وقایعی چند از گشتزنی حضرت فاروق اعظم
۱- کجای دنیا شاهد چنین پادشاه و فرمانروایی بوده است که وظیفة نگهبانی را هم خودش انجام دهد؟! حضرت فاروق اعظمسشبها تنها در کوچه و خیابانهای مدینه گشت میزد و فقط یک تازیانه در دست داشت و در راهی که میگذشت اگر به خلاف کاری که قابل مجازات و تنبیه بود برخورد میکرد، او را تنبیه مینمود. نه تنها در مدینه بلکه هرگاه به سفر میرفت، آن را با خود میبرد و مردم میگفتند که تازیانة ایشان از شمشیر دیگران ترسناکتر است. وقایع گشتزنی ایشان بسیار است. و همچینانکه از بقیة اوصاف و احوال ایشان مقداری نوشته شد، وقایعی چند از نگهبانی و گشتزنی فاروق اعظمسذکر میگردد:
روزی قافلهای از تجار وارد مدینه شده در بیرون از شهر قصد توقف و اتراق نمود. حضرت عمر فاروقشبه عبدالرحمن بن عوفشفرمود: بیا من و تو امشب برای این قافله نگهبانی دهیم، چنانکه آن شب نگهبانی قافله را به عهده گرفتند و هردو در آنجا نماز تهجّد ادا کردند تا این که صدای گریة بچهای چند بار شنیده شد. حضرت فاروق اعظمشنزد مادر بچه رفت و گفت: چرا فرزندت را به گریه درآوردهای. در آخر شب باز آواز گریه به گوش رسید. دوباره به آنجا رفت و گفت: تو مادر خوبی نیستی. فرزندت در تمام شب آرام نگرفت. آن زن گفت: ای بندة خدا تو مرا پریشان کردهای، من میخواهم او را از شیر بازدارم، اما او از شیر بازنمیآید، و بدین سبب آرام نمیگیرد. ایشان پرسیدند: بچه چند ماه سن دارد؟ جواب داد: چند ماهی بیشتر سن ندارد. آن جناب فرمود: چرا به این زودی بچه را از شیر بازمیگیری؟ او گفت: حقیقت این است که عمر بن الخطابشبچهای را حقوق میدهد که از شیر بازداشته شود. وی گفت: شتاب نکن.
وقتی که برای نماز صبح تشریف آورد، بعد از نماز بسیار گریه کرد و اظهار داشت: چه بد است حال عمر! از کجا معلوم که وسیله مرگ چند بچّه شده است. سپس دستور داد تا اعلام شود: مردم در بازداشتن شیر از بچهها شتاب نکنند و حقوق فرزندان به مجرّد تولدشان تعیین خواهد شد و سپس همین فرمان را به تمام استانها نوشت.
حضرت انسسمیگوید: حضرت فاروقسدر شبی به گشتزنی و نگهبانی مشغول بود. گذرش به اعرابیای افتاد که جلوی خیمة خود نشسته است. ایشان هم رفتند و پهلوی او نشستند و باهم صحبت میکردند آنگاه از او پرسید: چگونه گذرت به اینجا افتاد؟! ناگهان صدای گریهای از داخل خیمه بلند شد. حضرت فاروق اعظمسپرسید این گریه برای چیست؟ او گفت: به تو ارتباطی ندارد، زنی است که در حال وضع حمل میباشد. حضرت فاروقسبه منزل رفته و به همسرش «ام کلثوم»ب [۶۹]گفت: برخیز، لباست را بپوش و همراه من بیا، آنگاه او را همراه خود برد و نزد اعرابی رسید و به او گفت: آیا اجازه هست این زن داخل خیمه برود و او را در امر زایمان یاری دهد؟ اعرابی اجازه داد. ام کلثوم وارد خیمه شد، بعد از مدتی ام کلثوم آواز داد ای امیر المومنین! به دوست خود مژده بده که پسری متولد شد. اعرابی با شنیدن کلمة «امیر المؤمنین» به لرزه افتاد و فوراً باادب نشست و معذرت خواست. حضرت عمرسفرمود: باکی نیست، صبح نزد ما بیا! آنگاه برای پسر او حقوق تعیین نمود و به خودش هم چیزی داد.
