چرا معاویه حجر بن عدی را كشت؟
حجر بن عدی از پیروان علی بن ابی طالب بود و از کسانی بود که در جنگ صفین در کنار او میجنگید، و بعد از آن که حسن به نفع معاویه از خلافت دست کشید و معاویه خلیفه شد و آن سال، سال جماعت نامیده شد، معاویه زیاد بن ابیه یا زیاد بن ابی سفیان را به عنوان والی و فرماندار کوفه مقرر کرد، کوفیها مشخص بودند، آنها علی را کشتند و به فرزندش حسن خیانت کردند و به حسین خیانت کردند، و در زمان عمر به امارت و فرمانداری سعدساعتراض کردند، و فرمانداری الولید بن عقبه و ابو موسی الأشعری را مورد عیبجویی قرار دادند، بلکه هیچ کس آنها را نتوانسته بود راضی کند مگر با زور شمشیر، زیاد از سوی علیسوالی و فرماندار بصره بود، پس او از والیان و فرمانداران علی بن ابی طالب بود [۲۶۰]، وقتی معاویه زمام حکومت را به دست گرفت او را همچنان به عنوان والی بصره مقرر داشت و نیز فرمانداری کوفه را به او سپرد.
و چنان شد که روز جمعه زیاد بلند شد و برای مردم خطبۀ جمعه میخواند، گفته میشود که او خطبه را طولانی کرد، آنگاه حجر بن عدی بلند شد. و گفت: نماز، نماز.
و زیاد به خطبهاش ادامه داد، آنگاه حجر بلند شد و سنگی کوچک به سوی او پرتاب کرد، و پیروان حجر بلند شدند و نیز به سوی او سنگ انداختند و او داشت در روز جمعه برای مردم خطبه میخواند، بنابراین زیاد به معاویه پیام فرستاد و او را از ماجرا آگاه کرد، آنگاه معاویه فرمان داد که حجر را پیش او بیاورند و وقتی حجر را نزد او آوردند دستور داد او را بکشند چون او خواست که فتنه به پا کند [۲۶۱]. و معاویه خواست که فتنه را در نطفه خفه کند، بنابراین او را به قتل رساند، و به خاطر این وقتی عایشه به معاویه گفت: چرا حجر بن عدی را کشتی؟ معاویه گفت: مرا و حجر را بگذار تا آن که پیش خدا با هم روبرو شویم [۲۶۲].
و ما هم میگوییم او و حجر را بگذارید تا پیش خدا روبروی هم قرار بگیرند.
شبهه هفتم: میگویند بعد از وفات پیامبرصفاطمه پیش ابوبکر الصدیق آمد و ارثی که از پیامبرصبرایش به جا مانده بود طلب کرد، اما ابوبکر ارث پدری او را به او نداد. این را شیعه میگویند در توجیه طلب کردن فاطمه فدک را اختلاف کردهاند. بعضی میگویند: فدک از پیامبرصبرای فاطمه ارث مانده بود، و بعضی دیگر میگویند پیامبرصدر روز خیبر فدک را به فاطمه هبه کرده بود.
طبق قول اول فدک از پیامبرصارث مانده بود، و در صحیح بخاری و مسلم و دیگر کتابهای حدیث روایت شده که بعد از وفات پیامبرصفاطمه پیش ابوبکر الصدیقسآمد و از او خواست که فدک و سهمیه پیامبر از خیبر و غیره را به او بدهد چون ارث به جا مانده از پدرش میباشد.
ابوبکر الصدیق میگفت: من از پیامبر خداصشنیدم که میگفت: ما از خود چیزی به ارث نمیگذاریم، هر چه ما از خود به جا گذاشتیم صدقه است [۲۶۳]، یا فرمود: آنچه ما بعد از خود گذاشتیم آن صدقه است [۲۶۴]. سه روایت آمده است. و اینگونه ابوبکر به فاطمه خبر داد و در روایتی دیگر آمده است ما گروه پیامبران چیزی از خود به عنوان ارث باقی نمیگذاریم [۲۶۵].
