اسلام به مبارزه می طلبد

فهرست کتاب

۳- نقدی بر دیدگاه تاریخی مخالفان دین

۳- نقدی بر دیدگاه تاریخی مخالفان دین

اشتباه اساسی آن عده از روشنفکران که بر مبنای تاریخ یا مطالعه احوال جمعی توده‌ها استدلال می‌کنند، این است که دین را در چارچوب صحیح آن مطالعه نمی‌کنند. به همین خاطر، تمام دین، برای آنان شگفت‌انگیز و بر خلاف واقعیت جلوه می‌کند. آنان، نسبت به دین به قدری کج‌بین و کژاندیش هستند که به شخصی می‌مانند که مربع را به صورت کج می‌بیند؛ در چنین حالتی مربع، به شکل مثلث به نظر خواهد آمد.

اشتباه بزرگ این آقایان، این است که دین را به عنوان یک مسأله معروضی مورد بحث و بررسی قرار می‌دهند. یعنی آنچه را که در طول تاریخ به نام دین پدیدار شده، همه آن‌ها را به عنوان اجزای دین یکجا جمع نموده و بعد در پرتو آن‌ها در مورد دین اظهار نظر می‌کنند. به همین خاطر نخستین گام را به خطا بر می‌دارند و به خطا می‌روند. در نتیجه دین، در نظر آنان فقط به عنوان یک عمل جمعی جلوه می‌کند، نه اکتشاف یک حقیقت. چیزی که به صورت کشف حقیقت باشد، ایده‌آل خواهد بود و در پرتو آن، مظاهر و تاریخش مورد مطالعه قرار خواهد گرفت. بر خلاف این، آنچه که نوعیت یک عمل جمعی را داشته باشد، خود به تنهایی ایده‌آل نیست، بلکه رویکرد و عمل جمعی، سیمای آن را ترسیم خواهد کرد. هر چیزی که به خاطر آداب و سنت‌های جمعی دارای ارزش باشد، ارزشش تا زمانی باقی خواهد بود که اجتماع در عمل برای آن چنین حیثیتی قایل باشد. اما اگر جامعه آن را رها کرده، به جای آن روش دیگری را اختیار کند، آن روش، می‌تواند به عنوان یک امر تاریخی باقی بماند، امّا از نظر آداب و سنت جمعی، ارزشی برای آن باقی نخواهد ماند.

امّا مسأله دین، متفاوت است. یک پژوهشگر آن طور که اتومبیل، منزل و لباس‌ها را مورد مطالعه و تحقیق قرار می‌دهد، نمی‌تواند دین را با چنین دیدی مورد ارزیابی قرار دهد. زیرا دین در نوع خودش یک حقیقت و واقعیت است که جامعه به طور عمد و از روی اراده، آن را یا می‌پذیرد یا رد می‌کند و یا به صورت ناقص می‌پذیرد. لذا حیثیت اصلی دین، همواره یکسان می‌باشد. البته دین درجامعه به اعتبار میزان پذیرشش، شکل‌های مختلفی به خود خواهد گرفت. اینجاست که با فهرست‌بندی یکنواخت دین در جامعه و آن هم به لحاظ میزان مقبولیتش، ما هرگز نمی‌توانیم ماهیت دین را درک کنیم.

از باب مثال واژه جمهوری را مثال می‌زنیم. جمهوری یا جمهوریت، عبارت است از یک سیستم کاملاً استاندارد سیاسی. هر حکومتی را در پرتو همین سیستم، می‌توان جمهوری یا غیرجمهوری معرفی نمود. یعنی در پرتو معیار خود جمهوریت، سیستم‌های سیاسی حاکم بر کشورها مورد مطالعه قرار خواهند گرفت و فقط همان نظام حکومتی، جمهوری شناخته خواهد شد که به معنی واقعی کلمه و مطابق با معیار جمهوریت، جمهوری باشد. امّا اگر واژه جمهوری یا جمهوریت به شیوه دیگری مورد مطالعه قرار گیرد، بدین صورت که نخست هر کشور یا نظام حکومتی را که واژه جمهوریت را بر خود به عنوان پسوند یا پیشوند چسبانده است، جمهوری فرض نموده و در پرتو آن، بخواهیم واژه جمهوری را درک کنیم، آنگاه واژه جمهوری بی‌معنا خواهد بود. بی‌شک در چنین حالتی جمهوریت در آمریکا با جمهوریت در چین متفاوت است. و جمهوریت در هندوستان متفاوت با جمهوریت در پاکستان می‌باشد. اگر تمام این مشاهدات در قالب نظریه تکامل مورد ارزیابی قرار بگیرد، جمهوریت بیش از پیش بی‌مفهوم خواهد بود. از آنجا که کشور فرانسه، زادگاه جمهوریت است، بحث و بررسی در مورد این کشور نشان می‌دهد که جمهوریت در جدیدترین مرحله ارتقایی خود عبارت است از استبداد ژنرال دوگل.