حضرت فاروق اعظمسوقتی از سرزمین شام بازگشت، روزی تنها برای گردش بیرون رفت و به پیرزنی برخورد و جویای احوال پیرزن شد. از او پرسید که عمر «امیر المؤمنین شما» چگونه مردی است؟ آن پیرزن به بدی از ایشان یاد کرد و گفت: از روزی که عمر خلیفه شده درهمی هم به من نرسیده است! وی فرمود: عمر از حال تو چه خبر دارد، چرا به او اطلاع ندادی؟ پیرزن گفت: او امیرالمؤمنین است، باید از مشرق و مغرب همة احوال را بداند. فاروق اعظمسبا شنیدن این سخن به گریه درآمد و فرمود: مرا بر حال عمر رحم میآید. شما در مقابل آنچه عمر کرده است، عوض میخواهی؟ پیرزن گفت: مرا مسخره نکن. عمر گفت: مسخره نمیکنم. این گفتگو جریان داشت تا این که حضرت علیسو حضرت عبدالله بن مسعودساز آن طرف آمدند و عرض کردند: السلام علیکم یا امیر المؤمنین! پیرزن با شنیدن نام امیرالمؤمنین سخت مات و مبهوت شد که به امیرالمؤمنین بد گفته است. آن جناب فرمود: اشکالی ندارد آنگاه با توافق پیرزن، روی قطعه پوستی نوشتند که حضرت عمر فاروقسدر مقابل پرداخت ۲۵ اشرفی، از جانب پیرزن مورد عفو قرار گرفت. لذا این پیرزن در روز قیامت پیش خداوند نمیتواند ادّعایی داشته باشد. در پایان آن رضایتنامه، گواهی حضرت علی و حضرت عبدالله ابن مسعودبنیز درج گردید.
شبی مشغول گشتزنی بود، ناگهان از خانهای صدای ساز و موسیقی به گوش رسید، از بالای دیوار وارد خانه شد، مردی را دید که در کنار زنی نشسته است و در پیش خود شراب گذاشته است. به او فرمود: ای دشمن دین! تو چه خیال کردی؟! آیا با وجود این معاصی، خداوند از تو چشمپوشی میکند؟ او گفت: یا امیرالمؤمنین! در مجازات عجله نکن؛ من فقط یک گناه مرتکب شدهام امّا شما [۷۰]مرتکب سه گناه شدهاید. اول این که خداوند فرموده است: در پی تجسّس عیب کسی نباشید و شما شدید. دوم این که خداوند میفرماید: از در وارد خانهها شوید و شما از جانب پشت بام داخل شدید. سوم این که خداوند میفرماید: بدون اجازه کسی وارد منزل او نشوید و شما بدون اجازه وارد خانة من شدید. آن جناب فرمود که اگر تو را ببخشم، آیا این گناهان را ترک میکنی؟ او کفت: آری، یا امیرالمؤمنین! دوباره هرگز چنین نخواهم کرد.
شبی دیگر در حال گشتزنی به خانهای نزدیک شد. شنید که زنی به دخترش میگوید در شیر آب بریز. دختر جواب داد از جانب امیرالمؤمنین اعلام شده است که آب در شیر نریزید و نفروشید. پیرزن گفت: این وقت نه امیرالمؤمنین اینجا است و نه منادی او. دختر گفت: به خدا قسم این کار درستی نیست که در ظاهر اطاعت کنیم و در باطن مخالفت. وقتی فاروق اعظمساین سخن را شنید بسیار خوشحال شد و به غلام خود «اسلم» که همراهش بود، گفت: این خانه را شناسایی کن. روز بعد کسی را آنجا فرستاد و آن دختر را برای فرزندش «عاصم» خواستگاری نمود و فرمود: این نکاح بابرکت خواهد بود، چنانکه این ازدواج صورت گرفت و حضرت عمر بن عبدالعزیز/از نسل همان دختر متولد شد.