اما روایتی که در صحیحین آمده است این است ما از خود ارث باقی نمیگذاریم آنچه به جا گذاشتیم صدقه است، بنابراین فاطمه از ابوبکر ناراحت شد. پس فاطمه فکر میکرد که ابوبکر گفتۀ پیامبرصرا اشتباه فهمیده یا اشتباه شنیده است، و فاطمه از این استدلال میکرد که خداوند میفرماید: ﴿يُوصِيكُمُ ٱللَّهُ فِيٓ أَوۡلَٰدِكُمۡۖ لِلذَّكَرِ مِثۡلُ حَظِّ ٱلۡأُنثَيَيۡنِۚ فَإِن كُنَّ نِسَآءٗ فَوۡقَ ٱثۡنَتَيۡنِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَكَۖ وَإِن كَانَتۡ وَٰحِدَةٗ فَلَهَا ٱلنِّصۡفُۚ وَلِأَبَوَيۡهِ لِكُلِّ وَٰحِدٖ مِّنۡهُمَا ٱلسُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِن كَانَ لَهُۥ وَلَدٞۚ فَإِن لَّمۡ يَكُن لَّهُۥ وَلَدٞ وَوَرِثَهُۥٓ أَبَوَاهُ فَلِأُمِّهِ ٱلثُّلُثُۚ فَإِن كَانَ لَهُۥٓ إِخۡوَةٞ فَلِأُمِّهِ ٱلسُّدُسُۚ مِنۢ بَعۡدِ وَصِيَّةٖ يُوصِي بِهَآ أَوۡ دَيۡنٍۗ ءَابَآؤُكُمۡ وَأَبۡنَآؤُكُمۡ لَا تَدۡرُونَ أَيُّهُمۡ أَقۡرَبُ لَكُمۡ نَفۡعٗاۚ فَرِيضَةٗ مِّنَ ٱللَّهِۗ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمٗا ١١﴾[النساء: ۱۱].
«خداوند در باره فرزندانتان به شما سفارش مىکند که سهم (میراث) پسر، به اندازه سهم دو دختر باشد; و اگر فرزندان شما، (دو دختر و) بیش از دو دختر باشند، دو سوم میراث از آن آنهاست; و اگر یکى باشد، نیمى (از میراث،) از آن اوست. و براى هر یک از پدر و مادر او، یک ششم میراث است، اگر (میت) فرزندى داشته باشد; و اگر فرزندى نداشته باشد، و (تنها) پدر و مادر از او ارث برند، براى مادر او یک سوم است (و بقیه از آن پدر است); و اگر او برادرانى داشته باشد، مادرش یک ششم مىبرد (و پنج ششم باقیمانده، براى پدر است). (همه اینها،) بعد از انجام وصیتى است که او کرده، و بعد از اداى دین است -شما نمىدانید پدران و مادران و فرزندانتان، کدامیک براى شما سودمندترند!- این فریضه الهى است; و خداوند، دانا و حکیم است».
اهل سنت در این مسئله به دنبال عذر آوردن برای ابوبکر نیستند و بلکه به دنبال عذری برای فاطمه هستند که کار او را توجیه کند، چون اهل سنت میبینند که ابوبکر از یک حدیث که به تواتر از پیامبرصنقل شده استدلال میکند، و این حدیث را ابوبکر و عمر و عثمان و خود علی و عباس و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص و الزبیر بن العوام همه از پیامبر روایت کردهاند که فرمود ما ارث به جا نمیگذاریم و از ما ارث برده نمیشود هر آنچه به جا گذاشتیم صدقه است، پس فاطمه وقتی این سخن را نپذیرفت اهل سنت کوشیدهاند تا عذری برای فاطمه جستجو کنند، نه برای ابوبکر، چون از دیدگاه اهل سنت ابوبکر در حق فاطمه مرتکب خطایی نشده است. و میگویند: فاطمه از ابوبکر ناراحت شد، میگوییم وقتی خدا از ابوبکر راضی شده، ناراحت شدن فاطمه از او به او زیانی نمیرساند، خداوند متعال میفرماید: ﴿۞لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَنزَلَ ٱلسَّكِينَةَ عَلَيۡهِمۡ وَأَثَٰبَهُمۡ فَتۡحٗا قَرِيبٗا ١٨﴾[الفتح: ۱۸].
«خداوند از مؤمنان ـ هنگامى که در زیر آن درخت (بیعهالرضوان که در حدیبیه انجام گرفت) با تو بیعت کردند ـ راضى و خشنود شد; خدا آنچه را در درون دلهایشان (از ایمان و صداقت) نهفته بود مىدانست; از این رو آرامش را بر دلهایشان نازل کرد و پیروزى نزدیکى (یعنى فتح خیبر) بعنوان پاداش نصیب آنها فرمود».
و ابوبکرسدر رأس مؤمنانی بود که در آن روز با پیامبرصبیعت کردند، پس هرکس که خدا و پیامبرش از او راضی باشد ناراحت شدن کسی دیگر برای او زیانی ندارد.
و به تفصیل در این بارۀ سخن خواهیم گفت.