پیامد این شیوه مطالعه، این است که دین، به وجود الله هیچگونه نیازی ندارد. در تاریخ ادیان نمونه‌هایی وجود دارد که برخی از مذاهب بدون الله نیز بوده است. مانند آیین بودا که از اعتقاد به الله کاملا عاری است؛ هرچند که به عنوان یک آیین رواج پیدا کرده و شناخته شده است. روی همین اصل برخی از مردم، می‌گویند: دین باید جدا از اعتقاد به الله مورد مطالعه قرار بگیرد. اگر این نکته پذیرفته شود که برای ایجاد گونه‌ای نظم و انضباط اخلاقی، چیزی شبیه دین ضروری است، آنگاه برای تأمین این هدف، نیاز حتمی به وجود الله، وجود نخواهد داشت و دین بدون الله نیز می‌تواند چنین هدفی را تأمین کند! طرفداران مذهب بدون خدا، با استناد به «آیین بودا» یا بودائیسم، می‌گویند: اکنون در چنین دوران پیشرفته‌ای، مذهبی با این ویژگی‌ها برای جامعه مناسبتر است. از دیدگاه این گروه، خدای دوران پیشرفته‌، همان جامعه و اهداف سیاسی و اقتصادی آن هستند و پارلمان و مجلس قانون‌گذاری، پیامبر چنین خدایی می‌باشد. عبادتگاه این آقایان، مساجد و کلیساها نیستند؛ بلکه سدها و کارخانه‌ها و... عبادتگاه چنین افرادی هستند.

مطالعه ارتقایی و دیالیکتیکی جامعه، در سوق دادن دین از اقرار به خدا به سوی انکار خدا، نقش بسیار بسزایی دارد. این آقایان، بدین شکل عمل می‌کنند که نخست چیزهایی را که به دین نسبت داده می‌شوند، جمع نموده و سپس مطابق میل و خواست خود، یک ترتیب ارتقایی میان آن‌ها صورت می‌دهند و تمام جنبه‌هایی را که از لحاظ ترتیب ارتقایی آنان، مشکوک و مشتبه هستند، حذف می‌کنند. مثلاً کارشناسان علوم انسانی (Anthropology) و اجتماعی (Soucialogy) بعد از مطالعه و پژوهش بسیار عمیق به این نتیجه رسیدند که سرآغاز پیدایش اعتقاد به خدا، شکل ارتقایی و پیشرفته اعتقاد به چند خداست. امّا این پیشرفت، از زوایای دید آن‌ها، ترقی معکوس است. زیرا تصوّر خدا با منتهی شدن به یک خدا، خود را دچار تضاد نموده است. تصوّر «چند خدا» حداقّل این قدرِ مشترک را همراه دارد که معتقدان آن، همه خدایان یکدیگر را پذیرفته و با صلح و سازش، با هم زندگی کنند. امّا اعتقاد به یک الله طبعاً تمام خدایان دیگر و باورکنندگان آن‌ها را باطل اعلام کرده و تصوّر مذهب برتر (Higher Religion) را به وجود آورده است. تصوّر مذهب برتر است که جنگ‌های غیرمتناهی را میان مذاهب و ملّت‌ها پدید آورده است. بدین ترتیب تصوّر و اعتقاد به خدا، در جهت نادرست پیشرفت نموده و با دست‌های خود قبر خود را کنده است [۱۸].

