راه نجات از شر غلاة - بحث غلاة

فهرست کتاب

[خود آیت الله العظمی! اقرار دارد که ائمّه علیهم السلام هرگز مقام سلطنت و فرماندهی بر جهان هستی را دربارۀ خود قائل نبوده‌اند و تلاش نافرجام ایشان در پاسخ به آن]

[خود آیت الله العظمی! اقرار دارد که ائمّه علیهم السلام هرگز مقام سلطنت و فرماندهی بر جهان هستی را دربارۀ خود قائل نبوده‌اند و تلاش نافرجام ایشان در پاسخ به آن]

آیت الله العظمی! در فصل سوّم کتاب خود راجع به مدّعای خود از پیش خود اشکالاتی تراشیده سپس به جواب‌گویی پرداخته است: مثلاً در صفحۀ ٨٠ گفته است: «دیگر از اشکالاتی که می‌شود آن است که مقام سلطنت و فرماندهی نسبت به جهان هستی را خود ائمّه هم دربارۀ خود قائل نبوده‌اند و قولاً و عملاً این انتساب را تخطئه و تکذیب کرده‌اند، به این دلیل که ولایت و سلطنت مفروض چنان‌که گفته شد ناشی از کمال علم و اراده و عمل است، یعنی باید شخص ولی از نظر علم، محیط به تمام جهات و جوانب عالم ملک و ملکوت و مُطّلع بر غیب و ظهور و باطن و آشکار جهان بوده هیچ مطلبی بر او مخفی و از جواب هیچ سؤالی عاجز و در حلّ هیچ مشکلی محتاج به دیگری نباشد و از جنبۀ قدرت نیز عاجز از هیچ دشمن و مستأصل در برابر هیچ حادثه و مقهور هیچ گونه بلای مالی و جانی نباشد؛ و از نظر عقل هم معصوم و منزّه از هر عیب و نقص عملی و بری و مطهّر از هرگونه لغزش و خطا بوده باشد، تا بتواند مقام نیابت از مَنُوبُ عنه را که خداوند عالم قادر متّصف به جمیع اوصاف کامله و منزّه از تمام صفات سلبیه است، احراز و خلافت آن مستخلف را واجد و سرپرستی کشور خداوند را به عهده بگیرد».

أوّلاً: در این جملات، خود آیت الله العظمی! اقرار دارد که ائمّه علیهم السلام هرگز مقام سلطنت و فرماندهی بر جهان هستی را دربارۀ خود قائل نبوده و قولاً و عملاً این انتساب را تخطئه و تکذیب کرده‌اند. بلکه چنان‌که بعداً در باب غُلُوّ و غُلات بحث خواهیم کرد، تمام کسانی که چنین ادّعا، بلکه خیلی کم‌تر و کوچک‌تر از آن را دربارۀ هر یک از ایشان علیهم السلام قائل شده‌اند صدها و هزارها مرتبه آنان را لعن کرده و از ایشان اظهار برائت نموده‌اند؛ و صحابه و یاران و دوستان و شیعیان خود را از همنشینی با چنین کسان منع فرموده و گویندگان را نفرین کرده‌اند.

امّا این آیت الله العظمی! با این کیفیت باز هم می‌خواهد همان چیزی را که خود ائمّه علیهم السلام به اقرار خودش تخطئه و تکذیب کرده‌اند، دربارۀ ایشان مسجّل و تثبیت نماید!!.

بلی، در میان مریدان و دوستان، گاهی افراد احمق و نادانی پیدا می‌شوند که ارادت و محّبت‌شان محبّت همان خرسی است که داستان آن را مولوی با این بیت در مثنوی شروع می‌کند:

اژدهایی خرس را درمی‌کشید
شیر مردی رفت و فریادش رسید

و چون خرس از دهان اژدها نجات یافت و خواست احسان نجات دهندۀ خود را تلافی کند، همین‌که آن مرد خوابید برای راندن مگس از صورت او، تخته سنگی را بر صورت مُنجی خفته، کوبید! و این نکته را برجهانیان روشن کرد که: «دوستی بی‌خرد، خود دشمنی است!» و بساکه بیشتر علّتِ ادّعای مدّعیانِ الوهیت چون فرعون و شدّاد و نمرود و رؤسای ادیان باطله مانند باب و بهاء، از فرط حماقت همین مریدان احمق باشد! و گرنه هیچ عاقلی گردِ این ادّعاها نمی‌گردد.

چنان‌که در احوال میرزا حسین علی بهاء آورده‌اند که مریدِ داغ و پرحرارتی به نام میرزا روح الله داشت، روزی به او گفت: میرزا روح الله! اگر من خود اقرار کنم که من خدا نیستم تو دست از این ادّعا برمی‌داری؟ میرزا روح الله گفت: خیر! اگر فرضاً روزی هم تو دست از این ادّعا برداری آن‌گاه من تو را تبلیغ کرده و به تو ثابت خواهم کرد که تو خدایی!!!.

