‌ماند!! چون از ماجرا خبر ندارد. خداوند نبی‌اش را یاری می‌دهد. آیاتی از سوی خداوند نازل می‌شود که ام‌المؤمنین عایشه را از این عمل زشت تبرئه می‌کند و همگان به پاکدامنی عایشه پی می‌برند. سوال اینجاست که پیامبر الولعزم متصل به وحی، از نبود همسر خود در قافله خبردار نمی‌شود! و مکان دقیق او را نمی‌داند. یعنی پیامبر از غیب خبر ندارد!

البته این موضوع به کرات و به صور گوناگون به نبی اکرم وحی شده که به مردم بگو من از غیب آگاهی ندارم:

﴿قُل لَّآ أَمۡلِكُ لِنَفۡسِي نَفۡعٗا وَلَا ضَرًّا إِلَّا مَا شَآءَ ٱللَّهُۚ وَلَوۡ كُنتُ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ لَٱسۡتَكۡثَرۡتُ مِنَ ٱلۡخَيۡرِ وَمَا مَسَّنِيَ ٱلسُّوٓءُۚ إِنۡ أَنَا۠ إِلَّا نَذِيرٞ وَبَشِيرٞ لِّقَوۡمٖ يُؤۡمِنُونَ١٨٨[الأعراف: ۱۸۸].

«بگو: من برای خودم مالکِ هیچ نفع و ضرری نیستم، مگر آنچه الله بخواهد. و اگر غیب می‌دانستم، سود بسیاری برای خودم فراهم می‌ساختم و هیچ زیانی به من نمی‌رسید. من برای مؤمنان تنها هشداردهنده و مژده رسانم».

از اینگونه ماجراها درتاریخ پیامبر زیاد است که ایشان نسبت به موضوعی مطلع نبوده و در آن موضوع ضرر کرده است. مثلا پیامبر نمی‌دانست که یارانش در جنگ احد از جای خود جابجا خواهند شد و آن شکست نظامی بزرگ بر ایشان وارد خواهد آمد. اگر می‌دانست طبق آیه قرآن کاری می‌کرد که زیان نبیند: ﴿وَمَا مَسَّنِيَ ٱلسُّوٓءُۚ.

حال فهمیدیم که امام زمان در صورت وجود، دارای علم نهان نیست و اصولا نیازی نیست که دارا باشد. با این وجود، بخشی از این داستان از غیب‌گویی است.

در ادامه می‌گوید: «خوب نگاه کردم که در بیابان تختی گذاشته شده و روی تخت فرشی افتاده و بالشی گذارده شده است و جوانی تقریبا سی ساله برآن بالش‌ها تکیه زده و پیرمردی در خدمتش نشسته و برای آن جوان می‌خواند و بیش از ۶۰ نفر در اطراف تخت مشغول نمازند».

ابتدا باید گفته شود که به گفته علمای شیعی، امام زمان در سال ۲۵۵ هجری متولد شده و زمان وقوع این ماجرا در رمضان سال ۳۹۳ هجری می‌باشد. با کوچکترین محاسبه‌ی معلوم می‌شود او آن زمان حدود ۱۳۸ سال سن داشته‌. پذیرفته است که بگوییم او اینقدر عمر کرده‌؛ زیرا بطور مثال نوح÷ در بین امتش ۹۵۰ سال به راهنمایی پرداخته (قرآن می‌فرماید: ایشان ۹۵۰ سال قومش را راهنمایی کرده و حتما عمر ایشان بیش از این مقدار است) و علوم امروزی نیز تایید می‌کنند، اما اینکه مهدی ۳۰ ساله به نظر می‌رسید جای تعجب است! چطور شده که گذر زمان بر امام اثر نکرده است؟ دلیل می‌آورند و می‌گویند چطور گذشت زمان بر عیسی بن مریم اثر نمی‌نماید پس این هم همینگونه! باید گفته شود این دو موضوع از هم جداست. زیرا همانگونه که بعدا اشاره می‌کنم عیسی بن مریم - علیهماالسلام - وقتی به نزد امت خود برگردد به همان شکل اولیه جوانی بر می‌گردد، علتش اینست که در جوانی جسمش تبدیل به انرژی شده و طبق قوانین فیزیک الکترونیک زمان بر او ایستاده است اما امام زمان چطور؟ آیا او هم به انرژی تبدیل شده بود؟

طبق منابع مذهب شیعی، او در ۵ سالگی امام بوده سپس ۶۹ سال غیبت صغرا داشته‌. یعنی تا آنجایی که مسلم است او حداقل ۷۴ سال به انرژی تبدیل نشده بوده که مطمئنا سن یک انسان ۷۴ ساله با یک جوان سی ساله قابل تشخیص است. آیا جوابی برای این موضوع هست؟

در ادامه اینکه حسن بن مثله با دیدن این همه شگفتی به حیرت نرفته و رقم ۶۰ نفر را با رقم ۵۰ یا ۷۰ تشخیص داده جالب است. آیا تا بحال شده مجذوب واقعه‌ای شوید و در حیرت فرو روید که دیگر هوش حواستان به اطراف از بین برود؟ ممکن است بگویید ایشان مبهوت امام زمان و خضر نبی نشده. پس باید گفت بسیار آدم بی‌توجه و کم‌ظرفیتی بوده است که امام زمان و خضر نبی را رها کرده و شمارش دقیق افراد کناری را مد نظر قرار داده است.