امّا اصل جریان در این ترتیب ارتقایی صراحتاً حذف شده است. زیرا براساس تاریخ مدوّن و مشخص، نخستین موحد، نوح÷بود. در تاریخ ثابت است که نوح÷، مردم را به طرف توحید، یعنی یک خدا فرا خواند. علاوه بر این معنی و مفهوم «تعدد اله» (Polytheism) بدون حدّ و مرز نبوده است. زیرا هیچ ملتی در هیچ زمانی بدین معنی مشرک نبوده است که به چند خدای کاملاً برابر و یکسان ایمان آورده باشد. بلکه «تعدد خدا» بدین معنی بوده است که در کنار یک خدای بزرگ، به خدایگان کوچکی به عنوان مقرّب خدای بزرگ نیز اعتقاد داشتند. تصوّر خدای خدایگان، همواره با شرک همراه بوده است. در چنین حالتی دیدگاه ارتقا، بیش از یک ایده و نظریه تهی، چیز دیگری نیست.

دیدگاه مارکسیست‌ها، بیش از این لغو و بیهوده به نظر می‌رسد. نظریه دیالکتیک مارکسیست‌ها مبتنی بر این تئوری است که در واقع شرایط اقتصادی، منشأ و عامل اصلی تشکیل و بهبود زندگی انسان‌ها می‌باشد. دین، در دوران اختلاف طبقاتی و سرمایه‌داری پا به عرصه وجود نهاده است و این دو نظام، جزو نظام‌های استثماری می‌باشند. لذا تصورات و اندیشه‌های مذهبی و اخلاقی‌ای که در خلال نظام‌های طبقاتی و سرمایه‌داری به وجود آمدند، قطعاً بازتاب محیط دوران خود هستند.

شکی نیست که این نظریه، نه ارزش علمی دارد و نه تاریخ و تجربه، آن را تأیید می‌کنند. نظریه فوق، اراده انسان را به کلی نفی می‌کند؛ یعنی اینکه انسان، وجود مستقلی ندارد؛ بلکه همان طور که در کارخانه صابون سازی، صابون‌ها در شکل‌ها و قالب‌های متفاوتی ساخته می‌شوند، انسان‌ها نیز در کارخانه محیط خود به چنین شکل و صورتی ساخته می‌شوند.

انسان با برنامه‌های قبلی، کاری را انجام نمی‌دهد؛ بلکه آنچه را که انجام می‌دهد، بعد از انجام، درباره آن می‌اندیشد. اگر این عقیده و نظریه مارکسیست‌ها صحت داشته باشد، خود مارکس که در دوران سرمایه‌داری بزرگ شده است، چگونه برایش ممکن شد که بر خلاف شرایط دوران اقتصادی خود بیندیشد؟ آیا او روی کره ماه رفته و از آنجا زمین را مورد مطالعه قرار داده است. اگر نظام اقتصادی در هر زمان عامل ایجاد دین است، پس چرا مارکسیسم، زاده نظام اقتصادی دوران خود نیست؟ مارکسیسم از آن جهت که دین را نفی می‌کند، در واقع وجود خودش را نیز بر پایه‌ همان جهت زیر سؤال می‌برد. واقعیت، این است که این دیدگاه، کاملا بی‌اساس است و هیچگونه پشتوانه علمی و عقلی ندارد. تجربه نیز اشتباه بودن آن را ثابت نموده است. برای اثبات این مدعّا می‌توان شوروی را به عنوان روشن‌ترین دلیل ذکر کرد. این نظریه، بیش از نیم قرن در آنجا حاکم بود. در طول این مدت، تبلیغات بسیار گسترده‌ای به نفع آن انجام گرفت و گفته می‌شد: شرایط مادی، تولید، مبادلات ارزی و سیستم توزیع ثروت، دگرگون شده است و بدور از اصول سرمایه‌داری است. ولی بعد از درگذشت استالین، رهبران روسی اعتراف کردند که در دوران حکومت استالین در روسیه، ظلم و ستم حکومت می‌کرد و توده‌ی مردم، مانند نظام سرمایه‌داری مورد استحصال و استثمار قرار می‌گرفتند. اگر این واقعیت پذیرفته شود که در روسیه به دلیل کنترل و نظارت شدید حکومت بر مطبوعات و رسانه‌های گروهی، این امکان برای استالین فراهم بود که ستم و استبداد خود را به صورت عدل و انصاف در افکار توده‌ها و مردم دنیا، جلوه دهد. اکنون نیز واقعیت، به خوبی روشن می‌شود که امروزه در پرتو تبلیغات بظاهر زیبا و آراسته، همان ظلم و ستمی انجام می‌گیرد که در دوران استالین انجام ‌گرفت. کنگره بیستم حزب کمونیست روسیه که در فوریه ۱۹۵۶م برگزار گردید، پرده از چهره ظالم و مستبد استالین برداشت. به هر حال تجربه پنجاه‌ساله ثابت کرد که انسان‌ها با دگرگون شدن سیستم تولید و توزیع، تغییر نمی‌کنند. اگر ذهن و فکر انسان، تابع سیستم تولید و توزیع ‌بود و تفکرات و اندیشه‌ها برحسب آن شکل می‌گرفت، پس چرا ظلم و ستم زیادی در نظام حکومت کمونیستی و سوسیالیستی پدیدار شد؟