حالا این آیت الله العظمی که خود در اخبار اهل بیت اطهار خوانده است که آن بزرگوارن چگونه به کرّات از این قبیل کفرّیات مردم دربارۀ ایشان، اظهار برائت و بیزاری کرده و گویندگان را لعنت و نفرین نموده‌اند، و به قول خود او تخطئه و تکذیب کرده‌اند بنابراین اصرار دارد که ثابت کند که خیر، مطلب غیر از این است!.

و اگر خود ائمّه علیهم السلام حضور داشته شاید با همین دلائل بندِ تُنبانی می‌خواست ایشان را تبلیغ کند که خیر، شما متصرّف در کون و مکان و محیط و مدّبرِ عالم امکان‌اید!! هر چند خود از آن اظهار برائت و قائلین به آن را لعنت می‌کنید، یعنی خودتان هم نمی‌دانید که خدایید ولی دیگران می‌دانند!!.

ثانیاً: جناب آیت الله العظمی پنداشته قدرت بر اداره کردن امور جهان و تدبیر کار آفریدگان و رسیدگی به ملک زمین و آسمان، فقط در این است که شخص از جواب هیچ سؤالی عاجز و در حلّ هیچ مشکلی محتاج به دیگری نباشد و از جنبۀ قدرت نیز از هیچ دشمن عاجز و در برابر هیچ حادثه مستأصل و مقهورِ هیچ گونه بلای مالی و جانی نباشد، با این‌که ممکن است در بین افراد بشر واجدین چنین صفات یا پاره‌ای از این صفات بوده باشند و مع ذلک خدا نیستند! و هرچند که اولیای متصرّف در کون و مکان او طبق تاریخ و سیرۀ ارجمندشان دارای تمام آن صفات نبوده‌اند، چنان‌که خود او هم در صفحۀ ٨١ کتاب خود گفته است: «ولی وقتی در تاریخ حیات و کیفیت زندگی ائمّۀ دین دقّت و مطالعۀ کامل می‌کنیم می‌بینیم بر حسب ظاهر واجد این سه مرتبه که بیان شد نبوده‌اند بلکه مطالبی به چشم می‌خورد که موهم خلاف این مقام است».

سپس به شرح عجز ائمّه در واجد بودن این سه مرتبه پرداخته که در علم بسا مورد اظهار بی‌اطّلاعی می‌کرده‌اند و در قدرت نیز محکوم به حکم محیط بوده‌اند و مقهور چنگال طبیعت و مغلوب حوادث دوران می‌گشتند و در قسمت عصمت هم خلاف این مقام در گفتار خودشان مشاهده می‌شود و اکثر آنان ضمن دعاها و مناجات با خدا اعتراف به گناه و اذعان به خطا کرده‌اند!.

أوّلاً: بنابه قول تو کسی واجد این صفات خواهد بود که در علم از جواب هیچ سؤالی عاجز و در حل هیچ مشکلی محتاج به دیگری نباشد و از جنبۀ قدرت نیز عاجز از هیچ دشمن و مستأصل در برابر هیچ حادثه و مقهور هیچ‌گونه بلای مالی و جانی نباشد و از نظر عقل هم معصوم و منزّه از هر عیب و نقص عملی و بری و مطهّر از هرگونه لغزش و خطا بوده باشد.

امّا بدان باز هم چنین کسی نمی‌تواند مقام نیابت از خدا را که متّصف به جمیع اوصاف کامله و منزّه از تمام صفات سلبیه است، احراز کند و خلافت خدا را واجد و سرپرستی کشور خدا را عهده‌دار شود. زیرا خداوند خیلی بیش از آن‌که تو تصوّر کرده‌ای بزرگ‌تر است و ادارۀ امور جهان و تدبیر عالم امکان هم خیلی بیشتر به صفات کامله‌ای که تو می‌پنداری احتیاج دارد که کسی با این صفات که «در جواب هیچ سؤالی عاجز نباشد و..........» بتواند جانشین خدا شود و متصرّف در عالم امکان گردد! صرف نظر از این‌که خدای متعال احتیاج به نائب و وزیر و جانشین و سرپرست در امور کشور خود ندارد و قائلین به چنین گفتار از بدترین مشرکین و کفّاراند!.