اما اینکه میگویند: فدک ارث است، ما میگوییم پیامبرصفرمود: «إنا لا نورث ما تركنا صدقة»است و از ما ارث برده نمیشود، بنابراین در بعضی از طرق حدیث که در مسلم روایت شده اینگونه آمده «ما تركنا فهو صدقة»آنچه از خود به جا گذاشتهایم آن صدقه است. اهل بدعت این حدیث را تحریف میکنند و میگویند: ما نافیه است یعنی ما صدقهای از خود به جا نگذاشتهایم، و اهل سنت کلمه «ما» را موصوله قرار میدهند و روایتی که در صحیحین آمده همینطور است و روایت «ما تركنا فهو صدقة»این را تایید میکند، و پیامبرصاز خود ارث به جا نمیگذارد بلکه طبق قول صحیح همه پیامبران از خود ارث به جا نمیگذارند و از آنها ارث برده نمیشود.
شیعه از آنچه خداوند در مورد زکریا میگوید استدلال میکنند، خداوند میفرماید: ﴿وَإِنِّي خِفۡتُ ٱلۡمَوَٰلِيَ مِن وَرَآءِي وَكَانَتِ ٱمۡرَأَتِي عَاقِرٗا فَهَبۡ لِي مِن لَّدُنكَ وَلِيّٗا ٥ يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنۡ ءَالِ يَعۡقُوبَۖ وَٱجۡعَلۡهُ رَبِّ رَضِيّٗا ٦﴾[مریم: ۵-۶].
«و من از بستگانم بعد از خودم بیمناکم (که حق پاسدارى از آیین تو را نگاه ندارند)! و (از طرفى) همسرم نازا و عقیم است; تو از نزد خود جانشینى به من ببخش که تا هم وارث من باشد و هم وارث آل یعقوب (وراثت در اینجا بنابر قول راجح: وراثت علم و نبوت است نه وراثت مال، به دلیل این حـدیـث شریف رسول اللهص: «نحن معاشر الأنبياء لا نورث» ما جماعت انبیا میراث نمیگذاریم. پس معنی سخن زکریا÷ این است که: آن جانشین، علمی را که نزد وی و اولاد یعقوب÷ هست، میراث ببرد و به سرپرستی امور دینیشان قیام ورزد); و او را مورد رضایتت قرار ده!».
میگویند در اینجا ثابت شده که پیامبران از خود ارث به جا میگذارند، و همچنین خداوند دربارۀ سلیمان میگوید: ﴿وَوَرِثَ سُلَيۡمَٰنُ دَاوُۥدَۖ وَقَالَ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ عُلِّمۡنَا مَنطِقَ ٱلطَّيۡرِ وَأُوتِينَا مِن كُلِّ شَيۡءٍۖ إِنَّ هَٰذَا لَهُوَ ٱلۡفَضۡلُ ٱلۡمُبِينُ ١٦﴾[النمل: ۱۶].
«و سلیمان وارث داوود شد، و گفت: «اى مردم! زبان پرندگان به ما تعلیم داده شده، و از هر چیز به ما عطا گردیده; این فضیلت آشکارى است».
و اینک تفسیر این دو آیه
آیه اول: ﴿وَإِنِّي خِفۡتُ ٱلۡمَوَٰلِيَ مِن وَرَآءِي وَكَانَتِ ٱمۡرَأَتِي عَاقِرٗا فَهَبۡ لِي مِن لَّدُنكَ وَلِيّٗا ٥ يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنۡ ءَالِ يَعۡقُوبَۖ وَٱجۡعَلۡهُ رَبِّ رَضِيّٗا ٦﴾. در مورد این آیه میگوییم، اولا که شایسته مرد صالحی نیست که از خداوند بخواهد به او فرزندی بدهد که فقط وارث مال و دارایی او باشد، پس چگونه چنین چیزی را برای پیامبری بزرگوار که زکریا است میپسندیم که او از خدا بخواهد که به او فرزندی بدهد تا وارث مال و دارایی او شود.
دوماً: مشهور است که زکریا فقیر بود و نجّاری میکرد، پس زکریا چه مال و ثروتی داشت که از خدا بخواهد که به او فرزندی بدهد تا مال او را به ارث ببرد، بلکه قاعده کلّی در مورد پیامبران این است که آنها مال و ثروت نمیاندوختند، بلکه آن را در راهای خیر صدقه میکردند.
سوم: سیاق آیه ﴿يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنۡ ءَالِ يَعۡقُوبَۖ﴾بر همین دلالت میکند، چند نفر از آل یعقوب بوده و رفتهاند و جایگاه یحیی در آل یعقوب کجاست؟ آل یعقوب موسی و داود و سلیمان و یحیی و زکریا و اقوامشان بودند بلکه همه پیامبران بنی اسرائیل از آل یعقوب بودند، چون اسرائیل همان یعقوب است، و دیگر فرزندان یعقوب و بنی اسرائیل که پیامبر نبودند هم آل یعقوب هستند، پس سهمیه یحیى چقدر خواهد شد؟ سپس یحیى به مسبب دیگر وارثان باید از ارث محروم میشد، پس تردیدی نیست که ﴿يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنۡ ءَالِ يَعۡقُوبَۖ﴾. سخن کسانی را که میگویند منظور او به ارث بردن مال و ثروت بوده را رد می کند، بلکه یعقوب را برای آن ذکر کرد چون که یعقوب پیامبر بود و زکریا هم پیامبر بود، پس خواست که فرزندش نبوت و علم و حکمت را از او و از آل یعقوب به ارث ببرد.