شبی امیرالمؤمنین گشت میزد، گذرش به خانهای افتاد که در آن زنی بود و چند بچه دور او را گرفته و گریه میکردند و دیگی را بر آتش نهاده بود. از زن پرسید: این بچهها برای چه گریه میکنند؟ زن جواب داد: از گرسنگی! سپس پرسید که در دیگ چه چیزی پخته میشود؟ زن جواب داد: از آب پر کردم که به نحوی بچهها را تسلی دهم تا بخوابند به محض شنیدن این سخن اشک از چشمان ایشان سرازیر شد و فوراً برگشت و وارد بیت المال شده از آنجا مقداری آرد و روغن، قدری خرما، لباس و مبلغی پول برداشت و به اسلم گفت: همة اینها را بر پشت بگذار. اسلم گفت: یا امیرالمؤمنین! من آنها را حمل میکنم. حضرت عمر اظهار داشت: روز قیامت از من بازپرسی میشود. آنگاه آنها را بر پشت خود حمل کرده به خانة آن زن برد و دیگ را از روی آتش بر زمین نهاد و در آن مقداری آرد و روغن و خرما ریخته و باهم آمیخت و زیر دیگ آتش روشن کرد. چون ریش مبارک بلند بود، موهای آن پر از دود شد. وقتی غذا آماده شد، با دست خود غذا کشید و در جلوی بچهها گذاشت. وقتی آنها خوردند و سیر شدند، از آنجا برگشت.
هنگامی که از آخرین حج خود برمیگشت، در میان راه به محلّی رسید و فرمود: خدا را شکر که غیر از او معبودی نیست. اوست که اگر بخواهد چیزی به کسی بدهد خواهد داد. این «صنجان» همان موضعی است که من در آن شتران پدرم «خطاب» را میچرانیدم و ایشان چون سخت تندخو بود، با کوچکترین تقصیری، مرا مورد ضرب و شتم قرار میداد. اکنون خداوند مرا به مقامی نایل گردانیده که غیر از او خوفی ندارم.
روزی از مسجد بیرون رفت. «جارود» همراه ایشان بود. با زنی برخورد و به او سلام نمود. او جواب را داده، گفت: ای عمر! آیا آن زمان به یادت میآید که مردم در بازار «عکاظ» تو را «امیر» میخواندند. پس از چند روز مردم تو را «عمر» خطاب کردند و اکنون «امیرالمؤمنین» هستی. پس ترس از خدا را در نظر داشته باش و کار کن. جارود میگوید: به آن زن گفتم: تو در حق امیرالمؤمنین سخنان خشونتآمیزی گفتی. حضرت عمر فاروقسگفت: تو او را نمیشناسی، این «خوله بنت حکیم» است که سخنان او را خداوند متعال بالای هفت آسمان گوش داد [۷۱]. پس عمر بیشتر مستحق است که به سخنان او گوش فرا دهد.
در عهد خلافت خود وقتی به سرزمین شام تشریف برد، یک راهب مسیحی به محضر ایشان حاضر شد و سندی به ایشان تسلیم کرد. وی با خواندن آن بسیار تعجب کرد. آنگاه گفت: «لَيْسَ لِعُمَرَ وَلَا لِابْنِهِ» یعنی: این مال نه از آن عمر است و نه از آن فرزندش. سپس اظهار داشت در زمان جاهلیت با قافلهای از تجّار وارد سرزمین شام شدم. هنگام برگشتن کار ضروری پیش آمد. لذا من از وسط راه برگشتم و با خود اندیشیدم که قافله آهسته میرود و من باعجله رفته و سپس به قافله ملحق خواهم شد. در بازار راه میرفتم که یک عالم مسیحی با من برخورد کرد و مرا گرفت و با خود برد. من میخواستم خود را رها کنم ولی نتوانستم؛ تا این که مرا به کلیسا برد و در آنجا مقداری خاک بود. او به من تیشهای داد و گفت این خاکها را از اینجا برداشته آنجا بریز. واز بیرون در را قفل نمود و رفت. هنگام ظهر آمد و دید که من هیچ کاری نکردهام یک سیلی بر من نواخت. من همان تیشه را برداشته بر سرش کوبیدم که مغزش متلاشی شد و از آنجا بیرون شده و راه افتادم و بقیّة تمام روز و شب را راه رفتم.