واقعیت این است که تمام استدلالات عصر حاضر بر ضد دین، بیش از یک سفسطه علمی نیست. می‌پذیریم که برای مطالعه پدیده‌ها، باید از روش‌های علمی استفاده کرد، امّا روش علمی، به عنوان تنها راهکار، نمی‌تواند کسی را به نتیجه صحیح و درست برساند. بلکه در نظر گرفتن جنبه‌های دیگر نیز ضروری است. از باب مثال، اگر روشی براساس اطلاعات و معلومات ناقص مورد آزمایش قرار بگیرد، هرچند که بظاهر علمی باشد، ولی به نتایج نادرستی منجر خواهد شد.

در نخستین هفته از ماه ژانویه سال ۱۹۶۴م یک کنگره بین المللی از سوی خاورشناسان در دهلی برگزار گردید. حدود هزار و دویست خاورشناس در آن شرکت کردند. یکی از شرکت‌کنندگان، در مقاله خود در چند مورد از آثار باستانی مربوط به مسلمانان مدعی شده بود که آن‌ها، مربوط به مسلمانان نیستند؛ بلکه آثار بجامانده از شاهان هندو هستند. بطور مثال ین خاورشناس، مدعی شده بود که «مناره قطب» هرچند به قطب الدین بیک منسوب است، در واقع دو هزار و سیصد سال قبل توسط «سامودرا گبت» ساخته شده است و بعدها مورخان اسلامی، آن را «قطب مینار» یا «مناره قطب» نامیده‌اند. مقاله نویس مذکور، دلیل مدعّای خود را چنین بیان کرده بود که در مناره و گلدسته‌های مذکور سنگ‌هایی بکار رفته است که بسیار قدیمی می‌باشد و قبل از دوران قطب الدین تراشیده شده‌ است.

به ظاهر این، یک استدلال علمی است. زیرا این، واقعیت است که در مناره و گلدسته‌های قطب، چنان سنگ‌هایی بکار رفته است. ولی برای مطالعه قطب مینار یا گلدسته‌های قطب، فقط از سنگ‌های باستانی آن استدلال‌کردن، حق مطالعه علمی را ادا نخواهد کرد. در صورت عدم بررسی سایر ابعاد قضیه، روشن می‌شود که توجیه مقاله نویس مذکور، توجیه قانع‌کننده‌ای نیست؛ بلکه این توجیه، بهتر و مناسب‌تر به نظر می‌رسد که این سنگ‌های باستانی از ویرانه‌ها و خرابه‌های ساختمان‌های دیگر به دست آمده‌اند؛ چنانچه نمونه‌های متعددی از این دست وجود دارد. اگر توجیه دوم را با کیفیتِ ساخت، نقشه و نحوه بکارگیری سنگ‌ها ارزیابی کنیم و مسجد ناتمامی را که در نزدیکی گلدسته‌ می‌باشد، مورد توجه قرار دهیم، آنگاه معلوم می‌شود که توجیه دوّم صحیح و توجیه اوّلی، بیش از یک مغالطه یا سوءتفاهم نمی‌باشد.