ثانیاً: اخبار و آثار بسیاری که از ائمّه اطهار   باقی مانده است خود حاکی است که خود آن حضرات از چنین نسبت‌ها بیزار و از گویندگان آن در آزار بوده‌اند و آنان را لعن و نفرین کرده‌اند و در دعاها و مناجات اظهار کمال بندگی و عجز و تقصیر در مقابل پروردگار می‌نمودند. بنابراین تو با چند حدیث چرند! که از غالیان و دشمنان دین باقی مانده است که تو نمونه‌ای چند از آن را در این کتاب آورده‌ای که با تمام کذب و غُلُوّ آن‌ها باز هم موهم این معنی نیست که آنان نائب و جانشین خدا و سرپرست کشور او هستند!.

آیا می‌خواهی بگویی که آن بزرگواران در خلوت در مقابل خدای متعال اظهار عجز و بندگی می‌کردند، و در حضور مردم ادّعای خدایی می‌کردند!! یعنی نَعُوذُ بِالله منافقِ مردم فریب بوده‌اند!!.

مثلاً مانند فرعون که در خلوت در مقابل خدا اظهار عبودیت و ناچیزی و بندگی می‌کرد امّا در حضور مردم ادّعای الوهیت می‌نمود! بر خلاف موسی  ÷ که در خلوت و جلوت بنده بود، چنان‌که مولوی می‌گوید:

روز موسی پیش حق گریان شده
جنیمه شب فرعون هم نالان شده
کاین چه غُلّ‌است ای خدا در گردنم
گرنه غُلّ باشد که گوید! من منم!

وای از این تهمت که هرگز ائمّه علیهم السلام چنین نبودند.

حال ببینیم دلایلی که در حلّ این اشکال که خود کرده‌ای چیست؟

آیت الله العظمی در این موضوع که امام عالم و محیط به تمام جهات و جوانب عالم است، نوشته است: «باید دانست که علم اولیای خدا ارادی است یعنی اگر اراده کنند که بدانند می‌دانند ولی اگر اراده نکنند و نخواهند عالم موضوعی شوند نمی‌دانند!».

حالا چرا و به چه دلیل علم‌شان ارادی است؟ البتّه: «المعنی فی بطن الشاعر»! لابد دلیلش چند حدیث علیل است که از حیث سند ضعیف و مجهول‌اند چنان‌که علامۀ مجلسی رحمه الله در «مرآة العقول» که در شرح بر کافی تألیف نموده و در آن بابی است با عنوان «أن الأئمة إذا شاؤوا أن يعلموا علموا» و در آن سه حدیث آورده است که دوتای آن‌ها از حیث سند ضعیف و یکی دیگر مجهول است! با این سه حدیث ضعیف و مجهول چنین ادّعای خلاف عقل و نقل را می‌خواهد دربارۀ ائمّه علیهم السلام اثبات کند!!.

از حیث عقل هم معلوم است که انسان تشنۀ دانستن است و هر چیزی علمش بهتر از جهل، پس چرا نخواهند بدانند؟!.

از حیث نقل هم پیغمبر خدا که شخص اوّل عالم امکان است به موجب آیات شریفۀ قرآن مأمور است که همواره از درگاه إلهی زیادتی علم طلب نموده و عرض کند:¬ ﴿وَقُل رَّبِّ زِدۡنِي عِلۡمٗا ١١٤ [طه: ١١٤] «پروردگارا دانشم را بیفزای». پس با چنین احادیثی که مخالف عقل و وجدان و ضدّ آیات قرآن است چرا چنین مطلبی را باور کنیم؟

حالا برویم به سراغ احادیثی که دلیل بر مدّعای خود آورده است که ائمّه به تمام علوم آگاه بوده‌اند: یکی آن خبر است که امیر المؤمنین به ابن عبّاس در تفسیر قرآن گفته است که «من نقطة باء بِسْمِ الله هستم!».

ما اکنون که مشغول نوشتن این کتاب هستیم فصل تابستان است و در یکی از دهات قم (قریۀ دیزیجان) هستیم و به کتابخانۀ خود دسترسی نداریم که سند این حدیث را بررسی کنیم امّا از لحاظ تاریخ مسلّماً این حدیث جعلی و دروغ است و به فرمودۀ شهید ثانی (ره) در کتاب «الدّراية» رسواترین حدیث آن است که تاریخ آن را تکذیب کند!.

بر طبق تواریخ معتبره نقطه‌گذاری بر حروف، از زمان عبد الملک مروان شروع شد و نسخه‌های قرآن که از آن نوشته شده است اصلاً نقطه نداشته چنان‌که هم اکنون نسخه های قرآنی که از آن زمان کپی و چاپ شده و در دسترس همگان است بدون نقطه است. پس در زمان امیر المؤمنین  ÷ هیچ بایی نقطه نداشته که آن حضرت نقطۀ باء بسم الله باشد! لذا این حدیث به تصدیق تاریخ از بیخ دروغ است[١٤٩].