از قضای الهی به وقت صبح به کلیسایی رسیدم و چند دقیقه در سایة آن نشستم. از آن کلیسا همین شخص بیرون آمد که اکنون این سند را به من داد. او برای من آب و نان آورد و یک بار از سر تا پا در من نظر انداخت و گفت: تمام اهل کتاب میدانند که در روی زمین از من عالمتر به علوم آسمانی کسی نیست و من در وجود تو تمام نشانههای آن مردی را مییابم که ما را از این بتکده بیرون میکند و بر این شهر مسلط میشود. به او گفتم: چرا سخنان بیجا میگویی؟ کفت: خیلی خوب! نام تو چیست؟ گفتم: عمر بن الخطاب. گفت: قسم به خدا آن شخص تویی و در این هیچ شکّی نیست و بعداً به من گفت: برایم مکتوبی بنویس که آنچه مربوط به این کلیسا است از هرگونه گزند و تعرض در امان است. به او گفتم: تو این قدر به من احسان کردی؛ اجر آنها را با تمسخر و استهزا از بین مبر. گفت: شما بنویسید، اگر خیالم اشتباه باشد، در نوشتن به تو نقصانی نخواهد رسید. چنانکه من آنچه را که او گفت، نوشتم و به او دادم و امروز او همان یادداشت را پیش من آورده و میگوید: به وعدهای که دادی وفا کن. و من جواب دادم که این کلیسا نه مال من است و نه از آن پسرم.
هرگاه عدهای از مردم یمن میآمدند، از تک تک آنان سؤال میکرد که آیا «اویس قرنی» در میان شما است؟ تا این که زمانی اویس قرنیسشخصاً تشریف آورد. از او پرسید: تو از شاخة قراء قبیلة مراد هستی؟ او گفت: بلی! باز از او پرسید: آیا در بدن تو داغهای سفیدی وجود داشته که همة آنها خوب شدهاند به جز یکی که به اندازه درهم باقی مانده است؟ او گفت: بلی! باز پرسید که مادرت زنده است؟ او گفت: آری! باز فرمود: همة اینها را رسول خداجدر مورد تو به من فرموده است. و نیز فرموده است: «عزت و منزلت او (اویس قرنی) در دربار خداوند متعال به اندازهای است که اگر به اعتماد خدا بر چیزی قسم یاد کند، خداوند قسم او را برآورده میسازد و نمیگذارد حانث شود. ای عمر! اگر توانستی به او بگو تا برایت استغفار کند». چنانکه اویس قرنیسبرای ایشان طلب مغفرت نمود. آنگاه از وی پرسید: اکنون قصد عزیمت به کجا داری؟ گفت: به کوفه. حضرت عمر فاروقسگفت: اگر بخواهی برایت نامهای به حاکم کوفه بنویسم. ایشان گفتند: نه! من میخواهم در میان مردم، گمنام باشم. سال بعد چند نفر از اشراف قبیلة او به حج آمدند. حضرت فاروق اعظمساز آنان پرسید: اویس قرنی را شما در چه حال گذاشتید؟ گفتند: ما او را در شکستهحالی و مفلسی گذاشتهایم. فرمود: اکنون نزد او بروید و بگویید تا برای شما طلب مغفرت نماید، چنانکه آنان هنگام برگشتن با اویس قرنیسملاقات کردند و از او خواستند که برای ایشان استغفار کند. اویس قرنیسگفت: اکنون که شما دارید از حج میآیید باید برای من استغفار کنید. چون دید که مردم بسیار اصرار دارند، گفت: این طور معلوم میشود که شما با حضرت عمرسملاقات کردهاید، برای آنان است استغفار کرد اما در دل خیال نمود که الان من مشهور شدم. پس باید به جایی دیگر رفت، چنانکه از آنجا رفت و دیگر اثری از او یافت نشد.
[۶۹] ام کلثوم دختر حضرت علی و فاطمهبمیباشد. [۷۰] جواب ایراد سهگانة آن شخص آسان بود؛ امّا آن جناب عادت نداشت که اگر کسی از او ایراد بگیرد آن را رد نماید و این هرسه ایراد به حاکم وقت وارد نیست، زیرا در امور انتظامی میتوانند تجسّس کنند و در خانهها از پشت و بدون اجازه وارد شوند. (همان طوری که امروزه نیز متداول است). [۷۱] اشاره است به آیة کریمة ﴿قَدۡ سَمِعَ ٱللَّهُ قَوۡلَ ٱلَّتِي تُجَٰدِلُكَ فِي زَوۡجِهَا﴾[المجادلة: ۱]. ترجمه: همانا خداوند سخن آن زن را که با تو دربارة شوهرش گفتگو میکرد شنید. (شکایت میکرد پیش خدا).