چهارم: پیامبرصفرمود ما گروه پیامبران از خود ارث به جا نمیگذاریم، یا اینکه فرمود از ما ارث برده نمیشود، هر چه از خود به جا گذاشتیم صدقه است، و در حدیث آمده است پیامبران درهم و دیناری از خود به ارث نگذاشتند و بلکه آنها علم و دانش را به عنوان ارث بعد از خود به جا گذاشتند [۲۶۶].
و اما آیه دوّم ﴿وَوَرِثَ سُلَيۡمَٰنُ دَاوُۥدَۖ وَقَالَ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ عُلِّمۡنَا مَنطِقَ ٱلطَّيۡرِ وَأُوتِينَا مِن كُلِّ شَيۡءٍۖ إِنَّ هَٰذَا لَهُوَ ٱلۡفَضۡلُ ٱلۡمُبِينُ ١٦﴾همچنین در اینجا سلیمان از پدرش داود مال و ثروت را به ارث نبرد و بلکه نبوت و حکمت و دانش را به ارث برد، به دو دلیل:
یکی اینکه مشهور است که داود صد زن داشت و سیصد کنیز و فرزندان زیادی داشت پس چگونه فقط سلیمان از او ارث میبرد؟ بلکه برادران سلیمان هم باید ارث ببرند و تنها سلیمان را وارث داود قرار دادن اگر وارثان دیگری باشد. درست نیست.
و اگر منظور ارث بدون مال و دارایی میبود فایدهای نداشت که در کتاب خدا یاد شود، زیرا طبیعی و بدیهی است که فرزند از پدر ارث میبرد، بنابراین خداوند از چیزی سخن گفته که محقق است و نیاز به گفتن ندارد، پس تردیدی نیست که خداوند منظوری دیگر داشته است و آن به ارث بردن نبوت است، اما اینکه بعضی از شیعه میگویند: فدک را پیامبرصدر روز خیبر به فاطمه هدیه کرده بود، و در کتابهایشان روایت میکنند که بعد از فتح خیبر و بعد از آن که خداوند این آیه را نازل کرد که: ﴿وَءَاتِ ذَا ٱلۡقُرۡبَىٰ حَقَّهُۥ وَٱلۡمِسۡكِينَ وَٱبۡنَ ٱلسَّبِيلِ وَلَا تُبَذِّرۡ تَبۡذِيرًا ٢٦﴾[الإسراء: ۲۶].
«و حق نزدیکان را بپرداز، و (همچنین حق) مستمند و وامانده در راه را! و هرگز اسراف و تبذیر مکن».
آنگاه پیامبر فاطمه را صدا زد و فدک را به او بخشید [۲۶٧].
تأملی كوتاه در این مورد:
أولاً این داستان دروغ است و این آیه در این وقت که آنها میگویند نازل نشده است و پیامبرصفدک را به فاطمه نداده، بلکه صحیح این است که فاطمه كبه عنوان ارث پدری فدک را خواست، نه به این دلیل که پیامبر فدک را به او هدیه کرده است، و خیبر در اول سال هفتم هجری فتح شد، و زینب دختر پیامبرصدر سال هشتم هجری [۲۶۸]وفات یافت، و دختر دیگرش ام کلثوم در سال نهم هجری در گذشت [۲۶٩]، پس چگونه پیامبرصفدک را به فاطمه هدیه میکند. و زینب و ام کلثوم را چیزی نمیدهد؟ پس این اتهامی است که به پیامبر میزنند که او میان فرزندانش فرق میگذاشته است. و بشیر بن سعد وقتی نزد پیامبرصآمد و گفت: ای پیامبر خدا من به پشرم باغی را هدیه کردهام و میخواهم تو را گواه بگیرم.
پیامبرصفرمود: آیا به همه فرزندانت دادهای؟ گفت: نه.
پیامبرصفرمود: برو من بر ظلم و ستم گواهی نمیدهم [۲٧۰].