حدیث دیگری که در این باب آورده است و خواسته است علوم لا یتناهی ائمّه را بدان ثابت کند داستان مباحثه‌ای است که حضرت صادق  ÷ با ابو‌حنیفه داشته است هر چند آن داستان در کتب احادیث ضبط است ولی چندان باور کردنی نیست! باز ما دربارۀ این حدیث نیز از بررسی سند آن به علّت گفته شده، معذوریم[١٥٠]. امّا عقلاً هرگز گمان نمی‌رود که حضرت صادق  ÷ هیچ‌گاه در مقام کوبیدن ائمّه و فقهای معاصر خویش بوده است و ابو‌حنیفه که خود از ارادتمندان حضرت صادق بود اهل بیت را پنهان نمی‌کرد، در صدد مقابله با آن حضرت باشد.

امّا آیت الله العظمی نوشته است: «حضرت از ابوحنیفه پرسیده است: بول پلید‌تر است یا جنابت؟ ابوحنیفه گفت: بول! امام فرمود: پس چرا برای خروج منی غسل لازم است است و برای بول نیست؟ ای ابوحنیفه آیا نماز افضل است یا روزه؟ گفت: نماز، فرمود: پس چرا زن حائض روزه را باید قضا کند!؟ آیا قتل نفس گناهش بزرگ‌تر است یا زنا؟ گفت: قتل، امام فرمود: پس چرا برای ثبوت قتل دو شاهد کافی و برای زنا کمتر از چهار نفر کافی نیست؟ ابو‌حنیفه در جواب همه عاجز و بیچاره ماند!!».

لابدّ به عقیدۀ آیت الله، با این کیفیت لیاقت امام برای اداره کردن و تصرّف در عالم امکان ثابت شد!! تصوّر می‌رود این قبیل مباحثات را کسانی که خواسته‌اند میدان عداوت و دشمنی موهوم بین حضرت صادق  ÷ و ابو‌حنیفه باز کنند و آنان را نسبت به یکدیگر چون دو مخالف غرض‌ورز نشان دهند، ساخته‌اند، تا غلبۀ یکی را بر دیگری ثابت و در نتیجه فاصلۀ پیروان این دو را بیشتر کنند! و گرنه این‌ها مطالبی نیست که فقیهی مانند ابو‌حنیفه آن را نداند یا داننده‌ی آن عالمِ کون و مکان و مدبّر امور جهان باشد؟!.

عجیب آن است که خود آن حضرت هم به این مسائل مشکله جوابی نداده و فقط به اشکال نقضی به ابو‌حنیفه اکتفا نموده است!!.

اینک این ناچیز که هیچ ادّعایی ندارد و خدای را شاهد می‌گیرم که تاکنون هیچ جوابی را نه از حضرت صادق و نه دیگری در جایی شنیده‌ام امّا با میزانی که از شریعت اسلام در دست دارم، پاسخ این مسائل را می‌دهم و ابوحنیفه‌ی خیالی را از خجلت حضرت صادق خیالی! بیرون می‌آورم و یا در واقع جاعلِ حدیث را خجل می‌کنم زیرا من به راستی دوست‌دار حضرت جعفر  ÷ و آباء کرام او هستم.

اینکه ابوحنیفه بر فرض این روایت، گفته است که بول پلیدتر است از جنابت، گفتۀ او صحیح است، زیرا هم علم و تجربه ثابت کرده است که بول از تمام نجاست پلیدتر است و هم شرع مطهّر اسلامی زیرا برای شستن هر نجاستی بعد از زوال عین، یک بار شستن را کافی دانسته مگر بول را که حدّ اقل شستن آن دو مرتبه است.

امّا این‌که چرا در خروج منی؟ غسل لازم است و برای بول نیست؟ علّتش آن است که منی چون از اعصاب جدا می‌شود و اعصاب هم‌چون چادری بر سرتاسر بدن محیط است چنان‌که بر هر کسی در حین عمل و خروج منی ظاهر و معلوم است که قشعریره و سستی در تمام اعضاء رخ دهد و بعد از خروج منی عَرَقی که از انسان خارج می‌شود بوی مخصوص دارد که خود حاکی است که سرتاسر بدن در این عمل شرکت داشته است. لذا شستن تمام بدن واجب است و آن با یک مرتبه به حدّ اقلّ کافی است، پس معلوم شد که بول از منی پلیدتر است و علّت غسل آن هم معلوم است.