واما تخت و فرش! همانگونه که می‌دانید پروردگار یکتا در عرش وسیع خویش (به زبان فارسی تخت) حاکمیت مطلق خود را بر همه هستی دیکته می‌کند و ملائکه در اطرافش به دعا و نیایش مشغولند. احتمال می‌رود نویسنده داستان قصد داشته تخت امام را با عرش الهی مقایسه کند که این ۶۰ نمازگزار را آورده است﴿ٱلرَّحۡمَٰنُ عَلَى ٱلۡعَرۡشِ ٱسۡتَوَىٰ٥[طه: ۵] «(او) پروردگار گسترده‌مهر و رحمان است که بر عرش قرار گرفت».

﴿وَتَرَى ٱلۡمَلَٰٓئِكَةَ حَآفِّينَ مِنۡ حَوۡلِ ٱلۡعَرۡشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمۡدِ رَبِّهِمۡۚ وَقُضِيَ بَيۡنَهُم بِٱلۡحَقِّۚ وَقِيلَ ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ٧٥[الزمر: ۷۵]. «و فرشتگان را می‌بینی که پیرامون عرش حلقه زده‌اند و ضمن حمد و ستایش پروردگارشان او را به پاکی یاد می‌کنند. و در میانشان به‌حق داوری می‌گردد و گفته می‌شود: همه‌ی حمد و ستایش از آنِ الله، پروردگار جهانیان است».

این تشبیه کمی در ذهن خواننده رنگ خدایی به یک شخص و یک انسان می‌دهد و اورا از حالت طبیعی بشری خارج می‌کند. البته خاطرتان باشد که این وقایع همگی در بیداری و در دنیای محصور در فیزیک اتفاق افتاده و در عالم خواب و رویا که دنیای مجردات است اتفاق نیفتاده!

در این جهان نیز افرادی که دارای چنین تخت‌هایی باشند عموما افراد متکبر و جباری بوده‌اند بجز سلیمان نبی که دارای تخت و عرش بوده و یا ذوالقرنین.

در خصوص تاج و تخت آن پیامبر الهی، چیزی که مسجل است تخت و عرش ایشان با دست کارگران، آن هم در مدت زمان طولانی ساخته شده (داستان معبد سلیمان در کتاب عهد عتیق موجود است) نه اینکه در چند ساعت شخصی به خواب رود و سپس بیدار شود و در بیابان تخت و فرش عظیمی ببیند. اگر هم آن تخت عظیم با سرعت و توسط کارگران ایجاد شده مسلما آقای حسن بن مثله و هم روستایی‌هایش از سر و صدای فعالیت کارگران باخبر می‌شدند! حال ممکن است کسی بگوید این بارگاه به امر الهی کن فیکون (باش و سپس می‌شود) شده. می‌توان از او پرسید چرا پیش از این از این اتفاقات نیفتاده است، تا آنجا که ما می‌دانیم لااقل در جهت تحکیم دین و اجرای شریعت چنین اتفاقاتی نبوده است.

در این باره موضوعات زیادی است! پیامبر اکرم هم مجبور بود برای هجرت به مدینه آن همه سختی تحمل کند. حال برای پیامبر این همه سختی و برای اثبات یک مسجد این همه معجزه؟ یا در جنگ احد پیامبر به شدت زخمی شد و هیچ مَلکی از آسمان مانند عقاب پایین نیامد و او را از مهلکه خارج نکرد. موجب جان سالم بدر بردن او زحمات و جانفشانی علی بن ابیطالب و عمربن خطاب رحمها الله بوده‌اند که البته تاییدات الهی هم (نه بطور غیر معمول) شامل حالشان بوده است.

البته خداوند رحمن در قرآن کریم، خیال همه دوستان و دشمنان خودش را از لحاظ این نوع حرف و حدیث‌ها راحت می‌نماید:

﴿فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ ٱللَّهِ تَبۡدِيلٗاۖ وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ ٱللَّهِ تَحۡوِيلًا٤٣[فاطر: ۴۳]. «و هیچ جایگزین و نیز هیچ دگرگونی و تغییری در سنت الله نخواهی یافت».

ادامه‌ی داستان:

نکته‌ی دیگری که در اینجا مشهود است بی‌مایگی و غفلت حسن بن مثله در تقابل با امام زمان و خضر است. زیرا می‌گوید: «آن پیرمرد که حضرت خضر÷ بود مرا در خدمت آن جوان که بقیة الله ارواحنا فداه بود، نشاند و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد» این آقا به همین راحتی که می‌نشیند سپس او را رها می‌کند و می‌رود!