پیامبر این کار او را ظلم و ستم نامید یعنی اینکه ترجیح دادن فرزندان بر یکدیگر ستم است، و پیامبرصکه بر ستم گواهی نمیدهد آیا خودش ستم میکند؟ هرگز ایشانصچنین نمیکند، و ما پیامبرصرا از ستم پاک میدانیم. و اگر فدک را به فاطمه هبه کرده است، یا فاطمه آن را تحویل گرفته، و یا تحویل نگرفته است، اگر آن را قبض کرده، پس چگونه چیزی را مطالبه میکند که در دست اوست؟ و اگر آن را قبض نکرده و تحویل نگرفته است، پس هبه اگر قبض نشود و به دست گرفته نشود گویا انجام نشده است. پس چه بگویند ارث فاطمه بوده و چه بگویند به او هبه شده سخنشان پوچ و بیمحتوا است. و فدک نه ارث فاطمه بوده و نه به او هبه شده است، و امر شگفت انگیز در این قضیه آن است که بعد از وفات صدیقهلعمر بن الخطاب خلیفه شد، و سپس بعد از او عثمان خلیفه شد، و بعد از او علی به خلافت رسید، پس اگر فرض کنیم که فدک به فاطمه تعلق داشته است، چه ارث او بوده و چه به او هبه شده باشد، به هر حال ملک او بوده، و او شش ماه بعد از پیامبرصوفات یافت، پس فدک بعد از او به چه کسی تعلق میگیرد؟ باید به ورثه برسد، و یک چهارم آن به علی میرسد، و باقی آن به الحسن و الحسین و زینب و ام کلثومشتعلق میگیرد، و وقتی علی خلیفه شد فدک را به فرزندانش نداد، پس اگر ابوبکر و عمر و عثمان به خاطر ندادن فدک به صاحبان آن ظلم کردهاند، پس همچنین علی ظلم کرده است، چون او فدک را به صاحبان آن نداد و به فرزندانش آن را نداد، و او نباید چنین کاری میکرد.
ما همه را ابوبکر و عمر و عثمان و علیشرا پاک و منزه میدانیم. پس فدک را پیامبر به فاطمه هبه نکرده بود، و همچنین به عنوان ارث پیامبر نبود که به او برسد.
و میگویند وقتی فدک را به فاطمه ندادند ناراحت شد و پیش قبر پدرش رفت و به او شکایت کرد، باید گفت که این دروغ است و چنین کاری شایسته فاطمهلنیست، زیرا خداوند در مورد بنده صالح و پیامبر بزرگوار یعقوب÷میگوید: ﴿قَالَ إِنَّمَآ أَشۡكُواْ بَثِّي وَحُزۡنِيٓ إِلَى ٱللَّهِ وَأَعۡلَمُ مِنَ ٱللَّهِ مَا لَا تَعۡلَمُونَ ٨٦﴾[یوسف: ۸۶].
«گفت: من غم و اندوهم را تنها به خدا مىگویم (و شکایت نزد او مىبرم)! و از خدا چیزهایى مىدانم که شما نمىدانید».
پس چگونه شایسته فاطمه است که شکایت پریشان حالی و اندوه خود را بعد از وفات پیامبر به پیامبرصبرده باشد، ما فاطمه را بزرگتر از این میدانیم و میگوییم که او شکایت پریشان حالی و غم و اندوه خود را به کسی جز خداوند نمیبرد.
و اینکه میگویند فاطمه از ابوبکر ناراحت شد و همچنان که از او ناراحت بود از دنیا رفت، بله فاطمه ناراحت شد و ما گفتیم، ما به دنبال عذری برای فاطمه هستیم، و به دنبال عذری برای ابوبکر نیستیم که کار او را توجیه کنیم، و فاطمه معصوم نبود، و مشهور است که ابوبکر رفت و کوشید او را راضی کند تا آن که او راضی شد، چنان که بسیاری از علما این را از شعبی روایت کردهاند [۲٧۱]، و شعبی از بزرگان تابعین بود و خداوند حقیقت امر را بهتر میداند.
و همچنین معروف است که اسما بنت عمیس همسر ابوبکر الصدیق فاطمه را غسل داد، پس چگونه همسر ابوبکر الصدیق او را غسل میدهد و ابوبکر از مرگ او با خبر نمیشود؟ و روایت صحیح این است که فاطمه را در شب دفن کردند و ابوبکر خبر نشد.
شبهه هشتم: میگویند: عمر دربارۀ بیعت ابوبکر الصدیق گفت: آن ناگهانی و غیر منتظره بود، میگوییم این درست است از عمرسثابت است که دربارۀ بیعت با ابوبکر الصدیق گفت آن ناگهانی بود، و بیایید قصه را به طور کامل در صحیح بخاری بخوانیم:
ابن عباس میگوید که به عمر بن الخطاب خبر رسید که بعضی از مردم میگویند اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت میکنیم و بیعت با ابوبکر ناگهانی بوده است، وقتی این خبر بن عمر بن الخطاب رسید گفت: به من خبر رسیده که، یکی از شما میگوید: سوگند به خدا اگر عمر بمیرد با فلانی بیعت میکنم، کسی این فریب نخورد که بگوید که بیعت ابوبکر ناگهانی بود و تمام شد، درست بیعت با او همان گونه بود، ولی خداوند از شرّ نجات داد و در میان شما کسی مانند ابوبکر نیست که به او چشم دوخته شود.