اما مسألۀ دوّم که امام  ÷ از ابوحنیفه پرسیده است: آیا نماز افضل است یا روزه؟ و ابوحنیفه در جواب عرض کرد نماز! جواب ابوحنیفه صحیح است و نماز افضل است زیرا عقل و نقل افضلیت آن را ثابت کرده است و پیامبر اکرم ص آن را نور چشم خود خوانده است امّا این‌که چرا زن حائض باید روزه را قضا کند امّا نماز را نباید قضا کند؟ علّتش آن است که در سال بیش از یک ماه روزه نیست و اگر زن در آن حائض شود چون حدّ اکثر زمان حیض ده روز و حداقلّ آن سه روز است چنین فرض می‌کنیم که حدّ أکثر آن باشد که ده روز است، در این صورت هم در طول سال، زنی که در ماه رمضان حائض شده است حدّاکثر نمی‌تواند ده روز و بسا که نتواند سه روز، روزه بگیرد یا اصلاً بر او روزه‌ای واجب نشود. امّا همین زنی که بر فرض حدّاکثر در سال فقط ده روز قضای روزه می‌گیرد هرگاه قضای نماز هم بر او واجب می‌بود، باید در سال یکصد و بیست شبانه روز نماز را قضا نماید و این تکلیف شاقّی است بر یک زن؛ و شریعت آسان چنین تکلیفی نمی‌کند: ﴿يُرِيدُ ٱللَّهُ بِكُمُ ٱلۡيُسۡرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ ٱلۡعُسۡرَ [البقرة: ١٨٥] «خداوند برای شما آسانی می‌خواهد و برای شما دشواری نمی‌خواهد» ﴿وَمَا جَعَلَ عَلَيۡكُمۡ فِي ٱلدِّينِ مِنۡ حَرَجٖۚ [الحج: ٧٨] «خدا در دین هیچ رنج و دشواری برای شما ننهاده است». لذا زنان را از قضای نماز علی رغم افضلیتِ آن، معفوّ داشته است.

امّا این‌که امام از ابوحنیفه پرسیده باشد: آیا گناه قتل نفس بزرگ‌تر است یا زنا؟ و ابوحنیفه گفته باشد: قتل؛ جواب ابوحنیفه صحیح است. زیرا خدای متعال در آیات قرآن گناه قتل را بزرگ‌تر از زنا شمرده است و عقل سلیم هم آشکارا بدان شهادت می‌دهد، حدّ زنا بر فرض ثبوت، صد تازیانه و حدّ قتل، قتل است. امّا این‌که چرا در قتل به دو شاهد اکتفاء شده و در زنا به چهار شاهد، به سبب آن است که وقوع قتل معلوم و غیر قابل تردید است فلذا فقط مرتکب آن را باید شناخت و آن به دو شاهد عادل ممکن است. امّا وقوع زنا نامعلوم و اثبات آن مشکل است، زیرا تنها وجود یک زن و مرد نامحرم در بستری، وقوع زنا را مسلّم نمی‌کند وبرای ثبوت آن اثر و علامتی نیست جُز دیدن چهار نفر به یک کیفیت مُثبِته و گرنه کیفیت‌های مُقَرِّبه چون بوسیدن و برهنه بودن و سایر احوال نمی‌تواند آن را ثابت نماید. پس معلوم شد که گناه قتل از گناه زنا بزرگ‌تر است و علّت دو شاهد آن و چهار شاهد این، نیز معلوم گردید.

همچنین معلوم و مسلّم است که کسی با دانستن جواب این مسایل، محیط به تمام جهات و جوانب عالم مُلک و مطلّع بر غیب و ظهور و باطن و آشکارِ جهان نیست و حضرت صادق  ÷ هم با طرح این مسائل نمی‌خواسته است این مطلب را ثابت کند، زیرا هرگز ابوحنیفه چنین ادّعایی نداشته است، و شما بی‌جهت خود را به زحمت انداخته‌اید و بسیار از مرحله دور افتاده‌اید!! و چنان‌که گفتیم ظاهر این است که این مجادلاتِ ساختگی، کار کسانی است که همواره خواسته‌اند آتش عداوت را بین مسلمین برافروزند و شکاف تفرقه را عمیق‌تر کنند؛ و گرنه ابوحنیفه و سایر ائمّۀ مذاهب اسلامی خود از ارادتمندان حضرت صادق و سایر اهل بیت بوده‌اند[١٥١]. چنان‌که به تصریح شیخ طوسی (ره) در کتاب «أسماء الرّجال» بنابر نقل علاّمه عبد الجلیل رازی در کتاب «النّقض» (صفحۀ ٢٠٤) فرموده است: «وكان محمّد بن إدريس شافعي من أصحابنا» «شافعی از اصحاب ما و شیعیان است». پس هم ابوحنیفه و هم شافعی از محبّان اهل بیت رسول الله  ص بوده‌اند.