تئوری مخالفان دین به چنین حالتی شبیه است. همانگونه که در مثال مذکور، تنها به چند سنگ باستانی استدلال کرده‌اند، درست به همین صورت، مخالفان دین نیز با ترتیب دادن چند مثال جزئی و پدیده‌هایی که اغلب ارتباطی با مدعا ندارند، به این پندار رسیده‌اند که دانش نوین، دین را زیر سؤال برده و آن را رد کرده است. این، درحالی است که اگر تمام جزئیات حادثه، یکجا جمع آوری گردند و به سمت صحیح سوق داده شوند، نتیجه کاملاً متفاوتی به دست خواهد آمد.

در واقع بهترین دلیل برای صداقت و حقانیت دین، این است که هرکس، هرچند هم که نابغه باشد،‌ در صورت خروج از دایره دین، شروع به گفتن و پردازش حرف‌های ضد و نقیض می‌کند و برای اندیشیدن در مسایل و ارزیابی آن‌ها، هیچگونه منبا و اساس مستندی نزد وی باقی نخواهد ماند. در لیست مخالفان دین اغلب کسانی به چشم می‌خورند که تیزهوش و اندیشمند بوده‌اند. امّا همین روشنفکران و اندیشمندان چنان سخنان پوچ و مهملی را عنوان کردند که با نبوغ فکری آنان نه تنها هیچگونه سنخیتی ندارد، بلکه متضاد با موازین عقل و منطق می‌باشد؛ بگونه‌ای که پژوهشگر با خود می‌اندیشد: آخر تعقّل و روشنفکری این افراد را چه شده است که حرف‌هایی چنین پوچ و بی‌معنی را بر زبان می‌آورند؟ تمام ذخیره علمی و فرهنگی آنان، آکنده از بی‌اعتقادی، تضاد، عدم آگاهی و استدلالات بی‌مورد می‌باشد. عدم توجه به واقعیت‌های آشکار و استنادکردن بر پایه‌های چوبین، مهم‌ترین رویکرد مخالفان دین است. بدون تردید این وضعیت نامطلوب، دلیل بارزی است بر این مدعا که تئوری این آقایان، هیچ اصالت و ریشه‌ای ندارد و صحیح نمی‌باشد. بدین سان چنین آشفتگی‌هایی، در اظهارات کسانی دیده می‌شود که تئوری و نظریه آنان بکلی نادرست و غیرصحیح است. در صورتی که در نظرات و دیدگاه‌های صحیح، آشفتگی و تناقضی دیده نمی‌شود.

با توجه به حقانیت دین و بطلان نظریه مخالفان دین، روشن است که نقشه و تصوری که از کائنات براساس حقانیت مذهب به دست می‌آید، زیباترین نقشه و بهترین تصور می‌باشد و با افکار متعالی انسان، هماهنگ است. همانطور که جهان مادی، هماهنگ است؛ بر عکس، معیارهایی که بر خلاف دین می‌باشد، با ذهن انسان کاملاً بیگانه است. برتراند راسل در این باره می‌گوید:

«انسان، زاده علل و اسبابی است که از قبل هیچگونه هدف مشخصی نداشته‌اند. پیدایش انسان، رشد او، آرمان‌های او، اندیشه‌های او، محبّت او، اعتقادات او، همه و همه، فقط حاصل و نتیجه ترتیب و ترکیب اتفاقی اتم است. انتهای زندگیش، قبر است و بعد از آن هیچ نیرویی نمی‌تواند به او زندگی عطا کند. تمام تلاش‌های انسان در قرون گذشته، همه فداکاری‌ها، بهترین احساسات و کارنامه‌ها، شاهکارها، نبوغ‌ها،‌ همه و همه، با از بین رفتن منظومه شمسی برای همیشه از بین خواهند رفت. تمام قلعه و حصار موفقیت انسان، خواه ناخواه زیرآوار کائنات لِه خواهد شد. این حرف‌ها اگر صد درصد قطعی نیستند، چنان به حقیقت و واقعیت نزدیکند که هر فلسفه و ایده‌ای که آن‌ها را انکار کند، پایدار نخواهد بود» [۱۹].