سپس عمر داستان رفتنش را به همراه ابوبکر الصدیق به سقیفه بنی ساعده پیش انصار بیان کرد و گفت: من گفتار خوبی آماده کرده بودم که میخواستم آن را بیان کنم و من از او زودتر خشمگین میشدم و دوست داشتم به جای ابوبکر من سخن بگویم، وقتی خواستم سخن بگویم ابوبکر گفت: صبر کن بنابراین دوست نداشتم او را ناراحت کنم.
و ابوبکر که از من بردبارتر و متینتر بود سخن گفت، و سوگند به خدا او هیچ سخنی از آنچه من آماده کرده بودم نگذاشت مگر آن را یا بهتر از آن را گفت تا آن که ساکت شد و گفت: آنچه از خوبیهای شما بر شمردم شما شایسته آن هستید، و این امر (خلافت) باید در قریش باشد، نسب و جایگاه آنها از همه عربها بالاتر است، و من برای شما یکی از این دو مرد را میپسندم (منظورش عمر و ابو عبیده بود) پس با هر یک از آنها که میخواهید بیعت کنید و او در حالی که بین من و ابو عبیده نشسته بود دست مرا و دست ابو عبیده را گرفت، و از سخنان او فقط همین مورد پسندم واقع نشد، سوگند به خدا اگر گردنم زده میشد برایم بهتر از آن بود که بر قومی فرمانروایی کنم که ابوبکر در میان آنهاست، و تا آن که عمر گفت: و سوگند بن خدا در میان کسانی که ما در جمع آنان حاضر شدیم امر مهمتری از بیعت با ابوبکر نبود، ترسیدیم که اگر با ابوبکر بیعت نکنیم و از آنها جدا شویم، آنان شخصى از خود را انتخاب کرده با او بیعت کنند، پس یا ما با آنها بیعت میکردیم بدون آن که راضی بوده باشیم، و یا اینکه با آنها مخالفت میکردیم و آنگاه فسادی به وجود میآمد، پس هر کس با فردی بدون مشوره مسلمین بیعت کرد نه از او و نه از فردی که با او بیعت شد پیروی نکنید، چون بیم آن میرود که هر دو کشته شوند [۲٧۲].
این بود داستان بیعت، بله بیعت ناگهانی بود اما حکایتی دارد که ما آن را در بحث سقیفه بنی ساعده به طور مفصل بیان کردیم. بدین خاطر این را نمیتوان عیبی برای عمرسبر شمرد.
شبهه نهم: حدیث ابن عباس است که میگوید: وقتی مرگ پیامبرصفرا رسید، در خانه مردانی بودند که عمر نیز در میان آنها بود، پیامبرصفرمود: بیایید تا برایتان چیزی بنویسم که بعد از آن گمراه نخواهید شد، عمر گفت: درد بر پیامبر غالب آمده و قرآن پیش شماست، و ما را قرآن کافی است، و اهل خانه اختلاف کردند و به جر و بحث پرداختند بعضی میگفت: نوشت افزاری بیاورید تا پیامبر خدا برای شما چیزی بنویسد که هرگز بعد از او گمراه نخواهید شد، و بعضی همان چیز را میگفتند که عمر میگفت، وقتی بگو و مگو و اختلاف زیادی نزد پیامبر کردند پیامبر خداصگفت: بلند شوید [۲٧۳].
با توجه به این حدیث، شیعه به اصحاب پیامبرصطعنه میزنند و به دروغ ادّعا میکنند که عمر گفت: پیامبر خدا هذیان میگوید [۲٧۴]، و این دروغی است که به عمر نسبت میدهند و عمر نگفت که پیامبرصهذیان میگوید، بلکه در روایت صحیحین و دیگر کتابها آمده که عمرسگفت: درد و ناراحتی بر پیامبر خدا غالب آمده است، و در این وقت بیماری پیامبر شدت گرفته بود. و حدیث عایشهلشدّت بیماری پیامبر را بیان میکند که وقتی پیامبر بیهوش شد و سپس وقتی به هوش آمد گفت: آیا مردم نماز خواندهاند؟
گفتند: آنها منتظر تو هستند ای پیامبر خدا، فرمود برایم آب بیاورید و آنگاه وضوء گرفت و سپس بلند شد و خواست که به نماز برود اما ایشانصبه زمین افتاد، و وقتی برای بار سوم به زمین افتاد و بیهوش شد و سپس وقتی به هوش آمد گفت آیا مردم نماز خواندهاند؟ گفتند: آنها منتظر تو هستند، فرمود: ابوبکر را بگویید که پیشنماز مردم شود و با آنها نماز بخواند [۲٧۵].