باری آیت الله العظمی در صفحۀ ٣٢٤ وارد بحث چگونگی علم امام شده است و می‌نویسد: «و اما کیفیت علم ائّمه و مقدار و میزان آن را این مختصر گنجایش بیان کافی و شرح وافی ندارد». یعنی اگر کتاب شما مفصّل می‌شد آیا می‌توانستید کامل بیان کنید؟!.

آن‌گاه برای اثبات مدّعای خود به پاره‌ای از احادیث کافی (در علم امام) که در آن‌ها ائمّه علیهم السلام فرموده‌اند ما چنین و چنان هستیم پرداخته و از آن جمله حدیثی را از اصول کافی «بَابٌ فِيهِ ذِكْرُ الصَّحِيفَةِ وَالْـجَفْرِ وَالْـجَامِعَةِ وَمُصْحَفِ فَاطِمَةَ ‘» آورده است[١٥٢] که ابوبصیر نقل می‌کند که به حضرت صادق عرض کردم: می‌خواهم از شما پرسش کنم امّا در این خانه کسی است که مایل نیستم سخنم را بشنود، حضرت پرده‌ای میان خود و اطاق دیگر کشید. در حالی که عبارت خبر چنین است: «فَرَفَعَ أَبُو عَبْدِ اللهِ  ÷ سِتْراً بَيْنَهُ وَبَيْنَ بَيْتٍ آخَرَ» حضرت پرده‌ای را که بین خود و اطاق دیگر بود بلند کرد و سر کشید تا ببیند کسی هست یا نیست!.

٢لطف خبر در این است که امامی که به عقیدۀ اینان عالـم بما كانَ وما يكونُ و محیط به تمام عوالم وجود است، از درون خانۀ خود و از پشت پرده‌ای که بین دو اطاق آویخته بود خبر ندارد؛ و ناچار است با بلند کردن پرده و سرکشی به آن به امر ابوبصیر اطمینان دهد که هرچه می‌خواهی بپرس، زیرا در پشت پرده کسی نیست، و بهتر از آن این‌که چون ابوبصیر می‌خواسته از علم غیب امام بپرسد امام با این عمل به تمام مسائل او جواب داده است! یعنی کسی که از اطاق مجاورِ خود خبر ندارد، تو چه از او می‌پرسی؟! و اگر گفته شود که این عمل را امام برای ابوبصیر کرده است که او ببیند که در اطاق دیگر کسی نیست! باید گفت: بدبختانه ابوبصیر کور بوده است و احتیاج به بلندکردن پرده و نگاه کردن نداشته است، پس اگر امام پرده را بلند کرده است، برای اطمینان خودش بوده است!.

باری این حدیث می‌گوید که امام به ابوبصیر فرمود: در نزد ما علم ما کان و ما یکون هست تا جایی که می‌فرماید: اینها تمامِ علم نیست بلکه علم آن چیزی است که در شب و روز و امر پس از امر، حادث می‌شود تا روز قیامت، که معلوم نیست در این جمله‌ها امام می‌فرماید: این علم هم مخصوص ماست یا مخصوص خداست!.

در حالی که احادیث دیگر می‌گویند که در مصحف فاطمه جُز احکام نبوده است و مربوط به علم ما کان و ما یکون که اینان ادّعا می‌کنند نیست یعنی همان احکام محتاج الیه مردم بوده است. به هر صورت بازهم با داشتن مصحف فاطمه که در آن علم ما کان و ما یکون هم باشد کسی مدبّر عالمِ امکان و متصرّف در کون و مکان نمی‌شود. و ابوبصیر هم هیچ‌گاه چنین عقیده‌ای دربارۀ امامان نداشته است! چنان‌که عن قریب شرح آن خواهد آمد إن شاء الله تعالی[١٥٣].

جناب آیت الله! از این حدیث چنین نتیجه گرفته است: «بنابراین هیچ مطلبی از علم آنان پوشیده نیست در زمان‌ها و مکان‌های دور و از پس پرده‌ها، ضمایر دل‌ها و قعر زمین و اوج آسمان و اعماق دریاها اطلاع دارند!» ملاحظه می‌فرمایید که از حدیث این چنینی چه نتیجه‌های عجیب و غریب می‌گیرد و بعد استنتاخ می‌کند که: «نخست وزیرِ دربارِ إلهی باید از عموم نقاط کشورِ وجود خبر داشته باشد!!».

اگر این تشبیه صحیح باشد توجّه داشت که حقّاً نخست وزیر باید حتی از شاه هم با اطّلاع‌تر باشد زیرا اگر شاه از نقطه‌ای از کشورش بی اطّلاع باشد چندان عیب نیست که نخست وزیر از آن بی‌اطّلاع باشد! حال باید دید آیا خدا به نخست وزیر احتیاج دارد که نخست وزیر او از عموم نقاط کشور وجود خبر داشته باشد یا خیر؟ به عقیدۀ موحّد و مؤمنینِ به قرآن، قائل شدن نخست وزیر برای خدا شرک و کفر است!.

