اسلامآوردن ابوبكرس
از ابو الدرداء روایت است که گفت: نزد پیامبرصنشسته بودم که ناگهان ابوبکر در حالی آمد که گوشهای از لباسش را گرفته بود و زانوهایش پیدا بودند، پیامبرصفرمود: برای دوستتان ماجرایی پیش آمده است، ابوبکر سلام کرد و گفت: میان من و عمر بگو و مگویی شد و من او را ناراحت کردم و سپس پشیمان شدم، و از او خواستم که مرا ببخشد اما او نپذیرفت بنابراین پیش تو آمد. پیامبرصفرمود: خداوند تو را میبخشد ای ابوبکر (تا سه بار چنین فرمود).
سپس عمر پشیمان شد و به خانه ابوبکر آمد و پرسید: آیا ابوبکر اینجاست؟ گفتند: نه. آنگاه عمر پیش پیامبرصآمد، و رنگ چهرۀ پیامبر داشت تغییر میکرد، تا آن که ابوبکر دلش سوخت و ناراحت شد پس به زمین زانو زد و گفت: ای پیامبر سوگند به خدا که من داشتم ستم میکردم. (دو بار چنین گفت).
و پیامبرصفرمود: خداوند مرا به سوی شما فرستاد شما گفتید دروغ میگویی، و ابوبکر گفت: راست میگوید، و با جان و مالش مرا یاری کرد و با من همدردی نمود، پس آیا دوستم را برایم میگذارید؟ (دوبار چنین گفت). و بعد از آن ابوبکر را کسی اذیت نکرد [۳٧].
و عمار بن یاسر میگوید: پیامبرصرا در حالی دیدم که کسی با او نبود مگر پنج نفر سه برده و دو زن و ابوبکر [۳۸].
[۳٧] بخاری کتاب فضائل الصحابه باب قول النبی لو کنت متخذاً خلیلاً حدیث ۳۶۶۱. [۳۸] منبع سابق حدیث ۳۶۶۰، بردها: بلال وزيد بن حارثه وعامر بن فهيره مولى أبي بكر بودند (مترجم).