بلکه کسانی بودند که گفتند پیامبر هذیان میگوید ولی عمر نبود.
و از عبدالله بن مسعودسروایت است که وقتی پیامبرصرا دید که به شدّت تب میکرد دلش به حال ایشان سوخت و گفت: ای پیامبر خدا تو به شدّت تب میکنی، پیامبرصفرمود: من به اندازۀ دو نفر شما تب میشوم، ابن مسعود گفت: آیا این بدان خاطر است که دو برابر پاداش میبینی؟ فرمود: بله [۲٧۶]، بنابراین پیامبرصبه شدّت تب میشد، و وقتی عمر از پیامبرصشنید که میگفت: بیایید تا برایتان چیزی بنویسم. دلش به حال پیامبرصسوخت و گفت درد بر پیامبر خدا غالب آمده است، کتاب خدا ما را کافی است. من (مولف) میگویم و این سخن عمر با گفته الهی مطابق است که فرمود: ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗاۚ﴾[المائدة: ۳].
«امروز دین شما را برایتان کامل کردم و نعمت خود را بر شما تکمیل نمودم و اسلام را به عنوان آئین خداپسند برای شما برگزیدم».
و پیامبرصمیفرماید: سوگند به خدا هیچ چیزی که شما را به خدا و به بهشت نزدیک میکند را نگذاشتهام مگر آن که شما را به آن خبر دادهام، و هیچ چیزی از آنچه خدا شما را به آن فرمان داده را نگذاشتهام مگر آن که شما را به آن فرمان دادهام، و هیچ چیزی که خدا شما را از آن نهی کرده است را نگذاشتهام مگر آن که شما را از آن نهی کردهام [۲٧٧]. پس هیچ چیزی در دین باقی نمانده که پیامبرصآن را بیان نکرده باشد، پس آن چیزی که پیامبرصمیخواست بنویسد چه بود؟
احمد در مسند خود از علی بن ابی طالبسروایت میکند که گفت: ما نزد پیامبر خداصبودیم به من گفت: که چیزی(تخته یا چیز دیگرى که بر آن نوشته شود) بیاور که در آن چیزی بنویسم که امت من بعد از من گمراه نشود، علی میگفت: ترسیدم که بمیرد (یعنی ترسیدم که قبل آن که نوشت افزار برای او آورده شود بمیرد) بنابراین گفتم: ای پیامبر خدا من حفظ میکنم و به خاطر میسپارم، پیامبرصگفت: شما را به نماز و زکات و کنیزهایتان سفارش میکنم.
اگر بگویند که اصحاب از فرمان پیامبرصسر پیچی کردند و نوشت افزار برای او فراهم نکردند، میگوییم پس اولین کسی که نافرمانی کرد علی بود چون پیامبرصاو را به طور مستقیم مأمور کرد که نوشت افزار فراهم نماید، پس چرا علی آن را نیاورد؟! پس اگر اصحاب پیامبرصرا به خاطر این کار ملامت کنیم علی نیز مورد ملامت قرار میگیرد، اما ما میگوییم هیچ یک از اصحاب را مستحق نکوهش و سرزنش نیستند:
اول اینکه علیسخودش در این حدیث میگوید. ترسیدم که پیش از آماده شدن نوشت افزار او بمیرد بنابراین گفتم ای پیامبر خدا من حفظ میکنم و به خاطر میسپارم، آنگاه پیامبرصفرمود: شما را به نماز و زکات و رفتار نیک با کنیزان سفارش میکنم. پس ایشانصآنچه را که میخواست بنویسد با زبان گفت.
دوم: اینکه آنچه پیامبرصمیخواست بنویسد، یا گفتن آن بر پیامبر لازم و واجب بوده ، یا مستحب بوده است، اگر بگویند آنچه میخواست از واجبات شرعی بود که باید آن را بیان میکرد و به مردم میرساند، پس طبق گفته آنها پیامبرصهمه شریعت را نرسانده است، و این طعنهای به پیامبر و به خداوند است که میفرماید: ﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ﴾امروز دینتان را برایتان کامل کردم. و اگر بگویند آن مستحب بوده است، میگوییم ما هم همین را میگوییم.
سوم اینکه اصحاب به خاطر دلسوزی و مهربانی نسبت به پیامبرصاز آوردن نوشت افزار امتناع ورزیدند، نه اینکه از فرمان او سر پیچی کنند.