آن‌گاه حدیثی از کتاب «بصائر الدّرجات» آورده است که مضمون آن این است که ائمّه علیهم السلام به مریضی شیعیان مریض و به حزن آنان محزون می‌شوند که در جواب آن باید گفت: اوّلاً: مضمون این حدیث در هر کتابی که بوده باشد چون بر خلاف عقل است مردود است. زیرا اگر ائمّه به مریضی هر یک از شیعیان مریض و به حزن هر کدام آن‌ها محزون شوند، لازمه‌اش آن است که همواره مریض و به شدّت درجۀ مرض هر کدام از شیعیان بر شدّت بیماری امام افزوده شود تا جایی که مثلاً شدّت تب آن حضرت از میلیون‌ها درجه که هیچ کوه و سنگی هم طاقت آن را ندارد بالاتر باشد و هم‌چنین حزن آن بزرگواران!!!.

مگر این‌که بگوییم: یا شیعیان آن حضرت آن قدر کم‌اند که از یکی دو نفر تجاوز نمی‌کند یا طاقت آن‌ها در مقابل این امراض آن قدر زیاد است که مثلاً تب چند میلیون درجه را هم تحمّل می‌کنند!! و هر کدام از این تصوّرات، خام و احمقانه است!!.

ثانیاً: کتابی که این روایت را از آن نقل کرده، یعنی کتاب «بصائر الدرجات» منسوب به صَفّار است که مشتمل بر غلوّ و گزاف و مطالب دور از عقل و انصاف است به طوری که جناب «محمّد بن الحسن بن الولید» (ره) استاد بزرگوار شیخ صدوق و هم‌چنین خود شیخ صدوق و پدر بزگوارش آن کتاب را از صفّار ندانسته و مردود و غیر قابل اعتناء می‌شمردند[١٥٤].

ثالثاً: راوی این روایت «ابوداود نفیع بن الحارث السّبیعی» است که به تصریح مرحوم غضایری در روایاتش مناکیر است و باید در آن توقّف نمود[١٥٥]، و مرحوم علاّمه نیز او را در خلاصه در ردیف ضعفا آورده است[١٥٦].

رابعاً: در این روایت حضرت أمیر المؤمنین  ÷ به رمیله فرموده است: «يا رميلة ليس يغيب عنا مؤمن في شرق الأرض ولا في غربها» و معنای آن این است که هیچ مؤمنی در شرق زمین باشد در غرب آن از ما غائب نیست!!.

آیا با چنین حدیث مزخرف منکری می‌خواهی تصرّف و علم امام را به ما کان و ما یکون ثابت کنی یا می‌خواهی ثابت کنی که «الغريق يتشبّث بكل حشيش».

آن‌گاه با ذکر چنین حدیث منکری نتیجه‌ای عجیب گرفته و کفری صریح گفته و نوشته است: «خلاصه همان علمی که خدا دارد و می‌فرماید: ﴿عَٰلِمِ ٱلۡغَيۡبِۖ لَا يَعۡزُبُ عَنۡهُ مِثۡقَالُ ذَرَّةٖ فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَلَا فِي ٱلۡأَرۡضِ[سبأ: ٣] «خداوند عالم به غیب است آنچنان‌که هیچ ذرّه‌ای در زمین و آسمان از اطّلاع او و خارج نیست» همان علم برای ائمّه و أولیاء نیز می‌باشد» (أمراء هستی، ص٣٢٩).

ما تا کنون شرکی به این صراحت از هیچ‌کس نشنیده‌ایم و چون حقیقتاً هرکس که اندک اطّلاعی از مبانی اسلام داشته و بدان معتقد باشد، تحمّل چنین کفری بر وی بسی سخت و ناگوار است خصوصاً که چنین کفریاتی موجب ذلّت و بدبختی همکیشان و هموطنان ما در نزد سایر مسلمانان بلکه جمیع عقلای جهان است؛ لذا خود را به زحمت و خسارت و حتی تهمت پاره‌ای از جاهلان و عوام النّاس که آلت بی‌اراده‌ی اینگونه آیات عظام (؟!) و نویسندگان و گویندگان از این طبقه هستند، مبتلی کرده و به نوشتن این رساله، برای رفع تهمت از شیعیان راستین و تنزیه امامان بزرگوار علیهم السلام از اینگونه نسبت‌های ناروا پرداختیم و در این راه از هیچ پیشامدی اندیشه نداشته و به ملامت هیچ ملامت‌گری اعتناء نمی‌کنیم زیرا کار به جایی رسیده که حتّی از قتل و نهب و حرق و ضرب نباید اندیشید و باید بدعت و شرک را با هر وسیله‌ای که ممکن باشد از بین برد. و خدا می‌داند که جهاد در این راه از جهاد با کفّار و مشرکین بسی بالاتر و مفید‌تر است. زیرا فتنه از داخل و دشمن از درونِ خانه حمله کرده است، و از عدوی درونی باید بیشتر پرهیز کرد تا از خصم بیرونی! و بِاِللهِ التَّوفیق و علیه التکلان وهو الـمستعان.

