مخالفت اصحاب با خروج حسین:
بسیاری از اصحاب کوشیدند تا حسین را از خروج و رفتن به کوفه باز دارند، عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمرو بن العاص، ابو سعید الخدری، عبدالله بن الزبیر و برادر حسین محمد الحنفیه، همه اینها وقتی دانستند که او میخواهد به کوفه برود او را منع کردند، و اینک گفتههای بعضی از آنها ارائه میگردد:
۱- وقتی حسین خواست به کوفه برود عبدالله بن عباس به او گفت. اگر مردم به من و تو طعنه نمیزدند دستم را به موی سرت چنگ میزدم و نمیگذاشتم که بروی [۲۰۴].
۲- شعبی میگوید ابن عمر در مکه بود او را خبر کردند که حسین به سوی عراق رهسپار شده است، عبدالله بن عمر به دنبال او حرکت کرد و به فاصله سه روز از مکه به او رسید و گفت: کجا میخواهی بروی؟ گفت: به عراق، و نامههایی از عراق برای او فرستاده بودند و در آن اعلام کرده بودند که آنها با او هستند را بیرون آورد و گفت: این نامههایشان است و با من بیعت کردهاند، (اهل عراق اوسرا فریب داده بودند).
ابن عمر به او گفت: پیش آنها مرو، اما حسین نپذیرفت. آنگاه ابن عمر گفت: من حدیثی را برای تو بیان میکنم، جبرئیل پیش پیامبرصآمد و او را اختیار داد تا از دنیا و آخرت یکی را انتخاب کند، پیامبر آخرت را انتخاب کرد و دنیا را نخواست، و تو پاره تن پیامبر هستی، سوگند به خدا که هیچ کسی از شما به حکومت دنیا نمیرسد، و خداوند آن را از شما دور نداشته مگر به سبب آن چیزی که برای شما بهتر است، حسین نپذیرفت و برنگشت، آنگاه عبدالله بن عمر او را به آغوش گرفت و گریه کرد و گفت: تو را از آن که کشته شوی به خدا میسپارم [۲۰۵].
۳- عبدالله بن الزبیر به حسین گفت: کجا میروی؟! پیش قومی میروی که پدرت را کشتند و برادرت را زخمی کردند. نرو [۲۰۶]، اما حسین نپذیرفت و رفت.
۴- ابو سعید الخذری گفت: ای ابا عبدالله من خیرخواه و دلسوز تو هستم، خبر شدهام که گروهی از شیعیان شما در کوفه از تو خواستهاند که پیش آنها بروی، پیش آنها مرو، من از پدرت شنیدم که در کوفه میگفت: سوگند به خدا که آنها را خسته و خشمگین کردهام و آنها مرا خسته و خشمگین کردهاند، هرگز وفادار نیستند، و هر کس که آنها بهره او باشند تیر معیوبی بهره او شده است، سوگند به خدا که تصمیم و اراده برای انجام کاری ندارند و در برابر شمشیر کوچکترین صبری ندارند [۲۰٧].
۵- حسین پس از حرکت به سوی کوفه در راه فرزدق شاعر را دید، و به او گفت: از کجا میآیی، فرزدق گفت: از عراق میآیم، حسین گفت: حالت اهل عراق چگونه بود؟ گفت: دلهایشان با تو است و شمشیرهایشان با بنی امیه، اما حسین گفت میروم و امید به خدا [۲۰۸].
حسین بوسیله قاصدی که عمر بن سعد فرستاد از وضعیت مسلم خبر شد، بنابراین خواست که باز گردد و با فرزندان مسلم بن عقیل سخن گفت، و آنها گفتند: نه، سوگند به خدا بر نمیگردیم مگر آن که انتقام خون پدرمان را بگیریم، و آن گاه حسین نظر آنها را قبول کرد، عبیدالله پس از آن که خبر شد که حسین به سوی آنها میآید به الحرّ بن یزید التمیمی دستور داد تا با لشکری هزار نفری برود تا در راه با حسین ملاقات کند، او حرکت کرد و نزدیک قادسیه با حسین روبرو شد.
الحر به او گفت: کجا میروی ای فرزند دختر پیامبر خدا؟! گفت: به عراق میروم. گفت: من به تو میگویم برگرد تا خداوند مرا به گناه جنگ با تو مبتلا نکند، به همان جا که آمدهای برگرد، یا به شام برو که یزید آنجاست، به کوفه نیا.
اما حسین نپذیرفت، و حسین به سوی عراق میآمد و الحر بن یزید برایش مزاحمت ایجاد میکرد و او را منع میکرد.
حسین به او گفت: از من دور شو مادرت به عزایت بنشیند. الحر بن یزید گفت: سوگند به خدا اگر غیر از تو کسی دیگر از عربها این را میگفت از او و مادرش قصاص میکردم، ولی چه میتوانم بگویم که مادرت بانوی زنان جهان است.
[۲۰۴] منبع سابق ۸/۱۶۱. [۲۰۵] منبع سابق ۸/۱۶۲. [۲۰۶] منبع سابق ۸/۱۶۳. [۲۰٧] منبع سابق ۸/۱۶۳. [۲۰۸] منبع سابق ۸/۱۶۸.