این، خلاصه یک تفکر مادی و غیردینی است. براساس این دیدگاه، زندگی نه تنها بسیار مبهم و تیره و تار به نظر می‌رسد، بلکه اگر تسلیم تعبیر مادّی زندگی بشویم، آنگاه هیچ معیار روشنی برای شناخت خوب و بد در زندگی باقی نخواهد ماند. براساس قرائت مادّی زندگی، انسان‌های معصوم و بی‌دفاع را مورد بمباران بمب‌های اتمی قرار دادن، ستمی به حساب نمی‌آید. زیرا انسان‌ها روزی خواهند مرد؛ برخلاف این تصّور، در دیدگاه تفکر دینی، پرتوهای روشنی از امید وجود دارد. در تصوّر زندگی دینی، زندگی و مرگ هردو معنا دارند. تمام مقتضیات و خواسته‌های روانی ما در زندگی دینی جای خود را پیدا خواهند کرد. اگر یک اندیشه و تصوّر بعد از تطبیق با ساختارهای ریاضی، موجب اطمینان دانشمندان می‌شود و دانشمندان علوم تجربی، بر چنین پدیده‌ای یقین دارند و مدعی هستند که حقیقت را دریافته‌اند؛ تطبیق و سازگاری کامل تصوّر مذهبی زندگی با ذهن و فکر انسان، قطعاً دلیل این مدعا است که دین، عبارت است از همان واقعیتی که فطرت انسان در جستجوی آن می‌باشد. بعد از مشاهده چنین امری هیچ دلیل درستی، نزد ما برای انکار آن باقی نخواهد ماند.

مناسب می‌دانم که الفاظ و تعبیرات ریاضیدان آمریکایی بنام ارل چستر رکس (Erl Chester Rex) را نقل کنم:

«من، در بحث خود، آن اصل پذیرفته شده علوم تجربی را مورد استفاده قرار می‌دهم که برای انتخاب دو یا بیش از دو تئوری، از آن استفاده می‌شود. براساس این اصل همان نظریه انتخاب می‌گردد که نسبتاً در نهایت سادگی، تمام مسایل مورد جنجال را تشریح کند. مدت‌ها قبل وقتی این اصل برای فیصله دادن میان نظریه پتلومیس (Petolemiac)‌‌ و کوپرنیکس مورد استفاده قرار گرفت؛ نظریه پتلومیس، مدعی بود که زمین، مرکز منظومه شمسی است. کوپرنیکس، مدعی بود که خورشید مرکز منظومه شمسی می‌باشد. نظریه پتلومیس به اندازه‌ای پیچیده و مشکل بود که تئوری مرکزیت زمین رد شد» [۲۰].

من، می‌پذیرم که این استدلال من، برای جمع کثیری کافی نخواهد بود و در دروازه ذهن مادّی آن‌ها، خدا و دین راه پیدا نخواهد کرد. امّا بدون تردید موضع مخالفان دین، به خاطر کمبود دلایل در حمایت از دین، نیست؛ بلکه دلیل آن تعصّب خشک و بی‌مورد ذهنی آنان است که دلایل دینی را نمی‌پذیرند. جیمز جینز، در کتاب خود به نام «کائنات پر اسرار» چنین می‌نویسد:

«افکار مادّی ما درباره توجیه مادّی پدیده‌ها نوعی تعصّب دارند» [۲۱].

ویتکر چمبرز «Whitlaker Chambers» در کتاب خود به نام شهادت (Witness) جریانی را بیان کرده است که می‌توانست نقطه عطفی (Turning Point) در حیات او باشد. وی، درحالی که مشغول نگاه‌کردن به دختر کوچکش بود، ناگهان نگاهش، به گوش دخترش افتاد و بی‌آنکه بخواهد، ساختار گوش، او را به سوی خود جلب کرد؛ وی، در فکر فرو رفت و با خود ‌اندیشید: چگونه ممکن است که چیزی بدین پیچیدگی، خود بخود و اتفاقی به وجود بیاید؟ بدون تردید چنین چیزی تنها در اثر یک برنامه منظم و از قبل طراحی شده به وجود می‌آید»؛ امّا او، خیلی زود این تصوّر را از ذهن خود بیرون راند؛ زیرا می‌دانست که نتیجه منطقی پذیرش یک برنامه در جریان پیدایش گوش، به پذیرفتن طراح یا برنامه ریز یعنی خداوند، منجر خواهد شد. این، تصوّری بود که ذهنش برای پذیرش آن آمادگی لازم را نداشت.