خوانندگان محترم اگر پیش از این سوره کهف را تلاوت نموده و به معانی آن دقت کرده باشند خواهند دید که پیامبر اولوالعزم، موسی بن عمران صلوات الله علیه با چه سختی و مصیبتی جهت کسب علم و حکمت به محضر خضر÷ می‌رسد و ملتمسانه از او می‌خواهد که در سفرهایش همراه او شود تا از علم و حکمت او بهره برد. البه نتیجه این همه تلاش، یک سفر کوتاه آن هم با چندین شرط است.

اما حسن بن مثله شب عریان می‌خوابد، سپس با سر و صدای چند نفر بیدار می‌شود و به طور اتفاقی به خضر نبی می‌رسد! متأسفم که ایشان فرصت به این خوبی را از دست داده! من اگر جای او بودم یک دنیا از حضرت خضر سوال داشتم! از ملکوت خداوند، از داستان‌های گذشتگان، از علوم وحکمت و باقی چیزهای دیگر.

در ادامه داستان، امام زمان شیعیان به حسن بن مثله می‌گوید:

«و آن حضرت مرا به نام خودم صدا زد و حضرت فرمود: ای حسن مثله! به نزد حسن مسلم می‌روى و می‌گوئى تو چند سال است، که این زمین را آباد کرده و در آن زراعت می‌کنى. از این به بعد دیگر حقّ ندارى در این زمین زراعت کنى و آنچه تا به حال از این زمین استفاده کرده‌اى باید بدهى تا در روى این زمین مسجدى بنا کنیم! بگو: این زمین شریفى است، خداى تعالى این زمین را بر زمین‌هاى دیگر برگزیده است و چون تو این زمین را ضمیمه‌ى زمین خود کرده‌اى، خداى تعالى دو پسر جوان تو را از تو گرفت ولى تو تنبیه نشدى و اگر از این کار دست نکشى خدا تو را به عذابى مبتلا کند که فکرش را نکرده باشى».

در این جملات امام زمان به این شخص می‌گوید برو به حسن مسلم بگوتو چند سال است که این زمین را آباد نموده‌ای و در آن زراعت کرده‌ای. از این ببعد حق نداری در آن زراعت کنی!

خواننده‌ای که کمی از قوانین حقوقی اسلام آشنایی داشته باشد می‌داند طبق فقه و حقوق اسلامی، اگر شخصی زمین بایری را آباد کند (یعنی کلیه وسایل آبادانی را تهیه کرده و بر روی زمین کار کند) و سپس آن را تحجیر نماید (دور آن را سنگ‌چینی کند) آن زمین از آن اوست و حق همه گونه تصرف بر آن زمین را دارد.

طبق مستندات این داستان نیز حسن بن مسلم هم همین کار را کرده. پس این زمین از آن اوست و کسی که این زمین را به هر دلیلی از او بگیرد بدون اینکه وی راضی باشد کار ناپسندی کرده است.

مگر طبق مذهب شیعی، امام جانشین پیامبر نیست؟ آیا می‌شود بر زمین غصبی مسجد بنا نمود؟ آیا نماز خواندن در آن مکان اشکال شرعی ندارد؟ آیا نماز باطل نیست؟

در ادامه می‌گوید: «این زمین شریفى است، خداى تعالى این زمین را بر زمین‌هاى دیگر برگزیده است».

بر اساس نص صریح قرآن تنها قسمتی از سرزمین شام (پاره‌ای از فلسطین) سرزمین مبارک و شریفی است:

﴿سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِيٓ أَسۡرَىٰ بِعَبۡدِهِۦ لَيۡلٗا مِّنَ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ إِلَى ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡأَقۡصَا ٱلَّذِي بَٰرَكۡنَا حَوۡلَهُۥ لِنُرِيَهُۥ مِنۡ ءَايَٰتِنَآۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلسَّمِيعُ ٱلۡبَصِيرُ١[الإسراء: ۱]. «پاک و منزه است ذاتی که شبی بنده‌اش را از مسجد الحرام به مسجد الاقصی بُرد که پیرامونش را پربرکت نمودیم تا آیاتمان را به او نشان دهیم. بی‌‌گمان الله شنوای بیناست».

﴿وَنَجَّيۡنَٰهُ وَلُوطًا إِلَى ٱلۡأَرۡضِ ٱلَّتِي بَٰرَكۡنَا فِيهَا لِلۡعَٰلَمِينَ٧١[الأنبياء: ۷۱]. «و او و لوط را (با مهاجرتشان) به سرزمینی که در آن برای جهانیان برکت نهاده‌ایم، نجات دادیم».

اینکه سرزمین‌های اطراف قم هم جز بلاد پربرکت الهی محسوب شده است، جای سوال دارد!