عدوی خانه خنجر تیز کرده
تو از خصم برون پرهیز کرده؟!

***

سلسله‌ی راه نجات از شر غُلات

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَنفِقُواْ مِمَّا رَزَقۡنَٰكُم مِّن قَبۡلِ أَن يَأۡتِيَ يَوۡمٞ لَّا بَيۡعٞ فِيهِ وَلَا خُلَّةٞ وَلَا شَفَٰعَةٞۗ وَٱلۡكَٰفِرُونَ هُمُ ٱلظَّٰلِمُونَ ٢٥٤ [البقرة: ٢٥٤]

[١٤٩]- ر.ک. «عرض اخبار أصول بر قرآن و عقول» ص ٢٤٠-٢٤١، ٢٩٥.

[١٥٠]- برخی از رُوات این قصّه‌ها عبارت اند از: «بشیر بن یحیی العامری»که مهمل است و دیگری «ابن ابی لیلى» است که وضع خوبی ندارد و علمای رجال او را تضعیف کرده‌اند. و «عیسى بن عبد الله القرشی» نیز مهمل است (برقعی).

[١٥١]- علاّمه عبد الجلیل رازی (ره) در کتاب النّقض (ص ١٣٠) فرموده است: منصور ابوحنیفه را بارها الحاح کرد که به امامت من اقرار و اعتراف ده، ابوحنیفه امتناع کرد و می‌گفت: امامت با زید علی راست یا جعفر صادق راست یا آن کس که ایشان اختیار کنند از این سبب ابوجعفر منصور، ابوحنیفه را محبوس فرمود و در آن حبس زهرش داد و فُضَلای اصحاب او را معلوم است که او را منصور کشت به سبب دوستی و پیروی آل رسول... و همه روایت از محمّد باقر و جعفر صادق کند، موحّد و عدلی مذهب است و به آل مصطفى، تولی کرده است... و با رحمت و جوار خدا باشد. مولّف محترم درست گفته‌اند و ابوحنیفه از علاقه‌مندان حضرت صادق و بزرگان اهل بیت بود و از زید بن علی بن الحسین در مبارزه‌اش علیه هشام بن عبد الملک طرفداری می‌کرد و حضرت صادق دربارۀ او فرموده: «رحم الله أبا حنیفة لقد تحققت مودته لنا في نصرته لزید بن علي» «خداوند ابوحنیفه را رحمت فرماید که با جانب‌داری و کمک به زید بن علی، دوستی‌اش با ما اهل بیت را ثابت کرد». ابوحنیفه چنانکه مولّف فرموده در زندان منصور دوانیقی وفات یافت (برقعی).

[١٥٢]- این حدیث در اصول کافی از «احمد بن محمّد» از «عبد الله الحجال» از «احمد بن عمر الحلبی» از ابو بصیر نقل شده امّا جای این سؤال است که «احمد بن عُمَر» که از اصحاب حضرت رضا و جواد است چگونه بلا فاصله آن را از ابو بصیر که از اصحاب حضرت صادق و کاظم است بدون واسطه نقل کرده است؟!. همچنین مفید است که در بارۀ این حدیث و سایر احادیث باب مذکور رجوع شود به تحریر دوّم «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول»، صفحۀ ٥٨٩ به بعد (برقعی).

[١٥٣]- ر.ک. کتاب حاضر، ص٦١.

[١٥٤]- شیخ صدوق فرموده است: «کلّما لم یصحِّحه ذلك الشیخ قُدِّس سرُّه ولم یحکم بصحته من الأخبار فهو عندنا متروك غیر صحیح» هر چه از اخبار که آن شیخ صحیح نشمرده و به صحت آن حکم نکرده، نزد ما نیز متروک و غیر صحیح است» (تنقیح المقال، ج٣، ص١٠٠).

[١٥٥]- تنقیح المقال، ص٢٧٥، ج٣، رجال تفرشی ص ٣٦٦.

[١٥٦]- رجال العلاّمه الحلی، چاپ نجف، ص٢٦٢.