شبهه دهم: عمر بن الخطابساز حج تمتع و از ازدواج موقت نهی کرد، با اینکه این دو کار در زمان پیامبر حلال و مشروع بودند، پس چگونه عمر چیزی را که خدا حلال کرده حرام میسازد؟
اول دربارۀ حج تمتّع سخن میگوییم.
میگوییم به فرض آن که عمرسدر نهی کردن از حج تمتع اشتباه کرده است، خوب چه میشود؟! ما ادّعا نمیکنیم که عمر معصوم است، بلکه میگوییم او همان دیگر اصحاب جایز الخطاء است، اگر فرض کنیم که او به اشتباه رفته باشد.
الصبی بن معبد میگوید به عمر گفتم: من هم برای حج و هم برای عمره احرام بستهام (یعنی تمتّع انجام میدهم) عمر گفت: به سنّت پیامبرت عمل کردهای [۲٧۸].
پس عمر تمتع را سنّت میداند، بلکه او این مرد را ستود و او را نهی نکرد، و گفت به سنّت پیامبرت رهنمود شدهای.
و سالم از ابن عمر روایت میکند که از او دربارۀ حج تمتع پرسیدند او گفت آن را انجام دهید، به او گفتند تو با پدرت مخالفت میکنی، گفت: پدرم آنچه را که شما میگویید نگفته است، بلکه او گفت: عمره را از حج جدا انجام دهید (یعنی عمره در ماههای حج باید به همراه هدی و قربانی انجام شود، و عمر خواست که در غیر از ماههای حج کعبه زیارت شود) و شما آن را حرام قرار دادید و حال آن که خداوند آن را حلال قرار داده است و پیامبرصبه آن عمل کرد، وقتی زیاد با او سخن گفتند گفت: آیا کتاب خدا سزاوارتر است که به آن عمل شود یا گفتۀ عمر [۲٧٩].
[۲۶۰] تاريخ خليفة بن خياط ص ۲۰۱ـ۲۰۲. [۲۶۱] الاصابة ۱/۳۱۳، سیر اعلام النبلاء ۳/۴۶۶، ۴۶۳ و تفصیل آن را در البدایة والنهایة ۸/۵۲ و بعد از آن مطالعه کنید. [۲۶۲] البدایة والنهایة ۸/۵۵ العواصم من القواصم ص ۲۲۰. [۲۶۳] مسلم کتاب الجهاد باب حکم الفیء حديث ۱٧۵٧. [۲۶۴] بخاری كتاب فرض الخمس، باب فرض الخمس حديث ۳۰٩۳، مسلم كتاب الجهاد والسير حديث ۱٧۵٩، و بخاری كتاب المناقب، باب مناقب قرابة رسول الله حديث ۳٧۱۲، و مسلم كتاب الجهاد والسير حديث ۱٧۵۸. [۲۶۵] مسند احمد ٩۶۵۵ (۳/۲۲۵). [۲۶۶] بخاری کتاب العلم، باب العلم قبل القول والعمل، و ابو داود کتاب العلم باب الحث على طلب العلم حديث ۳۶۴۱ با اسناد صحيح. [۲۶٧] تفسیر الصافی ۳/۱۸۶. [۲۶۸] سیر اعلام النبلاء ۲/۲۵۰، الاصابه ۴/۲۰۶. [۲۶٩] سیر اعلام النبلاء ۲/۲۵۲ الاصابه ۴/۴۶۶. [۲٧۰] مسلم کتاب الهبات حديث ۱۶۲۳. [۲٧۱] فتح الباری ۶/۲۳۳. [۲٧۲] بخاری کتاب الحدود باب رجم الحبلى من الزنا إذا أحصنت حديث ۳٩۳۰. [۲٧۳] بخاری كتاب العلم باب كتاب العلم حديث ۱۱۴، مسلم کتاب الوصیة ۱۶۳٧. [۲٧۴] فاسألو اهل الذکر ص ۱۴۴ و ص ۱٧٩ و مولف این کتاب تیجانی به دروغ این را به بخاری نسبت داده است. [۲٧۵] بخاری - کتاب الاذان باب إنما جعل الإمام ليؤتم به حديث ۶۸٧، مسلم کتاب الصلاة ۴۱۸. [۲٧۶] بخاري كتاب المرضى، باب أشد الناس بلاء حديث ۵۶۴۸، مسلم كتاب البر والصلة حديث ۲۵٧۱. [۲٧٧] سلسلة الأحادیث الصحیحة ۴/۴۱٧ ضمن حدیث ۱۸٩۰. [۲٧۸] نسائی کتاب الحج، باب القران حديث ۲٧۱٩ و سند آن صحیح است. [۲٧٩] بیهقی ۵/۱٧.