توماس دیوید پارکس (Thoms David Parks)، بعد از ذکر این جریان می‌نویسد: «من عده‌ای از اساتید دانشگاه‌ها، پژوهشگران و بسیاری از همکاران علم شیمی و فیزیک را می‌شناسم که در دوران مطالعه و تجربه، دچار چنین احساساتی شده‌اند» [۲۲].

تمام دانشمندان عصر حاضر، درباره صداقت و حقانیت نظریه ارتقا و تکامل اتفاق نظر دارند. نظریه ارتقا، در تمام مراکز علمی، برتری خود را حفظ کرده است. هر مسأله‌ای که برای فهم آن نیازمند وجود اعتقاد به خدا بودیم، با سادگی تمام، بتی زیبا از نظریه ارتقا را جایگزینش کردند. امّا از طرفی دیگر نظریه ارتقا و تکامل عضوی «Oraganic Evolution» که منبع تصورات ارتقایی و تکاملی است، هنوز بدون دلیل می‌باشد. حتی بعضی از دانشمندان به صراحت اعلام کردند: این نظریه را فقط بدین خاطر می‌پذیریم که جایگزینی برایش پیدا نکرده‌ایم. سر آرتهرکیتهر در سال ۱۹۵۳ گفته بود: «ارتقا و تکامل، یک نظریه ثابت شده نیست و نمی‌تواند ثابت شود. ما فقط بدین دلیل آن را قبول داریم که تنها جایگزین آن، عقیده آفرینش است که از لحاظ علمی قابل درک و توجیه نیست».

خلاصه اینکه دانشمندان بر درستی نظریه ارتقا یا تکامل، صرفاً بدین دلیل اتفاق نظر دارند که اگر آن را ترک کنند، قهراً مجبور می‌شوند که عقیده وجودخدا یعنی عقیده خالق‌بودن الله را بپذیرند.

کسانی که در تأیید توجیه مادی تا این حد تعصب دارند، از واقعیت‌های بارز و آشکار نیز درس نمی‌گیرند و چنین واقعیتی برای آنان مفید نخواهد بود. من یقین دارم که قانع‌کردن چنین افرادی برای من مقدور نمی‌باشد.

این تعصب نیز دلیل بخصوصی دارد. در اینجا مناسب است که گفته یک فیزیکدان آمریکایی، نقل شود: «عقلانی‌بودن اعتقاد به خدا و بیهوده‌بودن انکار خدا، نمی‌تواند زمینه اعتقاد به خدا را عملاً در انسان به وجود بیاورد. مردم احساس خطر می‌کنند که مبادا با قبول کردن خدا، آزادی خود را از دست بدهند. دانشمندانی که آزادی فکری را با دل و جان می‌خواهند، تصوّر هرگونه محدودیت را برای خود وحشتناک می‌دانند».

جولین هکسلی، تصور نبوت را نوعی اظهار برتری غیرقابل تحمل می‌داند. زیرا قبول کردن کسی به عنوان پیامبر، بدین معنا و مفهوم است که سخن او، سخن خداست و همه مردم، موظفند به گفته‌هایش عمل کنند.

از آنجا که انسان، مخلوق است، نه خالق؛ لذا انسان، خدا نیست؛ بلکه بنده خدا می‌باشد و نمی‌توان این واقعیت را با یک پندار خودساخته خاتمه داد و اصلاً ما قابلیت و توانایی تغییر دادن حقایق را نداریم و فقط می‌توانیم به حقیقت اعتراف کنیم و بس. اگر ما، عاقبت شترمرغ را برای خود دوست نداریم، خوبست که خردمندانه حقایق را‌ بپذیریم و آن‌ها را انکار کنیم. کسی که حقایق را انکار می‌کند، به خودش ضرر می‌رساند و نمی‌تواند کوچک‌ترین ضرری به حقیقت وارد کند.

[۱۸] Man in the Modern World, P. ۱۱۲. [۱۹] Limitations of Science, P. ۱۳۳. [۲۰] The Evidence of God, P. ۱۷۹. [۲۱] Mysterious Universe, P. ۱۸۹. [۲۲] Mysterious Universe, P. ۱۹۰